دانلود رمان دختر حاج آقا

دانلود رمان دختر حاج آقا

درباره دختر حاج آقا حبیبی و استاد جوان دانشگاه میباشد که …

دانلود رمان دختر حاج آقا

یک حبه سیر در دهانم گذاشتم و بطری پر از سرکه را در سطل زباله انداختم .
کنار در رستوران , در را با صدای بلند بستم و داخل شدم .
لبم را خاراندم و به همه چیز از چپ به راست نگاه کردم .
کنار پنجره مستطیل شکل عریض نشسته بود و منتظر من بود و به ساعتش خیره شده بود .
حالم بد بود چون خز پوشیده بودم و بهترین نوع ممکن .
شلواری به رنگ شیر با پاهای بلند و پهن که پشتش را روی زمین می کشد , کت چروکیده ,
شال ضخیمی که خیلی جذاب نیست و البته دهانی که بوی سیر می دهد .
من هم همین کار را کردم و پیش او رفتم .
این فاصله کوتاه خیلی طول کشید چون عادت به پوشیدن کفش های پاشنه بلند باعث می شد لنگ بمانم .
* * *
وقتی به میز نزدیک شدم , بلند شد تا به من احترام بگذارد و خیلی کوتاه خندید و به کفش هایم اشاره کرد و گفت :
خدا را شکر که اتفاقی برایت نیفتاد .
و بعد آهسته با نگاهی متعجب گفت :
– دختر حاج علی حبیبی
با لبخندی دندان شکن سرم را تکان دادم و گفتم :
– و شما هم باید فرزند حاج علی طیب نیا باشید.
– علیک سلام…
متوجه شدم که خیلی سعی می کند بابت شرایط من به خودش سخت نگیرد اما هر بار
صورتش گیج می شد و نشان می داد که از ظاهر من خوشش نمی آید!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 1 و این معضل همانی بود که می خواستم!
دستش را به نشانه “لطفا” به سمت صندلی دراز کرد و گفت:
– بستنی بیار…!
«من محسن طیبی هستم، بفرمایید بنشینید!
صندلی رو کنار زدم و موتور زبونم رو روشن کردم:
-خیلی صبر کردی؟؟ متاسف! من همیشه برای تمام تکالیفم دیر می رسم! همیشه! من را
به عنوان یک دختر دیوانه می شناسند… به همین دلیل بسیاری از دوستانم دیوانه من هستند
… من اصلاً نمی توانم این عادت را ترک کنم … می دانید که این ویژگی در من ریشه دوانده
است
… وقتی بیچاره می خواست دهنش رو باز کنه من یه چیز بی ربط دیگه می گفتم و
مودبانه از قطع حرفم خودداری می کرد و خیلی آروم سرش رو تکون می داد تا اینکه گارسون
ظرف شیشه ای پر از بستنی رو روی میز گذاشت و بعد تعظیم کرد. تا کمر و
چپ….!
وقتی دوباره فکم حرکت کرد لبل بلافاصله گفت:
از او تشکر کردم و بستنی را جلویش آوردم که از فرصت استفاده کرد و گفت;
خب..به نظرم بهتره
یه چیز دیگه حرف بزنیم…یه چیزی غیر از
دیر اومدن سر لرار…
– از مسائل سیاسی حرف بزنیم؟!
سرش ثابت ماند و سوراخ های بینی اش آرام آرام باز و بسته شد…! فکر می‌کنم اکنون می‌توانم آن را انجام دهم.
او می‌توانست بوی بد و مشمئزکننده سیر را حس کند. گلوی سیبک بالا پایین شد و گفت:
– ببخشید… سیر خوردی؟؟!
با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 2 – البته خوردم! آیا می توان سیر نخورد؟ سیر برای من مثل آدامس است. سرش را تکان داد
– نه، نه، نه! اصلا! لطفا… بیا بستنی ات را بخوریم..! بفرمایید!
و بجوم.
سرش را تکان داد و با چند کلمه گفت:
کناری گذاشت و گفت:
لاشه پر از بستنی رو گذاشتم تو دهنم و دوباره به غر زدنم ادامه دادم:
– نمیدونی این پسره دونالد ترامپ چقد دیوونه… من اصلا ازش خوشم نمیاد… مارتیکه
سه تا زن رسمی داره و هزار و یک زن غیر رسمی… می گویند نوکرم بچه دارد… وای آدم
بدی هستند.. حالا این را بگذار کنار… بگو چرا گوز و گوز می زنی مثل مورچه ها
بر سر این مملکت بمب می ریزند. و اون مملکت… ااااااا… این زن و بچه هایی که خونه هاشون رو خراب میکنن چقدر گناه دارن
…ااااااا…خیلی غمگینه!…
دیگه حتی نمیتونست بستنیشو بخوره… قطعه ای را که در دهانش بود به لورت داد و
-ببخشید! می توانید مدتی در مورد مسائل سیاسی صحبت کنید؟
سرم را خاروندم و گفتم:
– چرا؟!
– چون… چون…
نفسش را حبس کرد و از کیفش چند ده هزار تومان درآورد و
روی میز گذاشت و بعد بلند شد و گفت:
– ببخشید! با تمام احترامی که برای پدرت قائلم…اما باید بگم که ما
اصلا مناسب نیستیم! خداحافظ!
صندلی رو روشن کردم و در حالی که داشتم میخندیدم گفتم:
.
وقتی از کافه خارج شدم، کف دستم را روی دهانم گذاشتم و یک “هاااا” عمیق درست کردم.
من اصلا از این سخت گیری های غیر سیستمی و نصیحت های مثبت خوشم نمی آید… نمی خواستم
زن یک مرد مذهبی باشم. یکی که مجبورم میکنه روسریمو تا دماغم بکشم…کسی که
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 3 حتی من خودم از این بوی بد سیر مریض شدم! اما پرونده مثبت پسر حاج علا طیبی ارزشش را دارد.
پدر فوق مذهبی من گم شده بود، حالا باید یکی دیگر را تحمل می کردم!
حیا را در چادر می بیند!!!
از جیبم مقداری آدامس در آوردم و گذاشتم در دهانم، با اینکه فکر می کنم حتی اگر
تمام آدامس های دنیا را بجوم و صد نوع شوره داشته باشم، این بوی بد سیر از بین نمی رود. مانده بود چون نیم ساعت مرخصی داشتم و اگر دیر می آمدم به دلایل مختلف دوباره
احمق می شدم
، سوار تاکسی بسته شدم تا زودتر برسم. من خودم به ورزشگاه میرسم… استرس دیر
رسیدن و تحمل ناله های دلنشین خانم هی!
وقتی رسیدم بلافاصله ده تومان به راننده دادم و گرفتم
جلوی درب بزرگ و باشکوه باشگاه ورزشی. راننده پول را گرفت، کمربندش را باز کرد، برگشت سمت من و تکانش داد و گفت: – درو بستم و گفتم:
بابا، پنج تومان دیگر بده، این خیلی کم است. !

برو عمو… برو… فکر کردی من اومدم دور کمرم؟ بابا من اینجا سرویسم!
برو…
دوییدم تو باشگاه و رفتم داخل.صد
بار چپ و راست نگاه کردم تا رسیدم رختکن سرویس.بعد از گذاشتن وسایلم تو کیف و پوشیدن عبام. سطل و سه راهی را برداشتم و رفتم
بیرون…!
نگاهی به تابلوی اعلانات انداختم. داشتم سالن 2-1 و 3 را تمیز می کردم و سالن های دیگر همراه با
روی یکی از وسایل ورزشی دراز کشیدم. و فضای ذهنی خودم را ترسیم کردم… که
سرویس هایی که صدایشان حتی اینجا شنیده می شد. ظاهرا
زودتر از من شروع کردند…!
در آهنی هال را کنار زدم و رفتم داخل. هوا گرم بود و دلیلش هم بخل علایی
جباری بود
که همیشه اصرار داشت که در زمان باشگاه باید کولر روشن شود. کاملا ساکت و ساکت و تاریک بود! دکمه های لباس سفید را باز کردم
و با تکان دادن لبه های گشاد لباسم
به اندازه سالن که اصلا عادت نداشتم پف کردم و فکر کردم از کجا شروع کنم؟
خود تجهیزات…
بیرون کشیدن کار از ذهنم مرا به دنیای چرت زدن می کشاند… پلک هایم سنگین می شود و تنفسم کند می شود… اما
اول از کجا تمیز کردن را شروع کنم… که نه ولتاژ تمیز کردن. زمین کم است و نه
لرزش شدید گوشی من که اگر در مقیاس ریشتر رتبه بندی می شد ، به ده می رسید، باعث شد بی خیال بلند شوم
و سردرد بگیرم. طاق انداختن و پرتاب کردن روی جسمی که هم سخت بود
و هم نرم… و تا حدودی خنک و راحت!
هر چه بود به وسایل ورزشی نمی خورد. چشم چپم را باز کردم و
به دو چشم که هر دو عصبانی و متعجب بودند خیره شدم!
خیلی آروم هدفون رو روی گوشش گذاشت و به خیره شدن ادامه داد!
سرم را پایین انداختم و به بدنش نگاه کردم که مثل یک تشک خنک و راحت زیر بدنم بود
… ماهیچه های بدن سخت و ورزیده اش را با تماس بدنم به وضوح احساس می کردم

و البته آویزان شدنم. سینه ها که به سینه های مردانه اش چسبیده اند!
وضعیت طوری بود که باید به طور غریزی عطسه می کردم، اما از ترس اینکه بوی سیر را حس کند.
و خجالت بکش دو دستم رو گذاشتم روی دهنم و خفه خون شدم….
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 5- دزد.. .دزد… ..پسندخانم دزد اومده…تیم نجات دزد اومده….
ابتدا با نگاهی به سینه های آویزان از زیر لباس های گشاد و سپس به دست های چسبیده به دهانم پرتاب شو.
یک چشمم بسته بود و خودم را کشیدم، اما دو هزار ولت افتادم، باسنم به آن چسبیده بود،
دستم را روی دهانم گرفتم و ضربه ای محکم به پیشانی ام زدم و با یک تکان بسیار ملایم مرا به راحتی
پرت کرد. زمین!
مثل کدو تنبل روی زمین افتادم و نتوانستم خودم را
ثابت نگه دارم تا اینکه پشتم به یکی از دستگاه ها برخورد کرد و مرا نگه نداشت!
دستم را پشت سرم گذاشتم و از آنجایی که مطمئن بودم از امروز هیچکس به اینجا نمی آید و باشگاه
اصلا باز نیست، به سمت در دویدم و فریاد زدم:
پام را بیرون از در نگذاشته بودم که احساس کردم. خنکی تنش دوباره پشت سرم. دستش را
روی دهانم گذاشت و با دست دیگرش کمرم را ثابت نگه داشت.
علای نجات مدیر باشگاه با چوب در دست و کفش های خانم در دست و مهمانداران با تی شرت به سمت من آمدند
….
علای نجات که اندامی لاغر و لاغر داشت لباسش را در هوا می چرخاند و می گوید:
-کی… کجاست دزدی که جرأت می کند به جان نجات دست بزند؟ مثل
خانمی که از سوراخ های زیاد، سینه های بزرگ و شکمش
با هر قدم بلندش تا نوک بینی بلند می شد و کف کفشی که با خود آورده بود می افتاد. دستانش را تکان داد و گفت:
– خودم پدرش را می کشم…
اما تا همه من و دزد خوش تیپ را دیدند خوابیدند و لقمه هایشان کج شد. چون آنها
ایستاده بودند و به جای اینکه من را نجات دهند، عصبی بودم. انجام شد…
انگشتامو گذاشتم رو دهنم و گفتم:
-علی نجات عمه جون هرچی میخواد بهش بده… نذار منو بکشه… بابام فقط 22 سالشه…
عالی نجات. در کمال تعجب، قمه نازکی را در دستش که چندان با آن کبریت نداشت، روی زمین
و با پیچ انداخت و گوشه سبیل بلندش را تاب داد و به پانسند خانم گفت:
– من. میرم بخوابم بگو مزاحم نشم….! تو هم برو سر کار… یالا یالا…
و بعد کمی کمرش را خم کرد و رو به دزد گفت:
– با کرایه تو آلا!
باورم نمی شد وجودم آنقدر برایشان بی ارزش است که حتی نمی خواهند به پلیس زنگ بزنند،
چه برسد به تکان دادن دست ….!
جلوی چشمان من یکی یکی دنبال کارشان می رفتند و خانم با خودش به من نگاه می کرد.
