دانلود رمان گریه میکنم برات

دانلود رمان گریه میکنم برات

درباره پسری به اسم سوارن و دختری با نام آرام میباشد که سواران اصلا تو فاز عشق و عاشقی نیست و آرام  دختری احساسی که …

دانلود رمان گریه میکنم برات

برای تو گریه می کنم،
پروردگارا
، دستانم را بالا بردم، قفلشان کردم،
کشوی قوسی به بدنم دادم و
نفس راحتی کشیدم.
آخرش کمرم خشک شده بود. زندگی یعنی همین؟!!!
لیسانس گرفتیم
و نشستیم تو چت
روم. ولی خدا خیلی بهم خوش می گذشت،
ما معتادش شده بودیم، یعنی خودم،
دوست محمد و فرزاد.
می رفتیم چتروم، گاهی
با اسم دختر می رفتیم و پسرها را می زدیم،
گاهی با اسم پسر، دخترها را می زدیم، بعد یک جایی قرار قرار گذاشتیم،
از آنجا
دور
شدیم
. و تو هر بار می خندی، یاد دختری در تو افتادم
ازش خواستم عکسشو برام بفرسته برام
مهم نیس گفتم باشه کلی میخندیم
پس فردا باهاش ​​قرار گذاشتم
قیافه خوبی داشتم دوستام همیشه
بهم میگفتن برو مدلینگ .البته اگه
مهمونی میگرفتم حتما انجام میدم.همیشه
دوست داشتم
مجانی پول دربیارم.خلاصه
با یه دختر قرار گذاشتم اما در چه شرایطی؟!
شلوار
بابام رو پوشیدم و پیراهن،
شلوار پارچه ای را با یک
پیراهن بلند نخی گشاد
تصور
کنید
، چرا لباس پدرتان را پوشیدید
؟ و در حالی که
می خندید و متعجب بود، به سمت تلفن رفت؛ خوب، خدا را شکر، چرا پدرتان را پوشیدید؟
به
سمت تو می رفتم گفتم: مامان لباس های من را حساب نمی کنی
همین!
صدای فحش مادرم را می شنیدم –
اشتباه کردی خانم پیر. نمی دونم می خواد چیکار کنه تو
آتیش بسوزش
ببینم می تونی ما رو بدبخت کنی.
آن روز که با دختر اولش به سرخار رفتم، طوری
کنارش ایستادم
که
انگار اصلاً مرا ندیده بود و انگار
دنبال یکی دیگر می گشت و زوم کرده
بود
. همه داشتند می خندیدند. دختر بنده خدا که عجله داشت
گفت خودت هستی؟
منم
همینطور بودم سرم پایین بود
و
خیلی خجالت میکشیدم.
من
بیچاره بودم، فکر کنم سرما خورده بود.
برای ناهار جای شما آب گذاشتم. من
با پیاز مسواک نزدم (البته عمدا). فریبا که گریه می کرد گفت
تو
عکس بهتر به
نظر می رسید .
چرا لباس پیرمرد پوشیدی
؟ صندلی…
-بشین عزیزم خسته میشی
-باشه ممنون
-نگفتی؟
– چی؟ آخه لباسام خوبه عشقم راحتم. با قیافه برزخی بلند شد و گفت:
– مسخره کردی مرتیکه؟؟؟
اوه، این خیلی مزخرف بود! نتونستم
ریشش کنم، حیف بود، معلوم بود که پولدارها
به من نگاه می کردند که انگار عصبانی است،
گفت فکر کردی من با تو هستم؟
با کیفش به سرم زد و گفت برو دستشویی و رفت.
، بیدار شدم، من
محمد و فرزاد چمن را دارند
چشمامو بستم و گفتم جووووو فقط حرف بزن…
گاز گرفتن
خلاصه این زندگی ما بود البته من بچه بدی نبودم ولی…
آخه یادم رفت خودمو معرفی کنم. من سوران فراهانی هستم
، 23 ساله، مکانیک سیالات خوانده ام، عاشق
صنعتم هستم.
گاهی که خیلی بیکارم
برای خودم قطعات ماشین طراحی می کنم. نمی گذارند به جایی برسم،
قیافه ام خوب است، راضی هستم،
یک برادر بزرگتر دارم متاهل و ساکن تهران، نمی دانم
سمی هستیم، بله درست است، من
اهل
مازندرانی
. بیدار شدم
ساعت 11:30 بود خداییش
اگه الان حرف بزنم مامان.
بیرون رفت و شروع کرد به غر زدن
احساس می کنم گوز گرگ هستم، سریع
لباسم را عوض کردم، رفتم حموم و
بعد از انجام کارهای مربوطه،
برای خودم چای ریختم و
در اتاق نشستم. جدول. وقت ناهار بود، بنابراین
به صبحانه اهمیتی نمی دادم. مامان اومد گفت سوران پاشو برو تو
مغازه یکی بخر. میمیرن
چه خبره آق برادر!!!!!
-چشش نکن
پسرم
من
هزارتا کار
دارم
. من کتانی یخی پوشیده بودم و یک کت چرم مشکی. سرد بود.
206مو گرفتم و رفتم مغازه. وای چقدر شلوغ بود جای پارک نبود
.
روی موهایم کرم زدم و
عجب دیوونه بود. من کاری ندارم، سنی دا آفید
مشغول تدارک لباس بلند مادرم بودم و دختری را دیدم که در ردیفی
که من بودم می چرخید
. مدام پشت سرش را نگاه می کرد و اصلاً به جلو توجه نمی کرد. اصلا منو
ندید
خواستم دهنم رو باز کنم و بهش بگم حواست بهش باشه…

به پاکتی که روی زمین پهن شده بود نگاه کردم و برگشتم سمتش
و خواستم بگید خانم کور هستید… لال بودم وای داشتم
15، 15، 15، 15، 15، 16، 16، 18، 19، 20، 30، 40، 50، 60، 60، 60، 60 می کردم. ، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 60، 100، 110، 111، 11، ، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰، ۱۱۰،
۱۱۰
.
به چشمان اشک آلودش خیره شدم، چقدر گیرا بود،
بی عدالتی در چشمانش بود، گفت: ببخشید و سریع رفت.
تو چشماش حس مظلومیت بود و من چیزی بهش نگفتم چرا گریه کرد؟؟؟؟
چقدر
این
دخترا
خوبن
_
من هوسامو خیلی دوست داشتم.
پنج سال از من بزرگتر بود. شش ماه پیش ازدواج کرد
– چرا به جای استقبال، مردم را اذیت می کنی؟
– چطوری گابا؟ خوش اومدی بابا
و به تهران رفت. در آنجا به عنوان مدیر فنی مشغول به کار بود.
نادیا پشت سرش اومد تو
با ما با لبخند همیشگیت خندیدی
.
همسن من بود، دستی به پشتش زدم
و گفتم دهنش را ببند…
خونه مامانم. این رسم معمول بود. روز اول عید کل
نمی گویی این برادر ما دلش برای من تنگ شده است
، بگذار زود به دیدن من بیاید.
آن روز به من خوش گذشت.
– خودشیفتگیت بدخیمه خوب نمیشی سوران جان
نزدیک عید بود قرار شد
ده روز بمونن. حالا که اطرافم شلوغ بود،
کمتر می رفتم. بهتره هر چه زودتر بری. از العفی خسته شده بودم. روز اول عید بود. ما همه آماده رفتن به
خانواده
رفتیم آنجا. با هم بودن را دوست داشتم.
ماشاالله خیلی بودیم. ما یک خانواده بودیم. و از آنجایی که
ما دختران زیادی داشتیم، من همیشه خوش تیپ به حساب می آمدم.
خب کی نمیخواد مورد توجه قرار بگیره؟!
از اتاق که اومدم بیرون نادیا سوتی زد و گفت:
خب حالا کی میاد تو رو بگیره؟
آخه کاش یه نیم نگاهی بهشون میکردم
(حالا خدا بهم زن میداد
مگه با هم گدایی میکردیم)
چقدر با بچه های فامیل بازی کردیم. ما همه دخترها را در دستان تو گذاشتیم. با پسرعموها و پسرعموهایم راحت بودیم.
مثل این بود
که با من روراست باشم و هیچ وقت به خودم اجازه ندادم
نگاه بدی به آنها داشته باشم. داشتیم ناهار می خوردیم که شنیدم
یک تماس
از یک شماره ناشناس شنیدم. با خودم گفتم حتما از دختر سیریشا است که
خرج زیادی دارد و خواستم جواب بدهم اما
پشیمان شدم. شماره از تهران بود شاید تماس رو قبول کردم!!!!
دکمه اتصال را فشار دادم
– سلام … سلام … سلام
قطع شده!!!!!!
بابا مردم مریضن…..
********-****-********
روی تخت دراز کشیده بودم و
داشتم به حرفای حسام دیروز قبل از رفتنشون فکر میکردم.
-سوران تا کی میخوای بگردی داداش؟؟
– چیکار کنم حسامم
؟
-ببین سوران یه تیکه تو شرکت هست از آلمان وارد میشه هفت میلیون میشه
اگه طراحیش کنی حتما نصف قیمت به کارخانه میفروشیم
.
“پسر، ارزش امتحان را دارد. خدایا، چه دیدی؟ حالا تمام تلاشت را بکن.
چشم.
– پس برایت عکس و جزئیات می فرستم تا ببینم چه کار می کنی
.
” خواندم و تحقیق کردم و بلند شدم.
داشتم آماده می شدم برم بیرون که گوشیم زنگ خورد. ناشناخته بود. جواب دادم:
سلام!!!!
سلام… ببخشید…
و بعد سریع حرفم را قطع کرد. یک دختر بود.
لحظه ای به شمامر نگاه کردم. بله، همان شمر ناشناس بود که
آن روز به خانه مادرجون زنگ زد.
خب چرا حرفت رو قطع میکنی دختر خوب؟
در همان لحظه تلفن دوباره زنگ خورد.
این بار با دیدن اسم کوثر خواستم با لبخند جواب بدهم
.
بابا دیگه چی
میگه!!!
-خب من بی معرفتم ولی انگار تو بهتری؟
بیا اینجا ببینمت سورانی.
باشه کجا
نه سرم شلوغ بود خب داشتیم مهمونی میگرفتیم گفته بودم که –
دلم
برات تنگ شده
عزیزم
– خب حالا ما به شما مدیونیم؟
داشتم به همون فکر میکردم که من بودم با فکر کردن، بلند شد، قربان.
– کافی شاپ همیشگی… حالا حوصله تفریح ​​داشتم… کوتسار تو آتلیه اش کار می کرد و از لباس تابستانی اش که البته
هنوز به من نداده بود
، عکس گرفته بودم .
چندتا لباس شیک پوشیدم و
با ادکلن دوش گرفتم و رفتم.
از دور دیدمش و آرایشش تو چشمام بود.
نمیدونم چرا این دخترا اینقدر آرایش میکنن؟ وای داداش تا
سامبیل نداری مواظب خودت باش خواهرم طرف هلو رو بگیر
لولو داره از آب در میاد….
-ببخشید جون میدونی من عاشق ژستم عشقم؟
با لبخند بهش دست دادم و نشستیم.
-آخه خیلی بدم میاد بهم زنگ میزنه ببخشید میدونستم فقط واسه قیافه ام وگرنه مهمتر از این بود.
می‌خواهم دوباره من را با B محلی خود دنبال کنم.
ما
دو بستنی سفارش
دادیم
. ..سوری
اهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
دستش را زیر چونه اش کرد و به او چشمکی زد و گفت: بگو ببینم!!!
اومدم دهنم رو باز کنم دیدم انقدر بد شده که اسمشو نمی زارم صفا گفت…
این بودا خیلی شیطون نبود؟
یه نگاه شیطانی بهش انداختم و با یه لبخند شیطانی تر گفتم: تو میخوای.
سوران. از دستش نده حالا اگه از طرف خدا بود یکی بهش می دادم
کف دستش را به میز زد و رفت.
خودش خانه خالی آماده می کرد، برای همین زیاد به او ندادم».
