دانلود رمان تژگاه

دانلود رمان تژگاه

درباه دختری قد و مغرور است که برای خونخواهی مادرش وارد یک شرکتی میشود ولی بر خلاف تصورش …

دانلود رمان تژگاه

مقدمه:
می گویند گذر زمان آتش دل را کور می کند…
دروغ است.. این گذر نه تنها آتش دلم را کور نکرد، بلکه
باعث شد روز به روز بیشتر شعله ور شود و این روزها
خواهد شد. همشون رو نابود کن…
_خسته نباشی بچه ها…چند لحظه به من گوش کن:
همه نگاه ها به سمت مدیر کشیده شد:
_فردا امتحان
داریم
. نفس سنگینی بیرون دادم…
به هدفم نزدیک شده بودم
و
چه چیزی بهتر از این؟ حالم آشفته بود و صداهای عجیبی
از شکمم می آمد. در رختکن زنان لباس هایم را عوض کردم. من توجه نکردم
به صداهای اطراف شکلاتی که دیروز خانم تقدیمش کرده بود
بازش کردم و گذاشتمش تو
سفرهای خارج از کشور با مهسا و انگین…
یه گاز خوردم. شیرینی آن کمی حالم را بهتر کرد.
ماسکم را زدم و با همکارانم خداحافظی کوتاهی کردم…
کل موجودی کیفم 45 هزار تومان بود و یخچال خالی خانه
مثل همیشه خالی بود. داروی پدرم تمام شد و
مدادهای آریا هم خالی بود. رسیده بود …
از خیابان خیس رد شدم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم
… جایی برای نشستن و انتظار نبود …
نگاهم به انگشت شستم که از کفش بیرون زده بود برخورد کرد

در هوای سرد آهی کشیدم و من آلودگی تهران را رها کردم…
واقعا کی به این روز رسیدیم؟ آن همه کفش عتیقه و لباس های مارک کجا رفتند؟
ماشینی که من و مهسا تو خیابون نوبت میدیم و
با پسرا دوره میدیم…
خانه ای که پر از نوکر بود و بزرگترین چراغش.
این مامانم بود که هر شب منتظر شیطنتم بود
و قبل از ساعت نه برمیگشتم…
اتوبوس که ایستاد همه هجوم بردند به سمت در…
وقتی همه بلند شدند عجله چه معنی داشت؟؟
تمام خریدهایم
به داروهای پدرم ختم شد، دو مداد، مقداری گوجه و سیب زمینی و ده تکه نان…
کلید را انداختم داخل در آهنی رنگی… از حیاط کوچک پر از برگ های زرد انجیر گذشتم و
سعی کردم . دردم رو پشت لبخندم پنهان کردم…
آریا خودشو انداخت تو بغلم:سلام آجی…
خسته نباشی
، موهاش رو بوسیدم: ممنون عزیزم… بابا کجایی؟؟
: -خدایا شکرت بهترم…
او دستانم را رها کرد و با آن چشمان درخشان که منتظرش بودند،
در حالی که از راهرو رد می شدم مدادهایش را از چشمانم بیرون
کشیدم : اینم مدادها.
: “پای اخبار.
با ذوق مدادهایش را گرفت و
داخل کیف مدرسه اش فرو رفت…
_سلام دخترم… خسته نباشی. وقتی به ویلچرش نگاه کردم قلبم خونی شد و هدفم
رنگارنگ تر بود
. پیشخوان رو گذاشتم…
نشستم پایش و دستش را بوسیدم: سلام
بابا…حالا بهتری؟
دستش را روی من گذاشت و چشمانش با شرم به من خیره شد،
داروهایش را روی میزی کنار ویلچرش گذاشتم و
لبخندی از ته دل لبخند زدم تا او را هم خوشحال کنم: – دادام… اینم
دستور تو…
آب دهانش را قورت داد. داد و گفت: دستت درد نکنه دخترم…
و من نگاه شرم آور مردی به نام پدر را نمی خواستم… (A_N)، [19.07.01 03:21] تژگاه
قسمت دوم 🌸
تژگاه
3#
نفس نفس می زند و سینه اش خس خس خس می کرد… صدای
فریادهای ماوا آمد.. هر چه می دوید کمتر پیدا می کرد…
صدای باد و هویج آن جغد شوم. ، آن
صحنه زشت و تاریک را حتی زشت تر از قبل کرد..
از موهای کوتاهش تا ته پیشانی و پهلوها عرق ریخت.
گوش هایش زنگ می زد و دنبال ردی از آن فریاد می گشت… روی زانوهایش خم شد تا نفس تازه ای بکشد.. سرفه امنیتش را بریده بود
و فریادی که با ندای نامش همراه بود،
.
_داداااااااش… دادااااااااش…
صدای قطع شده نفساش با صدای تکان دادن برگ های درختان باغ یکی شد
… گلویش خشک شده بود
و خس خس می کرد.
یکی دیگر از جیغ های بلند: ma’araaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa …
و او از یک سکوی بلند پرتاب شد …
او پرش کرد و مدتها طول کشید تا دریابید که
چه چیزی لعنت است … در بدنش می دوید
به پناهش برسد… سرش را زیر شیر آب گذاشت و بعد از
نفس نفس زدن…
خون در رگهایش می جوشید…
تاوان کدام گناه را دادند؟
برای مدت طولانی خود را در آینه نگاه کند.
آن زن زندگی آنها را به هم ریخته بود و او رفته بود