چشم های کوچک عصبانی!
سعی کردم حرکت کنم، اما نتوانستم. من عذرخواهی کردم.
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 6- بابا پسند خانم یه کار دیگه کن!
لب و چشمانش را با “ش” بالا آورد و گفت:
– خب خب! بازی کولی در نیار! این آمین
..پسر برادر عالی جباری ….الان دوهزار افتاده؟؟؟ یا هنوز کج؟؟؟؟
جمله خانم فسند را دوبار با خودم مرور کردم «پسر برادر علی جباری» «
پسر برادر علی جباری»…!
به انگشت های کشیده اش روی شکمم نگاه کردم…!
روی نوک پا بلند شدم تا از پشت وسایل و وسایل ورزشی بلند ببینمش!
خیلی آروم دستشو گرفت و بعد از پشت هلش داد جلو و دوباره به سالن برگشت. !
به اثر انگشتش روی پهلو و شکمم نگاه کردم. در این هوای گرم چقدر باحال و شیرین هستند…!
مکان و همه چیز را فراموش کردم و در دنیای اندام زیبایش گم شدم! میدونم معمولا اینا
پسرایی هستن که کف بدن یه دختر میرن ولی اینبار همه چی فرق میکرد!
قد بلندش… هیکلش اونقدرها هم بزرگ نیست اما سالم و تناسب اندام… ماهیچه های سفتش….! معلوم نبود
جنسش چیه؟ ایرانی، چینی، آلمانی… فرانسوی!
هر دو طرف را نگاه کردم و وقتی فهمیدم کسی نمانده برگشتم داخل سالن…
دراز کشیده بود و وزن می کرد.
تی شرت و سطل را برداشتم و به سمتش رفتم.
به محض اینکه به او نزدیک شدم صدایش در سکوت سالن پیچید:
-نزدیک نمیشی؟!!
بالاخره دهانش را باز کرد! چانه ام را به دسته بلند تکیه دادم و گفتم:
– چرا!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 7 با صراحت گفت:
– چون می خوای بخوری که بوی بد می دهی!
یه لحظه خجالت کشیدم ولی بعد برای اینکه فکر نکنه من همیشه اینجوری هستم رفتم جلو
و گفتم:
– نه آخه میدونی چیه؟ راستش … بوی سیر است … آن … بوی ادکلن مخصوص … بو …
این وسط فحش های من باعث شد که بفهمم خر نیست. به دریا گفتم: خیلی تمیزم
نفسی کشید و وزنه را بلند کرد و بالای سرش نگه داشت.
. ولی دهنم همیشه اینجوری نمیاد… من دختر خیلی خوشبویی هستم
آراستگی من… فامت حاج علا… به بابام میگم… هی میگه سنم به سن ازدواج رسیده. .. ممکنه شیطون بشم
… به گناه بیفتم… خلاصه مجبورم کرد برم پیش پسر حاج علا طیبی. ..این
خواننده حاج الا طیبی رو هم میشناختم…از اوناییه که مثل لرون دلال فکر میکنه…
به زنهای جماعت نگاه وحشتناک و تاریکی داره نگو و نپرس. … برای همین از فکر کردن خسته شدم
خب…
یه لحظه فهمیدم چرا اینو بهش میگم…
سکوت کردم و به سمتش رفتم.
نمی دانم چرا چشمانم از دستم می لغزد و به سمت ماهیچه ها می چرخد
از بدنش… مخصوصا سینه صافش…!
می خواستم دستم را روی بدنش بگذارم و نمی خواستم فکر کند من دختر نازی هستم!
چیزی گلویم را گرفت. این یکی از آن احساساتی است که با دیدن یک غذای ترش به شما دست می دهد.
آب دهانم را ریزش دادم و با لحنی تمسخر آمیز گفتم:
با آمپول و پودر اینطوری میشه؟
بدون اینکه وزنش را کم کند اخم کرد و سوالی پرسید. به بازویش اشاره کردم
و گفتم:
– بهشون میگم! مربی هستی؟؟ یعنی به خاطر اون مدل هایی هست که آمپول پمپ می کنند!
و بعد دستمو گذاشتم جلوی دهنم و با تحمل بوی بد سیر خندیدم!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 8 تمهیر آمیزی لبخندی به من زد و گفت:
– اگر می شد بدن آدم را به این راحتی با سوزن باد کرد، آن دو جوش روی شما بزرگتر از اینها بود!
خشک و بی حرکت و با ابروهایی که به من نزدیک می شد و
به شکل اخم، سرم را خم کردم و به بیرون زدگی سینه هایم از روکش نگاه کردم! از کی
به این سایز میگن جوش!؟؟؟
خونم مثل آب داغ سماور به جوش آمد! اگر او روی بازوهایش حساس بود، من روی سینه هایم حساس بودم
!
اول شبیه گاو وحشی شدم و بعد با لحن خیلی تند گفتم:
– اینا جوش نیستن، دستت خیلی کثیفه… من کثیفم… کثیف باش!
حالا پاشو برو بیرون من میخوام اینجا رو تمیز کنم … عجله کن … با تو … پاشو … پاشو میخوام
اینجا رو تمیز کنم … پاشو …
اصلا نگرفت. دوباره هدفون را برداشت و گذاشت روی گوشش همچنان با وزنه های سنگین گوش هایش را بالا و پایین می کرد
و نفس های عمیق می کشید…!
خیلی بهش حسودیم شد! اما آیا می شد به پسر برادر علایی جباری حرفی زد و او
بهانه ای برای اخراج او داد؟
به خاطر حرفش حس بدی به من دست داد؟ انگار دیگه از خودم خوشم نمیاد!
سه راهی رو گرفتم و چند بار بالا و پایینش کردم تو سطل آب و با اینکه اصلا شبیهش نبود
وقت نکردم ولی وقتی بی حوصله و خسته بودم شروع کردم به انرژی دادن به زمین!
دو ساعت بعد زمین را تمیز کردم و همه وسایل را با حوله پاک کردم،
آخرین نگاهم را به آمین پسر برادر علایی جباری انداختم و از سالن خارج شدم.
اکثر خدمتکاران لباس پوشیده بودند و یکی یکی می رفتند دم در!
پسند خانم با همون لحن همیشه اومد سمتم و گفت:
همه جاروها رو تمیز کردی؟
لوری رو به گردنم دادم و گفتم:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 9-بله!
– گربه شور نداری؟!
-نه نه! چمدار میگیری خوشت میاد خانوم! پاکش کردم! برو از اون بیابون غول که تو گیر کرده بپرس
!
لب پایینش را با دندان گرفت و گفت:
– سلام بابا! چقدر مغرور هستید! خب بهت گفتم علا آمین پسر داداش علا جباری…لاراره
باید اینجا مربی بدنساز باشه پس از بلبل حرف نزن! حالا برو شال و کلاه سرت کن، سلطان
دستم را روی قلبم گذاشتم.
اوه اوه رفتم تو رختکن….
میخواد در باشگاه رو باز کنیم… اتفاقا! حمام و مسواک زدن بد نیست
دندان های شما برای سه فصل کاش نفس نمی کشید! بوق بوق!
نفسم را در سینه حبس کردم و بعد از رفتن خانم با حرص او را بیرون فرستادم و
همین که دستم روی دکمه رفت ایمان پسر صاحب خانه در را باز کرد و مثل
همیشه
گفت: من با یک نگاه سختگیرانه:
-به! گربه ولگرد به خانه برگشت! بیرون خوش گذشت دختر حاج الا!!!؟
و بعد جوابش را ندادم، درست مثل دانه های تسبیح که بیشتر تزئینی بود، بیشتر جنبه تزیینی داشت، از
کنارم رد شد، طوری که حتی لباسش به لباسم برخورد نکرد، از کنارم رد شد
و بدون اینکه جواب سوالش رو بگیره رفت!
چون یه جورایی به شوخی و تمسخرش عادت داشتم و من
از کار کردن خسته نشدم
شالمو گذاشتم جلو و کتم رو کشیدم و رفتم سمت در ورودی ساختمانمون. یک بار دیگر که دستم
به سمت دستگیره رفت و آن را باز کرد، شیما در را با یک چفت چوبی باز کرد و گفت:
“اوه!” بالاخره اومدی!؟؟ داشتم از کنجکاوی میمردم!
و بعد صدایش را خیلی کم کرد و گفت:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 10- گوشی من شارژ نشد.
یلدا خواهر ایمان بود اما از زمین تا آسمان فرق داشت. هر چمدر ایمان تلخ و لجباز
و سختگیر بود، درست مثل یلدا شیرین و شیطون و بدجنس!
یک گوشی اندرویدی سامسونگ داشت که حاصل یک عمر جمع آوری پول و دور نگه داشتن پول
از چشم خانواده بود. دو سینه اش را لیک می کرد
!
دستمو گرفت و روی پله ها کنارش ننشستم و به واحدشون نگاه کرد گفت:
– پس چی شد؟؟؟ پرید؟
سرمو که تکون دادم با دهن بسته خندید و گفت:
دیدی گفتم سیر کار میکنه! دیدم گفتم آخ! پسر دوست مامانم یادته؟؟ نمی دانی چمدر
سماج بوده است؟ آیا دلش برای مدرسه تنگ شده بود… من هم همین ترفند را به کار بردم و زیر همه چیز برگشت!
اصلا به حرف های یلدا گوش ندادم… انگار همزمان در دو دنیای متفاوت سفر می کردیم.
دستمو از زیر چونم برداشتم و گفتم:
– یلدا؟ به نظر شما سینه های من خیلی کوچک هستند؟
موذیانه نگاهم کرد و گفت:
– تا نبینم نمیتونم نظر بدم!
با پهلوی کفش کثیفم زدم به پایش و گفتم:
– مزه اش رو نگیر…فقط بگو خیلی کوچیکه درسته؟
شالمو گذاشت کنار و بعد از نگاهی به بالاتنه ام گفت:
خندید و در حالی که طرز گرفتن و ورز دادن خمیر را با دست نشان می داد، گفت:
– نه بابا! راضی کردنش!
با تندی گفتم:
-یلدا جواب درست بده…کوچک یا نه!؟
سرش را تکان داد و گفت:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 11-والا اگه راسته منو نمیبینی باید بگم نه خیلی بزرگن نه خیلی کوچیک… متوسط ​​هستند…
با حسرت سینه های یلدا که در حصار بلوز بنفشش می ترکند. به بودن نگاه کردم و گفتم:
– یلدا به نظرت راهی برای بزرگ کردن سینه هست!؟
خیلی سریع گفت:
– بله! چرا که نه!
-مثلا!؟
-مثلا یه فصل با ایمان بمالنشون… مثل خمیر دو سه بار چنگ میزنن
نچسب
بیشتر از آقا سروان خوشش میاد!
یلدا دستش را دور بغلم گرفت و گفت:
یا خواستم پایم را دراز کنم و بگویم:
– عمرا! چه کسی با برادر وسطی شما لرون دوست خواهد شد! آه آه آه! آقای سروان! آقا
اینجوری نگو…ایمان خیلی خوبه! به اخم ها و سخت گیری هایش نگاه نکن….او
بهترین برادر و بهترین پلیس دنیاست!
با حرص به یلدا نگاه کردم.
با اینکه از ترس ایمان جرأت نمی کرد در خیابان راه برود یا حتی گوشی را در جمع بردارد، اما مدام می گفت: داداشم به تو دادم…!
– پروتز سینه!
با ناامیدی گفتم:
با همان نگاه خصمانه به چشمان شیطنت آمیزش، بازویم را از حصار دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– می تونی به غیر از دست های جادویی برادرت کمک دیگری به من بکنی تا این دو بزرگ شوند
؟
کمی فکر کرد و گفت:
گفتم سوتی را که داده بودم جمع کنم:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 12- نگرانم نباش! حداکثر هفت هشت میلیون نیاز است!
با لب های آویزان گفت:
– لیست رو انجام نمیدی!؟
-ااااااان! من میفهمم!
ولش کردم و گفتم:
– میخوام سینه هایی که میخوام نشونت بدم بخرم… میخوام بزرگش کنم… میفهمی؟؟ گنده… اینجوری…
تو چشمات هستن… وقتی بزرگن هیچکس جرات نکن به من بگه مامان داغی هستی!
یلدا سرش را کج کرد و گفت:
-کسی بهت گفته مامان داغی هستی؟؟
– نه نه! یکی به من بگه…میخوام بزرگ بشن…لعنتی…
یلدا ویشگونی شونه ام رو گرفت و گفت:
مثل دختر خاله الکسیس؟
-مثل مامل خاله سکینه مشکلی نیست.
یلدا چانه اش را خاراند و بعد از چند لحظه فشار گفت:
آخ فهمیدم!
یلدا چانه‌اش را خاراند و پس از چند لحظه فشار به خیالش گفت:
– فک و فامیلت رو ول کن، میشناسمت!
با عصبانیت از گوشه چشمم نگاهش کردم و گفتم:
با خنده گفت:
– نه بابا! میخوام روکش خراطین رو پیشنهاد بدم… هم ارزانتر هم موثر!
از زولی که خیلی سعی می کرد به روز نشه پرسیدم:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 13- خودت استفاده کردی؟؟ کار میکنه؟؟ اصلا چیه!؟
– اسمش چیه…روغن دیگه…روغن گیاهی!
یلدا و ولت نگاهی به در انداختند و بعد گوشی اش را از روی سوتینش بیرون آورد و
گفت:
– حالا نشونت میدم.
بعد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
– نه هنوز استفاده نکردم ولی تو اینترنت زیاد در موردش می نویسن… من نه.
خیلی زیاده… فکر کنم بتونی بخری…
– حالا این روغن خراطین رو از کجا باید بخری؟
– باید از عطاری بخری! فکر کنم خیلی تاثیرگذار باشه…چرا از بابا ژاله نمیخری؟؟ اوتفالا لبلا
یادمه که ژاله همیشه میگفت به خودش میماله! پدرش داروخانه گیاهی داره…متاسفانه
لینک کانال تلگرام رو دارم!
-خیلی بد! خب، منتظر چه هستی؟ لینکشو بده من آدرسشو پیدا میکنم
تا آدرس رو پیدا کردم با دستم شکل دو تا توپ رو به یلدا نشون دادم و گفتم:
– می خوام این اندازه باشه… یکی بزرگترش کردم مشکلی نیست… فقط گردتر و چاق ترشون کن.
آنها اکنون …
من آن را دوست دارم. در باز شد و صدای بلند ایمان نمایان شد…!
چشماش به دستام دوخته شد و بعد آروم به سمت گوشی تو دست یلدا چرخید!
رنگ از چهره یلدا بیرون رفت و بدنش مثل یک تکه یخ یخ زد. بلافاصله گوشی رو قطع کرد و
به یکی از دستام گفت:
بیا یاسمین گوشی رو بردار!
چشمانی تیزتر از چشمان آماب ایمان از رد دستانم که مثلا شکل سینه
مددان رو به گوشی نشان می دهد.
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 14 شک و شبهه را از نگاهش می شد حس کرد. با تکان دادن دست یلدا بلافاصله گوشی را از کف دستم برداشتم و
گفتم: آره…بده…
– اگه منظورت اینه که باید بگم که سگم شرف داره….
دست یلدا روی دهنم گذاشت و حرفام تو دهنم نامفهوم بود!
ایمان کلاه نظامیش رو از سرش برداشت و به یلدا گفت.
گوشیمو بده

در مقابل ایمان و آن لباس های نظامی و آن عظمت ترسناک رفتاری آرام و معمولی داشته باش….؟!
چند روز بعد اومد جلو و با اخم به یلدا گفت:
بیا برو داخل! مگه نگفتم دوست ندارم با بعضی ها بشینی؟
از پله ها بلند شدم و گفتم:
بیچاره یلدا می ترسه منو از دست بده و دیگه دوستی نداشته باشه.
ایمان کلاه نظامیش را از سرش برداشت و موهای خاکستری اش را مرتب کرد
، با سر و شانه هایش مثل گل آفتابگردان خم شده به داخل رفت تا با ناخدای اخم شده به دیدارم برود.
-دستتو بگیر ببینم این دختره چی میخواد بگه.
یلدا گیج گفت:
– داداش شوخی میکرد!
دست یلدارو رو از دهنم برداشتم و گفتم
-نه خیلی جدی میگم!
مستقیم روبروی من ایستاد و با نگاهی ترسناک به یلدا نگاه کرد و مثل
آرامشی از
طوفان به یلدا نگاه کرد. از کجا این کار را یاد گرفتید؟
برو جلو و برو داخل!
یلدا نگاهی ناتوان به من انداخت، یک نگاه ناکام به موبایلش و بعد از اینکه روسری اش را جلویش کشید،
آن را تنها گذاشت!
اصولا من از آن دسته دخترهایی بودم که می توانستم با آنها رابطه جنسی داشته باشم.
من تنهام! چون تو اینطوری من شبیه موش مظلوم میشم!
چند بار سرفه ای کردم و گفتم:
– منم… دارم میرم… خسته شدم…
چشماشو ریز کرد و آروم اومد سمتم و گفت:
– خب…؟
آب دهانم جمع شد، به تو دادم و با ترس گفتم:
– چه خبر…؟
یکی از ابروهای هشت ضلعی نازکش را بالا انداخت و در حالی که
به ریش بلند مشکی اش که به گلویش رسیده بود گفت:
– بیشتر بگو… داشتی می گفتی… سگت به چی افتخار می کنه؟؟؟
گوشی یلدار رو توی دستای عرق کرده ام گذاشتم و گفتم:
-چیزی نگفتم علا ایمان!
فکر کنم متوجه شده بود که من ازش می ترسم وگرنه من که به خاطر ریش بلندش همیشه بهش میگفتم داعشی
هیچوقت از کلمه علا برای بیان اسمش استفاده نکردم تا دومی بشه!
سرش را کج کرد و بعد از اینکه ناخن هایش را مثل برس روی ریش بلندش از بالا به پایین با کنایه کشید و با کنایه
گفت:
– آلاااا ایمان؟؟؟؟!!!! ایمان از چه زمانی داعشی شد؟ دختر هان حاج علا؟؟؟ حاجی
می داند که وقتی سر کار می روی لب هایت را مثل لب قرمز می کنی؟؟؟!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 16 نفس حبس شده در سینه را نامحسوس بیرون فرستادم. حتی یادم نمی آمد به لبم آمدم، مجبور شدم
رژ لبم را بردارم
.
کمرش را صاف کرد و گفت:
– نه! اولا بوی گند میدی و دوما همون الاغ فمت….
بابام به محض تموم شدن توهین بی ادبانه اش از پله ها پایین اومد و
از همون فاصله گفت:
به به! جناب سروان… صبح بخیر!
اصلاً علوفه ای که بابا به آن اعتقاد داشت، اگر نصفش را به من داشت، حالا
بابا. سالم هستی؟؟؟ حاج خانم حالت خوبه؟؟!!
صدها غنچه مثل گل بهاری!!!
ایمان حاج علا همون تافته جدا بافته بود… همون عنوان با خطوط پررنگ و مشکی
او را مثل گل بهاری می نوشتند و دورش را خط می کشیدند… پسری که با اینکه از دیگری به دنیا آمده بود،
هنوز برای بابا عزیز بود، انگار خون خودش در رگ هایش جاری بود. !
پسر موفق، چشم پاک، سالم، لویی، باهیا… از همه مهمتر خدمتگزار مخلص کشور! خلاصه
مهم اینه که چشم بابا اول خودش رو ببینه نه دختر خودش ….
ایمان تا کمر خم شد و رفت سمت
بابا خیلی گرم جواب سلام ایمان داعش رو داد…
و یه کمی گلایه آمیز بهم داد. ببین بلافاصله گوشی یلدا را در جیب کتم گذاشتم و
سرم را خم کردم و گفتم:
– سلام حاج علا!
حالی که با تسبیحش در جواب سلام من تسبیح میخوندم، فامت فقط تکونش داد. سر تا لبخند، یعنی
انگشتم را نگه داشتم و صفحه را لمس کردم تا خاموش نشود!
گوشه لب ایمان بشین…….
لبخند طعنه آمیز ایمان حالم را به هم ریخته بود که می خواستم
هزار نفرین زشت و کثیف و آبدار را روی سیم آخر و جلوی حاجی بریزم.
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 17 پسر داعشی فکر می کرد چون سالهاست با هم همسایه ایم می تواند مثل یلدا با من سخت بگیرد و از من
آدم بسازد!
دستامو گذاشتم روی نرده ها که با بغض نگاهش میکردم با خستگی از پله ها بالا رفتم

تا اینکه خودمو جلوی در دیدم یاد گوشی یلدا که خیلی بهش وابسته هست تو جیبم افتادم!!
از روی کنجکاوی بلافاصله آن را بیرون آوردم و خوشبختانه انگشتم از روی صفحه تاریک و گوشی خاموش نشده بود،
لبخندی شیطانی زدم و به سمت فایل فیلم رفتم تا خاموش نشود و من خاموش نشم. باید نگران نشت آن بعدا باشید.
خوشبختانه هنوز لو نرفت و نفهمیدم بدشانسی یلدا بود یا از شانس من.
وقتی دستم را روی زنگ خانه گذاشتم، مامان بلافاصله در را برایم باز کرد.
وقتی حالت خسته و بی حوصله ام را دید، سارو به آرامی
دستی به گونه اش زد و گفت: به من نگاه کن…تو رو خدا نگاه کن…اگه شوهر باشی بهت زنگ میزنم
گلبالعلی! من نمی فهمم، می خواهید در محل کار چه کار کنید؟ آخه نون نداری بخوری…آب نداری
بخوری…صدتا خواستگار مثل دختر مردم داری پس میتونم بگم پول جمع میکنی برای جهیزیه
….چی کم داری که خودتو انداختی به این روزا و داری کار میکنی دختر؟؟ خدایا به رنگ و
مدل نگاه کن! انگار خر او را لگد زده است!
به حرف های تکراری مامان توجه نکردم و مستقیم به اتاقم رفتم.
بابا و مامان فکر میکردن من تو باشگاه پشت میز کار میکنم وگرنه اگه اجازه میدادن
سرکار
و اگر باد به گوششان برسد من آنجا خدمت هستم نه منشی مدیر باشگاه!
. خیلی خندم گرفت
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا گوش های تیز مامان اذیتم نکنه ولی به محض اینکه دیدم اندازه
سینه های یلدا افتاد، تیکه ای که داداش علایی جباری.
گوشی یلدا را از جیبم در آوردم!
من خودم حواسم بود که این شیطنت و سر و کله زدن تو گوشی یلدا یه جور نامردی و تجاوز به حریم خصوصی بود
ولی خب…اگه این کارو نمیکردم از فضولی و کنجکاوی تا صبح نمیخوابیدم!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 18
هم واتس اپ داشت هم تلگرام ولی اول ترجیح دادم برم گالری گوشیش
از گالری اومدم بیرون و رفتم تو تلگرامش…رمز وشت…پشیمون شدم ولی بعد
تاریخ تولدشو تست کردم درست اومد.
بالاتنه یلدا و بالاتنه من لبخند زدم!
آهی کشیدم و گفتم:
– لعنت بهت یلدا!!! چقدر بزرگ! خاک تو سرم با این گنده!
با هیچ مردی چت نمیکرد… هر چی بود همشون زن بودن… اکثرا دخترایی که
همکلاسی دانشگاهمون بودن… جدا از اینا تو یه گروه دانشجویی بود… صمیمی هم بود. .. گروه هایی
که خود من عضوی از آنها هستم. من بودم!
پف کردم و لبام کج شد.
من باش فکر کردم این یلدا مارمولک باید هفت هشت تا دوست پسر داشته باشه که
برام گوشی خریده غافل از اینکه خانم
خسته و بی حوصله از من داغونتره.
.
شگفت زده شد
با دیدن شماره امیرحسین خان داداشی که عین حرف حاجی بود در گوشی یلدا والا
بلند شدم و دو سه بار با دلم به شماره و عکس پروفایل نگاه کردم اما
هیچ خطای دید وجود نداشت!
انقدر گیج شدم چون نه امیرحسین
با من غریبه بود نه یلدا که نخواست همچین مهمی رو از من نگه داره!!!
به صفحه چت رفتم اما خالی بود! نه حتی یک ایموجی!!!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 19. سوال های زیادی توی سرم می چرخید و برای هیچ کدام جوابی نداشتم!
چرا باید شماره برادر برادرم تو تلگرام یلدا سیو باشه ولی با هم چت نمیکنن؟؟؟
پس فقط یک حدس هست… یلدا عاشق من برادرش اخم و مذهبی است!