بی مقدمه گفتم:
نامزد می کنم…
– هه. جدا از هم؟ چطور هستید؟ الان کی هست؟
حریص بود، کاملا مشخص بود.
اسم نامزد من را می شناسید؟
لبامو کج کرد و گفت: هی فکر نمیکنی
با من به روحم خیانت میکنی؟
نه چون اومدم بگم و بعد رفتم و یه قاشق بستنی گذاشتم تو دهنم.
آسامبی بلند شد و گفت: “به نظرت مسخره نیست که دخترا رو کار کردن
؟
” .. لبخندی بهش زدم و ادامه دادم. یادم نمیاد بهت قول
ازدواج داده باشم؟!!!؟
او نداشت
یه لحظه دلم سوخت، این چیه، حالم بد شد.
پاکت رو باز کردم همش عکس من بود..
چقدر احمقم…خیلی شکرت که خورده نشد…چون خیلی دردناکه
وجدان داشتم و آروم یخ دست نخورده رو کشیدم.
کرم پیش
من
.
********** با طراحی قطعه حسابی گرم شدم و کمتر تنبلی کردم
.
شماره ناشناخته ای را که در حال قطع شدن بود به یاد آورد.
کنجکاو شدم بدونم کیه، تا یادم میاد با یه دختر تهرانی نبودم!
خلاصه شماره رو گرفتم بعد از سه بوق جواب داد:
– الو…
صداش خفه شده بود انگار خواب بود (مثل ظهر)
سلام… –
به ساعت نگاه کردم، عقربه ها ساعت سه رو نشون میداد، سعی کردم
یه چرت بزنم تا برم باشگاه.
اما هر کاری کردم، نشد. گوشیم را برداشتم و تلگرام را ورق زدم و ناگهان
سلام
! پاسخ
واجب است
.
بعد از کمی مکث جواب داد:
– یادم نمیاد
، ولی یادم میاد که یاد مار افتادم، پس مسمومش کردم چون ممکنه فرق کنه
(همکارم داشت بهم میخندید)
– حتما اشتباه کردم. ، متاسفم قربان!
صدایش به قدری خشن بود که آرامش عجیبی وجود داشت. نمی دانم چرا، اما
آن روز شماره را حذف نکردم و با نامی ناشناس ذخیره کردم.
**************
آرام: در را که باز کردم مهدیه با جیغ وارد شد و پرید سمتم. همین بود.
بعد شروع کرد به صورتم تف کردن.
منو بیار میخوام برم
وای یه ذره دلم برات تنگ شده دختر خوش بگذره؟
تا یک دقیقه پیش داشتم می خندیدم، اسمم را از دست دادی یا
مه دود می خواستی؟
صدایش را بلند کرد و گفت: من تو را خیلی می خواهم، تو ضعیفی. ..
همون لحظه مامان اومد و مهدیه رو زیارت کرد چشماش برق زد. سلام دخترم خوش
اومدی
سلام خاله جون سفر خوبی داشتی؟
خوش اومدی دخترم آروم باش برات چای و میوه میارم تو اتاقم…
خدای من مامان بهترین مادر دنیاست… خب من “آرام محجوب” تازه هفده ساله شدم. من یک برادر کوچکتر دارم که
پنج سال دارد و باید بگویم که عاشق خانواده ام هستم.
وضع مالیمون تقریبا خوبه، خدا رو شکر بابت همه چی…
– آروم باش به النا زنگ زدی؟
و ما تقریباً ارتباط خود را از دست دادیم.
از تذکرش تعجب کردم و گفتم: بله، اما فکر کنم شماره را اشتباه دادی
من، مهدیه و الینا دوست صمیمی بودیم اما النا خیلی وقت پیش
به خاطر سریال شکلاتی شماره اش را به من داده بود که به طور اتفاقی الینا مهدیا را دید و
از او خواست به من بگوید
با او تماس بگیرم.
چند وقت پیش که زنگ زدم فکر کردم شاید تلفن برادرش باشد چون
مردی جواب داد و من بدون هیچ حرفی تلفن را قطع کردم، اما وقتی دوباره زنگ زدم و همان مرد دوباره جواب داد، فکر کردم حتما اشتباه کرده ام و وقتی آن پسر زنگ زد، مطمئن شد
. من اشتباه کردم
با صدای مهدیه به خودم اومدم – هووی
کجایی دختر؟؟؟
هیچی بابا اینجا میگم فکر کنم
شماره رو اشتباه دادی زنگ میزنم یکی دیگه جواب میده!
– برو مزخرف نگو ببینم چی نوشتی؟
وقتی شماره را چک کرد، معلوم شد که اشتباه نوشته ام.
سوران:
تمام وقتم پر بود، کاملا روی سیستم بودم.
آخه چرا حرف نمیزنه
یک ماه است که کار می کنم و به جاهای خوبی رسیده ام اما
هنوز خیلی کار بود…
نه امکانش نبود
.
یک بوق..بیپ..ده
بوق
.
بدون اینکه وقت بگذارم شروع کردم:
سلام پدر کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
نادیا با این برادر من چه کردی؟
بله، یا مثل همیشه جیبش را خالی می کنید یا
دستکش می پوشید. ..
سکوت و سکوت!!!
سلام ..نادیا؟
سلام ببخشید فکر کنم اشتباه متوجه شدید!
سریع به گوشی نگاه کردم آخه چرا جای نادیا ناشناس شدم؟؟!!!
ببخشید و گوشی رو قطع کردم.
********داشتم به عکسی که کوثر از من گرفته بود نگاه میکردم،خدایا زیبا بود،چند وقت بود که
فکرش را میکردم،فکر کردم صدقشنگرو بزنم،
شمارش کردم
.

سلام سلام
– لطفا سلام کنید!
ببخشید زنگ زدم ازت معذرت میخوام
( پیش
. شماره زندا رو میخواستم…..
– در مورد شما؟
(ینی یادت نمیاد یک ساعت پیش
زنگ زدم ؟)
اوممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
. دوباره به اشتباه؟
– منظورت چیه؟ برای چی صدا میزنی؟
(خیلی احمقم حال معلماتو بپرسم خب البته میخوام مشت بزنم
کوچولو)
خب راستش نمیخوام مزاحمت بشم فقط اگه ممکنه گاهی…
و صدای بوق آزاد که نشان می داد تماس قطع شده است،
بابا حرفم را قطع کرد، داشتم با خودم صحبت می کردم. .
