درباره دختریه که به زور میخواد به ارباب ده شوهر داده بشه و دختر اصرار داره که پدرش این کارو نکنه و پدر هم برای اینکه پسرش رو از قصاص نجات بده دست به این کار میخواد بزنه . ارباب ده فقط میخواد انتقام بگیره و …
دانلود رمان عروس ارباب زاده
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۱
- بدون دیدگاه
- 145 بازدید
( 2 ) امتیاز از ( 1 ) رای
اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید
دانلود رمان عروس ارباب زاده
- نام رمان : عروس ارباب زاده
- نویسنده : ناشناس
- دسته : عاشقانه , اربابی , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش , فروشی
- کشور : ایران
- صفحات : 368 پارت
- ناشر : دانلود رمان
- قرار گرفت ( تا پارت 368 )
دانلود رمان عروس ارباب زاده
- نام رمان : عروس ارباب زاده
- نویسنده : ناشناس
- دسته : عاشقانه , اربابی , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش , فروشی
- کشور : ایران
- صفحات : 368 پارت
- ناشر : دانلود رمان
- قرار گرفت ( تا پارت 368 )
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- خلاصه رمان
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- مشاهده آنلاین رمان
دانلود رمان عروس ارباب زاده
فصل دوم کتاب شوهر حسود من
من نمی خواهم زن او باشم . زن از من انتقام می خواهد .
او خدای تو خواهد بود ! من قربانی سقوطم نخواهم شد . من تازه شانزده ساله شده ام .
و حالم بهتر شد . روی زمین , درد به شکمم خورد .
از درد ناله کردم , و با چشمان اشک آلود به او خیره شدم , و او با عصبانیت گریه کرد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
تو انتقام دختر برادرت را خواهی گرفت و نمک به حرمسرای من می رود .
نمی خواستم دختر بی عاطفه استاد ده باشم
او مرا برای انتقام می خواست , فقط به خاطر آن مرا می خواست .
[ بلیچینگ ویزلی ]
می خواستم برگردم و او می خواست از این مزیت استفاده کند : من روی پدرم افتادم .
از نو را
با عصبانیت به جلو خم شد , موهای بلند مرا از زیر روسری بیرون کشید و در دست او گذاشت .
او روی صورتم و در خشم من خم شد .
صورتم جیغ کشید .
جرات نمی کنی راجع به من حرف بزنی .
او آنقدر کتکم زد که خونریزی کردم و بعد وقتی از آن خسته شد ,
بالاخره دست از کتک زدن من برداشت , کمربندش را دور کمرش بست و
باید از خانه خارج می شدم , آنقدر مریض بودم که حتی نمی توانستم حرکت کنم .
به صدای نگران او در کنار خواهرم گوش دادم .
چشم هایت را باز کن عیسی .
صدای سرد مادرم
گفتم : کاری نکن . بگذار مثل سگ زندگی کند . از پسرم می پرسد .
تا انتقام او را به خاطر نداشتن عروس و دامادی که همه آرزوهایش را برآورده کند , بگیرد .
آن ها باید یک شب با او بیرون بروند . او برای کلاس آمده است .
دلم برای همه بی عدالتی های مامان تنگ شده است . آن ها فقط از نام مادر و بابا استفاده می کنند .
آن ها هرگز به من پدر و مادر ندادند .
گاهی فکر می کردم شاید هیچ وقت بچه نداشته باشم و حالا آن ها من را می خواهند .
تا با عروس نجیب ازدواج کند
تا انتقام برادرم را به خاطر جنایتش بگیرم .
چگونه می توانم همسر دوم این مرد جوان بشوم و او از من خواستگاری کند ?
فقط اراده ی انتقام گرفتن از خودم را داشته باشم
که برادرم می خواست او را بگیرد
یک ستاره
با شنیدن صدای برادرم , با چشمان گریان به او خیره شدم و او …
درد در چشمانش باز و بسته شد .
من نمی گذارم آن زن غرق شده با تو ازدواج کند , حتی اگر تو انتقام بگیری .
می دانستم که برای نجات او فداکاری خواهم کرد . می دانستم که مادرم آماده نیست .
بزرگ ترین خواهرم , شاهزاده و شاهین , سرورم .