نه صدای خنده ماوا رو تو اون خونه میشنیدی و نه
لبخندی روی لب پدرش میدیدی…
فقط یک هفته بود که نبوده بود و این همه دردسر؟؟
شاید انتقام گرفتن از آن مرد اشتباه بود… دستش را از بالا تا پایین صورتش کشید و
از تخت
پایین آمد
. وقتی می خوابد
دوباره آن کابوس لعنتی سراغش می آید.. که هر چقدر هم که می دود نمی تواند
موهای تقریباً کوتاهش روی پیشانی اش ریخت و قطرات آب
از بین آنها روی صورتش جاری شد.
چشم هایش خون آلود بود و رگ های گردنش
بیرون زده بود.
کی میدونه اون لحظه داره چیکار میکنه؟
او بیگناه را به چوبه دار برده بود، چه کسی چنین بهایی را می دهد
؟ قطرات از گردنش پایین آمد و
به سینه پهنش رسید.
آنقدر تند رقصیدند و پایین رفتند که انگار آنها هم
از هیبت این مرد می ترسیدند و می خواستند از شر او خلاص شوند…
چرا هر چه تلاش کرد به بن بست رسید؟؟
عصبانیت تمام وجودش را گرفته بود و صدای
مشت های مشت کرده اش سکوت سرویس را شکسته بود…
فقط شش ماه مانده بود… ماه را از دست نمی داد… یعنی
نمی خواست این یکی را از او بگیرند…
بگذار تا از این مخمصه خلاص شود، مادر همه را به سوگشان می اندازد… حالا دستانش
بسته بود و جز به فکر رهایی ماهان، نقشه هایش را پس زد و
به تعویق انداخت.
آنها تا بعد .
با همان قطره هایی که از سرش می چکید و خود را روی
تخت انداخت و سعی کرد از مغزش برای نقشه ای جدید استفاده کند
..
همه مشکلات روی دوشش بود و یک تنه
به جنگ آنها رفت…
در سی سالگی ، همزمان با پدرش مجروح شد و
پولاد آب دیده شد…
حالا پدرش رنج کشیده و از کار افتاده بود و
تنها بود… چند روزی دلش تنها بود. می خواست مثلا
کیفش را گرفت…
پدرش هنوز خواب بود. و قصد نداشت او را بیدار کند.
روی میزش بنشیند و در ویلای خود در بابل سیگار بکشد… گاهی اوقات.
لب هایش را می بوسید و به صدای دریا گوش می داد…
چند پف از ادکلن گران قیمت و معطرش را کشید و
از روی میز صبحانه یک لیوان آب پرتقال برداشت و
سرکشی کرد…
حالا کجا بود مترجم فرانسوی این قرارداد لعنتی را از او می گیرد؟
او هرگز اهل صبحانه خوردن نبود و
همیشه سر میز بود.
راننده در را برایش باز کرده بود و تا کمر خم شده بود..
بی توجه به او رفت سمت در راننده و سوار شد.. کیفش را
روی صندلی جلو انداخت و در را محکم بست… راننده بیچاره حتی جرات پرسیدن نداشت می دانست که هرگز نباید
با این مرد گستاخ و همیشه اخم کرده بحث کند
… پس بی صدا در پشتی را بست و برگشت…
اما محافظان مثل همیشه به وظیفه خود عمل کردند و
به دستور تیمورخان تا پایان این شش ماه با او بود. معراج بودند

(A_N)، [07.01.19 03:21] Tezhgah
Tezhgah
4#
کار شرکت به هم ریخته بود و تنها چیزی که کم بود این بود
که هر دو مترجم شرکت با هم ناپدید شدند… او خبر ازدواج آنها را داشت و مطمئناً آنها در ماه عسل بودند.
تعطیل می شود؟
او هرگز زبان فرانسه را یاد نگرفت و علاقه ای به یادگیری نداشت
. او آن را نداشت.. اما انگلیسی او دقیقاً مانند یک شهروند بود که
ده سالی که در سانفرانسیسکو زندگی می کرد در آنجا زندگی می کرد
، او حتی لهجه لاتین داشت و
صدایش را جذاب تر می کرد. به مخاطبانش…
پس این چه شد. مترجم؟
_خوشبختانه در بین استخدامی های روز شنبه یک نفر هم هست که کاملا به زبان فرانسه مسلط است و قبول کرده
که در کنار شما باشد.
امروز به عنوان مترجم رئیس دو انگشتش را گوشه چشمانش گذاشت و
کمی مالید: مطمئنی چیزی اشتباه است
؟ در کدام بخش شاغل هستید؟
عزیز، آنها در بخش طراحی استخدام شدند، اما وقتی شنیدند آقای
سعیدی و ملکان در این مورد صحبت می کنند،
این پیشنهاد را مطرح کردند و مقاله فرانسوی را که آقای سعیدی
در آن لحظه برای آنها به فارسی نوشتند، خواندند…
حرکت را متوقف کردند: – باشه…
نیم ساعت دیگه باید آماده بشه.
جلوی رستوران لوکس پیاده شد و
سوئیچ را به راننده رستوران داد تا ماشین را پارک کند. کمی تأخیر کرد تا مترجم آمد. او نمی خواست
حالش را بد کند
با بازی های احمقانه اش، پس مجبور شد چند ثانیه منتظرش بماند. سپس ماشین سیاه رنگ شرکت ایستاد و
صدای قدم های آهسته را شنید..
نگاهی به آن انداخت تا مطمئن شود و متوجه شد که مترجم
زن است.
یه سلام آهسته شنید..زیر لب جواب داد و
به سمت در ورودی رستوران رفت..فقط
کم بود که شعور زبان یه دختر
بهتر از اون باشه…
پوف پوف کرد و این چیزا مهم نبود. حالا…نه الان که
خیلی تغییر کرده بود
. حداقل با نتیجه عکس از یک قرار مفتضح فرار کرد…
به میز رزرو شده راهنمایی شدند و
آن را خالی یافت.. نفس راحتی کشید. او اصلاً از گستاخی خوشش نمی آمد و .. اگر قبلا بود، برای
یک حالا.. او
همیشه ترجیح می داد اولین باشه… کیفش را روی میز گذاشت و
برای اولین بار مستقیم به دختر نگاه کرد..
لباس رسمی و ساده ای پوشیده بود که
اندام کوتاه و قد بلندش را نشان می داد…ماسک کوتاهی که تقریبا به
سینه اش رسید…
وقتی به صورتش رسید، چند ثانیه مکث کرد…
حالا وقت فکر کردن است.
او زیبایی خیره کننده آن دختری را که حتماً بینی اش را جراحی کرده بود، نداشت .. اگر قبلا بود، برای یک بار هم که شده
به
این فکر می کرد که آن را در
دستانش قرار دهد تا به مجموعه خوشمزه اش اضافه شود
… نفسی کشید و به صندلی روبرویش اشاره کرد
دختری که به پایین نگاه می کرد و جدی بود باید بنشیند. دختر بدون هیچ حرفی نشست و او بالاخره نشست و تکیه داد