سریع رفتم تلگرام و با اینکه آفلاین بود برایش نوشتم:
چرا قطع کردی؟ خب، من قصد مزاحمت شما را نداشتم. صداتون
او جواب داد:
خیلی آرامش بخش بود من فقط می خواستم قلبم را به درد بیاورم چون
کسی را ندارم. همین. هیچ کس نیست که به من بگوید آیا دردی از تو بیشتر است یا نه
(عاشقت شدم ابروهاتو ندیدم این منو عصبانی کرد و
انگیزه خرید تانک رو بیشتر کرد) حداقل یه مدت میخندیدم.
گوشی را گذاشتم و برای شام از اتاق بیرون رفتم. بعد از شام با بابام فیلم دیدم و برگشتم اتاقم و رفتم سمت گوشیم.
بله جواب داده است!
جواب داد:
به خاطر صدام زنگ زدی؟
سریع جواب دادم:
بله
واقعا نگران بودم عزمت مایه اطمینان بود من کسی رو ندارم که
باهاش ​​حرف بزنم گفتم شاید یه غریبه چند دقیقه تحملم کنه!
-خب من نمیتونم برات کاری بکنم تا وقتی که خیالم
راحت
بشه
خوبه
. اسمت رو بگو میگفت اسم من چیه!!!حالا اگه
گفت اسمش از باکره اومده!
به خاطر سر خالیش به من خندید. حالا فکر می کند من پسری با اعتماد به نفس هستم
که چون زیاد چهره ندارم هیچکس متوجه من نمی شود.
خودم و مادر پیرم
در این شخصیت جدید، من فرزند طلاق هستم و همچنین در یک شرکت نگهبان هستم
.
آنقدر از دستم ناراحت بود که تلفن را قطع کرد تا خودش به من زنگ بزند تا
قبض تلفنم زیاد نشود.
برایم عجیب بود که حتی وقتی خودم را تسلیم کردم، از خودم متنفر بودم،
چطور انقدر خونسرد به حرفم گوش کرد و بعد از گوشی پزشکی استفاده کرد
برای آرام کردنم استفاده کند.
در آن زمان از او اجازه خواستم که هر وقت خواستم با او در ارتباط باشم و او
قبول کرد… آرام:
نمیدونم چرا اینقدر کوروش رو دوست داره!
تا ته از او متنفرم و اگر تحملش کنم فقط به خاطر ملکه است
که می داند پسرش زنده است.
وقتی این موضوع را به من یادآوری کرد صورتم از شدت انزجار کوچک شد.
ده ساله بود، کروش تازه شانزده ساله شده بود و
من اولین نفرشان بودم و با بچه ها در باغ بودیم. ما نگهبان بازی می‌کردیم، پشت
درختی پنهان شده بودم که مرا پیدا کرد.
جلو آمد و به بهانه اینکه مرا پیدا کرد و گرفت مرا در آغوش گرفت که
جوان
بودم اما فهمیدم که او به بدنم دست می زند طبیعی نیست.
از ترس مرگش فرار کردم. از آن روز به بعد از او می ترسم و می ترسم
با او تنها نباشم. من آنقدر باهوش هستم که ببینم کیست. می دهد ولی تا
یکی بیاید سرش را می اندازد پایین.
همه از او به عنوان الگوی خانواده یاد می کنند…
با صدایش چرخیدم، انگار به من نگاه می کرد که انگار
روبرویش ایستاده بودم.
خب من هیچ وقت دوست نداشتم جلب توجه کنم.
-اینقدر به من فکر نکن دختر یا من میام یا اسمم…
-هوم حالم
ازت بهم میخوره.
برای اینکه او را نبینم از او دور شدم و به آشپزخانه رفتم.
همون موقع که گوشیم زنگ خورد برگشتم به سمتی که اومدم دیدم کروش خم شده.
با عصبی به گوشیم گفتم من فضولم تو کی هستی؟!
رو به من کرد و با پوزخندی بامزه گفت یکی از دوستان کارت داره و رفت… وای چقدر… با لبخند رفتم سمت گوشی اما به لطف حرف اون هیولا انتخابش کردم. بالا
. قطع شد.
گوشم را برداشتم و به اتاقم رفتم و شماره سمورها را گرفتم. نمی دانم چرا، اما
حس خوبی نسبت به او داشتم.
من هیچ وقت دوست نبودم، اما سوران متفاوت بود. در این هفت ماه حتی یک بار هم حرف نا محبت آمیزی به من نزد و
این حس خوب به من قوت داد.
همانطور که او گفت من با شما مشکلات زیادی دارم. و خوشحال بودم که توانستم
با حرف هایم او را آرام کنم. کردم
سوران:
از این به بعد هر چند شب یک بار به او زنگ می زدم و
کمتر با او صحبت می کردم و درد واقعی ام را به او می گفتم.
هیچ وقت به او نگفتم که حرف روز اولش دروغ بوده است.
در همان چند تماس اول، توهمون اسمش را به من گفت، «آرام»، اسمش واقعاً به او می‌آید، صدایش، حرف‌هایش که آرامش را می‌تاباند. دختر ساده ای بود،
از حرفش معلوم بود، چون هرچه می گفتم باور می کرد، گاهی
آنقدر دستش را می زدم که خودم را منفجر می کردم.
اما وقتی بفهمی، فقط می خندی.
چرا او ناراحت نمی شود؟
هفت ماه گذشت و من یک جورهایی عادت کردم.
هر چه تصمیم گرفتم می خواهم بدانم با چه کسی به عنوان دوست صحبت می کنم و عکس او را برایم بفرستم اما او قبول نکرد و گفت در
فضای مجازی
عکس نمی گذارد . من نکردم
برای ارسال عکس
و جالبتر اینجاست که هیچ وقت از من عکسی از خودم نخواست.
.
حالا نمی دانم چرا تلفنش را جواب نمی دهد.