و فقط من , تشنه خونم !
پس چرا خودم را کتک زدم و مقاومت کردم ?
با تاسف به او لبخند زدم .
تا چیزی بگوید , صدای بلندی در خانه به گوش می رسید , انگار کسی می خواست .
در را باز کن !
از جا برخاست و در را باز کرد
صدای ضرب و شتم را شنید .
مامان جیغ کشید .
پسرم , ارباب کشتی , به تو رحم کن ; بلند شدم و لنگیدم .
در وسط حیاط به طرف در دراز کشیده بود و مردانی در آنجا بودند .
به او خیره شدم و نعره زدم :
برادرم را ول کن .
صدای خشن و دهشتناک استاد :
صبر کن ! او را تنها بگذار !
او دست از کتک زدن برادرم برداشت و صورت زیبایش غرق در خون شد .
نمی توانستم تحمل کنم که او را این طور ببینم , با چشمانی اشکبار به او خیره شده بودم .
صدای بابا بلند شد .
خدا حفظت کند , عالی جناب , کاری به پسرم نداشته باش . این دختر را به رختخواب ببر .
پس چرا از آن ها خواستم مرا نجات دهند ?
[ بلیچینگ ویزلی ]
سرم را بلند کردم و به پیرمرد وحشت زده نگاه کردم .
لبخند زنان به من نگاه کرد . وحشتناک بود .
این کار متوقف خواهد شد .
بله آقا .
آقا به بچه هایش اشاره کرد و گفت :
او را به اینجا بیاورید :
سپس رو به عمویش کرد و گفت :
اگر تو را در خانه می دیدم زنده نمی ماندم .
وقتی کارش تمام شد , بچه هایش به طرف من آمدند و من جیغ کشیدم .
خدا نگهدارت کند !
خفه شو .
اسکرام
برای من مهم نیست .
تمام مدت در سکوت گریه می کردم .
خفه شو ! این قدر بلند حرف نزن !
با شنیدن صدای ترسناک و عصبی او مکث کردم و در سکوت گریه کردم .
سرم را پایین انداختم و بی صدا گریه کردم و استاد کنار فکم نشست .
او مرا چرخاند .
چشمانم گشاد شدند و با وحشت به او خیره شدم .
خفه شو و کنار من حرف نزن .
آن قدر ترسیده بودم که حتی نمی توانستم حرف بزنم .
او با عصبانیت آرواره ام را رها کرد و به بروم که در سکوت به دستم خیره شده بود , خیره شد .
آنقدر ترسیده بودم که
تقریبا می توانستم نفس بکشم , لرد لاس ترسناک تر از آن بود که تصور می کردم .
وقتی که موتور خاموش شد , صدای عصبی ارباب
برو بیرون !
ترسیدم و به چهره آشفته برادرزاده خیره شدم .
به حالت وحشت زده ی من لبخند زد و مردش را گفت .
او را به خانه بیاورید .
مرد نزد من آمد و من گریه کردم و گفتم :
خودم برمی گردم .
ما داخل عمارت هستیم . من دنبال آقا می گردم . زنی جیغ کشید .
مگه چی کار کردی ?
صدای آقا آهسته و آرام بلند شد .
مادر عزیز ! بهتر است آرام باشی . به زن زیبا و زیبایم نگاه کردم .
چهره معصومانه اش را به آن آقا نشان می داد
نگاه کرد .
پسرم .
لرد نگاهی طولانی و عمیق به او انداخت و ایستاد .
هیچ رد و بدلی در کار نبود .
سینیور , محض رضای خدا , بگذار بروم , می روم .
با شنیدن صدایم رو به من کرد و با عصبانیت به من خیره شد .
خفه شو .
و با وحشت به او خیره شد .
به هیچ وجه .
فهمیدم که راض است . ایستاد و به او خیره شد .
می ترسیدم چیزی بگویم و آن آقای عصبی همان آقای جوان بود .
صدای مائده بلند شد .
سون , بیا و با تو صحبت کن .
حالا ما را تنها گذاشته بودند , خدمتکار خانم .
نمی دانستم . او پیش من آمد و گفت :
دخترم .
خوبه .
