دانلود رمان دلیار

دانلود رمان دلیار

درباره دختری به نام دلیار که پدرش رو از دست داده و حالا باید با خانواده عموش و پسر عموی ناتنیش سپهر زندگی کنه که …

دانلود رمان دلیار

هنوز یاد اصرار مادرش بود! که او می خواهد “تنها دخترش دلیار – به تشییع جنازه یکی از دوستان پدرش و چاند برود.
یه روز باهاش سفر کن
اما دلیار با لجاجت مخالفت کرد و به من یادآوری کرد که به خودت قول دادی که بعد از امتحان از برنامه ها و سرگرمی های من جلوگیری نکنی!!! و با یادآوری
این وعده خانواده او را بر سر دوراهی قرار داد.
دلیار از صبح با دوستانش تلفنی صحبت می کرد و نقشه می کشید:
شام فردا شب در رستوران! شما امشب خونه ما دعوتید.. اجازه بگیرید!!
و با شیطنت اضافه کرد: تا پاسی از صبح مهمونی داریم…
پس فردا قراره فالن پاساژ بخریم! .. اتفاقا.. ببینم میتونم کلید ویلای عمو کیومرث رو بگیرم؟؟!
و با دادن این پیشنهادات دوستانش را تشویق کرد و نقشه خود را تکمیل کرد.
وقتی نقشه ویال را به مادرش گفت، او با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: تنها؟ چند دختر جوان هستند؟

دانلود رمان شجاع صفحه 1
وقتی نقشه ویال را به مادرش گفت، با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: تنها؟ چند دختر جوان هستند؟؟؟ امکان نداره مادر.. خطرناکه.. کی میخواد؟
پیشت بمونه؟؟ یه کم دیگه بهش فرصت بده..
در حالی که میدونستم راست میگه مامانم چند لحظه سکوت کردم و گفتم:خب…بزار زنگ بزنم عمو کیومرث! شاید بتوانی با ما بیایی.. یا
اگه نتونست به کیانوش بگه بیا با ما!! هان؟؟؟
مامان در حالی که برنج آبکش شده رو توی قابلمه میریخت فکر کرد و گفت: کیانوش؟؟؟ فکر نمیکنی بچه ها با اومدنش عذاب میکشن؟؟ شاید اصلا
خانواده هاشون راضی نیستن..
دلیار: بچه ها؟؟؟ از خدا هستن.. ولی خب.. فامیلشون و نمیدونم!!! ولی اگه عمو بتونه بیاد خیلی خوب میشه..
و با لبخند گلی اضافه کردم: اگه عمو کیومرث بیاد عالی میشه.. پایه هر برنامه ای.
مامان لبخندی زد و گفت: آره!!! میدونم.. ولی تا وقتی که کار و مسافرت نداشته باشه و بتونه بیاد.. اینجوری برامون راحت تره..!!
بعد از تموم شدن این کار دویدم سمت اتاق نشیمن و گوشی روی میز و شماره دایی کیومرث رو گرفتم.
گوشی رو قطع کردم و با شماره دفترش تماس گرفتم. منشی او گفت که او یک ساعت پیش شرکت را ترک کرد.
شماره خونه رو گرفتم خانم پروین به تلفن جواب داد:
– سلام؟؟ سلام پروین خانم.. خوبید؟؟
-شجاع جان.. حالت چطوره مادر؟؟ مامان خوبه؟ بابا خوبه؟؟ برادرت چطور است؟؟ همه خوبن..؟؟
لبخندی زدم و گفتم: همه خوبن.. سالم هستن! پروین دایی هست؟؟؟
-نه عزیزم..چطور؟؟ اتفاقی افتاد؟؟
– نه نه. کیانوش هست؟؟
-نه..چی شده مامان؟؟؟ بگو.. خدا نکنه اتفاقی افتاده؟؟؟ فقط سپهر خان.. زنگ بزنم؟؟؟
در حالی که داشتم میخندیدم گفتم: نه پروین خانم سپهر و چرا زنگ میزنی؟؟ نگران نباش.. چیزی نشد.. من با عمو کار کوچکی داشتم.. حالا مهم است
نیست !! بعدا زنگ میزنم میگم..