تو دنیای گمانه زنی بودم که اول دستگیره در بالا و پایین شد و بعد صدای گلایه مادرم رو شنیدم
:
– چی جا گذاشتی؟! دختر در رختخوابش دراز بکشد یعنی چه؟؟؟
تو همون کاری کردی که حاجی نگذاشت ما دختر داشته باشیم! بلند شو، بیا برو، یلدا می گوید کتابش را می خواهد دم در
! برخیز! پرش!
یلدا با من کتاب نداشت و تنها هدفش این بود که موبایلش را پس بگیرد!
پنجره ها رو باز کردم و گوشی رو بستم و خاموشش کردم و بعد از اتاق رفتم بیرون! بیچاره یلدا!
پس به خاطر همین بود که خیلی ناراحت شد تا اینکه فهمید گوشیش به دست من افتاد!
بلند شدم و بدون روسری و چادر و سشوار چینی به سمت در رفتم تا
لیاف نگران یلدا را دیدم که جلوی در داشت خودش را می خورد و
.
از استرس پاهایش را تکان می داد. گفت:
– بله! او همین الان رفت! اوه خدای من! دیدی نزدیک بود مچمو بگیره؟؟؟ خدا رو شکر کردی
زیاد بازی رو از دست نده وگرنه اگه میفهمیدی گوشیم به Conficon میخورد!
باز هم صدای ناله مامان و نصیحتش بحث را به حاشیه حجاب می کشاند!
-دختر! چه قاطی کردی لطفا از یلدا یاد بگیرید! نمی گویی شاید بی گناهی، بی اعتمادی، غریبی…
یکی از اینجا رد می شود و تو را با این شورت و لباس هایت می بیند! آیا این حجابی است
که شما دارید؟ بازم میخوای حاجی رو کافر کنی؟ بیا… بیا…
دست یلدار را گرفتم و کشیدمش داخل و همینطور که داشتم به اتاقم می بردمش گفتم:
– بریم تو اتاق من… اینجا چت کردن فایده ای نداره!
یلدا تا چشمش افتاد روی گوشیش، با دو دست به سینه اش فشار داد و گفت: :
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 20- خدایا شکرت که سالم است!
– پس فقط از روی کنجکاوی بگو امیرحسینت چیه؟ داره یا نه؟
افتادم روی تخت و گفتم:
– بگو خدایا شکرت که سالم هستی! ولی! من اگه برده نبودم هردوتون میمردید…هم شما…هم این
گوشی! آره! مثل این!
یلدا لبخند پهنی زد و گفت:
– چرا با گوشی من بازی نکردی؟!
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
رمز رو بلدم؟
خیالش راحت شد،
سرش را تکان داد و گفت:
– الحمدلله نمی دانی!
به سامف خیره شدم و گفتم:
– یلدا!؟
همونطور که داشت با گوشیش قاطی میکرد و پیامهاشو جواب میداد گفت:
– چی؟
برادرت ایمان دوست دختر داره؟
خندید و گفت:
– شوخی می کنی؟! بعدش چی میخوای بدونی؟
– فقط کنجکاوی!
– نه نه! آیا امیرحسین اهل این است!؟
با شنیدن این حرف لبخندی گوشه لب یلدا نشست که از چشمانم دور نمی شد!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 21 و مطمئن شد من کف امیرحسین هستم!
سفر عاشقانه مخفیانه!
یلدا هر از چند گاهی به صفحه گوشیش خیره می شد و
انگشتانش را به سرعت روی کیبورد تکان می داد. نمی دانم چرت زدن در گروه مختلط چه لذتی داشت که یلدا آن را
به هر چیزی در دنیا ترجیح می داد. نگاهم رو ازش گرفتم و بعد از اینکه دستامو زیر سرم گذاشتم گفتم:
– چمدر خوبه چون فردا جمعه است!
یلدا بی تفاوت و بدون اینکه چشم از صفحه گوشیش بردارد در حالی که به
پیام هایی که برایش می آمد پاسخ می داد گفت:
– برای من اون اصلا براش مهم نیست!
رک گفتم:
– من با اون برادر داعشی که داری فرقی نداشته باشم!
نه ولی چشماش رو به سمت من چرخوند و گفت:
-ایمان آبانجوری اونی که تو فکر میکنی نیست… من خودم جایی ندارم برم وگرنه چیزی نیست نمیگه
پامو ول نکنم. از خونه..فقط میگه جامعه بدجوری شده…خیلی خوبه دختره
بیرون بره… حرف نزن!
پاهایم را روی پاهایم گذاشتم و گفتم:
– نظر برادرت را بگیر!
چشمان یلدا گرد بود و گوشه های لبش آویزان بود. من به خاطر حرف های من فکر می کردم صورتش اینطوری شده است اما او
بالاخره سرش را بلند کرد و با تاسف و تاسف گفت:
– فردا دختر و پسرهای کلاس می روند کوه… از تو هم می خواهم برو… حیف که نمی توانم…
رفتن؟؟؟
هوفی کردم و گفتم:
– میرم با پسرا لاس بزنم بخندن ولی حاج بابا حواسش هست!؟ خدایا
،! دخترای مردم با پسرا میرن کوه ولی بابام هنوز نفهمیده که
من هم کلاس پسر دارم! خدایا!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 22 یلدا گوشیشو گذاشت کنار و گفت :
راستی … میدونستی اصفهانی ها میاد اینجا … یعنی همسایه ما میشن ؟
– دروغ گو؟
-زندگی من!
-یعنی واحد بالایی بین شماست؟ مگه پدرت نگفت بخاطر ایمان گذاشتنش هر وقت ازدواج کرد
با زنش بره اون بالا؟
یلدا ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
– نووش! اون یکی خالیه! واسه همین بابا اجاره نداده ولی منتظره
جواب امتحان شمشاد خانم بیاد بعد تصمیم میگیرن!
با کنجکاوی گفتم:
– لازیا چیه؟
یلدا که انگار از خانواده دایی راضی نبود با اخم گفت:
هیچی بابا… دختره کنکور دولتی داده بود و بعد همه اولویت هاش رو تهران گذاشته بود گفتند نه.
فعلاً خانه را اجاره کنم، چون اگر مینا اینجا مریض شد، عمو اینا». آنها باید
در آن واحد خالی بنشینند.
– چه فاجعه ای! بگو خون دل…خانوم رادیولوژی گیج شده…هی چپ و راست میرن صداش میکنن
خانم دکتر…خانم دکتر….میدونم از فردا میزنن تو سرش بیچاره!
– اون چه جور دختریه؟؟؟
– صورت .. بیهوده … مغرور … خود شیفته .. خودرایی …
– مذهبی و غیر مذهبی نباش .
یلدا از روی تخت بلند شد و گفت:
– نه بابا! کیم کارداشیان تیپی که می پوشد آن را برای مجله ووگ نپوشیده است! خب پس من میرم پایین…
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 23 یلدا رفت و من حوصله همراهی با او را نداشتم چون ترجیح دادم به سماخ خیره شوم و
یک رابطه فانتزی هیجان انگیز را با تصویر چهره ای بی عیب و نقص تصور کنم آمین. یالله” عالی حاج علی
فازمو کلا پرووند!
به پهلو برگشتم و خواستم پتو را بالا بیاورم که با صدای بلند و عصبانی اسمم را صدا زد!
“کی؟ یاسمین کجاست؟ کجایی دختر؟”
پوزخندی زدم و بعد از پوشیدن یک شلوار روی شورت و یک شلوار بلند- پیراهن آستین دار
از اتاق خارج شدم
حاجی تسبیح را در دستش می چرخاند و با گفتن «لا اله الا الله» عصبانیتش را کنترل می کرد و
با دیدن من دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:
_دخترم چرا همیشه شرمنده ام میکنی این چه پدرانه ای با پدرت داری… الله
اکبر…
مادر ملاله دست در دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
چی شده؟ حاجی؟؟؟
سرم رو پایین انداختم که بابا با همون صدای آمیخته به عصبانیت گفت:
-دیگه چی میخواستی زن بشی!!!معلوم نیست با چه رفتاری جلوی پسر حاج طیبی ظاهر شد.
که به پدرش گفته پیرزن 70 ساله را ببر، اما یاسمنو نه!
صدای برخورد کف دست مامان به لپ تاپ و صدایش در سکوت پیچید.
اومد سمتم و زد تو سرم و گفت:
. بعد… حالا که پیرمرد کچل موهای کوتاهت را نخواست… مادمازل!
در دهه نود حاج علا از من می خواست مثل دخترهای دهه پنجاه رفتار کنم. اما آیا ممکن بود؟ من
نمی خواستم با پسری ازدواج کنم که به موهایش، افکارش و … و حتی مقدار آن اهمیت نمی داد.
– راستش را بگو موها را کوتاه کن!آیا کلاهبردار را سوار کردی تا حاج طیبی را بکشی. پسر عمدی؟؟؟
تحصیلات.علم سیاسی داشت و پدرش یکی از اون احمق هاستاما این
با خاراندن سرم گفتم:
– من اصلا از این پسر ریشو خوشم نمیاد! سرش کوتاهه… موهام کمه… فکر کنم
عهد بولی! باید بره از عهد لجار زن بگیره… وای
حاجی پوزخند بلندی زد و گفت:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 24- گول این سرور را نخورید. پسر رئیس جمهور با رفتار مشمئز کننده شما قرار است از شما خواستگاری کند
حاج بابا ساعت نوکیا ساده اش را چک کرد
و گفت:
مدرک علوم سیاسی و پول و پول پدرش چه فایده ای دارد که فکرش
پوسیده و سیاه بود!
-امشب برای تنبیه عروسی پسر عمویت نمیری تا یاد بگیری دیگه با آبروی پدرت بازی نکنی!
بلافاصله سرم را بلند کردم و ناباورانه گفتم:
– چرا؟! برای این عروسی یک ماه برنامه ریزی کردم… پول زیادی برای لباس دادم…
حاجی کتش را در آورد و با همان سفتی که همیشه بود گفت:
– همین که هست!
-ولی من میخوام بیام…دوست ندارم تو خونه بمونم…
-حرفی نکن! شنیدی!
مردسالاری که تو خونه ما حاکم بود اجازه نمیداد بیشتر از این اصرار کنم
با انزجار و عصبانیت به سمت اتاقم دویدم و خزیدم.
بعد از مرتب کردن تخت زیر پتو
حتی برای ناهار هم از اتاق بیرون نرفتم تا با … بفهمند
و چمدار با سخت گیری هایشان دلم را خون می کنند…!!
“”””””
اعتصاب غذا که این یک مجازات ناعادلانه است
.
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 25 پتو را از تنم برداشتم و با چشمان بسته و پاهای کج به سمت در رفتم و در را باز کردم …. خانه در تاریکی بود “نامردا!
و
تاریکی باعث شد احساس بدی داشته باشی دستم رو گذاشتم روی شکمم که
لاروشو شروع کرده بود و گفتم:
” بلاخره تو بدون من رفتی…بگرد تا ما برگردیم…
رفتم حموم و بعد از خالی کردن مثانه و شستن دست و صورتم اومدم بیرون. با اینکه
زمستون بود، هیچ فصلی برای این بلوز آستین دار لباس اضافه نداشتم،
شلوار و پیراهنم را در آوردم و با همان پیراهن و تاپ به آشپزخانه رفتم.
داشت جوابم میداد…هیچکس منو نگاه نمیکرد…عمدتا عروسی پسرخاله ام و موضوعاتی که میتونستم

مامان ظرفها رو روی گاز ردیف کرده بود تا گرمشون کنم تا بخورم ولی من لجبازی کردم. .
این سن و سال مرا تهدید کرد که فکر کنند چیزی نخوردی تا عذاب وجدانشان
برداشته شود!
نگاه کردم و آشپزخانه را گشتم تا بالاخره مقدار زیادی خاویار پیدا کردم.
داخل قابلمه آب جوش گذاشتم و بعد از یک ربع بیرون آوردم و همه را با نان
به داخل خندق بلام هدایت کردم…!
به محض اینکه شکمم را پر کردم،
ظرف ها را شستم و بعد از مرتب کردن همه چیزهایی که دستم را لمس کرده بودم،
به سمت تلویزیون
رفتم . گوشیمو چک کردم به کانال 4 بوم آینهو وصل میشه…نمیخواستم
حالا این چیزی نیست! همه باید فیلم یاسمن بخت باخرس آی را از طریق ماهواره می دیدند!
من زیبایی خود را به آنها نشان خواهم داد، حتی اگر گلوله ای در لبانت باشد و پشیمانی اعصابت را خراب کند!
