درباره یک زن بیوه است که با پسری به نام رامین آشنا میشود . رامین از مونا درخواست صیغه میکند و مونا هم در ازای این درخواست از او میخواهد که مخارجش را تامین کند . مونا بعد از کمی رابطه متوجه میشود که رامین سادیسم دارد و …
دانلود رمان آبنبات چوبی
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۱
- بدون دیدگاه
- 199 بازدید
( 5 ) امتیاز از ( 1 ) رای
اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- خلاصه رمان
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- مشاهده آنلاین رمان
دانلود رمان آبنبات چوبی
از روی صندلی زیبای اتاق انتظار بلند شدم.
و در همان حال من کارمندی میان سال شدم که چشمانش را از سر تا پا می نگریست.
از نگاه خیره ی او احساس عذاب می کردم.
به طرف او رفت، دستش را روی یک تکه کاغذ گذاشت، چشم های متقاضی را روی او احساس کرد، و دست ها و پاهایش را روی پهلوها احساس کرد.
دیپلم شما
آب دهانم را قورت دادم.
بله. دیپلم دارم.
دهانش به لبخندی از شادی تبدیل شد.
ما برای یک شغل آزاد یک مدرک عالی داریم.
به دخترانی که در اتاق انتظار بودند اشاره کردم و با حالتی عصبی به چهره های بی حالت آن ها نگاه کردم و منتظر بودم که اتفاقی بیفتد.
فرم درخواست را بگیر. ادامه بده. شاید مدیر به تو نگاه کرده بود و استخدام شده بود. خنده عصبی اش مرا عصبی کرد. دیدم دستش را با کاغذ به طرف من دراز کرد، آرام دستگیره را برداشت و چند قدم به اتاق مطالعه رفت.
از پشت سرم شنیدم
تو گفتی که طلاق است.
کاغذ را از دستم بیرون کشیدم و می خواستم آن را به عقب پرت کنم و دوباره کاغذ را روی صورتش بیندازم، اما نگاه مینا که چند شب پیش به خودش خیانت کرده بود، به چشمانم آمد.
وقتی به کلاس می روم کفشم سوراخ می شود و مثل یک احمق جیغ می کشم.
چشمانم را به آرامی باز کردم و آن ها را بستم و به سمت آن ها برگشتم.
بله، طلاق گرفته ام.
دوباره خندید.
خوب است ببینید می توانید مدرک تحصیلی بگیرید یا نه، اما طلاق گرفته اید و ازدواج کرده اید.
با حالتی عصبی به او خیره شد. منزجر کننده بود. منتظر نماندم بیشتر از این حرفش کنایه یا کاناپه باشد تا از آن رد شوم. دوباره برگشتم و با قدم های سنگین وارد اتاق مدیر عامل شدم.
سرم را بلند کردم و به گرداننده که بلند و بزرگ بود و موهایش بیرون زده بود نگاه کردم.
با دیدن من لبخندی زد و دندان های زردش را نشان داد.
آرمادا، برای استخدام
آهسته گفت: بله، برای تبلیغی که توی روزنامه گذاشتی.
خامه ای را که انتخاب کردید به من بدهید.
او به من خیره شد، چشمانش را بست، و بعد آن ها را روی میز گذاشتم و مقابل میزش ایستادم، و برای چند ثانیه مرا تکان دادم.
با دندان های به هم فشرده گفتم: خانم، لطفا بنشینید، من ابراهیم هستم.
سرش را تکان داد.
بله، بنشین، ابراهیمی عزیز.
روی صندلی کنار میزش می نشینم و با چهره ای پر به او نگاه می کنم.
به میز خیره شده بود.
بدین ترتیب مونا شصت و هفت ساله به دنیا آمد. مرد مطلقه مکثی کرد و سرش را بلند کرد و چشمانش برق زد.
گیج و سردرگم پرسیدم: چای خوردم؟
باید بگویم،
او خندید.
اگر می خواهی با هم کار کنی باید با هم کار کنی.
ضربان قلبم دوباره بالا می رود.
می دانی، قرار بود مرا استخدام کند.
آیا می خواهی مرا استخدام کنی؟
می خندید و دندان های زردش مزه ی بهتری داشت.
بله، اگر با او است، چرا نه؟
از امروز شروع کنید.
ما شما را راهنمایی می کنیم که نگران نباشید.
پنیر زیاد مهم نیست. دوباره گیج می شوم.
وضعیت من چگونه است؟
خوب، تو…
خندید و به پشتی صندلی تکیه داد.
بنابراین در حالی که من سعی می کنم از شما طلاق بگیرم، این کار درستی است که برای خانم ها انجام می دهم.
تو طلاق گرفته ای. تو دختری نیستی که ندانی چه کار کنی.
و این بار خنده ی زیادی سر داد. چند لحظه هق هق گریه او را تماشا کردم، انگار متوجه نگاه های ژنده پوش او شده بودم.
وقتی از روی صندلی بلند شدم و در مقابلش ایستادم، یکی از ابروهایش را بالا برد.
خانم، چه طور شد که پشیمان شدید؟
آن را از دستش می گیرم
برای من بد است.
نشست و اخم کرد.
اینها… اینها…
کاغذ را به خاطر ترکیب بد در دستم مچاله کردم.
اخم کرد
شما می دانید که آن ها چه می گویند.
بله، می فهمم. خجالت می کشم.
بند کیفم را روی شانه ام گذاشتم و با شنیدن صدای او به سمت در خروجی رفتم.
کجا گرسنه ای؟ گفتم برو نان و کره پیدا کن، می دانی. ماهی ششصد بطری آب. شاید هفتصد تا.
ادامه رمان ...
- در همین باره
…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک