دانلود رمان ویکار

دانلود رمان ویکار

درباره دختری به نام جلوه که تنها نوه از یک خاندان سرشناس است . جلوه توسط قاچاقچی ها ربوده می شود و آنها میخواهند پدر بزرگش را وادار به همکاری کنند که در این میان جلوده توسط یک نجیب زاده نجات پیدا میکند و …

دانلود رمان ویکار

همه چیز از یک سنگ شروع می شود. سنگی خاص و
نمادی خاص از یک خانواده…!. سنگی کمیاب که
گذشته و آینده را
به هم پیوند می دهد .
داستان مردی که در سایه است. نه کسی اسم
واقعی او را می‌داند
و نه او را ندیده است، اما
هرکس نام او را می‌شنود به همان راهی که آمده برمی‌گردد
!
بیک..!. یعنی آقازاده!
با شنیدن نام بیک تنها احساسی که القا می شود ترس است
. این ترسناکه!
همه چیز را می داند و همه جا گوش و چشم دارد
..!. و قدرت در دست کسی است که نشانش در
هیچ کجا دیده نمی شود!
و اکنون دختری پیدا می شود که او را از سایه ها پیدا می کند.
3
نبیره طایفه صالح، حاج احمد صالح
بیرون می کشد!
تاجر و تاجری به نام جنوب که همه
به او قسم می خورند!
دختری که نقطه عطفی برای کشف
رازهای شاه مهری در گذشته است!
به نام خدا
مقدمه: قهرمانان همیشه با زره های فولادی یا با
شنل های
پر زرق و برق نمی درخشند
.
قهرمان بودن به معنی تار انداختن و
داشتن یک چکش جادویی نیست…
حتی وزنه های سنگین و
کسب مدال طلا
هم نیست
!…
گاهی ممکن است قهرمان شما از دل تاریکی بیرون بیاید!
4
آرام آرام روی زمین بخزی قبل از اینکه ، همه
ات را زیر او
بگیر. کنترل!
دورت بپیچی و تاریکی تو را غرق کند …
نور می رود … نور می رود … نفس می رود …
دانلود رمان ویکار صفحه 3 از ترس تو را فشار می دهی چشم ها را محکم به هم می زنند و وقتی
بازشان می کنی
… بووووو …
می بینی که در دستان قدرتمندی زندانی هستی ! …
آن دست ها گرم و قوی هستند
و محکم دور تو پیچیده اند و نفست را بند می آورند !
اسیر دستانی میشی که میخواستی ازشون فرار کنی
اما…
خودت رو محتاج حبس و
حریمش میبینی…
آرامش تو به امنیت اون دستها بستگی داره..!.
دست ها باز شد … زنجیر پاره شد اما
دیگر نمیتوانی راه بروی!
انگار حقیقت داشت،
تمام داستان هایی که از قهرمانان شنیدیم
درست بود دانلود رمان ویکار صفحه 4 و
5
اما با یک تفاوت او به
نجات
شما می آید
که شاید این بار قهرمان زندگی تو
هیوالوار و چیره…
به
ساحل آرام است
از پشت به آرامی به او نزدیک می شوم و سعی می کنم بر
کمرویی
ام غلبه کنم.
دستم را روی چشمانش گذاشتم و قلبم
بی قرار در
سینه ام به در و دیوار می کوبید.
دانلود رمان ویکار صفحه 5 دستش را روی دستم می گذارد و آرام آرام پایش را از
چشمانش بر می دارد
و به سمت من می چرخد: بر می دارد
شاهزاده خانم اینجایی؟
بالاخره خندیدم و لبام رو گذاشتم تو دهنم. او ایستاده است
با فاصله بسیار نزدیک
از صورتم و
تمام بدنم می لرزد.
6
با خجالت عقب می کشم و دستم را به سمت چادرم دراز می کنم
. به اطرافم نگاه می کنم
و
امیدوارم کسی مرا ندیده باشد. در این زمان
که به خوبی پیش خواهد رفت.