بی شک اگر سیگار در آن مکان عمومی ممنوع نبود،
نخی را در می آورد و به آن دختر زیبا خیره می شد و
لقمه ای از سیگارش را می کشید. …
_شغلی کجاست؟؟
معراج پرسیده بود. با لحن جدیش…
دختر با جدیت بیشتری جواب داد: صدای دلنشین و آرومی از کارگاه بنفشه داشت.بدون هیچ کنایه ای خیلی جدی
گفته بود
که کجا استخدام شده…
لباش رو فشرد و به دختره نگاه کرد. صورت
پرس و جو کرد: اسم؟؟ زبانش را روی لب های خشکش کشید و نگاه معراج
هم به همان نقطه جذاب نگاه کرد…
پلک زد:آرام خسروی
فامیلش ابروهای معراج رو بالا انداخت…
بلافاصله پرسید:پدرت؟؟؟
نفسش را بیرون داد و دوباره به صندلی تکیه داد
، شایان برادری به نام بهروز نداشت:
بهروز خسروی…
_میدونی که زمزمه و اشتباه در کار ما جایی نداره. و شما
امروز فقط به عنوان مترجم اینجا هستید. از این به بعد
باید وظایف اصلی خود را انجام دهید. آرام برای اولین بار چشمانش را به آرامی بالا آورد و
به چشمان سیاه معراج خیره شد: “میفهمم…
نگاهش باعث افتاد.” چیزی در معراج ظاهر شد… چشمانش
پر از هیجان بود… با آن خاص. رنگ
چند ثانیه سکوت شد و بعد صدای گوشی به آرامی
نگاه معراج را از چشمانش به گوشی ساده دخترک معطوف کرد..
نام سپهر مدام چشمک می زد و خاموش می شد..
آرام عذرخواهی کرد و از میز دور شد: سلام
سپهر؟؟
و در همان زمان گارسون به سمت میز رفت.
سلام رسیدی؟
_بله ولی طرف های قرار هنوز نیومده.
_آره..خوابه..آریا هم داره مشقش رو مینویسه نفس راحتی کشید:ممنون واقعا لطف داری_کی میخوای
عادت کنی که اگه صدام رو بزنی با
اومدن کنارت؟ کی عشقم را باور می کنی؟»
آرام کلافه دستش را زیر ماسک شل کرد و موهایش را گرفت
:
سپهر الان وقت این حرف ها نیست.
.. من باید
برم. آن طرف مرد داغی
به حرکاتش خیره شده و چشمانش زیر ذره بین… رفت سمت میز و
چتری های سرسختش را زیر ماسک
گذاشت …
و نگاه معراج چرا اینقدر آماتور بود و مبتدی؟؟
این رنگ دیگه از کجا اومده؟؟ موهاشو رنگ کرد
یا طبیعی بود؟؟ (A_N)، [07.01.19 03:34] تژگاه
تژگاه
5#
به خودش داد زد و مشغول بود…
تا وقتی که نمایندگان شرکت فرانسوی آمدند، او حتی
نگاه هم نکرد.. اوضاع
آنطور که می خواست پیش رفت. و این
مدیون آن دختر زیبا و جدی بود…
باید برای او جایزه ای در نظر می گرفت.
وگرنه او را به یک شام دعوت می کرد و سعی می کرد او را بکشد! مزخرف
فکر نمیکرد..همین ثواب خوب بود…
قول داد بعد از شش ماه خرج خودش را بدهد و
وقتی برای خودش رفت… حالا حتی فکر کردن به این
چیزها مسخره به نظر می رسید…
بعد از امضای قرارداد قرارداد پدر، هر دو به شام ​​دعوت شده بودند و
نگاه پسر به
پیست اسکیت بود
.
او فکر می کرد که این پیشنهاد توسط آن دختر رد می شود، اما
او در کمال ناباوری پذیرفت و حتی نگاهی به صورت او انداخت.
برزخی صعود نکرد!
چگونه قبل از مشورت با رئیسش به خود اجازه داد؟
لب هایش را روی هم فشار داد: اوه… ببخشید ولی من
وقت زیادی دارید و می خواهم فردا دعوت مرا برای شام بپذیرید. اصلاً خانم خسروی مترجم نیست و وظایف دیگری
دارد
. فکر می کنم برای فردا شب نخواهند توانست آن را بگویند.
این درست نیست؟
آرام نفس عصبی اش را بیرون داد و همه چیز را یکی یکی ترجمه کرد. و
برای فردا شب عذرخواهی کرد…
بعد از خداحافظی با آن سه نفر هم قصد رفتن داشت…
معراج دیگر به نقطه جوش رسیده بود. آیا این دختر نمی ترسید که
به خاطر این رفتار با رئیسش اخراج شود
؟
_هنوز نگذاشتم بری _ ببخشید آقای تیموری من کار دارم و شام مهمون دارم
.
??
لبخندش اعصابش را آرام کرد: بعدا میتونم ازت بپرسم.
حضور مهمان عزیز شما چگونه
پشت لامپ بود که تلفنش زنگ خورد. از دستور تماس
نگاه سرد دختر به خودش آمد، این همه حرف
از کجا آمد؟ چه جور مزخرفی از او می پرسی؟
آیا بهتر نیست فقط به خاطر خودسری او بازجویی شود؟
بلند شد و کیفش را برداشت:
بدون مشورت با رئیست دیگر هیچ چیز را قبول نمی کنی! و من
امروز رئیس خیلی خوبی هستم که بخاطر کمکی که کردی اشتباهت را نادیده میگیرم
… دفعه بعد هیچ بخششی نیست._ میفهمم..
موقع رد شدن شنیده بود آه… این دختر بود
چیزی! با این همه تسلیم
به چهره سرد و نگاه خشکش نمی خورد…
سوار ماشین شد و رفت…
لبخند زهر یواش یواش
متوجه شد که چه خواب هایی
برایش ندیده… :
_ سلام آقا خبر دارم برات
_سلام زود باش _ قربانی دختر مجد ، از سفر برگشته است، همانی که
بلافاصله پس از آن ماجرا از مه لخا فرار کرد.
دندان هایش به هم قفل شد و فرمان را محکم گرفت.
_آقا همین جوری که بوش میاد میخوان تو
رو این دختر بکوبن.
_اشتباه کی میتونه منو بگیره که اون مجد دوث
برام نقشه میکشه…هنوز نمیدونه چه آتشی
تو دل معراج خان تیموری مونده…
چراغ سبز شد و پایش را روی گاز گذاشت: از وکیل ماهان
چه خبر؟ دقیقا داره چه غلطی میکنه؟ گفتی گردنش شکسته و راز تو خونه.. تا حالا قاچ خورده که
بعدش بخوره؟؟ بعد از ماه رمضان مورتیکه اعدامش می کنند.
_ببخشید آقا کار خانواده ماژده هست. وقتی
وکیل میگیریم تیکه تیکه.. باید صبر کنیم تا راهی پیدا بشه.
مهم است که گزارش دهید که وکیل اشتباه کرده است.
_ببین داریوش من خودم استخوانتو میخورم اگه این راه پیدا نشد برات
میفرستم .
چشم آقا.. من در خانه به دنیا آمدم و تا ابد به تو وفادارم.. دستور بده
تا خاک تو شوم.
_لازم نیست کثیف بشی فقط یه ذره ذخایر داشته باشی. (A_N)، [07.01.19 03:35] تژگاه
تژگاه
6#
از آنجا مستقیماً به کارخانه رفت تا
مواد جدید را ببیند … این همه مشغله نیاز داشت که کمتر باشد
باید به آن موضوع غم انگیز فکر کند …
آهی کشید. و فردا روز جلسه بود درست مثل یک سال و
شش ماه که پرونده را کشانده بود، خودش هم کشیده بود