آخرین باری که با او صحبت کردم، گفت که می خواهد به ما سر بزند، سرش
خیلی
درد می کند . نشستم و
بدون معطلی جواب دادم:
سلام دختر میدونی کجایی؟
– سلام من خوبم تو چطوری؟ همون موقع، بابا، فقط یک مگس روی گوشی من نشسته بود تا اینکه آن را روشن کردم، و
مگس
متوقف شد؟ حتما
از مگس من می
ترسی
؟ دخترا…
اون روز بعد از حرف زدن و خندیدن قرار گذاشتیم که از هم جدا بشیم.
البته اگه مامانش بهش زنگ نمیزد بازم قبول نمیکردم بره.
بار دوم که با او تماس گرفتم، به من گفت که می خواهد در مورد من به مامانش بگوید. البته
اجازه
دادن به او.
به من بگو، آیا من به دردهای یک مکتب برابر با خودم گوش می دهم؟
ولی اگه بهم بگه این مدلش هست چی!!! از حرفش می فهمم که با مادرش خیلی راحت است، پدرش
برایش حبس ابد دارد و وضع مالی شان خوب است.
پس از هشت ماه تلاش مداوم،
سرانجام این قطعه طراحی شد.
البته دردسرش هنوز بعد از آن بود.
اما خوشحال بودم که بالاخره توانستم چیزی بخورم…
تصمیم گرفتیم به تهران برویم تا با حسام دنبال کار ساختن نمونه این قطعه و … بگردیم
ببینم
.
اول می خواستم خودم بروم اما بالاخره مامان و بابام را متقاعد کردم
به فرزندان خود بگویند که آب و هوا را تغییر دهند.
ما دائماً به دنبال مکانی بودیم که بتوانیم یک نمونه تمیز از قطعه تهیه
کنیم و یک نمونه تمیز از قطعه طراحی شده تهیه کنیم
و البته موفق شدیم.
نسبت به نمونه خارجی بهتر بود…نمونه رو دادیم برای تست به شرکتی که حسام کار میکرد تا ببینن و
نظر قطعی خودشون رو بگن…
یه هفته بود تهران بودم و این فرصت برای من پیش آمد. می خواستم آرام را ببینم و البته
رابطه مان را تمام کنم،
به هر حال، درست نبود که او را بیشتر از این سر کار بگذارم، اما از روی کنجکاوی، می خواهم با
چه کسی سی و هشت ماه صحبت کردم.
پس گوشی را برداشتم و به او زنگ زدم… او
صدای آرام و زیبا در گوشم پیچید:
سلام سوران؟
-سلام بلندی دادم و گفتم:
نمیدونم اصلا یادم نیست سورانی هست مگه مرده؟ آیا او زنده است؟
-آخه گم نشو خدای نکرده کجا بودی؟
من دنبال چیزی برای ثبت شرکتم نیستم….
-شرکت؟ کدام شرکت؟ آه، آه، من کاملاً فراموش کردم، من نگهبان هستم
. – بیخیال. ..
هومم خب من تهرانم و باید بگم میخوام ببینمت

خیلی سریع گفتم …
چی ؟ تهرانی؟ راست میگی سوران؟…
آره راست میگم الان میای به دیدن ما؟
-نمیدونم چند دقیقه صبر کن خبرت می کنم.
گفتم باشه و منتظر خبر شدم…
داشتم با خودم فکر می کردم خب
اگه الان منو ببینه میفهمه که
من کاملا خالی شدم!!! نکنه منو ببینه و راضی باشه؟
ولی نه نمیخواد یکی از اون دخترا باشه…
من فقط درگیر افکارم بودم که زنگ زد…
الو جانم: سلام دوباره سورانی…
سلام چه خبر میشه همدیگرو ببینیم ?
ساعت نزدیک به 4 بود
. رفتم دوش بگیرم.
یک هفته بود که خانه مادرم بودم. مامان، روز بعد برمی گردم، اما من
. یه تیشرت سبز خوشگل با شلوار جین مشکی… یه نگاهی به خودم انداختم
بخاطر این لعنتی مجبور شدم
خودم بمونم، نمیخواستم زیاد مزاحم عروس و داماد بشم.
می خواستم برم پیش فرزاد که اینجا دانشجو بود که نادیا
نخواست و گفت
برای او مناسب است
اگر
من رفتم. ؟!
هی بهش میگم
زن نباش خندیدم سرمو تکون دادم
…. صدای خنده پسره میاد …
دلم برای این نادیا تنگ شده …
موهامو خوب خشک کردم و رفتم به لباسی که دیروز با فرزاد خریدم..
یادته عاشق حرف مامان جون شدم که گفت: پسرم شپش گرفتی که موهاتو اینجوری درست کردی؟
داشتم میگفتم مامانم انحنا داره…
-نمیدونم والا مادر قدیم یکی که شامپو میگرفت
موهامو اینجوری میپیچید و وسط میکرد. ..
با یادش لبخند زدم و لبام..
.داشتم با خودم میخندیدم که نادیا وارد اتاق شد
.
در حالی که خنده ام کم کم شدت گرفته بود گفتم:
– یادم اومد مادرت چی گفت.
نادیا به موهایم چسبیده بود انگار چیزی یادش آمده بود. گفت:
آخه تو شلوارم گیر کرده بود.
گفت خیاطی نکردی مادر چرا کوتاه میپوشی!! !
بعد اون وسط شروع کرد به خندیدن،
به ساعت نگاه کردم داشت دیر میشد واسه همین زدم بیرون…
آبان بود هوا خیلی خوب بود نه سرد بود نه گرم. ترجیح دادم برم پیاده روی.
.
با خودم فکر می کردم آرام با دیدن من چه عکس العملی نشان می دهد؟ او چه شکلی است؟
در مورد آن فکر کنید. من ریش و مو دارم و دلم می‌خواهد
رژ لبم را با دندان های زرد بزنم. ..
با لبخند راه می‌رفتم که دو دختر از کنارم رد شدند، یکی از آنها گفت:
وای الی ببین پسره چقدر خوشگله لبخندش…
زد به من و گفت:
هی. اینو با چی ساختی؟” فکر کنم وقت تلف کردنه!