دانلود رمان ویکار صفحه 6 ولی بازم تو دلم دعا میکنم
نگاهم میکنی؟ بشین
چی شده؟ دیدنت برام سخت بود؟
البته
سخت
بود
او هرگز مرا نمی بخشید.
اما این بار نتوانستم
بهانه بیاورم و نیامم. آخرین بار،
خسته ام
دو روز جواب تلفنم را نداد.
نه نه… قضیه چیه؟ تو راضی نیستی برو…
. اینقدر یواشکی تو بازار دنبالت کردم که
دایه ات
پرت بشه و
چند ثانیه باهات حرف بزنم!
7
ناامید، عقب می کشد و رو به ساحل می رود.
من از
پشت به او نگاه می کنم و با عصبانیت
به سمت او می روم! من روبرویش ایستاده ام و او به من نگاه می کند.
چشم
.
خب من اومدم الان مشکلت چیه؟
استفادش چی هست؟ برو من میرم
!
چرا اینجوری میکنی؟ جواب نمیده و میترسم
… دلم براش تنگ شده بود؟
برای دانلود رمان ویکار صفحه 8 چیکار کردم ؟ من باید الان چه کار کنم؟
؟ برو خودتو نشون بده من با شما تماس خواهم گرفت! مجید؟ من چی
گفتم؟ چرا این کار را می کنی
؟ نکرد
او می گوید که من را دوست دارد و
نمی تواند دردم را تحمل کند؟ چی شد؟
8
به سمت من برمی گردد و به من نگاه می کند، چشمانش برق می زند
و
با لبخند به من نزدیک می شود!
داری گریه می کنی ناچ آهو… چشم عزیز… حقیقت این است که
شاهزاده خانم بیوه من را خواهی دید و
ناامید می شوی.
نازت می که
تا آخر دنبالم می کند
دانلود رمان ویکار صفحه 9 بازوم را می گیرد تا مرا به خودش نزدیک کند و من
از شرم تمام بدنم
عرق می کند !
امام مجید! بعدا اینجا که یکی ببینه
به گوش حاج بابام میرسه!
اومدم اینجا! ماجد
اولین مردی است که من با او
محرم برو دل من. من نیستم؟
خوب بود فکر می کردم به همین دلیل
صحبت می کنم و با چه کسی رویاهایم را ساختم. او
اولین مرد
زندگی من است! عشق همین بود،
نه؟
شما اینجا هستید، اما نمی توانید اینجا باشید! 9
دانلود رمان ویکار صفحه 10 دارم پشیمون میشم که اومدم. استرس
زندگی من را گرفته است
. مجید پسر بی خیالی است که
حتی با دایه و راننده ای که همه جا
مرا همراهی می کند شماره اش را به من می دهد
. من از این ب هستم
از او
خوشم آمد
بیا بریم جای خلوت تر…
ناامیدانه دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. اخمش
کنار میره و نگاهم
به زخم جدید گوشه ابرویش
خیره میشه .
ابروهات چی شده؟ اینو نگفتی
خط دانلود رمان ویکار رو صفحه 11 کشیدی؟ چی شد؟
به ساعتی که در دستش است نگاه می کند و
آهی می کشد
. مگه نگفت تا کبودی صورتش خوب نشه نمیجنگم و
با پدرم سرکار
میره
و خودش رو بهش ثابت میکنه
.
10
بیو جلوه زمان داره میگذره… میخوام
ده دقیقه
بدون دیده شدن بخوابم .
من دختر بیو هستم! دریغ نکن!
و من پشتم با فاصله ای پشت سر او
میخواهد دستم را لمس کند که محسوس نیست
دانلود رمان ویکار صفحه 12
عقب میکشم.
باشه بریم لبخندی گوشه لبش می نشیند.
گلوی لعنتی من
دوباره درد میکنه پس چرا
او نفهمید که چقدر این همه برای من سخت است؟
من فقط پا گذاشتم روی همه چیز و
تمام خطوط قرمزم را رد کردم
و آمدم اینجا.