مغز، دست و پا… و حتی قلبش. …
پس کی می توانست شب ها بدون کابوس راحت سرش را روی بالش بگذارد
… شبی بدون فریاد ماوا … بدون فریاد ماهان و
ناله های پدرش …
گاهی فکر می کرد به “آن” مرد ظلم کرده است. ..
در واقع تمام تقصیرها را به گردن او انداخت و
گرفت . سزای اعمال کثیف آن زن از جانب او… او آنقدرها هم بی گناه نبود، گناهش این
بود.
او را بی مادر و برادر و خواهر بی گناهش را …
آن زن لعنتی که بود؟ تا ببیند ماهش زیر تیغ است
و روز به روز بیشتر آب می شود…
کجا بود آن روز که آن بلای مهیب بهشتی بر سر دخترش آمد
؟
حتی برای تشییع جنازه اش هم آماده نشده بود و
به خوبی می دانست که اگر با این معراج روبرو شود، نابود می شود
… روی خاک سیاه می نشیند… باید درباره «آن» مرد بیشتر بدانی.. اما قطعا الان
زمان مناسبی نبود… کارهای مهم تری داشت،
خدمت. رفت…حتما به فکر شب هایش بود…حتما با
مراقبت…
معمول پرید بیرون
تختخواب با ترس و عرق پاها نسبت به این کم خوابی ها و دوست نداشت
از بی حوصلگی عقب بماند…
شلوارش را در آورد و به حمام رفت… مجبور شد در وان دراز بکشد. مدتی برای
رهایی از این تنش. کم کن…
آب را خنک و گرم کرد و داخل وان رفت… گرمای آب
باعث شد آرام شود و چشمان خسته اش به هم سر خوردند…
با درد پشت گردنش از خواب بیدار شد
.. دستی به گردن دردناکش کشید
و چشمانش را روی هم فشرد..لعنتی
…تا فردا باید این درد را تحمل می کرد.
یه دوش گرفت و آماده شد… باید مرتب می شد
چند کار شرکتی و ساعت نه به جلسه می رود…
وقتی رفت آب پرتقال همیشگی اش را بخورد
پدرش را سر میز صبحانه دید…
_صبح بخیر…
پدرش نگاهی به او انداخت
این چه جور آدمی بود؟؟؟ پدرش…. وای…
_صبح خداحافظ پسرم… از دانشگاه واردار برگشتم خونه
همونجا خشک شد… چند ثانیه بعد لیوان رو روی میز گذاشت
و قورت داد: “پدر؟ ”
تیمور سرش را بلند کرد و به معراج
منتظر خیره شد
.
اشک در چشمان پدر حلقه زد و انگار چیزی را به یاد آورد
: برو پسرم… خدا
چند لحظه
دست و نبضش را مشت کرده بود ، خشک ماند و خیره شد… به موهای یک
دست سفید و… پلک های افتاده که با عینک پوشانده شده بودند.لب هایی
که می لرزیدند…
بوی ادکلنش را پخش کرده بود…
در پنجاه و پنج سالگی لب هایش می لرزید.. دستانش
هم…
غرش را در گلویش خفه کرد و نگاه کرد… او از آنجا دور شد.
پدرش داشت آلزایمر می گرفت… کمبودش را داشت… از بین همه بدی های دنیا این کم بود