آهسته به سمتش رفتم و گفتم:
داشتم حوصله ام سر می رفت که صدای لاغر و آرام “میو میو” بچه گربه از بیرون
توجهم را جلب کرد.
از آنجایی که دیوانه وار شیفته گربه ها شده بودم، بدون اینکه توجهی کنم، پوششی را روی سرو انداختم، پریدم.
به در و باز کرد …
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 26 قدمی پایین رفتم و مطمئن بودم مراتع خاموش است و اوضاع سالم است.
دنبال میوه گربه رفتم و از پله ها بالا رفتم…
دنبالش رفتم تا بالاخره جلوی در پشت بوم ایستاد و
با آن چشم های زیبا به من خیره شد… سفید و افرا بود… می خواستم او را در آغوش بگیر و هزار بار ببوسش. من از صورت خزدار استفاده خواهم کرد
!
-نترس…نترس مشگل خوشگل…نترس…بعد از پشت بوم اومدی به پله ها آره؟؟..نگفتی
اگه حاج بابا میدید شاکی میشد!؟؟گفت نجس هستی…بو میدی…من بدم نمیاد….بگو ببینم مامان که فاصله ام باهاش ​​کم شد
. در را
کنار زدم و پا به پشت بوم گذاشتم.
دوستت کجاست…از دستت نمیدی؟..اشکالی نداره لشنگ…مامانت میشم …
وقتی فاصله ام باهاش ​​کم شد خیلی آهسته بودم و با احتیاط دستم رو به سمتش دراز کردم و
از روی زمین بلندش کردم…
ناز بود و آروم… حتی میو زدنم هم برایش جذابیت داشت!
دستم را روی بدن گرم و گرمش گذاشتم و در حالی که سعی می کردم او را روی حصار گرم نگه دارم
با تعجب به در باز پشت بوم نگاه کردم
باد سردی که وزید تن نیمه برهنه ام را لرزاند… خودم را جمع کردم و در حالی که به دنبال
مادر بچه گربه می گشتم ، از سوراخ سنبه ها نگاه می کردم که سرم به چیزی شبیه به
قنداق انسان برخورد کرد…
این برخورد باعث شد هم من و هم شخصی که کنارش بود. کولرها کار اشتباهی انجام می دهند و
مبهوت می شوند.
گوش خارانی که کشیدم تمام خز گربه بیچاره را خار کرد.
میوی صدایش را بلند کرد و از بغلم پرید تا
به ایمان نگاه کنم که سیگاری در دستش بود و آرام آرام پک می زد… ایمان و سیگار؟؟ ممکنه باشه؟؟
بالاخره پلک‌هایم تکان خورد و چشم‌های گشاد شده‌ام به حالت
حرصم می کنه. ولتی با اینکه مچ دست خودش بود با انزجار از بدنم دور شد
لب هایشان برگشت
.
او هول شد. ته سیگار را در مشتش مچاله کرد و بعد انداخت زیر پاهایش
. با این وضعیت نمیخوای خودتو بکشی؟!!!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و با نگاهی شیطانی خم شدم و ترکش های مچاله شده سیگار از زیر پام.
کشیدمش بیرون و گفتم:
_این چه اشکالی داره حاج علا دختر خوب بی حجاب و حیا؟
از آنجایی که مطمئن بودم حاج علا فعلا در عروسی نوزاد خواهرش است و من
_آلا رحمان و زهرا خانم میدونی کاپیتان شبا میاد لایمکی اینجا سیگار بکشه؟؟؟؟
بر خلاف تصور من کوچک نشد و رنگش کم نشد. دستی که در جیب گرمکن سرمه ای رنگش بود جلو آمد، اما
بدون اینکه نگاهی به من کند، گفت:
آهن ایمانی در دستانم بود، آزادانه و راحت موهای نه چندان بلندم را از روی شانه هایم کنار زدم تا سینه هایم
برهنه شود . بیشتر به چشم می آمدند و بعد گفتم:
-بگو آقای سروان، غیر از سیگار چه می کشی؟ شیشه؟ ترک؟
اخمی کرد و به زمین خیره شد و گفت:
اولا به تو چه ربطی داره و دوم اینکه خجالت نمیکشی بیای پشت در
بوم به این حالت؟؟!!! به محض اینکه چشم حاجی رو از دور میبینی فوری عمده فروشی میکنی نه؟؟!
من به سیگار معتاد بودم، اما به ظاهرم چسبید!
اومد سمتم، بعد از اینکه سیگار رو از دستم رد کرد و از پشت بوم پرت کرد، گفت:
شبا اینجا چیکار میکنی دختر شیطون!؟
دستامو مشت کردم و با اینکه گاهی از سرما می لرزیدم با غرور گفتم:
وای! بدجور دور و برت بوده آقا سروان…! فکر کردی من بچه ام که
اینجوری باهام حرف میزنی؟؟ انار انار ایمان احد لاجار!!!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 28 اصلا خوشم نمیاد که امر و نهی میکنی و میگی این کارو نکن …. کاری به من نداری پس نکن تو زندگی من دخالت نکن، چون رفتار من به تو ربطی نداره، نه قیافه
و نه سبک لباس پوشیدنم
و نه رفتار و بی نظمی… و
این وسط گفتن هی بابا همسایه ما که
بدبین بود. و مرد طعنه آمیز ما هم سکوت کردیم و
آن را میخکوب کردیم.
ظاهرا باد دیش ماهواره اش را کمی دورتر از جایی که لرار داشت پرت کرده بود، برای همین
؟
میخواست درستش کنه…اما همونطور که ولتی برگشت و به ما نگاه کرد، ایمان چادرش رو زد و در یک
چشم به هم زدن خودش رو به سمت کولر هل داد…
نگاه ایمان از شکاف بین کولر و کولر متمرکز شد. نگاه همسایه به من خیره شده بود.
به خاطر ریش بلندش گلوی مرا به لالملک داد .
خواستم خودم را از آغوشش بیرون بیاورم اما او مرا محکمتر از لبال گرفت و با صدایی خفه گفت:
– نخور حاجی دختر! رسوایی می آوری و ما بی غذا و با دهان سوخته می مانیم. من
تنها می مانم و تو و دستانی که باید تو را خفه کنند!
به دستش که روی سینه ام بود نگاه کردم و گفتم:
آخه جناب سروان همباز! به بهانه نخوردن و سوزش دهان، سینه های من را می مالید، او
بلافاصله سرش را به سمت دست خودش برگرداند.. مثل اینکه برق به او دست زده بود بلافاصله اخم کرد
و گفت:
-خیلی خامه میریزی دختر حاجی!
سرم را پایین انداختم و با چنگال روی زمین گفتم:
– من خامه می ریزم یا شما که مفتی بزرگی دارید به من می مالید!
انگشت اشاره اش را جلوی صورتم گرفت و
با رگ ورم کرده و چشمان خون آلودش گفت:
-صحیح حرف بزن دختر حاجی… کاری نکن یک عمر سر همسایه را می زنم و
من. امشب همین جا سرت را می برم سینه ات!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 29 میخواستم حرصش کنم سرمو جلو انداختم و زیر گلوش گفتم:
– آقای سروان هیز…چرا نگفتی سرم رو میذاری روی پاهایم…چرا گفتی میخوای سینه ام رو بذاری روی من
…؟؟ آیا آن را دوست دارید؟ هان ایمان داعش؟؟؟ هر کاری میکنی ایمان داعش است
بیعت…! با اون ریش بلند زشت و اون چشمای تو!
چشماشو ازم گرفت و همینطور که نفس تند میکشید گفت:
داشتم به خودم غذا میدادم شیطون رژیممو میدونست ….
-اعصابمو خورد نکن…نذار دستمو برات بلند کنم !
اخمی کردم و گفتم:
– دستت اشتباهه بلند شو!!
لبخندی زد و گفت:
– اگر آن برادر امیرعلی و برادرش امیرحسین هر کدام دو نر و ماده در گوشت می خوابیدند.
الان اینجوری طلا مفت نمیدادی!!! دختری که برهنه میاد پشت بوم، خدا میدونه
دیگه چه اشتباهاتی میکنه…
وقتی مطمئن شد مرد همسایه رفته، تشویقم کرد
. پلک زدن نمی خوام خودسری و شلختگی و وقاحتت
به اون سرایت کنه
… با حرص رفتنش رو تماشا کردم
. بیرون هم کار میکردم
– بریم داخل جهنم… تو زشتی دم در… بریم…
یکی که جلوی در جهنم ایستاده و با لبخند به جوانها میگوید. :
حرص ایمانم رو خالی کردم روی کولر و بعد رفتم سمت در پشت بوم تو. خشم
پسر خودش پشت بوم آهک میکشید و
از من یک کرم ریز فاحشه ساخته بود!
از پله ها پایین رفتم و به سمت در رفتم اما متوجه شدم که در همان جا
بسته است
.
گاو من زایمان کرد، دولو است!
من احمقانه فراموش کردم چیزی بین چارچوب در قرار دهم تا از افتادن آن جلوگیری کنم.
دستامو بالا آوردم و زدم به سرم! الان چه اشتباهی باید بکنم! او هم با آن سر و وضع…!!
گیج و نگران، گردنم را خم کردم و نگاهی رقت انگیز به وضعیتم انداختم.
اون پیراهن کوتاه بالاست… اون تاپ نازک… آخه اگه حاج علا میومد و
و کاری از دستم بر نمیاد.. حتی با این شکل و شمایل هم نتونستم برم خونه علا رحمان و
ازشون کمک بخوام!
اینجوری منو میدید منو میکشت…!
مثل مار زخمی دورم پیچید، از پله ها بالا و پایین می رفتم… نه، به در می رسیدم که
رنگ پریده بودم و لب هایم تند می زد. داشتم فاتحه و اشهد خودم را می خواندم که ایمان
از واحدش بیرون آمد.
از کنارم رد شد و بدون اینکه به من نگاه کند یا اصلاً مرا در نظر بگیرد رفت. من ازش راضی نبودم
و میخواستم تنش نداشته باشه ولی آیا غیر از خودش میتونه از کسی کمک بگیره؟؟
دمپایی هایم را در آوردم تا صدا نکنند و بعد با پاهای برهنه به طرف ایمان دویدم و
پشت لباسش را کشیدم …
با عصبانیت به سمتم چرخید و خواست دعوا کند
. ببخشید…علا ایمان…به هم ریخته…منم همینطور
میبینی…حالا که حاج بابا و حاج خانم میرسن…منم دارم میمیرم اینجوری ببینم…یه کاری کن
مادر!
لبخندی شیطانی زد و دستم را از روی لباسش کنار زد و گفت:
-آااا! این مجازات یک دختر بد است! نهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بی اختیار گفتم:
اگه درو باز کنی هر کاری بخوای انجام میدم….
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 31. کاغذ بعدی رو گرفت و گفت:
کاری از دستمون بر نمیاد. به خاطر فاجعه.»
با وحشت و ترس گفتم:
– پس به پدرت می گویم که آنجا سیگار می کشیدی!
شانه اش را بالا گرفت و گفت:
– شماره داری یا بهت بدهم؟
– ما خیلی همسایه های صمیمی هستیم… برای تو مثل یلدا می مانم آره؟؟؟ پس نباید اجازه بدی من
با این شرایط اجازه بدی روی پله ها بمونم؟؟؟!!!
دیگه نمیدونستم چیکار کنم… دنبالش دویدم و با اینکه اصلا دوستش ندارم اما از پشت
دستامو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:
پسره مثل اینکه ایمان خیلی ضعیفه!نفس عمیقی کشید که دستام
بالا رفت و روی شکمش بست…
سرش رو خم کرد و گفت:
-اونور دستاتو بزار دور کمرم…من خلوتم نه خصوصی. ” نمیتونی بگیریش؟؟؟
سرمو چسبوندم به کمرش و گفتم:
– تا کمکم نکنی تسلیم نمیشم!
او با گیجی و گیجی زمزمه کرد و گفت:
“با اینکه حما بود، تو مودب بودی، اما من میرم اینجا ببینم کلید یدکی پیدا می کنم!”
زانوهایم را در آغوشم گرفت. تا در باز نشد نتوانستم قفل هایم را باز کنم و
اینو که گفت بلافاصله ازش جدا شدم… چند پله رفت پایین ولی بعد کت گرمش رو در آورد و
بدون اینکه چیزی به من بگوید آن را به سمت من پرتاب کرد و گفت:
این را بپوش تا برگردم!