قدیم دخترا خیلی حیا داشتند!!!
بی توجه به آنها دستانم را در جیبم فرو کردم و به راهم ادامه دادم.
ده دقیقه زودتر آمده بودم.
روی صندلی نشستم و به اطرافم نگاه کردم …
خوب من وقت دارم به مردم نگاه کنم …
اونی که به نظر می رسد عصبانی است به دلیل پسر بودن دارد شما را می کشد
چرا دو نفر دیگر را رها می کنند؟ نمی گویند اینجا پسر مجردی است؟…
نمی گویند آن پسر مجرد اینجاست؟ منو…
من آدم محدود کننده ای نبودم، اما معتقد بودم که آدم باید اولین بار را با معشوقش تجربه کند،
اون بود
، مثل اولین بار با دو نفر…
اگرچه گاهی اوقات شیطون پیشنهاد خوبی می دهد. نمی شد آن را رد کرد. تقریبا وقتش بود.
او باید بیاید، من آنطور که بودم آماده نبودم، خم شدم و آرنجم را روی لباسم گذاشتم
و با کف کفشم به زمین
زدم
. : بسه دیوونه چشما…
ولی چقدر ترسیدم یه چیزی مثل جرقه از ذهنم گذشت و سمیری
برگشت سمتش و نگاهش کرد.
او به من نگاه می کرد. ساکت نباش…
باید ساکت باشه.
اما…..ولی….کجا دیدمش؟
اهههه- این همونیه که اون روز تو مغازه باهام برخورد کرد ….
نگاه کردن
آهههه – اینم
با یه تعبیر خاص به من هم همینطوره
.
من خندیدم
تو چشماش خیره شده بودم و نمیتونستم چشمامو بردارم. ..در حالی که لحنش هنوز پر از تعجب بود گفت:
تو سورانی هستی؟ بعد زیر لب چیزی گفت که من نشنیدم.
با لبخند شیرینی گفتم: آره سورانم…
انگار باور نمی کرد چون مدام به اطراف نگاه می کرد.
فقط به زنی که کنارش بود نگاه کردم. آنقدر غرق شده بودم که اصلاً او را ندیدم.
از اینکه با مادرش آمده بود خوشم آمد . خیلی تعجب کردم
. خیلی
تعجب کرد
چه برسد به تو، آن نگاه جذاب، آن رفتار، آن سادگی در پوشش، همه اینها
از بلعیدن دخترای اطرافم خسته شده بودم، حالا
از این خاله کوچولو عذرخواهی میکنم.
آرام همچنان در ناباوری دست و پایش را تکان می دهد، راست می گوید من
هیچی ازش نمیدونستم، فکر میکردم یه دختر چاق و زشته. چه برسه به اینکه
در مورد قیافه داغم براش توضیح داده بودم!!!
من آنها را به یک کافی شاپ نزدیک دعوت کردم.
در حالی که سعی می کردم افکارم را متمرکز کنم به آرام نگاه کردم که
به من نگاه می کرد.
تو…تو…اما اینو گفتی…میدونستم چی میخواد بگه
.
واقعا باورم نمیشه این همون آرامیه که این همه چرت میزنن
واقعا باورم نمیشه این همون آرامی بود که داشت به
من گوش میداد که چند دقیقه پیش اومده بود همه چی رو تموم کنه الان
من بودم فکر کردن به همه چیز جز پایان این رابطه
.
مادرش نگاهی به او انداخت و وقتی مطمئن شد که رفته است، بی مقدمه گفت
:
– ببین من بی سر و صدا آمدم چون از من خواسته بود، از طرفی در مورد
کسی که با من صدمه دیده کنجکاو بودم. دختر هفت ماهه است و حالا می خواهد او را از نزدیک ببیند،
اما اکنون می بینم که تو آن چیزی که توصیف کردی نیستی.
می خواهم به شما بگویم که اگر هدف شما صرفاً گذراندن زمان است، بهتر است ادامه ندهید.
من دخترم را خوب می شناسم، به همان اندازه که تندخو است عاقل است…
شاید واقعاً از روی دلسوزی می خواست به شما کمک کند،
اما با دیدن شما…
.
من نمی خواهم او آسیب ببیند، این را می فهمی؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. آره فهمیدم… داشتم با جام تو دستم بازی میکردم
.
لبخندم را بلند کردم و به او لبخند زدم و او با لبخند جوابم را داد.
جرعه ای از قهوه اش را خورد و گفت: نمی
خواهی حرفی که زدی را توضیح بدهی؟
چه باید می گفتم؟
ببخشید مزاحمتون شدم؟
یا مرا به خاطر تمام دردهای قلبم ببخش؟ جلوی مادرش بود؟!؟
وقتی به قصد گفتن حقیقت از خانه بیرون آمدم، اصلاً فکر نمی کردم که
برایم مهم باشد.
الکی نگاهی به ساعت توی دستم انداخت و نگاهی نگران کرد و گفت:
وای آخ دیر اومدم، من یه تعهدی دارم، شرمنده تو هستم،
پسرم ماشین داری یا برای من فرستادی؟
بعدا حرف میزنیم.
وقتی من بلند شدم آنها هم بلند شدند. مادرش گفت:
نه ماشینی نیست (نمی دانم چرا این را گفتم) فقط می دانستم می خواهم بروم.
ببخشید که اینجوری شد
به زحمت افتادی و با آرامش آمدی.
لحظه آخر نگاهش کردم و داشت راه می رفت. با مهربانی
لبی به صورتش زدم و با گرمی خداحافظی کردم… اما انگار دلم آنجا ماند. دستامو توی جیبم کردم و روی برگهای خشک پاییزی راه افتادم.
حس عجیبی داشتم. من قطعاً عاشق او نبودم، اما نمی دانم چرا تمام تصاویر او
در ذهن من بود.
پمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم صدایی
تمیز بود. من خیلی تمیزم…
به من می گفت چه کردی که پاک نیستی؟
من چیکار کردم
هوم! من فقط تا آخرین مرحله رابطه با دخترا نرفتم.
اما او بسیار پاک است، من نباید به او فکر کنم،
من با نوک خود به پام برگارو شلیک کردم. هوا داشت سرد می شد.