– اما تو روی صورتت نقاشی نمی کنی – دخترم.
سر و صدا باعث شد که عمه ات حرف نزند .
مهمان است .
داریوش : شنیده ام که از دختر جوانی استفاده می کنی .
Shoulda!
به او خیره شدم , دختری جوان با صورتی زیبا .
و
همین بود که آن را ساخته بود .
که زیبایی اش برای چند دقیقه محو خواهد شد
وقتی حرف می زند به پایین نگاه می کنم .
باورم نمی شود برادرم این قدر بی رحم باشد .
صدای آقا .
این دردناک است .
بعد رو به برادرزاده اش کرد و گفت : واقعا باهاش حرف می زنی .
این …
تا با دختر کوچولویی به نام برو ازدواج کند .
بله
اما ای برادر , چطور می توانی این کار را بکنی ?
صدا
برادر
متشکرم .
بلندقدتر از آن بود که از خواهرش بترسد .
وقتی خواهرش به طرف من می امد , با پوزخند مسخره ای به من نگاه کرد .
بگیرش .
برای فردا آماده ام .
کن
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
باید دنبالش می رفتم , می دانستم که هیچ کمکی وجود ندارد , و مجبور بودم .
با این سرنوشت در کنار امام , شاید مقدر شده بود که من عروس اربابم باشم .
* * * * نمایی از آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی * * *
وقتی شنیدم پیرمردی حرف نمی زند , به او خیره شدم .
⁇ بوشهر ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ]
– این یک دختر بدجنس است .
از عروس عرب خون خوار
او اخم کرد .
[ نفس نفس می زند ] ماگپی!
زیر نظر باب سالیوان
سرم را تکان دادم و رو به خانم جویس کردم و گفتم :
اون کی بود ?
زبانش را گاز گرفت و گفت :
تو باید به او بگویی , پدر لرد من ,
نام برادرزاده
بله , باید به اتاقت بروی . به من نشان بده که فردا کارهای زیادی برای انجام دادن هست .
و شما را آماده کنم .
او مرا هل داد تا در یک اتاق را باز کنم و مرا در یک اتاق بسیار ساده یافت .
فقط یک تخت در آن بود که آن را برای اوتو فرستادم و …
با وحشت به او خیره شدم .
من باید اینجا زندگی کنم .
آ ره , دختر .
اما …
یک کلمه حرف نزن , برادرزاده . این باعث ناراحتی اش می شود .
خدا را شکر که تو خون منی .
من با رئیس شما ازدواج نخواهم کرد . من با شما ازدواج خواهم کرد .
من فقط شانزده سال دارم .
نمی خواهم با او ازدواج کنم .
تو باید با او ازدواج کنی چون عروس وحشتناکی هستی .
دیگر نه .
انتخاب
من روی تخت نشسته بودم و امشب مرا به اتاق استاد آورد .
من این کار را نکردم .
برای از دست دادن هیچ کدام از دوستانم چیزی نگفته ام , انگار این سرنوشت من است .
خیلی .
امروز مراسم عروسی برگزار شد .
از من خواهش کند و گریه کند .
هر چی .
می بینید که من تنها دختر خانواده بودم .
چون می توانستم به شما بگویم که من عروس و داماد بودم .
آن ها خیلی به من لطف داشتند , اما برادرزاده ام با من بدرفتاری می کرد .
شب بود و همه منتظر یک پارچه خونین بودند .
در باز شد و من با لبخند به لرد نگاه کردم .
به من نگاه کرد و گفت :
زود بخواب .
وحشت زده به او خیره شدم .
خدا نگهدارت کند …
با حالتی عصبی به من خیره شد .
دون , تو امشب منو شکست می دی .
سرم را تکان دادم و لبخند زدم .
سپس خوب عمل کنید :
و من به او خیره شدم , و مجبور شدم کار مورد نیاز را انجام دهم .
چون نمی خواستم شانسم را امتحان کنم .
رابطه سختی که با من داشت .
استاد را روی تخت گذاشتند و او در اتاق من چادر زد .
چشم هایم را با درد شدید شکمی باز کردم .
بعدا .
استفاده کنید .