– نه پروین خانم!!! گفتم که خبری نیست! میخواستم با بچه ها برم ویالی البته اگه میتونه بیاد. فکر کردم چی شده.. اینقدر بی ادبانه حرف زدی.. ..
بیا یا نه..!
– آه … به سلامتی! باشه.. حتما بهش میگم.. چه خبره دخترم؟؟؟ مامان کی کوچ میکنن؟؟؟
-به احتمال زیاد فردا صبح..
خدا حفظشون کنه
– مرسی.. چطوری پروین خانم؟؟؟ شنیدم خسته شدی؟؟؟
-آره مادر…استخوانم درد گرفت و بریده شد!!! خدا رحمت کنه سپهرخان و.. از طریق دوستش برای من وقت دکتر گرفت! همین که رفتم آب بود
روی آتیش.. همه تو مطب میگفتن دست این دکتر شفابخشه..واقعا شفا دهنده بود..بنده خدا آقا سپهر همه زحمت کشیدی! نوبت من بود..
من و برنده و برنده!
خدا نکنه آقای
در دلم گفتم: آه! چه تعریف می کند… او هم اهل آن کوه یخ است.. !!!
بعد از چند دقیقه صحبت با پروین خانم گوشی را قطع کردم. مامان با صدای بلند از آشپزخانه پرسید: چی شده؟ میتونه بیاد؟؟؟
در حالی که داشتم از ظرف روی میز خیار می چیدم جواب دادم: نمی دونم… خونه نبود!! پروین خانم گفت بهش میگه..
و من خیار را گاز دادم. …
مامان: ها؟؟ این همه مدت با پروین خانم صحبت کردی؟؟ فکر می کردم با عمویت درد دل می کنی.
دانلود رمان شجاع صفحه ۲
– نه!!! گفت دایی هنوز نیومده… کیانوش هم نبود! میخواست بلند فریاد بزنه.. نمیدونی چی تعریف میکرد!!!
مامان سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد و گفت: تعریف؟؟ برای چی؟؟
خیار را که می جویدم گفتم: هیچی. پروین خانم هم رفته و خیلی راضی است.
سپهرخان داشت میگفت سپهرخان دیگه هیچی!!!میگه توروخدا اونو از آقا کم نکن.
زیر لب اضافه کردم:عیش!!!!
مامان که از آشپزخونه میرفت تو اتاق روبه رویم ایستاد و در حالی که لبشو گاز میگرفت اخم کرد و گفت:
شجاع؟؟ چیه؟؟ این چیه؟ خدایا دارم میمیرم.. این بچه تا حالا به کسی صدمه زده؟؟
ته خیار توی دستم انداختم روی میز و گفتمها بود که در مهمانی ها و
دور همی های خانه ی ما و عمه اینا شرکت نمی کند . فقط در مورد مهمانی های دوستانه عمو یا بابا میمش که آن را هم دیدم با هم.
نداشتیم ! سری بود که به عنوان سالم برای هم تکان می دادیم و از کنار هم می گذشتیم . و این را هم می دانستم که دست راست عمو در شرکت است و
عمو او را مثل پسر ندارد اش دوست می دارد. و همین موضوع بود که از سال ها پیش باعث حسادت عمه ها و عمه زاده هایم شده بود..
یادم است از همان بچگی نیش کلامی نبود که به قول مادرم این بچه ها باشند . و همین رفتار باعث شد که عمو اورا به ناچار در سن 10 سالگی
اواره ی دیار غربت کند . تا از نیش کم عمه ها در امان باشد.. . و وقتی که 10 سال بعد در سال 24 به ایران برگشت سیاست جدید در مقابل
خانواده به کار گرفت .
در مقابل تمام حرف و حدیث ها تنها پوزخندی می زد و با چشمانی یخ و بی تفاوت به گوینده خیره می شد.. و با این کار که عمه ها و عمه زاده هایم بود.
را به جنون می رساند ! و من و برادرم مهراد همیشه این عکس العملش را دوست داشت و عصبانیت عمه ها در این موارد باعث تفریح ما می شد.
یادم است در همان سال های کودکی عمه ناهید با دیدن کیانوش و سپهر در کنار عمو کیومرث مدام می گفت : الهی بمیرم برای داداشم ! خونه اش شده
خونه ی یتیم ها !!! حاال کیانوش هیچی.. از گوشت و خون خودمونه.. این و دیگه چرا وبال گردنت کردی؟؟!!!
و با حالتی خاص به سپهر اشاره می کند .
وبا این حرکت بود که عمو کیومرث را از شدت ناراحتی به جنون می رساند و پدرم را ناراحت می کرد و طبق معمول بحث و جدل بین خواهر برادرها به راه است.
می افتاد !
و من و دختر عمه ها و پسر عمه ام پژمان در گوشه ای جمع می شدیم و به این داد و فریاد ها نگاه می کردیم . دو عمه ام از عمو می خواستند و اصرار
که سپهر و به همانجا که بوده بازگرداند .
در آن زمان حرف عمه ها برایم معنایی نداشت و کلماتی مثل : یتیم – حرامزاده.. و از گوشت و خون ما نیست !! برایم بی معنی بود . وقتی از ساناز
دختر عمه ناهید که چند سالی از من بزرگتر بود پرسیدم ” او برایم توضیح داد که سپهر پسر عمویمان ” پسر عمو کیومرث نیست . گفت که اورا در خیابان
پیدا کرده اند ! گفت پدر و مادرش او را نخواسته و او را رها کرده اند.. و خیلی توضیحات دیگری که در ذهن کوچک من جایی نداشت .
و در اخر اصرارهای سحر و یاسمن و پژمان ” پسر عمه نسرین بود که از من خواستند که دیگر با او بازی نکنم و او را به حال خودش بگزارم !!!
و من فقط نگاهم به سپهر و کیانوش بود که در ایوان پشت پنجره ایستاده بود و داخل را دیدم و با ذهن کوچیم خود را جای او گذاشتم و فکر کردم.
که بد است که مادرم من و چقدر.
آنوقت چه کسی من را پارک ببرد؟؟؟ چه کسی برایم غذا بپزد؟؟.. چه کسی مرا حمام کند؟؟ شب ها که ترسیدم پیش چه کسی بخوابم؟؟؟
نگاهم به کیانوش افتاد ! بی توجه به حرف سحر وسط حرفش پریدم و گفتم : کیانوش چی؟؟؟ اونم مامان نداره؟؟ اون و هم تو خیابون پیدا کردند؟؟؟
دانلود رمان دلیار صفحه 3
و سحر که باز برایم توضیح داد و روشن کردکه: کیانوش پسر عمویم – پسر عمو کاوه ام است.. که در سه سالگی کیانوش در یک تصادف به همراه زن عمو
مستانه ام فوت می کنند .
و در اخر ساناز اضافه کرد : مامان و بابا داره.. اونا تو آسمونان !!!
و پژمان که دستم را کشید و بار دیگر ازم خواست که یادم نرود و دیگر با سپهر بازی نکنم . در همین حین نگاهم با سپهر تالقی پیدا کرد . او به تندی
رویش را برگرداند و پشتش را به پنجره تکیه داد و پشت به ما ایستاد. ..
نمی دانم.. … شاید از همان روزها بود که من همیشه از اخم و نگاه تند او کمی حساب می بردم .
وهمیشه به یادم ماند که ساناز و سحر و پژمان اولین نفراتی بودند که این تلخ را برایم روشن کردند.