عرق گیرم را که تازه انداخته بودم در دستم پوشیدم… سعی کردم
قدم هایم را تندتر کنم و دیگر به آن فکر نکنم…
با وجود اصرار نادیا و حسنام ترجیح دادم
در دو روز باقی مانده به فرزاد بروم. تهران.
نمی دانم چرا سعی کردم این کار را نکنم. در مورد آن فکر کنید؛ بیشتر فکر میکنم
یه ژولیده تو موهام کشیدم، فرقش با بقیه دخترا چیه؟
اینجوری که به هم میپیچونش… نظر مامانش اینه که منم مثل اون باهوشم پس راحت توهین میشم
…نمیخوام صدمه ببینه…
آره همینه منظور من برای شما، شما نباید متاسفم، من
به آن خانواده اهمیتی نمی دهم.
با خودم گیج شدم…
؟
فکر کردی همه چیز به این راحتی است؟
اولا همه چیز برای همه زیباست، تو چقدر ناز و خوشبختی؟ به محض اینکه
دستت را روی پیشانی ام گذاشتم و به سقف نگاه کردم
وقتی می بینی چیزی چشمت را می گیرد و نمی توانی آن را بخری، می فهمی چه
غلطی کردی!
از کجا می دانی که او تو را می خواهد؟
اگر هم بخواهد وقتی متوجه می شود که این همه مدت سر کار بوده تف به صورت شما نمی اندازد، پس
بهتر است ادامه ندهید.
تصمیم گرفتم به او زنگ نزنم تا وقتی دید از او خبری ندارم نگران نشود.
کار من در تهران تقریبا تمام شده بود.
فرزاد به زور نگهم داشت بیا با هم بریم منم بدم نمیاد. روی تشک پاره شده اتاق فرزاد دراز کشیدم، آنقدر خسته بودم که
دیشب درست نخوابیدم.
اصرار شدیدی برای ادامه رابطه داشتم، از طرفی ذهنم می لرزید. من گیج شدم.
اوه، بسه پسر، تمومش کن، قضیه چیه؟
یک سری احساسات مختلف به وجودم هجوم آورد. از طرفی کشش قوی وجود داشت.
بگویی که عاشق شده ای.
همزمان فرزاد
برای گپ زدن وارد اتاق شد. پممم، کشتی ها چگونه غرق می شوند؟ اذیتم می کنی؟ به من نگو ​​که عاشق شدی،
اصلاً باور نمی کنم. گروه خونی تو عاشق نیست
؟… حق با فرزاد بود… من هیچ وقت به عشق اعتقاد نداشتم. به نظر من عشق
یک محدودیت بود.
چرا ریشتو کوتاه کردی؟ چرا ریشتو کوتاه نکردی؟ – کجا رفتی؟
با کی رفتی
؟ شق
یک شور غیرمنطقی می خواهد. همه کسانی که من را دوست دارند فقط
می دانند چگونه هدایای گران قیمت بخرند. هر وقت تونستی همه اینا رو برای کسی داشته باشی، می تونی
گوشیم زنگ خورد…اون بود… انگار منتظر بودم زنگ بزنه. اما، من احساس کردم این بی احترامی برای یک عمر و
برای سرگرمی خودم مزاحمش شدم، حالا
بدون دلیلی که بفهمد نباید طردش کرد.
دکمه اتصال را زدم:
سعی کردم خنک تر از قبل باشم.
الو…
وقتی در اوج اضطراب بودم با شنیدن صدایش آرامم کرد.
سلام سوران؟!
سلام ارام خوبی؟ مشکلی هست؟
آیا باید اتفاقی بیفتد که من زنگ بزنم؟ وقتی خبری نشد نگرانت بودم!
با بی تفاوت ترین لحن ممکن گفتم:
نه، خوبم، متاسف نیستم، عجیبه که چیزی نگفت. او ناراحت نشد و
خیلی معمولی از من خداحافظی کرد
همون موقع یادم رفت.
ممکنه ناراحت بشه ولی به روی خودش نیاورده، همین،
ناراحتی از صدایش معلوم نبود.
قلبم از این همه بی تفاوتی شکسته است، اما چه کنم؟
اتفاقی براش افتاده؟ عجله داشت.
خودم را مجبور کرده بودم به آن پایان دهم.
تصمیم گرفتم همه چی رو بگم و تمام…
پیغام دادم: ساعت 6 میتونی بیای همون پارک؟ البته تنها؟
جواب داد:
دارم میام، منتظرت هستم… آرام:
وقتی دیدمش به چشمام شک کردم. اولش فکر کردم اشتباه می کنم.
اما وقتی دیدم با تعجب به من نگاه می کند، نظرم عوض شد.
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه
برام آشنا بود… آره شمال دیدمش تو مغازه خوردم…
شماره منو از کجا آوردی؟
میدونستی من بودم؟
. او بیش از حد، اگر او دو طرف داشته باشد، من هستم
یا همه چیز تصادف بود؟
نمیدونم چرا دیگه بهم زنگ نزد؟!
از روزی که دیدمش دیگه ازش خبر ندارم…
شاید اون منو دوست نداشت؟ دلم از این فکر فشرده شد ولی زشت نیستم؟!
معمولا او همیشه با من تماس می گیرد، مگر اینکه تماس بی پاسخی از او داشته باشم،
بنابراین به او زنگ زدم.
گوشیم را برداشتم و شماره اش را گرفتم. باید مطمئن شوم حالش خوب است.
علاوه بر اون باید یه چیزی برام توضیح میداد… جواب داد… لحنش خیلی جدی بود… احساس کردم نمیخواد حرف بزنه… فکر کردم بهتره حرف بزنه
براش غمگین باشم دلم برایش میسوزه.
صحبت . میزنه….قطعا نمیخواد رابطه ما ادامه پیدا کنه…نمیدونم چرا ولی به جای اینکه
فکر کنم ازش پیام گرفتم.
نزدیک بود توی گوشیش فرو رفتم…
او می خواست همه ما را ببیند… خوشحال شدم و می خواستم دوباره ببینمش.
سوران:
خیلی ​​استرس داشتم اصلا نمیخواستم اینجوری تموم بشه حتما
با خونسردی و خونسردی اومد سمتم سلام کرد و
روی صندلی کنارم نشست. .
من کی هستم و هدف اصلی از تماس من عشق و احساس من بود.
دوباره به موقع مثل آن روز ساده و شیک بود،
به معنای واقعی کلمه چشم سگی داشت.
سعی کردم خشک باشم… با لحن جدی گفتم:
چطوری؟
سرش را تکان داد و گفت: من خوبم تو خوبی؟
به صورتم خیره شده بود و اصلا اثری ازش نبودناراحتی تو صورتش نبود . سربرگردوندم و تو چ شماش خیره شدم، سریع سر شو انداخت پایین .آخی خجالت کشید…
من که ارتبان بادخترا برام عادی بود و خجالت نمیکشیدم اما انگار اون خجالت میکشید معلوم بود تو این فازا نیست. همون طور که سممرش پایین بود و با دسمم ته ی کیفش بازی میکرد .دلخور گفت:نمیخوای حرف بزنی؟
ازقبل منو میشناختی؟ چرا بهم دروغ گفتی ؟تو که بدبخت بیچاره نیسمتی…بعدم سمرشمو اورد بالا و منتظر نگام کرد.
دیگه وقتشه باید بگم…
نگاهم روازش گرفتم و به روبروم دوختم و شروع کردم: ببین آرام ،یه چیزایی هست که بایدبهت بگم: اونروز مادرت بود نتونستم برات توضیح بدم. راسمتش -اولین باری که بهت زنگ زدم و گفتم دلم گرفته و همه ی حرفایی که بهت زدم دروغ بود هیچکدومش راست نبود. ازقبلم نمیشناختمت همه چیز اتفاقی بود .شاید بگی چرا ؟اما من تمام اون کارارو وا سه تفریح کردم .خیلی موقعا تلفنی دخترارو سرکار گذاشتم اما نه هشت ماه . اون روزم که خواسممتم ببینمت فقط ازروی کنجکاوی بود و بعدش تصمممیم داشتم همه چیو تموم کنم و این هندی بازی رو که شروع کردم رو خاتمه بدم اما وقتی دیدمت که بامادرت اومدی که چقدر پاک و سمماده ای ازخودم بدم اومد.فقط میخوام که منو ببخشی … برگشتم سمتش دیدم با چشمایی که هرکدوم اندازه درقابلمست نگام میکنه انگار خیلی داشت به خودش فشار میاورد ،چون قرمز شده بود. یهو عین بمب منفجر شد…
یهو عین بمب منفجر شد و شروع کرد به خندیدن: سممممموران شوخی نکن راست میگی؟ ماتو مبهوت نگاش میکردم .
همینطوری که میخندید گفت خیل م م م می نامردی و در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: یعنی تا حدی دلمممممم برات سوخته بود که اونروزی که با مامانم اومدم واست پول آورده بودم بدم بهت خرج دوا دکتر مادرت کنی … و چون فکر کردم شاید نگیری مامانمم گفتم باهام بیاد راضیت کنه حالا دیگه این من بودم که خندم گرفته بود اما اون آروم شده بود و با یه لبخند گوشه لبش به خندیدن من نگاه میکرد. خب خدا روشکر که ناراحت نشد نمیخواستم ناراحتش کنم.دستمو انداختمم به پشتی صندلی و یکم برگشتم سمتش و گفتم: خب پس بخشیدی دیگه ؟ —هرچند کارت درست نبود ولی خیلیم مهم نیست . بیشتر خوشحالم ازین که اون جوری که میگفتی نیستی .
.خیلی بده، بعضی موقع ها انقدر دلم به حالت میسوخت که گریم میگرفت. زبونم نمیچرخید که بگه این اخرین دیدارمون باشه از گفتنش قاصر بودم دلمم اینو نمیخواست . با دیدن خنده هاش، با دیدن چ شماش،لبخنداش،وهمه مهربونیش به کل یادم رفت چه عهدی ب سته بودم، چه ق صدی دا شتم که اومدم اینجا،هم شو فراموش کردم ینی انگارمیخواستم که فراموش کنم.
ازهمون روز بود که فهمیدم دو سش دارم. شاید ح سم هنوز درحد ع شق نبود ولی دو سش دا شتم که این ق ضیه که حتی ذره ای ناراحتش نکرد باعث نگرانی من شده بود.
اون روز خیلی خوش گذشت. باهم بستنی خوردیم، خندیدیم،ازخودم براش گفتم،ازخودش برام گفت.نمیدونم تاحالا براتون پیش اومده ازک سی انرژی مثبت بگیرین؟وقتی کنار شی احساس قدرت کنی؟
من کنار ارام یه همچین حسی رو تجربه می کردم. عاشق ارامشش بودم ، داشت کم کم روم اثر میزاشت. وقتی اومدم خونه ی فرزادحس میکردن دلم میخواد پیشش می بودم. اولین کسی بود که بهش حس پیدا کرده بودم. اونمم زیبا بود و من مطمعنم بخاطر زیباییش جذبش نشده بودم چون هنوز فکر میکردم عاشقش نیستم و حسم فقط در حد دوست داشتن بود. این دوست داشتن به خاطر پاکی و مهربونی ذاتیش بود. آراممم خوش قلب بود از بچه تا پیرمرد رو و پیرزنو با محبت نگاه می کرد.و من اینرو خیلی دوست داشتم.
یاد حرف های مادرش افتادم… [اون دختره و زود وابسته میشه نمیخوام اذیت شه] چرا یادم رفته بود؟
همه چی یادم رفته بود. ا گه این راب طه همینجوری ادا مه پ یدا ک نه ؟ا گه دل بب ندم؟ا گه دل بب نده؟ا گه خوانوادش راضممی نشممن به من آسممو پاس بدنش؟که صممد در صممد هم همین میشه،اونوقت چیکار کنم؟ اصلا گیرم دادنش ولی من که هیچی از ایندم معلوم نیست! شدیدا روی این قضایا حساس بودم…

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

3 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان گریه میکنم برات»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.