چند بار مشتش را روی فرمان کوبید و
چشمان نگهبان و اسکورت ها را به سمت خود کشاند. …
درست بعد از تیراندازی به ماشینش، پدرش
آنها را برای حفظ جان معراج استخدام کرده بود…
(A_N)، [19.07.19 03:36] تژگاه
تژگاه
7#
و چقدر از آن زمان گذشته بود؟ پس فرستادش

از امیر برای خودش وقت گرفته بود و حالا باید
با او در مورد اتفاقات صبح صحبت می کرد…
پس از امضای پرونده ها، قرارهایش را از منشی پرسید و
از شرکت خارج شد.
پشت شیشه تقریبا مات زندان منتظر بود.
سرش را بین دستانش گرفته بود و این همه درد را برای کی می گفت؟
سرش را بلند کرد و همراه با درد خفیفی که در گردنش بود،
هییش نزار را آرام کرد. میدونم…مطمئن باش اگه من اینجا بودم همین کارو میکردم…شاید
با اون لباسای گشاد به هیکل نزار ماهان هم نگاه میکردم…
رنگ زرد و چشمای قرمزش
برای بیان حالش کافی بود. هر دو همزمان گوشی را برداشتند…
غم دنیا داشت توی دلش می ریخت که
نگاهش را از آن چشمان ملتهب و نگاه لرزانش گرفت..
اون نگاه التماس جون رو دید… _برادر…؟
صداش خشن بود…
معراج لب هایش را روی هم فشار داد:
_جان داداش؟ ببخشید چرا با خودت اینجوری میکنی؟؟
_فقط شش ماه مونده…
چشماش رو بست:میدونم داداش میدونم…راهنمای من
داره دنبال کار شماست. مطمئن باش من ازت مراقبت میکنم…نمیذارم
بری…دیگه از دستت نمیدم.
_برادر من کاری کردم که تو اگه اینجا بودی… من… من…
همه رو
گلوله
می زدم
. او ما را پس داد.
_شبا شبا تو خوابم میاد میخواد خفه ام کنه… دارم دیوونه میشم
تو این حالت شکسته.
مشخص بود…
اگر امکان داشت آن شیشه لعنتی را می شکست و
موهایش را از ته کشیده بود و گونه هایش
دنیا را بر سر کسی که نمی گذارد بیرونش کند خراب می کند.. _این
وکیلی که گرفتم حرف نداره.. شک نکن…صداش بلند شد کوچولو: “چرا شک نکنم؟ کشتمش
.. اون چاقو رو با دست خودم گذاشتم تو قلبش..
دوربین لعنتی همش خونه.” او صحنه ها را ضبط کرد.
به من بگو، آن وکیل لگوریت می خواهد چه کار کند
؟ هان؟ شما تصمیم گرفته اید که آن وکیل دو وزارتخانه
دندان هایش به هم قفل شده اند: به آن عقب نگاه کنید.
اون وکیل دوزاریت چیکار میکرد؟؟
ما راهی جز رضایت نداریم چرا نمیفهمی؟
ترسیدی میفهمم..ولی صداتو بلند نکن چون
گذاشتند
این اتفاق بیفتد میزنم تو دهنت تا
لاف نزنی
مثل اون جلوی من بعد از آن فیتان
فیتان برو به آن DIWTha التماس کن؟ پس مشکل شما چه بود که این گوه بزرگ را گرفتید
؟ می خواستی سایه غم به من برسد
، گلی بر سرم می گذاشتم. آیا در سر خود صدا ایجاد می کنید؟ اشتباه کردی
که آدم بکشی.. میخوای بری التماس پدر اون پف. یوز کی به
خواهرت تجاوز کرد؟
خون ماوا را کی باید داد؟ هاها؟؟
ماهان عصبی گوشی رو کوبید و رفت اونجا

معراج غر زد و صندلی زندان رو واژگون کرد.
چند نفر از ماموران بلافاصله به آنجا رسیدند و معراج را در ماشین قفل کردند و
معراج را به بیرون هل دادند …
سرش روی فرمان … کوه خیلی ضعیف شده بود …
باید جایی خود را خالی می کرد وگرنه رگ هایش
از عصبانیت می ترکید… با اسکورتش تماس گرفت و به او هشدار داد که اگر دنبالش برود عواقبش به پای خودش خواهد بود
. او دیگر
طاقت این بازی مسخره را نداشت.
به پاتوق همیشگی اش رسید و
از ماشین پیاده شد.
و به سمت نگهبان ریل رسید… دستانش
محافظ ریل را فشرد و چشمانش شاهد ریزش سنگریزه هایی بود
که به کفش هایش برخورد کردند و از آن دره وحشتناک پایین رفتند

چند ثانیه مکث و پس از شنیدن صدای فریاد وحشتناکش در قلب دره اکو
ولی اتفاق افتاد…حتی کلاغ ها هم ترسیدند و پرواز کردند…چندتا از آنها
غرغر کرد و در دل دره اکو فریاد زد …
تصویر چشمان اشک آلود ماوا و بدن بی حسش پشت پلک هایش
نقش بازی کرد… درست فردای دستگیری ماهان خودکشی کرده بود… دیاز
بدون نسخه دکتر پام رو از کجا آورد؟
تشخیص دکتر نیم ساعت بعد از مسمومیت مرگ بود
… حتی اگر قبل از آن به بیمارستان می رسید
زنده نمی ماند…
یک ساعت تمام اتفاقاتی که افتاده بود را مرور کرد و
جز چیزی به دستش نمی رسید. مشت هایش را گره کرد
صدای زنگ گوشیش در ماشین باعث شد با قدم های خسته اما محکم
به سمت ماشین برود. نشست و
تماس گرفت. آرام بود… پسر عمویش که
مدیر حسابداری بود
_ بله…
با این همه فریاد و داد و فریاد، صدایش همان باشد. _میراج را می گرفت
؟ شما؟ _خودم.. کاری کردی؟
_نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه و هنوز نیومدی.
من به شما یادآوری کرده ام؟
چشماشو محکم بست:لعنتی…
_بهتره زودتر برسی..اینم همون شرکتی که
با مجد شریک شده
_ دفنش نکن…برو سوماک بامکه _چی میگی معراج؟ به هر حال باید این پروژه را
بپذیریم
. آیا می فهمی ؟
_باشه.. خودم میرم دیگه زنگ نزن صداش داره
اعصابمو خورد میکنه.
_بذار ببینم؟ مستی؟؟
_ساکت متین…(A_N), [07.01.19 03:37] تژگاه
تژگاه
8#
_وای.. معراج اگه مست شدی بهتره همینجوری که هستی بمونی
.
معراج غر زد:
_دی من مست نیستم..همینقدر مغزم را قاطی نکن…
ارتباط را قطع کرد و ماشین را با آن پرواز کرد. یک برخاست