وقتی رفت، کت گرمم را از روی زمین برداشتم و پوشیدم… بوی خوبی می داد… بویی که حالم را خوب می کرد،
مجبورم کرد کاورش را به بینی ام بچسبانم تا
پاورچین پاورچین از پله ها بالا آمد. . نزدیک که شد دندانهایش را در آورد و گفت:
مرا وادار کرد کاور را به دماغم بچسبانم تا عطر خنک مردانه را استشمام کنم
خیلی طول کشید تا ایمان بیاید، مجبور شدم اینور و آن ور بروم و بنشینم. روی یکی از پله ها و
به هرج و مرج و آشفتگی درونی چشم پوشی کن….
ایمان لعنتی انگار افتاده، باید کلید بزند! بلند شدم و از پله ها پایین رفتم…من او را می خواستم
زودتر بیایم تا از او بخواهم که چادر به من بدهد که اگر حاج بابا بد سر رسید
حجابم را به سرم نزند!
دلم به تو نبود بلند شدم و دمپایی پوشیدم و دوباره رفتم پایین… با دیدن ایمان
گلم شکفت… آهسته گفتم:
-آخ! دوباره بیا بالا! انگار رفته کلید درست کنه!
-ببین چیکار کردم به خاطر فاجعه… تو اصلا ارزشش رو نداری ….
زانو زدم و گفتم:
– این کلید رو بده… دستشویی دارم!
با حسرت نگاهم کرد و گفت:
– شرمنده! این چه طرز حرف زدنه!؟؟
دستم را روی باسنم گذاشتم و گفتم:
– میگم توالت دارم از حیا با من حرف میزنی؟؟؟ اگر لعنتت را تمام کردی، به من بده، ابن
لامصابو!
با اکراه کلید را به سمت من گرفت، اما به محض اینکه دستم را به سمتش گرفتم، رفت و
نگاهی جدی و غیر دوستانه به چهره اش انداخت.. نگاهش کردم. با عصبانیت گفت:
شوخی میکنی؟ نگو که توالت دارم! کلید را بده تو
مشتش پنهان کرد و گفت:
دانلود رمان دکتر حاج آقا صفحه 33 – به فکر آبروی خودت نباش، به آبروی حاج علا… اگر جلوی لجبازی
خودت را نگیری. و رفتار مشمئز کننده، لول چاقو در استخوان حاجی نگذار…
مشغول کار بودم وگرنه به او خدمت می کردم…! یه جورایی بهت نصیحت میکنم پسر از خود راضی
انگار همه ی آنهایی که به جهنم می روند به خاطر کار من بوده اند!
با حرص گفتم:
– من حوام تو احمقی… حالا اون کلید رو بده!
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
شاید اگر مثل یک خانم بپرسی، یک کلید به تو بدهم!
خونم به جوش آمد. دندونامو روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:
اشتباه میکنی آقای سروان من خانم با ولار نیستم…حالا این کلید ماشین رو به من بده!
– لطفا!
-کلید را به من بده!
– لطفا! ها… هاش!
مثل یه معتاد خماری بودم که یه تیکه تریاک جلوی چشماش تکون میداد ولی بهش میگفتن
تا یهو نبینه ترک نکن اینو بهت نمیدیم…!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
لطفا کلید را به من بدهید!
با خوشحالی سرشو تکون داد و بعد آروم شد و رو به من کرد و گفت:
-اگه دو روز تمرین تو دستم میدادن با چند تا نر و ماده
تو رو تمیز و شیک میکردم که حتی وقتی حموم میری اول به سایه ات نگاه کنی!
هر عاقلی یا حتی عاقلی که زیر فشار شدید توالت
به حدی رسیده که یکی دوبار خودش را خیس کند ، می‌دانست که در آن لحظه چاره‌ای ندارم وگرنه
جواب ایمان می‌توانست جز «لطفا» باشد! ! !
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 34 کلید را از او گرفتم و آنقدر چرخاندم تا در باز شد و پریدم داخل خانه.
با تحمل فشار دستشویی چند ثانیه دیگه سرم رو بین در و در گذاشتم و سریع
گفتم:
به تنهایی فتوا صادر می کند!
با چشمای خون آلود لبخند زدم و گفتم:
-پیرمرد برو جلو! با آن ریش بلند و آن هیکل زشت، تو نه رنجر هستی، نه آقای شش
پک و نه اقای سروان… تو شبیه داعشی بدتر، بی سواد، سیگاری با چاق
– برادران داعشی “چطور باور میکنی”!؟؟
به سمتم بلند شد و با صدای بلند در را بستم.
حتی از اون فاصله هم صدای نفس های طولانی و خشمگینش کر کننده بود!
با مشت خیلی محکمی به در زد و گفت:
– اگه تو رو آدم نکردم…..باور نمیکنم….بی تربیت!
با بدخواهی لبخند زدم که صدای پدرش آلا رحمان در راه پله پیچید:
ایمان بابا کی بود؟
– گربه بود بابا… یکی از این گربه های ولگرد کثیف و بی سواد!
– اذیتش نکن بابا!!! در پشت بوم را باز کن، خودش می رود!
لازم نبود بخندم و کیفم را از حرص ایمان بردارم.
نمی توانستم به آن فکر کنم.
دستم را بین پاهایم فشردم و مثل خمپاره به سمت دستشویی پرت شدم و هزار کلمه و عبارت بهتر آنجا بود .
به ذهنم رسید!!!بعد از اینکه بحثمون تموم شد
میتونم به جواب ها و قطعات بهتری فکر کنم!!!!
بعد از خالی شدن با آهی از ته دلم به اتاق خوابم رفتم و روی تخت دراز کشیدم…..
با اینکه خوابم میبرد اما افکار زیادی در سرم بود که اجازه نمیداد
پلکهایم
سنگین باش… آقا صفحه 35 دستم به سینه ام رفت و به این فکر کردم که به جای خرید و زدن روغن خراطین برای فردا،
چگونه می توانم این لامسابارو را بزرگتر از اندازه اش کنم!؟
پتو رو انداختم کنار و رفتم سمت کمد. من به دنبال چیزی بودم که
برای فردا احساس راحتی کنم!
توی کمد تا کمر خم شدم و یکی یکی به تمام لباس های زیر سرم نگاه کردم! هیچ کدام مدل نبودند
اندازه سینه را بزرگتر نشان دهد! هیچ یک!
ناامید و ناامید به در کمد تکیه دادم که چشمم به جورابم افتاد!
لبخند پیروزمندانه ای زدم و به محض اینکه به ایده جدیدم پی بردم جوراب ها را در سوتینم انداختم و خودم را
در آینه نگاه کردم!
خوب بود…خوب خوب…دلیما همون اندازه ای که میخواستم!
دستامو گذاشتم روی سینه ام و زل زدم به تصویرم تو آینه گفتم:
– یکی ازت میگیرم پسرم بگیر رئیس!!!
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم ولی اول اجازه دادم حاج بابا بره بیرون تا
با اون قیافه ای که دوست دارم از هتلم بیرون برم نه اونی که حاجی دوست داره!
آخه حاج علا همیشه می گفت دختر باید لباس های ساده و نه خیلی تنگ با رنگ های سنگین و تیره بپوشد
ولی من همه خرج می کردم. پول من روی کت گل منگلی با رنگ های شاد! حتی اگر من
پیر و احمق شدم، از پوشیدن لباس‌های تیره بدم نمی‌آید و
همین الان آماده بودم که شرط ببندم!
یک کت سبز روشن با گل های زرد کوچک و بزرگ و یک شال زرشکی با کفش زرشکی بپوشید.
و بعد از یک آرایش ساده که شامل استفاده از کرم ضد آفتاب و رژگونه بود،
با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم در حالی که سینه های او را نمی دیدم. اما برای گوش راضی کننده بود
!
پاورچین پاورچین رفتم دم در که مامان از آشپزخونه گفت:
با وسواس بستن بند کفشم گفتم:
– این بچه داره با یه دختر بد بازی میکنه!!!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 36 با بابات لهری چرا از خودت انتقام میگیری!؟؟ شام نخوردی بیا صبحانه بخور!
دیشب عروسی عاشقانه رفتی و کلی غوغا کردی حالا بیا اینجا بپرس چرا شام نخوردی! من کوفت میخوردم
بهتر از شام بود! بعد از من … اعتصاب غذا برای زندانی ها نیست … یک سری بدبخت
مثل من هستند که وضعشان از زندانیان گوانتانامو بدتر است!
مامان با یه لقمه بزرگ نان و گردو اومد سمتم و گفت:
– مثل دخترای شیطون حرف نزن! بعد با شناختی که ازت دارم مطمئنم اگه
وقتی عروسی اومدی میگفتی کاش نمیومدی…چون دی جی نیاوردن…
یک هیت نبود، فقط همین است که یک ملودی داشته باشید! با دو انگشت دست می دادیم و صلوات می فرستادیم! آیا این مدل را دوست دارید
؟
بلند شدم و لم رو ازش گرفتم و اون به رژ لب نگاه کرد! چشمانش را گشاد کرد و گفت:
– چه چیزی به لب های خود می مالید؟ وای اسم این زن چی بود… جرمی لوپز…
نفسم اومد و گفتم:
جنیفر لوپز!
سرش را تکان داد و گفت:
حالا هرچی هست! اصلا آلدس لوپز… وای اون کله لرار با یه شوهر هم نوع خودش
رو اینجوری دوست نداره که مالش دادی! یه ذره حیا… یه ذره شجاعت… یه ذره نجابت لطفا!
گوشم پر بود از نصیحت ها و انتقاداتش.
برو بیرون! این جماعت نمی خواست هر آدمی آدم خودش باشد… این یک اشتباه محض بود!
وقتی رسیدم باشگاه اول از همه به اطراف نگاه کردم تا آمینو ببینم!
مطمئن بودم که ورزشگاه مردانه است و اجازه ورود به آن را نداشتم جز اینکه
یک فنجان قهوه انداخت
بعد از ساعت تعطیلی سالن که آن زمان هم ممنوع بود.
طبق معمول وسایل نظافت را برداشتم و
بدون توجه به دختران پولداری که با ناز از کنارم رد می شدند مشغول قدم زدن در راهروها شدم. عادت کرده بودم همسن و سال های خودم را ببینم که
سوئیچ پورشه در دست داشتند و گاهی
فقط برای آشپزی یا مثلا عکس گرفتن و یا حتی نشان دادن استایل و لباس های مارک خود به اینجا می آمدند. .
در وقت استراحت و پس از غبارروبی و پاک کردن تمام راهروها، خسته و کوفته،
یک پیاله رشته داغ برای خودم درست کردم و مشغول خوردن آن بودم که چشمم به آمین افتاد.
اول سرم را از گل داخل جدا کردم و بعد تمام بدنم را… آنجا
هال… نگاهی به اطراف انداختم و بعد از کنار گذاشتن فنجان قهوه به سمت سالن رفتم.
کسی نبود جز دو سه تا پسر بزرگ که بعد از برداشتن کیف های ورزشی هر دو از در مردونه رفتند

نگاهی به سالن انداختم اما ندیدمش! با تعجب روی نوک پا بلند شدم و
با قلب بیشتری نسبت به دفعه قبل به اطراف نگاه کردم که در سالن بسته شد و
گرمای تنش را درست پشت سرم احساس کردم ….
هرچند از حضور غیرمنتظره او متعجب بودم. کمرم بهم ریخته بود
– همیشه عادت داری از پشت به مردم بچسبی … مخصوصا دخترا؟؟؟
، اما سعی کردم ظاهرم را شبیه خودم نگه دارم و در همه شرایط مثل یک آدم خونسرد رفتار کنم.
بعد سینه ام را طوری پوشاندم که متوجه بالاتنه ام شود و گفتم:
سینه برهنه اش با نفس آهسته ای که می کشید خیلی آرام و ریتمیک بالا و پایین می رفت
.
. آیا عادت دارید به پسرهای دیگران نگاه کنید؟
دسته سه راهی را که در دستم بود حرکت دادم و گفتم
: نه! کی گفته!؟ اگه چشماتو باز کنی میفهمی تکلیف من چیه و
اینجا چی میخوام!
با دستانش روی سینه نگاهی بی تفاوت به من انداخت. معلوم بود حرفم را باور نمی کند!