آن شب موقع برگشت از خانه ی عمو کیومرث تمام مدت در سرگردمی و افکاری که نشات گرفته از ذهن کوکانه ام بود دست و پا زده و در سکوت گذراندم !
و نگاه های از سر تعجب بابا و مامان را حس می کردم.. تا عاقبت طاقت نیاوردم و از مامان پرسیدم : مامان؟؟ حرومزاده یعنی چی؟؟
رنگ نگاه مامان تغییر کرد و گفت : یه حرف زشتیه! دیگه تکرار نکنیااااا… اصال این حرف و از کجا شنیدی؟؟
و نگاه پر معنی اش را به پدر دوخت.. چون جواب را می دانست.. همین ساعاتی پیش بود که عمه ها و مادربزرگ این کلمات را تکرار می کردند!
گفتم: نشنیدی؟؟ مامان بزرگ گفت.. ساناز اینا هم می گفتن.. مامان؟؟!! راسته سپهر و تو خیابون پیدا کردن؟؟ اخه چرا مامانش اونو نخواست؟؟ یعنی
مامان و بابا نداره؟؟
مامان لحظه ای با تعجب نگاهم کرد ! سپس گفت : این حرفا چیه مادر؟؟ کی اینا رو به تو گفته؟؟ سپهر هم مامان داره هم بابا! فقط فعال نمی تونن ازش
نگهداری کنن. فعال با عمو کیومرث زندگی می کنه و باباش عمو کیومرثه !! یه وقت این حرفا رو جلوی سپهر نزنیاااا.. !
و رو کرد به سمت بابا و با غیظ ادامه داد: می بینی خواهرات چه حرفایی و دارن تو سر این بچه ها می کنن؟؟!! و روش رو برگردوند!
من که هنوز در افکار خودم بودم یهو پرسیدم : اخه چرا نباید باهاش بازی کنیم؟؟ با کیانوش چی؟؟
مامان و بابا هر دو با تعجب و سردرگمی به من نگاه کردند.. عاقبت مامان پرسید: کی گفته؟؟ یعنی چی..؟؟ خب بازی کنید..
گفتم: اما ما به هم قول دادیم که دیگه باهاش بازی نکنیم..
صدای بلند شد فریاد بابا بود: بس کن دیگه! این مسخره بازی ها چیه.. خوب گوش هاتونو وا کنید! مهراد با توام هستم.. کیانوش و سپهر” هر
دو ” پسر عموهاتون “پسر عمو کیومرث هستن! اونا رو مثل بقیه دوست داشته باشین و باهاشون دوست باشین! وای که بفهمم رفتاری جز این
داشتین.. هر کی هم هر مزخرف دیگه گفته واسه خودش گفته! دیگه هم نمیخوام حرفی در این مورد بشنوم!
و زمزمه کنان ادامه داد : بزار برسم خونه! من می دوم و بچه های ناهید.. بچه هم مگه تو هر حرفی می کنه؟؟!! تقصیر ناهید و نسرینه که بچه ها
رو تو هر موضوعی میدن.. و با حرص به رو به رو خیره شد!
سر جایم جا به جا شدم و تا خواستم چیز دیگه ای بگم گوشه لباسم توسط مهراد کشیده شد به این معنی که دیگه ساکت شو! سرم را پایین انداختم..
راست می گفت! حرف اخر را پدر زده بود.. !
با صدای مامان به خودم آمدم و دیدم که دستم را به صندلی تکیه دادم به فکر فرو رفته ام ! مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت : چیه؟؟ حاجت
داری نیم ساعته صندلی و گرفتی و اینجا ویستادی؟؟
خنده ای کردم و گفتم : نه.. فكر مي كردم…
+ به بچگی..کیانوش و سپهر..ساناز و سحر ..راست میگی…. عمه و مامان بزرگ هیچ وقت با سپهر خوب رفتار نکردن..دلم براش می سوزه..االنم که پژمانبه چی؟؟
نوشته شده اینه دقش..