مثل روزهای قبل از روزش عصبانی بود و کاری برای انجام دادن نداشت.
او نمی توانست این کار را انجام دهد. او هم جلسه را آورد و بلافاصله جلسه بعدی شروع شد
… ملاقاتی که آن دختر جذاب با کفش های سکسی
نمایشی راه انداخت و چرا دروغ؟
به جای معنی حرفش
بیشتر به حرکت لب و اندامش توجه کرده بود
و هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
.
آن دختر همیشه می خواست معشوقه اش را واسطه کند تا شرکت کند
کنه بر آنها شرکتی که
این روزها به سختی تا این حد پیش رفته بود.
شیدا ماجد از سال ها پیش عاشق معراج بود، از
همان سالی که با شهرام به سانفرانسیسکو رفتند و
معراج از آنها پذیرایی می کرد. درست هشت سال پیش… و حالا
زمزمه هایش در گوش پدر، نقشه اش را به خوبی پیش می برد. او از زیبایی کم نداشت و این باعث عصبانیت شیدا شد.
چرا هیچ وقت معراج را به سمت خود نمی کشید…
معراج مرد خوشگذرانی بود و به قول خودش
تمام زیبایی های شهر را چشیده بود اما شیدا را جذب نکرد.
زیبایی های شهر را نداشت..او را دختری شیطون و حیله گر می دید که
حرصش را بالا می برد…
حالا که مجد لندور می خواست دختر شیطنتش را تسخیر کند.
تا برای همیشه معراج ریشدار بماند. ترس جان ماهان،
غلام انگشتری بر دوش آن مار زیبا…
کیفش را روی میز انداخت و روی صندلیش لم داد…
ساعت دو بعد از ظهر بود و
ساعت هفت شام خورد. «ساعت… با همان مردم فرانسه. کزای… چطوری میخواست باهاشون چت کنه که از
حرفاشون
چیزی نفهمید ؟ او دوست نداشت فریب بخورد، اما به هر حال
در وسط یک قرارداد میلیونی بود و کاری از دستش بر نمی آمد.
منشی را گرفت و همان دختر را گفت.
به او در مورد شام دیروز امشب اطلاع دهید… او
دختر زیبایی بود و شاید بتوانی با او خوش بگذرانی
البته، او هرگز دوست نداشت روابط خود را با مسائل مربوط به شرکت
.
ساعت سه با امیر بود و وقت نداشت
در خانه برای ناهار مخلوط کند. کنار رستورانی سر راه پارک کرد و پیاده شد
… هنوز کتش را نپوشیده بود که صدای گاز موتور که
هر لحظه نزدیکتر می شد بیدارش کرد و سوار
ماشین شد . پرت کرد …
موتورسوار که کلاه به سر داشت از کنار ماشین رد شد و
همزمان پلاکش را نگه داشت …
از حرص و عصبانیت نفس نفس می زد … اگر نمی کرد نامرد بود. پیگیر این موضوع…
بالاخره کتش را پوشید و پیاده شد. آنقدر لجباز بود که
آنجا ماند و تا ناهارش را تمام نکرد نرفت

امیر با دیدن قامت معراج بلند شد و
شانه هایش را صمیمانه بغل کرد.
_ پس آقا…خیلی خوشحالم از دیدنتون.
معراج با لبخند دستی روی شانه اش گذاشت: من
هم..
امیر او را به سمت مبلمان چرمی اداری اش راهنمایی کرد و
پرسید: چی می خوری؟ چای قهوه یا نسکافه؟
_یه نسکافه غلیظ لطفا…امیر خندید و
دو تا نسکافه و کیک به منشی سفارش داد…
_خب…از خودت بگو چه بلایی سر دوستت که
سالهاست ندیدی؟
_باید بدانی که. فقیر شدم..
امیر شوکه شد: “چی شده پسرم؟
دوساله ازت خبری ندارم…
” معراج هر دو آرنجش رو به زانوهاش تکیه داد و