سرم را تا آخر پایین می اندازم و از
استرس خود را تکان می دهم
. اجازه نده کسی
ما را با هم ببیند؟
مگر حاجی بابا
قبل از رسیدن به خانه نباید همه چیز به گوشش برسد؟
دانلود رمان ویکار صفحه 13. به خیابان نسبتا شلوغی می رسیم و
برای احتیاط چادرم را برمی دارم
.
به 11 می روم
شاید باید کمی بیشتر با او راه می رفتم. گفت
می خواهم
بروم.
مثل گربه می رقصی؟
خودشو جمع کنه
برای حاج بابا کار کند تا خودش را به او ثابت کند و
بعد
با دست پر بیاد جلو!
باید بهش انگیزه میدادم! شاید حق با او باشد.
می رود داخل یک کوچه و چون انگار خلوت است،
چادرم را برمی دارم و خودم را
باد می زنم
.
مجید پس کجا بریم؟ چرا دیر نیامدی؟ نه دیر نکردم
نمیشه انقدر برام سنگینی کنی؟ می ایستم و
با ناراحتی نگاهش می کنم. او برمی گردد و
کالف دستی روی سرش می گذارد.
یک قدم به من نزدیکتر می شود و با چشمان
عمیقش صورتم را مشاهده می کند
.
12
آیا می دانید که دلم برای این رقص می افتد
؟ مجید
دانلود رمان ویکار صفحه 15 دارم عاشق هری میشم و اشتباه نکردم
.
اون منو دوست داشت!
طعمی در دلم پر می شود و لبم را گاز می گیرم. نگاهش
روی لبم
تنگ می شود و نفسم
در گلویم حبس می شود!
پشتم به دیوار است و مجید
یک نفس جلوی من ایستاده است
. ضربان قلبم تند می زند
و صداش می کنم که به خود بیاید
: ماجد؟ اینطوری فکر نمیکنی ولی
شب ماجد رو روی لبات میذاری فکر چشمات نمیذاره
بخوابم! آیا دیگران وجود دارند؟
قلبم از حرفش ضعیف است، اما بیشتر از نزدیکی.
دانلود رمان ویکار صفحه 16
به شدت از دستش عذاب میکشم
از ترس و شرم
! لمس شدن حس خوبی دارد.
13 او دستش را بلند می کند و من
می لرزم
قرار بود فقط صحبت کنیم!
چرا او مرا درک نکرد
؟
آیا او به لب های من نگاه می کند و من می خواهم دستم را
روی سینه اش بگذارم
و هلش دهم، اما یکی
از آنها بدون اینکه به او دست بزند از پشت می کشد.
دانلود رمان ویکار در صفحه 17!
او را روی زمین می اندازند و من دستم را روی
دهانم می گذارم
و جیغ می زنم. مردی
قد بلند ایستاده و
به مجید نگاه می کند
. سریع به سمتش می روم
و کنارش می نشینم.
مجید؟ تو خوبی؟ چت کردی؟ با چشمان بسته دراز کشید
و هر چه تکانش می دهم
جواب نمی دهد!
خونم خشک می شود و سرم را بلند می کنم
و
نگاه می کنم .
به دو مرد روبرویم .
دانلود رمان ویکار صفحه 1814
یک نفر پشت فرمان نشسته و یکی به سمت
ماشین می رود
و یکی دارد می رود
آرام به سمت من می آید!
به مجید نگاه می کنم و سرم به دوران می افتد! چرا
حرکت نمی کند
؟ چشمانم پر می شود و
با مشت پیراهن مجید را می گیرم و آخرین
تلاشم را انجام می دهم
:
خدا خیرت بده مجید!
ماجد؟ به مرد مقابلم نگاه می کنم که
هنوز با لبخند به ماجد نگاه می کند! نگاهش
خواهد؟ مجید گفت که او
برمی گردد تا رمان ویکار صفحه 19 را در جهت من دانلود کند.
نگاه سرد و خالی تو مرا بیشتر می لرزاند! چه چیزی
دیگر دنبال دردسر نمی گردد، پس از او چه می خواستند؟
در مورد آن فکر کنید! فکر! باید برم کمک بگیرم! شاید آنها
فقط
می خواهند او را بترسانند، اما اگر
او هنوز به من نزدیک شود
.