به بقیه نگاه کردم و گفتم :
برادرزاده با من کاری داشت
با پوزخندی گفت :
به من گفت
چطور تا به حال خوابیده ای ?
به او خیره شد و گفت :
پاشو بیا , باید کارتو درست انجام بدی .
استاد زریان
عروس , نه زن عاقل
با وحشت به چهره عصبی اش خیره شدم .
بله , لرد زیون .
به حالت وحشت زده ام لبخند زد .
مثل بقیه از اینجا برو خونه .
کمک بهتر می داند .
اشکالی ندارد که من می لرزم . وقتی ارباب رفت , با خیال راحت از جا برخاستم .
و بعد از برداشتن مقداری لباس از کمد کوچک ,
به حمام رفتم . حمام کردم .
من بیشتر می خوابم و خرت را آرام می کنم , اما اگر بتوانی آن را بخوانی , او هم همین طور .
در این حالت , بدترین آسیب ممکن را می بینم .
با دیدن مادر استاد از اتاق بیرون رفت .
سرم را پایین انداختم و گفتم :
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
هی .
خانم .
خفه شو .
دستش را زیر چانه ام گذاشت و وادارم کرد با صدای خشنی به او خیره شوم .
صاحب کشتی گفت :
چرا از اتاقت بیرون آمدی و مطمئن بودی که خیلی عصبانی هستی ?
– موزیسین ها
آن ها باید مراقب بودند .
تو هنوز اینجایی .
با وحشت دیدم که صدای مادرش بلند شد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
پسرت کجا ایستاده ای ?
آقا سرش را تکان داد .
– [ بوق بوق ] – [ بوق ] نه.
پس چرا گفتی که هنوز اینجا هستی ?
لرد لاس پوزخندی زد
گفت :
چون آن ها باید به شغل عروس مرده بروند : دقیقا همان کاری که او انجام می دهد .
Shoulda!
آقا به مادرش خیره شد و گفت :
که مثل سایر خدمتکاران خانه کار کند ,
به عنوان یک مستخدم ارزش ندارد
مادرش با خشم به او خیره شد .
می دونی چیه ?
او نا با خونسردی رو به من کرد .
برو کارتتو بگیر .
دیدن
من سری تکان دادم و پایین رفتم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
لبخند زنان به او نگاه کردم .
متشکرم خانم .
با کنجکاوی به من نگاه کرد .
او از من می خواست , اما من عروس بودم .
از کجا بلند می شوی و به خدمتکار می گویی که صبحانه ات را به اتاقت بیاورد ?
Shoulda!
پیشخدمت ها به من دستور دادند که شروع به کار کنم
حسن زاده
چی …
دستور من این است ,
باید مثل بقیه خدمتکارها کار کنم .
مثل این است که …
باورش سخت بود که آن قدر شگفت زده شده باشد که حق داشته باشد .
او موفق شد
در بوشهر آشپزی می کردم و می شستم و تمیز می کردم .
تمام شب را در خانه کار می کردم و حتی نمی خواستم راه بروم .
و
گفت :
هنوز تمام نشده است .
صاحب کشتی گفت :
می توانی بروی .
چشم هایم برق زد و با خوشحالی از او تشکر کردم و به اتاقم رفتم .
وقتی لرد لاس را دیدم در راهرو ایستادم .
و
گفتم :
هی .
به آرامی جوابش را دادم .
بله , آقا .
لبخندی زد و گفت :
فردا ساعت شش باید حمام جدیدی راه بیندازیم .
بله آقا .
گفت : رفته .
رنج من گاهی اوقات برای من بسیار دردناک است
تا بفهمد شکنجه دادنش چه معنایی دارد .
من به عنوان عروس با او ازدواج کردم .
من او بودم .
اما …
همه چیز درست می شود .
درد
می خواست باشد ,
در آن زمان .
به او زل می زنم و می گویم :
خواهرزاده به خاطر عشق من ازدواج نکرد . من عروسم , خیلی .
طبیعی است که با من چنان رفتار بدی داشته باشد که انتظار نداشتم با من رفتار خوبی داشته باشد .
او دستم را در دستش گرفت .
ای کاش می توانستم به تو کمک کنم … ستاره برادرم .
دردتان را می دانید ?