دمی زد و گفت:
– خب! از دیدن پسرا لذت بردی؟؟!! برای همین قبول کردی اینجا کار کنی!؟
ته تی رو کوبیدم به زمین و گفتم:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 38-چطور جرات میکنی همچین حرفی بزنی!؟؟؟ من دختر حاج الهبیبی هستم …. ولار و حجاب
شرم در رگهایم جاری است … چگونه می توانی با نگاه کردن به ته بدن پسر به من انگ بزنی!؟
جلوی چشمم تکان داد، گفت:
ابرویی مثل مچ بند بالا انداخت و گفت:
– پس داشتی بدنش رو نگاه میکردی!!!
دوباره با ت به زمین زدم و گفتم:
– اینبار سعی نکن منو دختر نشون بده!
فکر می کردم از نیروی بازویش استفاده می کند تا عصبانیت من را خنثی کند، اما نگاهش که
از پیشانی تا سینه ام پایین می آمد، دوباره روی باسنم نشست. با اعتماد به نفس
بهش پشت کردم و مشغول مالیدن زمین پشت سرش بودم…
دقایقی بعد با دست چند ضربه به شونه ام زد. با اینکه از توجهش لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشسته بود اما
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
-بله؟؟ چی؟؟ نمیتونی ولتاژ منو بگیری!
خم شد و یک جوراب سفید ضخیم تا شده را از روی زمین برداشت و درست مثل جلوی چشمم
همین که چشمم به جوراب افتاد رنگم تغییر کرد و مثل نور چراغ زرد شدم! ما باختیم
– فکر کنم یکی از سینه هات خسته شد!!!
نمیدونستم این بی ناموسی رو جمع کنم..!
هی داشتم لبامو تکون میدادم که در ناباوری اومد سمتم…
چشمامو بستم که کتمو کشید…دستشو گذاشت تو گردنم و جوراب ها رو گذاشت تو سوتینم…
وقتی چشمانم را باز کردم، جز گرما چیزی از آن ساطع نشد. اثری از انگشتان داغش روی گلویم ندیدم…!
تمام دیوارهای سالن آینه بود و من خجالت می کشیدم و هر بار که برمی گشتم چشمم
به زیبایی رنگ پریده ام می افتاد.
سرم را کج کردم و از سالن زدم بیرون
.
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 39 به نظرم باید از روش بهتری استفاده می کردم. مثلا این لباس زیر حجیم… یا همون
روکش خراطینی که یلدا پیشنهاد داد!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 39 به نظرم باید از روش بهتری استفاده می کردم. مثلا من عرق روی پیشونیم
تونستم این پسر رو ببینم!؟؟
خانم پانسند با سینی لیوان های سفید پر از کاپوچینو به دفتر علای نجات رفت اما با
عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
سالن را تمیز کردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– به جز سالن مردانه، جاهایی که به عهده من بود را تمیز کردم.
– پس لازم نیست بری! باید بمانی و تمیزش کنی!
بی اختیار و خسته گفتم:
“پدر، لطفا نگران مادرت نباش!” من ساعت 2 کلاس دارم ناهار هم ندارم…بذار برگردم دانشگاه
تمیزش میکنم…جدی میگم!
زن نرمدلی نبود اما این بار دلش به رحم آمد. ابروهایش را بالا انداخت که صورت خشنش از –
… یا تو را اخراج می کند یا همان کسری!
کمتر از همیشه ملایم به نظر می رسید و بعد گفت:
– بعد از کلاس باید بیای اینجا تمیز کنی وگرنه به الله نجات می گویم
خانمی را که از قبل آشوب به راه انداخته خلاص کن. هر کس نمی‌دانست لبل آورده بودم
، از ورزشگاه بیرون زدم.
فکر می کرد که او مشاور اول رئیس جمهور است!
وسایل نظافتی را روی آن گذاشتم و بعد از برداشتن کیفم و پوشیدن لباس هایی که با خودم آورده بودم از
از گرسنگی شکمم گرسنه بودم اما انرژی فست فود خوردن را نداشتم چون
باید زود به دانشگاه می رسیدم.
تا یه مسیری رو با اتوبوس رفتمو بمیه راه رو هم دویدم.یلدا بهم پیام داد که روی یکی از نیمکتها منتظرم میمونه تا باهم بریم سرکلاس…ولتی دیدمش یه پلاستیک باهاش بود که بدجوری بوی لورمه سبزی میدادن…دلم ضعؾ رفت واسه اون بوی عزیز!! سلام کردمو گفتم:
-اینا چیه؟! -مامانت ازم خواست واست بیارم…ؼذا هست..لورمه با مخلفات! زبونمو روی لبام کشیدمو گفتم:
-مثلا چی!؟
-سالاد و…ترشی …نوشابه….تهدیگ حجوم بردم سمت پلاستیک که یلدا خودشو انداخت جلوم گفت: -اول کلاس! همین حالاش هم دیر رفتیم!
دستمو روی معده ام گذاشتمو ناچار دنبال یلدا راه افتادم.پلاستک ظرفها تو دست یلدا بود و نگاه من لحطی زده پی شون…بدجوری اب از لب و لوچه ام راه افتاده بود..خواستم از یلدا بخوام لاالل یه تیکه ته دیگ بده بخورم که یه نفر با عجله از کنارش رد شده و کیفش خورد به پلاستیک و پخش زمینشون کرد…تا یلدا بخواد به خودش بیاد فوری فوتی پلاستیک و برداشتم تا لورمه ی خوشمزام بیشتر از این نریزه و بعد بلند شدمو به مرد جوونی که با شرمندگی نگاهمون میکرد گفتم:
-یه بولی…چراغ راهنمایی…کوفتی…زهرماری میزدی بعد رد میشدی…
یه “اسکول “هم حواله اش کردم که البته با شنیدن این یکی تیکه،نگاه شرمندش رنگ خشم گرفت.اومد سمتمو گفت:
-بدم زبونتو لیچی کنن!؟؟؟؟
منو یلدا با تعجب بهم نگاه کردیم.اگه خودمون رو تو زمان طاؼوت هم که تصور میکردیم باز فکر نکنم آژان های اون زمان با اون ابهت به کسی یه همچین حرفی زده باشن!!!
یک لدم جلو رفتمو گفتم: -مگه زبون من علؾ هرز که لیچیش کنی؟؟؟ رک و بی خجالت گفت:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 41-لابد هست! دستامو از پشت بهم وصل کردمو گفتم: -کو ؟؟ لیچیتو در بیار ببینم!؟؟؟ با ابرو اشاره ای به خشتکش کرد و گفت:
-اون جاست! اگه خیلی مشتالی درش میارم!؟ یلدا با ناباوری دستشو روی دهنش گذاشت و هینی کشید! به پلاتستیک ظرفا اشاره کردم و گفتم :
-یه بشر آخه تا چه حد میتونه بی ادب و پررو باشه! زدی زیر وسایلو پخش زمینشون کردی بعد جای عذرخواهی لیچیتو به رخمون میکشی پسر عبدل آبادی؟؟؟
یکی از ابروهاشو داد بالا و با اعتماد بنفس و خونسردی گفت: -لار لار نکن کلاغ خانم! یه ولت دیدی زبون درازت کار دستت داد و کشوندمت حراست!
دیگه اون روی سگ من باید بالا میومد…یعنی اینجور جاها اگه نخواد بالا بیاد که دیگه اون روی سگ من نیست!جلوتر رفتمو دستمو گذاشتمو رو سینه اشو هلش دادم عمبو گفتم:
-بروووو عمووووو…امیر لطر و شاه سعودی با اون همه دکل نفتی اینجوری فیگور نمیان که تو اومدی! برو پی کارت…برو اینمدر هم از لیچی توی شلوارت مایه نزار! میگن پسرای چاق و بلند لیچیشون لد انگشت نوزادا هم نیست!
پوزخندی عصبی زد و گفت: -پس لازم شد نشیمن گاهت با اندازه اش آشنا بشه! خواستم جوابشو بدم که یلدا دستمو گرفت و با رنگ پریدگی گفت: -وای یا خداااا…بس یاسی..بسه بیا بریم…بیا بریم….شر راه نندار…
با نگاه هایی که داشتن واسه هم خط و نشون میکشیدن ازهم فاصله گرفتیم.یلدا با دست چک آبداری نثار لپ خودش کرد و گفت:
-خدا منو از دست تو بکشه ایشالله! این چه حرفایی بود به پسره گفتی!؟؟
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 42عصبی و تخس دستمو از دست یلدا بیرون کشیدمو گفتم: -آخه هی لیچیشو به رخمون میکشید!!! و بعد عصبانیت به کل از وجودم پرکشید.. خندیدمو گفتم: -فمط من نفهمیدم از کی تاحالا به دودول میگن لیچی! خنده ی من نیش یلدا رو هم باز کرد و مثل انفجار یه بمب زد زیر خنده و گفت:
-یکم دیگه سر به سرش میذاشتی لیچیشو از شلوارش میکشید بیرون تا اندازشو نشونمون بده!
دستمو رو دهنم گذاشتم و همونطور که میخندیدم گفتم: -کاش والعا نشونمون میداد….
با یلدا اونمدر گفتیمو خندیدیم که هردو نفرمون دلمون به دل درد و خیتگی فک افتادیم.اما از لدیم گفتن پشت هر خنده ای هست چیزی پنهان!!!
ترمه یکی از همکلاسی هامون همونطور که بدو بدو به سمت ساختمون کلاسها می دوید، به ما که رسید، چرخید سمتمون و همونطور که رو به ما عمب عمب راه میرفت گفت:
-سلامتی همه کلکا! چشمامو ریز کردمو گفتم:
-کلک ؟؟ خندید و گفت:
-میبینم که همصحبت جدیدتون از برو بچ بالاس!
منو یلدا با تعجب به هم نگاه کردیم چون اصلا از حرفای ترمه چیزی سر درنمیاوردیم… سوالی نگاهش کردمو گفتم:
-چی میگی تو ترمه!؟؟دنده عمب راه میری گیج میج میزنی!؟ برو بچ بالا کیه دیگه!؟
به راه پله ها که رسید، چرخید و مثل بچه آدم به راه رفتنش ادامه داد و در همون حین با ایما و اشاره و لحن طنزی گفت:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 43-حالا دیگه شما برو بچ بالا رو نمیشناسین؟؟ بابا شهاب ریاحی رو میگم دیگه پسر رئیس دانشگاه ..گل پسر آلای حاج محسن ریاحی!
ترمه خندید و بمیه راه رو ترجیح داد بدوئہ اما من و یلدا مثل ننه مرده ها با ماتم و عزا بهم خیره شدیم!
آب جمع شده تو دهنم رو لورت دادم و گفتم:
-یعنی این یارویی که لیچی داشت پسر آلای ریاحی بود!؟؟
یلدا با چشمای گرد شده از وحشت و رنگ پریده گفت: -اگه اخراجمون کنه چی؟؟؟ وای…ایمان سر منو میبره میزاره رو سینه ام!
-حاج آلا رو بگو! با یه تیپا شوتم میکنه تو حوزه علمیه میگه تو از اولم باید اینجا تجصیل میکردی نه جایی که نر و مذکر از توش رد میشن!
یلدا با لحنی که فرلی با گریه نداشت گفت: -اخراجمون نکنه یولت یاسمن؟
سینه سپر کردمو گفتم: -اگه پای مارو کشید به حراست خب ما هم حرفایی واسه گفتن داریم…ماجرای لیچیشو هم میگیم! یلدا پله ها رو با وحشت دو تا یکی بالا رفت و گفت:
-دلت خوشه هاااا…تمام عالم بفهمن ممصر از اول اون بوده باز مارو میندازن بیرون نه پسر ریس دانشگاه رو…کاش باهاش دهن به دهن نمیشدی یاسمن!
سرمو از روی ممنعه خاروندم و گفتم: -خب آخه من از کجا میدونستم این شهاب ریاحی! -بخدا ایمان بفهمه چیشده پوستمو میکنه! چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 44-اینمدر از ایمان واسه خودت ؼول نساز! چرا باید اون بفهمه! اصلا خدارو چه دیدی! شاید از اون مدل کینه ای هاش نباشه و بیخیالمون شد…حالا بهتره بریم سر کلاس تا استاد نیومده
-هوووؾ! باشه بریم!
همه ی اون یکی دو ساعت زمان کلاس،جشم من و یلدا خیره به در بود.انگار منتظر بودیم هر آن پسر رئیس دانشگاه از در بیاد داخل و مارو ببره حراست!
زمان کلاس هم که تموم شد زودتر از خود استاد زدیم بیرون و تو دنج تریم لسمت سلؾ خودمونو پنهون کردیم تا من بتونم ؼذامو بخورم و ضعؾ نکنم.