15
چرا اینطوری نمی دوی؟
من هنوز باید قدم به قدم کاری انجام دهم. آخرین نگاهی به مجید میاندازم قبل از
مردی
که یک قدم به من نزدیک شده
دانلود رمان ویکار صفحه 20 فرار میکنم. با تمام توانم دوام خواهم آورد.
عجب دختر مزخرفی… ببرش حسن
!
که اهل اینجا نبودند،
از قیافه شان و همچنین از حالت بی لهجه شان که
اهل جنوب نیستند.
من
با قلبم از ترس و نگرانی دیوانه وار می تپید
مشخص بود ،
در همان حال سرم را برمی گردم
و از پشت به مجید نگاه می کنم.
انگار که مثل مرده روی
زمین
بی حرکت نماند ؟
ناخودآگاه همزمان گریه می کنم. چیزی
دانلود رمان ویکار صفحه 21
به خیابون ما نمیرسم. نفس می کشم
و قلبم را در دهانم حس می کنم. چیزی
نمانده جالو
16
برو باید خودت و ماجد رو نجات بدی نجات
خودت
ماجد بستگی به خودت داره!
باید برسم؛ باید! خوشحالم که دارم به
خیابان اصلی می رسم
خندم
17 ، وقتی
دستم را از پشت می‌کشند
جیغ می زنم و عقب می پرم. اوه، من
من از
دانلود رمان ویکار در صفحه 22 خسته شدم، اما زمان را از دست نمی دهم
. در یک ثانیه از جام بلند می شوم و با زانویم وسط پا را می زنم
که
با غرش وسط خیابان
می افتد .
لحظه ای درنگ نمی کنم،
دوباره به دویدن ادامه می دهم
.
من می روم سریعتر بدوم!
تهدیدش بدنم را بی حس کرد، اما فکر اینکه
نمی خواهم فرار کنم.
، و دو زانو روی زمین است
حاج بابا به من گفته بود که
من تنها هستم که بیرون نرم و این بار
لعنتی گوش نکردم، آیا این
دانلود رمان ویکار صفحه 23 اتفاق می افتد؟ خدایا کمکم کن
سینه ام از تنگی نفس خس خس می کند و نفسم
هم
تنگ می شود. صدای ماشینی را
از پشت سرم می شنوم و در یک لحظه
جلوی من می چرخد ​​و
قبل از اینکه بتوانم از پشت فرار کنم،
یکی از آنها پیاده می شود و مرا از پشت چادرم می کشاند.
کجا میری عروسک؟ چادر از سرم جدا می شود و
روی زمین می افتد. دستش
دور بازوم حلقه می شه و
پشت دستم رو می پیچه. از درد جیغ میزنم و
همزمان
به دستام لگد میزنم .
دانلود رمان ویکار صفحه 24 کثیف بشیم! جیغ میزنم…
میکشم و میجنگم.
از پشت ضربه ای به پا می افتم . اما دستم را رها نمی کند. جیغ زدم
و میدونم میخواد در بزنه
از درد
بلند می شود و
دستم را بیشتر می پیچد.
18
خفه شو، دهانت را ببند! آیا دوباره در جامب به ما تیراندازی نشده است
؟
یکی از آنها که با زانوی ناتوانش کردم،
لنگ لنگان به سمتم می آید و با تمام وجود
دست به گوشم می زند و گوشم از شدت ضربه سوت می زند.
دانلود
رمان ویکار صفحه 25
روزت را سیاه می کنم… روزت را سیاه می کنم!
از خودم می لرزم و دلم خالی است! هنوز نفهمیدم
که
بیهوش دستمال جلوی
من گرفته
. نفسم را حبس می کنم و
سرم را به چپ و راست تکان می دهم.
آیا اشک از کنار صورتم جاری است؟ از بین رفتن
?
خدایا کمکم کن
با حرص دستش را بیشتر روی صورتم می فشارد و
من
کم دارم. ناامیدانه
به چشمان بی روح و ترسناکش نگاه می کنم و نفسی می کشم
.
19
چند لحظه طول نمی کشد تا احساس کنم
دست و پایم
شل می شود. یه نفس عمیق دیگه
و بعد چشمام بسته میشه و
دیگه هیچی
نمیفهمم !
***
آیا همه چیز می تواند یک کابوس باشد؟ مگر می شود دنیا
آنطور که همیشه
در روزنامه ها و اخبار
می شنیدیم و می خوانیم سیاه نباشد
من معتقدم که اکنون قربانی یکی از شوم ترین
اتفاقاتی هستم
که ممکن است برخی افراد
؟
حتی در مورد آن چیزی نشنیده ام، اما من در وسط آن هستم،
قبل از اینکه
چشمانم را باز کنم، از خدا می خواهم که
؟
من هنوز
در رختخوابم هستم و هیچ وقت
بدون اینکه کسی بداند عمارتمان را
ترک نکرده ام
.
20
دانلود رمان ویکار صفحه 28 در اتاق من با همان پنجره ای که رو به باغ بود.
هنوز صبح نشده
شربت بانو میاد بهم میگه
دختر تا ظهر نخوابه خوب نیست.
در فنجان غلت می زنم
و او به سمت پنجره می رود و
آن را تا انتها باز می کند تا نور خورشید
نفسی بکشم و عطر بی نظیر گال
روحم را تازه کند و با لبخند چشمانم را باز کنم.
خواب را از چشمانم ببرد.
می خواهم خدا را شکر کنم که هنوز در خانه خودمان
هستم
، می خواهم
رمان ویکار صفحه 29 را بدون آقای
عبدی دانلود کنم، حتی فکر کردم او را مقصر بدانم.
برای بیرون رفتن روشن باشم و خودم.
می خواهم به خودم اعتراف کنم که همه اینها
یک کابوس بود
و هیچ کدام
واقعی نبود.
اما تنی که از سرما یخ می زند، درد وحشتناکی
که
در سرم پیچیده، بوی نم و بوی خونی که
مثل پتک به واقعیت
می زند
!
21
و تاریکی راه می روم و
می چرخم.
چشمانم را باز می کنم و اطرافم تاریک است، ترس تمام رگ هایم را فرا می گیرد و
دانلود رمان ویکار صفحه 30 پیم
غالب است
.
تاریکی
احساس می کنم دیوارها به سمتم می آیند و
مرا می خورند
. جیغ می زنم و
او راهش را گم می کند
به سمت دیگری می دوم و دوباره محکم
به دیوار می زنم، بدنم به سرعت خیس عرق می شود به
دیوار
برخورد می کنم
و روی زمین می افتم.
دانلود رمان ویکار صفحه 31 صدای فریاد و گریه هایم دیگر در دستانم نیست :
در را باز کن … خدایا در را باز کن
… آها … باز کن …
دارم خفه می شوم . خدایا چرا کسی
به من نمیرسه
آنها مرا دوباره فراموش کردند،
آنها مرا فراموش کردند. آنها نمی دانند که من اینجا هستم، من فریاد می زنم
تا
شنیده شوم. قبل از اینکه
در
تاریکی 22 غرق شوم،
تا هنوز نفس دارم فریاد خواهم زد
!
دستم را به گلویم می کشم و یقه ام را می کشم
دانلود رمان ویکار صفحه 32
سرفه می کنم و جیغ می کشم;
حس میکنم نفسم داره تموم میشه،
مزه
خون تو گلومم میگیره
مهم نیست و مدام صدا میزنم و فریاد میزنم،
خفگی زیاد میشه مهم نیست و
نگه میدارم
صداها تو ذهنم بلندتر میشن، ترسم
اینه
مثل یک هیولا به من حمله می کند اگر این بار دیگر مرا پیدا نکنند چه
؟ اگه این بار عمیق بشم چی؟
سرم گیج می رود و تلو تلو می خورم و
می افتم روی
با صدای بلند باز می شود
دانلود رمان ویکار صفحه 33 و من
زانوهایم روی زمین می‌افتم. صداهای گنگ
که به گوش من می رسد و سپس در آهنی
به نور باز می گردد.