و با پوزخند ادامه دادم:حداقل شانس اورد تیپ و قیافش چشم ساناز و یاسمن و گرفت دست از سرش برداشتند..البته الن دلبری هاشون دست کمی از
اذیتاشون نداره!
مامان با تاسف سری تکان داد.
دانلود رمان دلیار صفحه 4
+ولی مامان جدا.. عمو سپهر و از کجا می شناسم؟؟ از کجا اوردش؟؟
مامان کی غذا که سرگرم غذا بود جواب داد: باور کن منم دقیق نمیدونم.. هیچ وقت دوست نداشتم زیاد در این باره کنجکاوی کنیم..عموت یه
مدت خیلی ناراحت و سردرگم بود..بعد یکی دو هفته که پیداش نبود .. یه روز اومد با یه بچه ی تپل مپل چشم ابرو مشکی گفت به فرزند خودندگی
قبولش کرده و با هزار دوندگی و پارتی بازی تونسته براش به اسم خودش شناسنامه بگیره و سرپرستیش و بگیره! بعدشم این و کرد برادرکیانوش و اینا رو
با هم نگه داشت..
+خب.. کیانوش و چرا مامان بزرگ اینا نگه نداشتند؟؟ چرا دادن دست عمو کیومرث؟؟
شده..یکسره شکایت داشت که این بچه هم رو دوشش انداخت!!! منم یه مدتی نگهش داشتم..ولی خب مهرادم کوچیک بود و یکم برام سخت بود..ولیاونا که نداشتن..خود کیومرث اصرار داشت کیانوش وبگیره..البته مادربزرگتم بی میل نبود..به جای اون برای نوه اش دل بسوزونه که تو 3گی. تنها
باز شکایتی نداشتم..خدا بیامرزه عمو کاوه ت رو.. خیلی مهربون بود! خدا رو خوش نمی یومد یه بچه ی بی گناه رو به حال خودش بزارم.. تا اون کیومرث
با اصرار بچه رو از ما گرفت و گفت که خودش براش پرستار میگیره! کیانوش نزدیک 6 سالش بود که سپهر و اورد! خدا خیرش بده… واقعا در حق این دو
تا بچه پدری کرد..هیچی براشون کم نزاشت!..
مامان لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت.. پس از لحظاتی گفت: هاال چطور شد اینا رو داری می پرسی؟؟بعد از این همه سال.. ؟؟!!
+همین طوری! تا حاال فرصت نشده بود..
مامان سرش را تکانی داد گویا که می خواهد این افکار را از سرش دور کند..سپس ادامه داد:دلیار جان مامان.. میزو بچین که اولن بابات و مهراد می باشد.
رسن..منم برم بقیه وسایل هامونو جمع وجور کنم! تو نمی یای دیگه؟؟ مطمئنی؟؟
+ مامـــان؟!؟؟چرا هِــی ادم دو دل می کنین؟؟ نه ! من نمی یام.. برید خوش بگذره..
و رفتم تا میز را بچینم!
صبح با صدای بابا و مهراد که بلند با هم صحبت کردم و جابه جایی وسایل بودند از خواب بیدار شدم! و با یاداوری روزی که در پیش
داشتم لبخندی روی لبهایم نشست!
سریع به داخل حمام پریدم تا با گرفتن دوش روز زیبام و زیبا تر کنم! اب و باز کردم منتظر موندم تا وان پر شود! در این فرصت به چهره ی خودم در اینه
خیره شدم .. چشمای قهوه ای تیره ی درشتم قرمز که کمی طبق معمول بعد از خواب بود.
پزش و به بچه ها میدادم که نیازی به ریمل ندارم! لبهای مختلف و گونه های بر جسته ام! ابروهای کمانی که فاصله ی چشم و ابرو ام را بیشتر کرده بود
و چشمانم را با نفوذ تر نشان میداد! هیکل نزدیک و کمی پرم که حتی یاسمن که به خونم تشنه بود حسرت هیکلم داشت.. و با حرص گفت که
خوش به حالت نه الغر استخونی هستی نه چاق!! قــِد تقریبا بلندم را که از خانواده ای پدری به ارث برده بودم! رنگ مشکی و قهوه ای حالت دارم که تا
روی شانه هایم بود ! سوتی زدم و در اینه برای خودم شكلكی آوردم و به سمت وان رفتم!
بعد از حمام از اتاق خارج شدم و بعد از سالم بلندی که گفتم به سمت پدر رفتم و صورتش را بوسیدم! صدای مهراد و شنیدم که باحرص جوری که من
بشنوم گفت : خود شیرین! خنده ای کردم و براش قیافه ای گرفتم که باعث خنده ی پدر شد! همان موقع مادر از آشپزختنه صدا زد: بیاید صبحونه..
بعد از صبحانه به بابا و مهراد در بردن وسایل به ماشین کمک کردم و در همین رفت و آمد به توصیه ها و تذکرات مامان و بابا گوش دادم! در همین
حین توی دلم خالی شد.. یه حس بدی اومدم اومد! لحظه ای مکث کردم و مات موندم که بابا گفت : الووو؟؟ هواست هست؟؟ میگم تو کمد پول
گذاشتم.. زیاد ولخرجی نکنیااااا…
+ ها؟؟.. آهان.. باشه..باشه.. مرسی!
به سمت اتاق پیش مامان رفتم! مامان روبه روی اینه نشسته بود و آماده شد بود ! پشت سرش روی تخت نشستم و به چهره اش در اینه زل
زدم! پرسيد : چیه؟؟ چی شده؟؟ پشیمون شدی؟؟ و با ادایی بچگانه ادامه داد: دیگه نمیشه با ما بیای.. باید تهنا بمونی.. و خندید!
حرکت بی حرکت نگاهش کردم! مامان از داخل اینه نگاهم کرد و با نگرانی به سمتم چرخید و گفت: دلیار؟؟ چی شده؟؟
به خودم اومدم! خودم را جمع وجور کردم!سریع لبخندی بر لب انداختم و گفتم :ااا.. هیچی! داشتم مامان خوشگلمو نگاه می کردم! مشکلیه؟؟ حال نری
شوهرتو واسه ما بیاری.. مامان خنده ای کرد و دوباره به سمت این چرخید!
سعی کردم همین لبخند و رو لبم حفظ کنم و به خودم دلداری بدم . )چرا اینطوری شدم؟؟چیزی نشده که؟؟ چند روزه دیگه! خودت خواست

در آن موقع کلمات عمه همیل هیچ معنی و کلماتی چون کلمه پتمتم دوزر نداشت. و تو از گوشت و خون ما هستی به من بی معنی است. وقتی از دختر عمه‌ام تاهیتی، که از من بزرگ‌تر بود، پرسیدم که پسر عموی ما سپرت، پسر عموی ما کیمارتی نیست. وقتی او را در خیابان یافتند، والدینش او را خواستند و ترکش کردند. و خیلی از کسانی که در ذهن کوچک من جایی برای درمان در پایان ساعت ۴ بعد از ظهر داشتند از من می‌خواستند دیگر با او بازی نکنم و تنهایش بگذارم! . و من فقط داشتم به سپه و کیشیش که جلو پنجره ایستاده بودند و تماشا می‌کردند نگاه می‌کردم، و با ذهن کوچیکم، خودم را جای آن‌ها گذاشتم و فکر کردم چه قدر است که مادرم مرا نمی‌خواهد … بعد چه کسی مرا به پارک برد؟ چی؟ کی بهم غذا داد؟ کی من رو می خوره؟ شب، وقتی که می‌ترسیدم از کی ۹ بخوایم؟ من عاشقش شدم و در وسط سخنرانی او پریدم و به حرف‌های ساوانش گوش دادم و گفتم: ” کوااو، چیه؟ اون مامانه؟ تو خیابون پیداش کردن؟ چی؟ ساهار دوباره برای من توضیح داد و به من فهماند که آنگستاخانه پسر عموی من، پسر عموی من است. وقتی کیتوریا سه ساله بود زن ناکامم در یک حادثه جان داد. و آخرش “ساناز” اضافه کرد که.