همه ی ظرفارو که خالی کردمو محتویاتشو ریختم تو شکمم،به یلدا گفتم: -تو برو خونه!
-مگه تو نمیای؟
-نه من باید برم باشگاه! صبح نرسیدم یکی از سالنهارو تمیز کنم لول دادم امروز عصر بعد کلاس برم …
-باشه پس من زودتر برم تا دوباره با اون پسره سرشاخ نشم!
-یادت باشه مامان سراؼمو گرفت بگو یاسمن یه کلاس اضافی برداشت..یه چیزی سرهم کن…خودت که بلدا…
چپ چپ نگام کرد و گفت: -بله ! از بس واسه خانم شر و ور بافتم تو دروؼگویی اوستایی شدم واسه خودم!
تا یه مسیری رو باهم رفتیم و بعد یلدا سمت خونه رفت و منم سمت باشگاه هر چند که میدونستم ایندفعه کارم به تاریکی هوا میکشه…
عطر خوش چایی هایی که پسند خانم به سمت اتاق آلای نجات میبرد باعث شد دست از نظافت بکشمو به سمتش پاتند کنم.
آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود و دهنم واسه سر کشیدن محتویات یکی از لیوانا حریص و بی طالت شده بود. آخه تن خسته،توی سرمای زمستون فمط یه چایی خوش عطر و بو میطلبه و بس!
تا دستمو به سمت سینی چایی ها دراز کردم پسند خانم با بدجنسی زد پشت دستمو گفت:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 45
-دستتو بکش کنار دختر !
نمیدونم مشکل این زن با من چی بود که هیچولت روی خوش بهم نشون نمیداد.سرمو خم کردمو با
ؼیظ نگاه تلخی بهش انداختمو گفتم:
-حالا مثلا یه لیوانشو به من بدی چی میشه!؟
همونطور که با تکون دادن دستش ازم میخواست فاصله بگیرم گفت:
-برو تیتو بکش…برو…برو ببینم! واسه من چه چه میزنه بلبل خانم ! برو …
هوووفی کردمو گفتم:
-لاالل بزار برم خونه! هوا تاریک شده…اتوبوس خط واحد میره تاکسی هم گیرم نمیاد..
پشه ای که اطراؾ لندون وز وز میکرد رو از اطراؾ سینی فراری داد و گفت:
-اینمدر سعی نکن از زیر کار در بری! هوا تاریک شده،اتوبوس میره…تاکسی گیرم
میاد…میترسم…ننه ام شاکی میشه…بابام دعوام میکنه….من این چیزا حالیم نیست…همونطور که
آلای جباری گفت اینجا باید همیشه از تمیزی برق بزنه….کارتو که انجام دادی بعد میتونی
بری….نمیتونی هم تسویه کن و کلا دیگه یه کاری کن نبینیمت!
و بعد هم لباس فرم گشادشو مرتب کرد و خواست سمت در بره که با صدای آمین سر جاش ایستاد
و سرش رو به سمتش چرخوند.
– صبر کن
نگاه منم به سمت آمین کشیده شد.
هنوزم همون اخم..همون لدمهای خونسردانه…همون بیتفاوتی، توی شمایلش دیده میشد…کلاه
سویشرتش رو از روی سرش کنار زد و به پسند خانم که رسید دستش رو سمت یکی از چایی
ها دراز کرد و یکی از لیوانها رو برداشت…
دیگه صلاح ندونستم اونجا بمونمو نگاهشون کنم .با دلخوری از هردوشون رو برگردوندمو با
لدمهای آروم سمت وسایل نظافت رفتم و با برداشتن تی مشؽول تمیز کردن زمین شدم..
خیلی نگذشت که آمین از پشت بهم نزدیک شد.میتونستم سایه ی هیکل درشتش رو ببینم…یکم از
چایی توی دستش رو چشید و گفت:
-هوا تاریک شده! چرا نمیری خونه!؟
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 46بدون اینکه برگردم سمتش نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ساعت 9بود و من هنوز تو این خرابه
شده داشتم زمینو تمیز میکردم.مطمئن بودم ولتی برسم خونه حاج بابا حسابی از خجالتم در میاد.
بالاخره کمرمو صاؾ کردم و سرمو چرخوندم سمتش…بجای یه لیوان چایی دوتا دستش
بود…خیره تو صورت خسته ام در کمال تعجب، یکی از لیوانها رو به طرفم گرفت و گفت:
-زودتر برو خونه…
لیوانو ازش گرفتمو گفتم:
-چیه؟؟ نگرانمی؟؟؟
پوزخند محوی زد و انگار که چیز خنده داری شنیده باشه، سمت سالن مردونه رفت و گفت:
– اونمدرا هم مهم نیستی!
دمػ و کنؾ نشدم چون از آدم تلخ بیتفاوتی مثل اون انتظار بیشتری نداشتم.ریز خندیدم و چایی
رو مزه مزه کردم.
پسر جالبی بود و حمیمتا ازش خوشم میومد…و فکر کنم برای تشبیه کردنش هم، لهوه ی تلخ
بهترین گزینه بود!
از ا ن لهوه هایی که نمیتونی ازش بگذری…از اون لهوه هایی که باید سه برابر خودش شکر
توش هم بزنی!
دنبالش تا سالن رفتمو با شیطنت گفتم:
-اگر با من نبودت میلی چرا واسم چایی آوردی؟؟
خنده اش که نگرفت هیچ،اصلا حتی نگاهمم نکرد و بیتفاوت مشؽول بررسی وسایل ورزشی
جدیدی شد که به تازگی برای باشگاه آورده بودن…
نزدیک تر رفتمو روی یکی از وسایل نشستمو همزمان با خوردن چاییم گفتم:
-چرا اینمدر تلخی؟
سرد و خشک جواب داد:
-هر چمدر تلخ باشی مگسای دور و ورت کمترن…!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 47بلند شدمو رفتم سمتش…نگاهم از بازوهاش رسید به چشمای کنجکاوش که با دلت وسیله هارو
چک میکرد.راستش به اون وسیله های ورزشی بدجور حسودیم میشد…
لیوانو پایین گرفتمو گفتم
-منظورت از مگس من بودم!؟
تیکه های یکی از وزنه ها رو بهم وصل کرد و گفت:
-آزادی هر جور میخوای فکر کنی!
خندیدم و گفتم:
-من کلا همیشه مثبت فکر میکنم…
بازم با پوزخند گفت:
-آفرین!
من هیچولت با هیچ پسری رابطه ی جدی نداشتم.تو دنیای والعی و مجازی شیطنت زیاد میکردم
اما اگر دوستی ای هم در کار بود از ترس حاجی هیچولت به هیچ مرحله ای نمی رسید…
اما دروغ چرا! حمیمت این بود که منم دلم میخواست مثل بمیه همکلاسی هام با یه پسر در ارتباط
باشم…یکی دوستم داشته باشه…منو صادلانه بخواد…خوشتیپ و جالب هم باشه…مثلا یکی مثل
آمین!
با خودم درگیر همین چیزا بودم که فکر شیطونی به ذهنم رسید.
لب و لوچه امو کج کردمو به بهانه ی نگاه کردن وسایل دو سه لدم جلو رفتمو کاملا طبیعی پامو
به لبه ی یکی از وزنه ها زدمو ادای افتادن رو درآوردمو همزمان چای توی لیوان رو هم پاشیدم
به صورت آمین….و هین بلندی گفتم…
دستمو به خودش که سفت و سختر از یک تیر چراغ برق بود تکیه دادم تا تعادلمو حفظ کنم و
بعد با نگرانی و خجالتی مصنوعی و ساختگی گفتم:
-ای وای…ببخشید…اصلا حواسم نبود…الان تمیزش میکنم اجازه بدین…
نه اخم کرد،نه چشم ؼره رفت…نه داد و هوار راه انداخت…حتی تکون هم نخورد. خونسردی و
بیتفاوتی بیش از حد و ؼیرمعمولیش زیادی تو ذوق میزد!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 48دستمال سفید تمیزی از جیب لباسم بیرون کشیدمو به بهانه ی تمیز کردن صورتش رو به روش
ایستادم و نرم نرمک فاصله ام رو باهاش کم کردمو دستمال رو با ملایمت روی صورتش کشیدم
در حالی که خوی شیطونیم وادارم میکرد نفسهای داؼمو تو گردنش فوت کنم….
پیش بینی من ابن بود که حرکاتم،اول سستش میکنه و بعد وادارش میکنه ناخواسته سرش رو به
سمتم خم کنه و بوسه ای روی لبهام بزاره و بعد بهم بگه
“میشه بیشتر باهم آشنا بشیم”
اما اینطور نشد!
آمین دستمو از روی صورت خودش
پس زد و با همون سردی و بیتفاوتی که البته حالا کمی چاشنی تمسخر لاتیش بود گفت:
-با این ممه های جوشیت ادای سکسی هارو هم در میاری! ؟ بیا برو اونور…
دستم تو هوا خشک شد و چشمام روی یه نمطه ثابت موند.کی باور میکرد یه دختر خوشگل
خودشو بچسبونه به یه پسر ولی پس زده بشه!؟ اونم بخاطر یه جفت سینه ی نالابل؟!!!
پس اینکه میگن ” کون یارو سوخت” یه همچین چیزیه!!!
گردنم خم شد و نگاهم رفت سمت سینه هام…اینا که خیلی هم کوچیک نبودن پس چرا این بهم
میگفت ممه جوشی!؟
اعتماد به نفس در آنی رسید به منفی صفر!دستم رو پایین آوردم و با سر خمیده از در سالن
مردونه بیرون رفتمو با همون لیافه ی فوق افسرده مشؽول تی کشیدن زمین شدم!
دیگه ازش خوشم نمیومد.پسری که اینهمه زیبایی رو نبینه و بخاطر عدد عوضی 85هی نداشته
ی لعنتیم رو بکوبه تو سرم اصلا به چه دردی میخوره!؟
حاج آلا درست میگفت.من از اون دخترایی بودم که هیچولت سعی نمیکردم از آدما دو لدم فاصله
بگیرم تا با یه همچین موردایی بر نخورم!
که حالا احساس یه دختر زشت و ؼیر جذاب بهم دست بده!
حرصم از خودم و حرفهایی که شنیده بودمو روی زمین خالی کردم و با عصبانیت تی رو روش
کشیدم..اونمدر محکم که حس میکردم زمین هم مثل من رنگ پریده شده!
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 49به سرم زد که بگم گور بابای پول و دانشگاه و کوفت و زهرمار و از اینجا برم تا دیگه چشمم به
این پسره ی لعنتی که فکر میکرد از دماغ فیل افتاده، نیفته!!!
از خودم عصبانی بودم…از اینکه چرا اصلا رلتم سراؼش تا اینجوری کنؾ بشم…تحمیرم کنه و
بهم ایراد بگیره…!!!
با خودم حرؾ میزدمو تند تند تی رو روی زمین میشکشیدم که یه نفر از میون دستم بیرون
کشیدش…
تا سرم رو بالا نگه بالا بردم با آمین چشم تو چشم شدم.تی رو پرت کرد روی زمینو گفت:
-مگه بهت نگفتم برو خونتون!؟
عصبانی و دمػ رفتم سمت تی و دوباره از رو زمین برداشتمشو گفتم:
-به تو چه! تا هر ولت دلم بخواد اینجا میمونم!
عصبانی نشد.واکنش خاصی هم از خودش نشون نداد.فمط دوباره تی رو از لای انگشتای خسته ام
لاپید تا نشون بده که از اون دسته ادماییه که تولع داره هر حرفی میزنه کسی باهاش مخالفت نکنه!
خشمگین و پر نفرت نگاهش کردم.
ولتی عبصی میشدم تند تند نفس میکشیدم و للبم به تب و تاب میفتاد و مثل تبل صدا میداد! درست
مثل همین حالا!
اینبار تی رو پرت نکرد.سفت نگهش داشت و گفت:
-برو خونتون همین حالا…
رفتم سمتشو همونطور که سعی میکردم تی رو به زور از لای انگشتاش بیرون بکشم گفتم:
-این تی کوفتی رو بده…
صدای بمش از گوش راستم داخل شد و از گوش چپم بیرون رفت!!!
-دختره ی نادون چرا در ممابل فهمیدن اینمدر مماومت میکنی.. مگه نمیبینی هوا تاریک شده..برو
خونتون…
برای اینکه حرصش رو دربیارمو تلافی هم کرده باشم گفتم:
دانلود رمان دختر حاج آقا صفحه 50

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

11 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان دختر حاج آقا»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.