وقتی صدای اربابش را شنید ایستاد و گفت :
بله , برادر .
لرد لاس با ترشرویی به او نگاه کرد .
به اتاقت برو .
اما …
متشکرم .
با اقتدار و بدون هیچ اعتراضی به اتاق خود رفت .
The paf
به من نگاه کرد و گفت :
باید پول داشته باشیم ; او از من متنفر است .
نه , دوست عزیزم , اما من به عنوان یک خویشاوند خونی برای انتقام برادرم به خانه آمدم .
مادر .
و
پدرت از تو خسته شده .
از میان دخترانش , چرا تو را بدون عروس فرستاد ?
با شنیدن این صدا قلبم به تپش افتاد .
دلیلش واضح بود چون مامان و بابا فقط من را می شناختند و نمی توانستند .
خواهرم به عنوان یک عروس بدون خون
سرم را زیر چانه ام گذاشتم و به او خیره شدم .
لبخندی زد و گفت :
به او خیره شدم و گریه کردم .
برادر من ترسو نیست و شما و دوستانتان ترسو هستید .
شما صورت معصوم خود را گول نمی زنید , باید بهای برادرتان را بپردازید .
او بهترین دوستم را کشت . حالا خواهرش باید پول خودش را بدهد .
با شنیدن این حرف احساس کردم آتش کم کم زبانه می کشد .
گونه ام سخت است .
داغ است . این کار را بکنید .
سپس نظر خود را به من بگویید : چه کس دیگری را می توانید هر طور که دوست دارید صحبت کنید ?
درست است .
نمی دانم چطور جرات کردم به او نگاه کنم و بگویم :
وقتی اسم برادرم را می گویید , جواب می دهم که
تحمل شنیدن حقیقت را ندارید ; با من کاری ندارید .
دستش را گرفت و به چشمانم خیره شد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
زبانت را نگه دار و نگذار بیرون بیاید .
ای کاش می توانستم به این سوال پاسخ دهم .
فکر کردم انداختمش روی زمین .
به او خیره شدم , صدایش بلند شد .
در اتاق شما , من نمی خواهم جلوی خودم بنشینم ,
چقدر بی رحمانه بود که بلند شوم و به اتاقم بروم .
ای کاش روزی می توانست پول کاری را که کرده بپردازد .
پشیمان بود , اما نمی توانست از رفتارش پشیمان شود .
نمی توان توبه کرد .
در آستانه در اتاق نشسته بودم و رفتار مطبوعی داشتم که با او جور درنمی آمد .
از پشت پنجره
شروع کرد .
من یکی از آن ها بودم .
ضربه ای به در خورد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
سلام خانم .
آهسته جواب داد :
حالم خوب است .
برعکس , اربابم نسبت به من خیلی مهربان و مهربان بود .
طوری رفتار می کرد که مردم جذب رفتارش بشوند .
چرا جلوی آینه نمی ایستی ?
نمی توانم چیز دیگری بگویم .
من وسط حرفم هستم . بعد از آن آقا از من خوشش نمی آید .
در مقابل …
چشم هایش
او فقط دوست دارد به مردم صدمه بزند . من دوست ندارم کتک بخورم , پس سعی می کنم .
به گفته وی
اکت
با همدردی به من نگاه کرد .
– [ گرونتس ] – متاسفم .
با تاسف لبخند زدم .
وقتی کار بدی نمی کنی چرا معذرت خواهی می کنی ?
به من خیره شد و گفت :
دوستت دارم . می خواهم کمکت کنم تا برادرم زیاد اذیتت نکند .
او از شنیدن این حرف شگفت زده شد و من به او خیره شدم .
چگونه می خواهی به من کمک کنی , پسر یک سگ , تا مرا شکنجه دهی ?
فکر می کنی دلیلی داره که دی گه منو اذیت نکنه ?
هر لحظه ممکنه اینجا با شه .
من می توانم راهی برای کار کردن به شما بدهم .
برادر , تو هم می توانی با این کار کاری بکنی .
متشکرم .
چی …
من این کار را می کنم .
اگر به او زل می زدم چه می گفت ?
تا دل خواهرزاده را که از من متنفر است و به من نگاه می کند به دست آورد …
ادامه رمان ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک