دانلود رمان پرستار من

دانلود رمان پرستار من

درباره دختری به نام یگانه میباشد که پدر و مادرش را از دست داده و در خانه ای زندگی میکند که یک پسر معتاد وجود دارد و برای ترک دادنش از او میخواهد پرستاری کند که …

دانلود رمان پرستار من

به نام استاد عشق
از نظام مقدس امور
این صدای زخم های از بین رفته توست.
با درد مشترک ما، این گربه ها گریه می کنند.
فریادهای غمگین و اشک های خاموش
امشب با شما تنها هستیم
فردا سقوط ما قطعی و حتمی است.
گریه می کنی، ناله می کنی، چه وقت وسط وضعیتی هستی که غمگین نیستی؟
متاسفانه من عاشق سفیدی هستم.
می ترسم غرق در اعتیاد می شوی،
این دست های شیطانی مرگ فقط تو را می خواهند،
بلند شو، نفس بکش،
جیغ بکش، عزیزم، با تو
، این تلخ بازی ها
هنوز
دردم را تازه می کند!
برای درمان درد از چه چیزی می توان استفاده کرد؟
بایست… نفس بکش
دستم را بگیر…
چشمانت را باز کن،
دردت را خوب ببین،
با زخم نساز
، دنیا من و تو هستیم،
سهمت را خوب کن!
پایدار و پایدار، بی درد و اعتیاد
بیدار شو عزیزم، مرگ را بگذار کنار،
مردن بهانه نیست، یک شب بخوابم!
یک شب برایم بیاور!
بگذار امشب بدوم، بگذار
فردا بدوم، چشم به راهم باش،
محکم قدم بردار، هرگز تسلیم نشو! هرگز تسلیم نشوید! مهدی مرسلی
شروع:
تند راه می رفتم و با خودم حرف می زدم. من مطمئن نبودم که می خواهم چه کار کنم، بنابراین
برای من خطرناک نیست؟ زندگی من چیست با دستان خودم زندگی و سرنوشتم را تباه نمی کنم؟
“خدایا کاری که میخواهم بکنم برای دل مادری است که از غم فرزندش افسرده شده است. خدای مهربانم تو همه مهربونی و دستانم در خانه یخ زده بود… نگاهی به خانه انداختم
… ساختمان.سه طبقه بود،بزرگ و مجلل.همانطور که لیلا جون تعریف کرده بود.در این دنیا هم همینطور
…کمکم کن راهنمایی ندارم،من را در این راه تاریکی که رفته ام تنها نگذار».
دستانم از ترس و دلهره یخ زده بود. همیشه همینطوری بود وقتی خیلی استرس داشتم دلم توی دهنم بود. رسیدم به
قصر، می درخشید. یعنی این خونه فقط مال پسره؟ خب بله خانه ای که مال پدرش بود
600 متر مساحت داشت. چیزی نیست!!! بالاخره زنگ را زدم اما همچنان می لرزیدم.
یاد حرف های لیلا جون افتادم.
ببین دخترم، این شغلی که به تو می سپارم پرستاری از یک بیمار است، اما در واقع اینطور نیست، می خواستم
یک انسان صادق پیدا کنم و جان فردی را نجات دهم که روز به روز در باتلاق گناه و ناپاکی فرو می رود. . .
شرایط را به شما می گویم، این به شما بستگی دارد که آن را بپذیرید یا نه! اما اگر بپذیرید که به خانواده ای کمک کرده اید،
در این سال ها خیلی تغییر کرده است. این کار پشتکار می خواهد که شما هم… خب فکر کنم داری. حالا به شرایط من گوش کن»…
صدای کسی که برای چندمین بار از پشت آیفون گفت: «بله؟»
نگذاشت به فکرم ادامه دهم، با صدایی لرزان گفتم: «من… من
و خودش، کسی را برای خودش نگذاشته است.» شهاب گفت: بنشین. با من کار نکردی؟”
صدا گفت: “من دیگه کی هستم؟”
_”من هم؟ خوب…”
کمی فکر کردم، یادم آمد که مادرش گفت باید بگویم با آقا شهاب کار دارم! و منم همین را گفتم. در باز شد و
با تردید و ترس پا به داخل ساختمان گذاشتم. با ترس و تردید وارد ساختمان شدم. یک نگاه مبهوت، پسری را دیدم
روبه رویم روی مبل دراز کشیده بود. جلو رفتم داشت به من نگاه می کرد. سلام کردم با سر جواب داد. به اوضاع خانه نگاه کردم.
خیلی بهم ریخته بود بدتر از حرف مادرش بود. چنین خانه شیکی
پر از خاک و بی نظمی بود، لباس ها و چیزها به هم ریخته بود. حرف مادرش دوباره در گوشم پیچید: تو باید برایش همه چیز باشی، حتی کنیز. آب دهانم
را قورت دادم و گفتم: بله
و نشست البته روی یکی از مبل های پر از لباس و آشغال. به صورتش نگاه کن که سیگار وحشتناکی می کشد،
. “چشم های تنبل. لب های آبی و صورت زرد. چشم هایش گود و کبود و دندان هایش کمی زرد شده بود. موهایش
بلند و مجعد بود. لباس هایش به هم ریخته بود. ناگهان حالت تهوع پیدا کردم و با مشت کردن دستم،
خودم را کنترل کردم که بلند نشوم… با شنیدن صدایش نگاهم را از او گرفتم.
_”خب نمیشناسمت کار جدید؟؟؟”
می دانستم چه بگویم، از قبل همه چیز را یاد گرفته بودم.
_”نه واسه کار اومدم”
چهره وحشتناکش تبدیل به تعجب شد.
_”برای کار؟ قاچاقچی هستی؟ از کی اومدی؟”
من نه قاچاقچی هستم نه مجرم و نه این که شما فکر می کنید، من پرستار هستم از طرف خانم کیانی آمدم و گفتم
اینجا به پرستار نیاز است و به این آدرس آمدم.
خشم تمام صورتش را پوشانده بود.
“کسی که پرستار برای من فرستاده یک بیمار روانی است. برو از او پرستاری کن. نه من، من روی پای خودم راه می روم
بلند شدم و در حین بیرون رفتن گفتم: هر چی بخوای به بابات خبر میدم. البته این وظیفه منه چون
کارم رو از دست دادم…اگه انصراف دادی با این شماره تماس بگیر.»
شماره ام را به او دادم و بیرون رفتم.در خیابان تا می توانستم سرفه کردم.حالم بد بود. چقدر بد بود مامان
.

موافق نیستی، تمام اموالت اعم از کارخانه و شرکت را می گیرند و تو را از ارث محروم می کنند. بعد
باید از صفر شروع کنی.»
از حرص دندان هایش را روی هم فشار می دهد:
«مرغ تکلیفم نده.» اموال و جانم مال من است هری…»
بیچاره درست می گفت. دیوونه این پسر بود.یعنی چند نفر از جوونیشون با این فساد سر و کار دارن؟خدایا زندگیم خیلی سخته به همشون کمک کن اگه اجازه بدی با کمکت یکی درست میکنم!!! حالا اگه
ندیدی…
******
_”بگو آره؟”
صدای خنگ مردی اومد
_”خودت؟؟ همان دختر زبان دراز؟”
“آقای کیانی طرز حرف زدنت درست نیست.ولی اشکالی نداره
پاشو بیا اینجا آرزوت برآورده شد ولی من میدونم باهات چیکار کنم.از فردا صبح میتونی بیای سرکار. ”
و تماس را قطع کرد. با خوشحالی خدا را شکر کردم. یکی یکی به آرزو رفتم و بهشون خبر دادم. بعدا زنگ زدم
خانم کیانی… خوشحال شد و گفت: اگه شهاب رو نجات بدی… وگرنه ما رو فراموش کرده ******
_سلام
جوابمو
با خونسردی داد و از کنارم رد شد و گفت: _” اتاق طبقه بالا آخرین اتاق سمت راست است”… _ ”
خیلی ممنون”
. چه یک بعدازظهر باشد چه سه شب.”
_”باشه”
_”من میرم بیرون، تا آخر شب برنمی گردم. گاهی اصلا بر نمی گردم. شاید برای چند روز… توهم خودت را می دانی
… اما وای، املاک در کارت شما است. من خودم پوستت را می کنم. در ضمن به چیزی فشار نده، خرابش می کنم
. وسایل خانه را خودتان بخرید، من به شما پول می دهم، اما فقط برای خانه! فهمیدی؟”
_”آره همین…مامانت این همه حرف زد”…
حرفمو قطع کرد و گفت:_”مامان ندارم پس زیاد حرف نزن.
“ام‌اس.
” می خواست بگوید تو پسر خوش تیپی هستی، اما گفت: «من نیستم.» اما در عوض یک لبخند پشت سرش زدم که باعث خنده ام شد و او بدون اینکه بداند پشت سر چه خبر است از خانه خارج شد. پشتش
رفتم
تو اتاق گفت چند تا از وسایل شخصیم همراه با لباس مناسب آورده بودم… گذاشتم.
تعویض کت و شلوار من با شلوار جین و بلوز آستین بلند مشکی از خانه خارج شد. .. موهام رو بستم و
شالمو انداختم که موقع کار از سرم نیفته …
شروع کردم به تمیز کردن خونه … همه ظروف کثیف رو گذاشتم تو ماشین ظرفشویی و روشنش کردم. .. بعد
آشغال ها رو جمع کردم و گذاشتم تو سطل آشغال… لباساشو هم جمع کردم و گذاشتم تو ماشین لباسشویی… خونه خونه
کمی قابل تحمل بود… جاروبرقی رو برداشتم و چرخوندم. روی برق… بعد از کار با ذوق به خانه رفتم.
واقعا زیبا بود مثل قصر
بود داخل قابلمه آب ریختم و روی گاز گذاشتم. سپس ماکارونی را
که ریخته و گوشت را تفت داده اید اضافه کنید. . در همین حال
وقتی شهاب در قاب در ظاهر شد… سلام کردم و دوباره سر بیهوده اش را تکان داد. یه دفعه متوجه
خونه شد… نگاهش عوض شد و کمی خوشحال شد اما با همون قیافه خشک و احمقانه گفت: اینطوری
بهتر بود… چی پختی؟
شیطون بهم میگه چپ و راست فکشو بزن…
_”ماکارونی”
_”زود باش بکشم خسته شدم میخوام بخوابم”
میخواستم بگم چی؟ یادم افتاد مثلا اومدم اینجا کار کنم… من کی هستم بابا؟!؟ رفتم براش غذا آوردم و
گذاشتم روی میز… بعد از ده دقیقه اومد و گفت: سالاد کجاست؟
_”آره؟”
“سالاد… هنوز در موردش نشنیدی؟” من عادت دارم با غذا سالاد بخورم.»
البته این را زیر لب گفتم که شنیده باشد و گفتم: «زبانت را نمی برم، اسمم شهاب نیست»… رفتم پیش خودم
. اتاق بدون توجه به او … یادم رفت نماز نخواندم … رفتم وضو گرفتم یادم رفت قبله را نمی دانم … قبله را
با قبله نشانگر که داشتم پیدا کردم تو کیفم و شروع کردم به دعا کردن… سر نماز برای خودم دعا کردم تا بتونم
این آدم رو درست میکنم که البته فکر نمیکنم ممکنه. … بعد از نمازم رفتم تو آشپزخونه دیدم آقا خورده و رفته… ظرفها رو گذاشتم تو ماشین ظرفشویی تا فردا همه رو با هم بشورم… یه کم هم خوردم و بعدش. رفت سمت در اتاقش…در زدم
…بعد از یه دقیقه گفت:بیا داخل…
در رو که باز کردم دیدم روی تختش نشسته… اتاق خیلی کثیف بود… یک سرنگ کنارش دیده می شد… پس این چیزی
بود که مادرش می گفت.
“چیزی لازم نداری؟”
_”نه…صبحانه باید ساعت هفت آماده باشه.
_”چشم”…
در رو بستم و به اتاقم رفتم…بعد از تعویض لباسم.
… زمانی که مادرم فوت کرد … بارهایی که پدرم مرا مجبور به پول درآوری کرد او هر کاری می کرد … تا
زمانی که از خانه فرار می کردم … تا زمانی که در خیابان ها اسیر شدم. تا زمانی که با خانم کیانی آشنا شدم … تا یک
سالی که آنجا ماندم … تا زمانی که با تواضع شهریه دانشگاه را پرداخت و مرا به دانشگاه فرستاد … به رشته ای که
دوست داشتم … گرافیک. و حالا که روی این تخت خوابیدم… با این افکار خوابم برد… صبح که از خواب بیدار شدم،
سریع نماز خواندم و رفتم تا برایش صبحانه درست کنم… در همین حین شهاب وارد شد. آشپزخانه با نگاه خیره گفت
: کجا میری؟
گفتم: دانشگاه
» صبحانه خوردی؟
دروغ گفتم “آره”
اما من برایش سفره چیدم. داشتم میرفتم بیرون که بهم خورد. برگشتم و نگاهش کردم: گواهی داری؟
“بله، چطور است؟”
_”سوئیچ ماشین رو گذاشتم روی میز ناهارخوری…”
خواستم حرف بزنم که دستش رو بلند کرد و گفت حرف نزن. مجبور شدم سوئیچ را بگیرم و
با پژو پارسی که به من داده بود به دانشگاه رفتم. وقتی توی ماشین نشستم بوی تازگی به مشامم رسید… لیلا خانم به من یاد داده بود
… و بعد او را به مدرسه فرستادم… او گفت آرزو داشتم این کار را برای دخترم انجام دهم و حالا آن را نداشته باش
کی بهتر از تو… اتفاقی ضبط رو روشن کردم… فکر نمیکردم سی دی باشه ولی در کمال تعجب صدای آهنگ
فضا رو پر کرد.