اون یه مادر داره و “یاایا”! تو توی آسمون هستی. ودکترهایی که دست مرا گرفته بودند و یکبار دیگر از من خواستند که با سپز بازی نکنم.. خشک بیبیودا “اینکارو کرد” همزمان، در حالی که به من نگاه می‌کرد، او به طور جادویی صورتش را برگرداند و به پنجره تکیه داد و پشتش را به ما کرد. می‌دونم … شاید از اون روزها بود که من همیشه کمی به اخم و عصبانیت او توجه می‌کردم. یک شاه زاده همان روز . نمی دانم , چون همیشه عصبانی ام . پشتش را برگرداند و به پنجره تکیه داد . در عین حال , او با عصا به من نگاه کرد و من نمی خواهم که او دوباره بخوابد و در آخر ساناز اضافه کرد : ” او یک پدر و مادر دارد . ” آن ها در تنگی نفس شما هستند ! ! زن عموی مستم مرد . او سه ساله است و با من تصادف کرده است . مادر ندارد ? او و من فهمیدیم که مادرم چقدر از من می خواهد … و با ذهن کوچکم , خودم را جای او گذاشتم و فکر کردم که دیگر نباید با او بازی کنم و او را تنها بگذارم ! او دیگر جایی در ذهن کوچک من نداشت . او گفت که اورازاناز دختر خاله طاهباز است که چند سال از من بزرگ تر است . او به من توضیح داد که سوبهار پسر ما نیست و این برای من منطقی نبود . وقتی از سه سالگی، ماشینش با من تصادف کرد، مگر مادر ندارد؟ او و من فهمیدیم که مادرم چقدر از من می خواهد … و با ذهن کوچکم , خودم را جای او گذاشتم و فکر کردم که دیگر نباید با او بازی کنم و او را تنها بگذارم ! او دیگر جایی در ذهن کوچک من نداشت . او گفت که اورازاناز دختر خاله طاهباز است که چند سال از من بزرگ تر است . او به من توضیح داد که سوبهار پسر ما نیست و این برای من منطقی نبود . وقتی از سه سالگی، ماشینش با من تصادف کرد، مگر مادر ندارد؟ او و من فهمیدیم که مادرم چقدر از من می خواهد … و با ذهن کوچکم خودم را جای او گذاشتم و فکر کردم که من … دیگر با او بازی نکند و او را تنها نگذارد! او دیگر در ذهن کوچک من جایی نداشت. گفت “اوبرین” دختر خاله منه که چند سال از من بزرگتره الیزابت به من توضیح داد که رفتار خوب و پسندیده پسر ما نیست و من هیچ دلیلی برای این امر نداشتم. که از طرف و من همیشه به یاد داشتم که ساناز، سهار و پزنل اولین خوانندگانی بودند که این واقعیت تلخ را برایم روشن کردند! آن شب، هنگامی که از یابو و خانه مرت برگشتم، تمام این مدت با افکاری که از روح کوچک من ناشی می‌شد سرگردان بودم و در سکوت گردش او، نگاه‌های پدر و مادرم را می‌شنیدم. نمی تونستم تا الان تحمل کنم و از مامانم بپرسم، مامان؟ چیکار داری می‌کنی حرومزاده؟