من شروع میکنم… .؟اینقدر مشکل دارم که من قطع شده ام… تو باید کمکم کنی
تا قبل از اینکه پدرم فراموشی کامل کند درمان شوم…
چند ضربه به در زد و منشی سینی را روی میز گذاشت و
گفت، برگشت و برگشت و بیرون رفت. امیر بلند شد و کنار معراج نشست.
تعجب کردی، چه چیزی باعث شده بود که معراج که
به زمین و زمان می بالید و
با قدم هایش زمین را می لرزاند، این گونه شود.
دستش را روی شانه معراج گذاشت: اول نسکافه ات را تا
داغ است بخور بعد از هر کجا که دوست داری شروع کن…
معراج به پشتش تکیه داد و به سقف نگاه کرد: چهار سال
پیش که از آمریکا برگشتم فکر کردم. میتونم
راحت نفس بکشم و من شرکت خودم را راه اندازی می کنم. تنها بودن کافی بود
در غربت… بعد از این همه خوشگذرانی وقت آمدن
به خانواده ام بود…
اما وقتی به خودم آمدم دیگر
اثری از آن خانواده نمانده بود… (الف_ن)، [19.07.19 03. :38] تژگاه
تژگاه
رفت دانشگاه.
#9
به لبهای سرخ شده ام که از خنده آراسته شده بود نگاه میکرد… سلام کردم و سرشو تکون داد و بعد از اسکن چیزی نگفت.
صبح زود مهسا منو برد شرکت و دانشگاه
، شوما رو بخور… خندم گرفت و
گازش رو گرفت…
چتری بلندم رو زیر نقابم فرستادم و سعی کردم
لبخندم رو قورت بدهم. نگاه کرد دو چشم مرموز و کنجکاو
قفل شده بود… یکی از ابروهایش بالا رفته بود و
سعی کردم در کنفرانس شرکت کنم. آماده کرده بودم. به یاد داشته باشید …
فایل هایم را انتخاب کردم و فلش مخصوص را گرفتم..
زیر چشمم راهش را در پیش گرفت و رفت…
نفسی کشیدم و با قاطعیت به سمت شرکت رفتم…
بهترین طرح های زمستانی ام را آورده بودم…
به همکارانم سلام کردم و کت پاییزی ام را آویزان کردم…
با خودم به اتاق کنفرانس رفتم. همکاران رفتیم و همه منتظر
آمدن مدیر شرکت بودیم…
احتمالاً امروز آن پیرمرد احمق را می دیدم و شاید هم آن گرگ
کوچولوی او را که تا به حال از او خبری نبود…
صدای قوی صدای پا شنیده شد و همه کارمندان
بلند شدند.
منم بلند شدم و…دوباره همون مرد دیروز…
به جز اون حسابدار شرکت که شنیده بودم.
پسر عموی آنها بود و وکیل شرکت نیز پشت سر او آمد.
با دست به صندلی ها اشاره کرد و بعد از نشستن بقیه
هم نشستند…
ظاهراً امروز هم قرار نبود آن کفتار پیر را ببینم…
سعی کردم اعصابم را کنترل کنم.
میز جلسه خیلی بلند بود و یک میکروفون کوچک مشکی
جلوی صندلی هر کارمند نصب شده بود.
چینی ها بعد از چند مقدمه گفتند: خب، ما اینجا هستیم تا شما را
ملاقات کنیم
. اما
در مورد برنامه های خود برای زمستان که دو هفته دیگر خواهد بود صحبت کنید.
ازت میخوام مثل همیشه سخت تلاش کنی و این شرکت بزرگ رو بسازی… کار و تلاشت رو میبینم…اگه
مجموعه زمستانی امسالمون
مثل کلکسیون پارسال امتیاز بگیره همگی از من انعام خوبی خواهید گرفت و
کسانی که بزرگترین نقش را داشتند با من بیایند به
حراج پیش بهار
پاریس
برای یادگیری
کلاس ها و دوره های حرفه ای رایگان
و بلند شدم..
رایگان او چند مدل برای طرح های مردانه انتخاب کرد و
نوبت به مدل های زنانه رسید. بعد از سارا نوبت من بود.
کنفرانس سارا به پایان رسید و من
میکروفونم را کمی جلوتر بردم…
نگاه جدی و مستقیم او را حس کردم و سعی کردم بر
روی نمایشگر مهم ترین کنفرانس زندگی ام تاثیر بگذارم. نمونه ها روی مانیتور نمایش داده شد و من
بدنه مانکن چوبی را کنار مانیتور گذاشتم.
هر کدوم رو مفصل توضیح میدادم..
و در آخر اضافه کردم: از بین همه طرح ها میخوام
یه طرح رو به عنوان طرح سال بهتون پیشنهاد بدم..
صدای پاشنه کفش های کربنی براق من روی سرامیک هی
همچنین باعث شد من احساس لذت و قدرت کنم.
من به Manteor رفتم و طبق درخواستم نمونه طرح خاصم
ظاهر شد..همزمان خانم نجاتی
نمونه را آورد.
برای مدل من که دیشب بعد از دیدن فیلم با مهسا کاملش کردیم.
برگشتم سمت تیموری و نگاه متعجبش رو گرفتم
… کت رو از روی جلد بیرون آوردم و بدن مانکن چوبی کنار
گروه ساکت شد… و توضیح دادم:
این مدل با پارچه ایرانی و خزش دوخته شده. آیا
خرازی در خیابان تهیه شده است …
این
فقط یک نمونه برای بهتر دیدن مدل و تمام ارتفاعاتی است
که باید داشته باشد
. دکمه هایشان می ترکد
… حقیقت را بگویم. تا به حال به جز مانتوهای
وارداتی از کشورهای دیگر،
هیچ مانتو و لباس زمستانی که به خوبی روی تن باشد ندیده ام و ما خانم ها همیشه آن را دوست داریم.
با اینکه زیبا هستیم همیشه زیباتر به نظر برسیم.. اما وقتی زمستان می آید
همه
زیر مانتوهای ضخیم پوشیده شده اند و آنهایی که دستشان به مدل های خارجی نمی رسد باید
روزهای سرد را مانند خرس قطبی بگذرانند.. منظورم همین
است… یک پارچه گرم و مناسب و البته برش کار
ماهر توجه خانم ها را بیشتر به لباس های این فصل جلب می کند.
از نگاهش که می خواست مرا مسخره کند متنفر بود..
یک
. کشور ترکیه است و با یک نوبت
می توان بحث پارچه را تمام کرد اما کارهای برش