سریع
خودم را چهار دست و پا به سوی نور می کشم که
مبادا در دوباره بسته شود و
در تاریکی غرق شوم
.
سالیتا چرا مرده ای مثل جادوگر جیغ میزنی؟
دستش را دور گلویم می‌گیرد و بلندم می‌کند
و
دلم می‌خواهد خرخر کنم و روی راهروی سنگی جلوی پله‌ها است
.
دانلود رمان ویکار صفحه 34.
درد وحشتناک زانوهایم و دستی که به
گوشه تیز سنگ پله
خورد
در مقابل خس خس و تنگی نفسم چیزی نیست!
برای کمی هوا تقلا می کنم و او به من لگد می زند
دوباره از پهلو، و
به پشتم فرود می آیم
دو متری و حتی فرصت ناله کردن هم ندارم.
خودم را از درد تو جمع می کنم، با ترس
به مرد
مقابلم خیره می شوم. دستی سیاه پوش شده
، ریش بلند سیاه و سر کچل، با
چشمانی که
جز سیاهی در تاریکی چیزی را
تداعی نمی کند دانلود رمان ویکار صفحه 35، او
تصویر خود هیولا را برای من نشان می دهد
. موهایم از پشت در
24
دستش را می گیرد و صورتش را جلوی صورت من می گیرد. و
صورتش را جلوی صورت من می گیرد.
خفه میشی یا من خفه ات کنم؟ یک بار دیگر
من می لرزم و آنقدر می ترسم که او را باور می کنم
توپ را به سرت می اندازم.
در خانه سگ سگ باش، می فهمی؟
پیدا شدی؟ پاشوگمشو تو حیاط…
تهدید خود را عملی خواهد کرد
.
موهایم را به سمت درِ آن جهنم تاریک می کشد و
دیگر
قدرت
دانلود رمان ویکار صفحه 36
را
ندارم
.
حتی اگر زیر کتک او بمیرد
به آن غار برنمی گردم
!
منو ببر لعنتی… من نمیام اونجا
از من چی میخوای؟
پاشو از دستم بیرونم می کنه و عقب می نشینم و
خودم
را به سمت پله ها می کشم.
25
دانلود رمان ویکار صفحه 37. لعنت بر اجدادت که از آن گور
امید دوباره دلم را پر می کند. نمی دانم مرا به کجا
می خواهد
ببرد، اما هر جایی بهتر از این است
لعنتی زیر زمین حالا که مطمئن شدم دیگر آنجا
نخواهم
بود، اشک هایم
دوباره راه خود را پیدا کردند.
قبل از اینکه فرصتی برای بلند شدن داشته باشم،
دستش را دور بازویم حلقه می کند و
مرا
به سمت پله ها می کشد.
استخوان زانوم به
گام تیز قدم می زند دانلود رمان ویکار صفحه 38 و آه
دردناکم را در گلویم
خفه می کنم .
اما مهم نیست چون قرار است از این
زیرزمینی مشمئز کننده
بیرون بیاید هوای تازه ای که
عمیقاً و حریصانه به من می خورد، هوا را به ریه هایم می کشم
.
تن عرق کرده ام می لرزد
26
نسیم خنکی در حیاط می وزد و می لرزد
.
یه لباس قرمز با ژله های خیلی ریز و جوراب شلواری مشکی پوشیدم
.
دانلود رمان ویکار صفحه 39. همون لباسی که صبح پوشیده بودم رو پوشیدم و
به نیت رفتن
به ساحل و دیدن مجید چادر عربی رو پوشیدم و
قبل از اینکه کسی بیدار بشه
از در دویدم بیرون
.
به مجید فکر می کنم و دلم از غم می شکند.
یعنی
حالش خوبه؟ همانجا رهاش کنم
یا بیاورمش؟
تا اونجایی که من دیدم قبل از اینکه بیهوش بشم
هیچکس
جز خودشون تو ماشین نبود.
نگاه نگهبانان حیاط را روی بدنم حس می کنم و
هر

تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان ویکار»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.