چشمان مامان عوض شد و به این کلمات زشت تو خندید! تکرار سارقان … این رو از کجا شنیدی؟ چون جواب را می‌دانست. همه این کلمات را چند ساعت تکرار کردند. مادر ژرژ گفت: سااز “هم اینو میگه” می سون؟ ! چی؟ سارا “و تو خیابون رو پیدا کردی؟” چرا مادرش ازش پرسید؟ پدر و مادر داره؟ می سون لحظه‌ای متحیر به من نگریست و سپس گفت: این حرف‌ها چیه مادر؟ کی درباره عمل شما بهم گفت؟ همچنین “سوپیز” یه مادر داره، پس فعلا باید موضوع “تینتز” – ش رو هم نگه دارن سالنه با عمو کینونا زندگی می‌کند و پدرش عموی کینونا است. به به به با رو کرد و با عصبانیت ادامه داد. می‌بینی که خواهرانت راجع به چی حرف می‌زنند و با این بچه‌ها لاس می‌زنند؟ ! چی؟ چرا من باید با او بازی کنم؟ این خنوج کیه؟ مامان و آریا هر دو با حیرت و سردرگمی به من نگاه کردند. در نهایت، مامان پرسید که ۹۳۴ به باراتی ۹۹۰ کی گفته بود باید بازی شود … گفتم: اما هر دوی ما قول دادیم دیگه باه‌اش بازی نکنیم … من گفتم: ام، ما به هم قول دادیم دیگه باه‌اش بازی نکنیم. ! چی؟ و آن‌ها راه را به سمت پدر تغییر دادند و به صحبت کردن با خالس ادامه دادند. در مورد چی صحبت می‌کنید و آن‌ها سعی می‌کنند شما را در این موضوع نگه دارند. در این موقع چقدر پول به من گفتید؟ رون با عصبانیت گفت: – اون پدر و مادر نداره؟ چرا مادرش از او پرسید؟ نه، نه، نه، نه، نه؟ ! چی؟ جمعیت این کلمات را با خشم تکرار می‌کرد. پسرم که جواب رو میدونست همین الان از پدر نامادریم پرسیدم که چقدر خوابیده، مامان؟ این “هازادس” یعنی چی؟ چشمان مامان گشاد شد و اون گفت من اینو از ذهن کوچیک خودم بیرون اوردم و در سکوت دور خودم می‌گشتم و این اولین حرفایی بود که شنید.یکدفعه صدای جیغ های بابا اومد دست از این مسخره بازی ها با دقت گوش کن
مهراد من با توام… کیانوش و سپهر”
هر دو پسر عموی شما پسر عموی شما هستند، باید آنها را مانند بقیه دوست داشته باشید و با آنها دوست باشید.
تو این را داشتی، هرکس مزخرف دیگری گفته برای خودش گفته است، من دیگر نمی خواهم در مورد آن صحبت کنم
این را بشنو! و به غر زدن ادامه دادند: من می دونم برسم خونه و بچه های ناهید هم بچه تو هر حرفت دخالت می کنه؟ 1122 تقصیر ناهید و نسرین
در هر کاری با بچه ها دخالت می کنند و با حرص به او خیره می شوند! جای خودم جابجا شدم و قبل از اینکه بخواهم حرف دیگری بزنم گوشه لباسم را مهراد کشید یعنی ساکت باشم و سرم را پایین بیاندازم.
انداختم… راست می گفت پدرش حرف آخر را زده بود.
با صدای مامان به خودم اومدم و وقتی دستم رو به صندلی تکیه دادم دیدم دارم فکر میکنم
رفته ام ! مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟؟
نیم ساعت به صندلی نیاز داری و اینجا ایستادی؟؟
خندیدم و گفتم: نه.. فکر کردم….
برای چه؟؟
+در مورد بچگی کیانوش و سپهر و ساناز و سحر راست میگی…. خاله و مامان بزرگ هیچوقت با سپهر
قلبم درد می کند که خوب رفتار نکردم.. الان هستم
پژمرده است، همین است
و با لبخند ادامه دادم حداقل شانس آورد قیافه و قیافه ساناز و یاسمین و ایستاد
سرش را برداشتند. البته الان جذابیتشون از بین رفته

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

3 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان دلیار»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.