با کیف و کفش چرم معامله کنید (…) و
شرکت ما نیاز به آموزش ویژه برای این فصل دارد.
و برای پیشرفت بیشتر پیشنهاد میکنم
مدل های مانتو و بارانی رو با چکمه ها و چکمه هاشون ست کنید…
این شرکت در سالهای اخیر حتی در کشورهایی که یک خارجی هم نامی برای خودش دست و پا کرده و بدون شک کیف هایش و کفش با نمونه برند ما
دیده می شود
، برند ما نه تنها در کشور خودمان، بلکه در کشورهای همسایه و حتی در جهان ذکر خواهد شد
و…
-یک لحظه صبر کنید…
(A_N)، [07.01. 19 03:38] Tezhgah Tezhgah
#
10
به آرامی به سمت او برگشتم. لباش از هم باز شد و من
ابرویی بالا انداختم و منتظر متن دستور شدم.
– فکر می کنید بستن این قراردادها خیلی راحت است
هزینه اش هست یا واقعا همینطوره؟؟ اگه هست لطفا راهنماییم کنید…
لبخند زدم. می خواست به من بفهماند که آرزوهای من برای او مشتی تجربه بیش نیست… اما
او را به جای او
گذاشتم .
از نیم رخ کامل به سمتش برگشتم و
با نوک انگشتانم قلمم را فشار دادم…
سعی کردم لبخند برنده ای را روی لبانم بنشانم:
شما هم باید آقای حکمت سرز را بشناسید…
افزایش را می دیدم. اندازه مردمک های چشمش از دور بذار ببینم.
و البته قیافه اش اصلا عوض نشد و
منتظرم به حرفام گوش داد.
– صاحب یکی از بزرگترین شرکت های گلدوزی
یکی دیگر را روی میز گذاشت و با انگشت اشاره اش فک خود را خراشید و این
در استانبول کمی مضحک بود
…یه قدم دیگه رو به جلو برداشته بودم و منتظر بستن قرارداد بود و
در چنین جلسه مهمی
در استانبول و می توانم به شما بگویم که او تقریباً آماده است با یک شرکت ایرانی قرارداد ببندد و اگر در این مورد
با شرکت دست ندهید ؟
بهش خیره شدم: عادت دارم
قبل از کنفرانس هام کلی تحقیق کنم و با اطمینان میتونم بگم
تا هفته آینده این قرارداد بسته میشه…
تکیه گاه رو از صندلی رئیسش گرفت و خم شد
: اگه تحقیق کردی. درسته شما ترفیع میگیرید…
و بعد به من اشاره کرد که بشینم…
پایان جلسه اعلام شد و خوشحال شدم که چند مدل از طرحهای من در
به بهانه بدی هوا از ساختمان خارج شدم و
به انگین زنگ زدم:
ترفیعی که قول داده بود
_موتور مرحبا
صدای شادش تو گوشی شنیده شد
_واوووو..مرحبا آرام..ایمسان؟
_iim…iim… با قدم های مصمم
رفتم
شرکت …
همه چیز تو راه بود…اون هم از صدقه
سفرهای زیادم با پولی که داشتم و الان
حتی نداشتم. قرآن مجرد.و مسافرت‌های که با خانواده مهندسی داشتیم پدرش
او پیش از آنکه پدرم فلج شود و بمیرد تاجر پارچه‌ای بود
با هم قرار گذاشته بودند … مثل هرروز بعد از ظهر …
او آنقدر پول به ما می‌دهد تا از شر آن خلاص شود
آن کفتار پیدا شد.
، آقای “اسفرز” دو سال پیش مرد ولی اسمش
روی توی شرکتی بوده که پسرش. اون رو اداره می‌کرده
و حالا، بعد از چهار سال دوباره
باید یه قرارداد ببندم
… امضاهایی که قرار بود از “تیمور” بگیره
می‌دانستم که تقاضای مرا بدون سوال و جواب می‌پذیرفت
وجود جواب پس زدن که به اصل و نسبش داده بودم. با این حال
اون به من علاقه داشت و من اینو به صورت منحصر به فرد اون
خودم تنها بودم و آره … میدونستم که خوشگلم و اخیرا خیلی بده که
از آن سو استفاده می‌کردم …
از قرارداد دیگری جز سود چه می‌خواست؟
آیا به دست نمی‌آورد؟ … اون میتونه اینو به حساب من بنویسه
… یه روز ازم یه درخواستی کرد
و من به طرز خوش‌بینانه ای امیدوار بودم که خواستگاری اون
دیگر تکرار نکنید …
به دفتر کار خود رفتم و قبل از اینکه بنشینم منشی پیش من آمد
اعلام کرد که امشب برای شام با آقای “تیمونی” خواهد بود
فرانسویان به مهمانخانه می‌روند …
و با اینکه کسی نظر من رو نخواست، قبول کردم
… من
همراه با لبخند دل پذیری
خژخ
۱۱
: اوج
بعد از دوش گرفتن و لباس پوشیدن کنار آینه،
همیشه سر عقل می‌آمد …
کاری که مدت‌ها بود نکرده بود …
کراواتی به رنگ کربنی روی پیراهن سیاهش بسته بود
خودش را در آینه نگاه کرد …
مرگ او چه بود؟
این لباس خرمایی از کجا پیدا شده است؟
در حالی که کفش‌های دختر را به یاد می‌آورد، می‌خواست کراواتش را باز کند.
بر زمین افتاد … رنگ براق و کرب‌هایشان که سفیدی پاهایش را کامل می‌کند
معلوم شد که مچ پاهایش ظریف و خوش آرایش است …
او که از هجوم افکار سردرگم و بی‌معنی خسته شده بود، کراواتش را باز کرد
روی تخت دراز کشید …
کتش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
باورش نمی‌شد که کارش به جایی رسیده باشد که چشمش به آن جا افتاده است
کارکنان شرکت بر می‌گردند اما اون دختر لعنتی خیلی جذابه
مثل یک آهن ربا بود و وقتش بود که رئیس یکی از این دو برج شود.
بذار مغز در مورد این متابولیسم بدونه
… بی‌خیال پرونده شو
درست وقتی که داشت کلید رو به راننده هتل یه مازیدا می‌داد
تری کنار ماشینش ایستاد و در جلویی باز بود
تبدیل شد

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.