تو کنارم هستی اما هر لحظه دلم برایت تنگ می شود، می دانی که این یک عادت نیست، فقط عشق خالص است،
تو در کنارم هستی و دوباره بهانه ام را می گیرم،
می گویم آه، چگونه سرده میام دستت رو بگیرم
یه مدت تنها نباشی که دارم از تنهایی میمیرم
از اینجا تا جدا بشی دلم میسوزه
فقط به این عشقم فکر میکنم تو فکر کردن به باهم بودن
برام غیر ممکنه
گاهی به خاطر کارم دلت برام تنگ میشه
روزهایی
که دلم نمیاد بگم خیلی دوستت دارم
تو
هم
مثل منی بیا اینجا
قشنگه رد پای عشق بدون چتر بیا زیر برف،
اگر شما هم مثل من هستید، منظورم را می فهمید،
می دانم
گاهی دلت برای کار من تنگ میشه
که مثل من، به نظر می رسد که این آرزوها را دارید.
“تو خیلی منو میخوای، داری به خودت صدمه میزنی.”
راستش از اینکه ماشین رو قبول کردم ناراحت شدم. ترسیدم این ماشین با پول هاروم بدست بیاد.
وقتی وارد کلاس شدم مهرداد یکی از پسرهایی بود که فقط رانندگی بلد بود. گفت: بچه ها شنیدید که خانم عظیمی
ماشین خریده؟
دوستش هم تایید کرد، برگشتم سمتش و گفتم: نمیدونستم تو مسئول پارکینگ هستی! با این کار کلاس بهم خورد و معلم همون موقع اومد… با دیدنش ساکت شدیم… معلممون خیلی خوشگل بود… همه
دخترا عاشقش بودن ولی متاسفانه یا خوشبختانه زن داشت… یعنی انگشتر دستش اینو نشون میداد… وقتی رسیدم خونه شهاب. با عجله غذا درست کردم… شب که شهاب اومد خونه
با کمی ترس و تردید
گفتم :_”شهاب…این…این…این ماشین پوله…”
. وسط حرفم گفت: مطمئن باش حلال است حلال است. از درآمد کارخانه و شرکت.
من آسوده خاطر هستم.
شهاب گفت: باورت نمیشه یا نه؟ولی من هرچی هستم قاچاقچی نیستم
وسط خواب به من چسبیدند و می خواستند مرا لمس کنند … جیغ زدم و سریع دستش را روی دهانم گذاشت و شروع به بوسیدن گردنم کرد …
نان درست کنم وگرنه آنقدر دشمن دارم که گوشه زندان بودم نه اینجا
غذا خورد و رفت تو اتاقش.یک هفته از اومدن من به اون خونه و کار روزانه ام گذشته بود
قرار بود برم دانشگاه و غذا درست کنم… اون شب بعد از شام شهاب دستور داد برم تو اتاقم و در رو قفل کنم و بیرون نیام. شب با سردرد از خواب بیدار شدم
و از اتاق زدم بیرون… حتی حواسم نبود که شهاب گفت “نکن”… بی خیال شد
. وحشت کردم و خواستم برگردم که به من چسبیدند
، دستش را گاز گرفتم و دوباره جیغ زدم… با صدای شهاب گفت: “عوادی…”
و بعد چوب محکمی به من و آن پسر برخورد کرد. رفتم…
******
با صدای عصبی و نگران چشمامو باز کردم.
“صدای منو میشنوی؟”

تنها؟ پاسخ”!!
دستم را روی سرم گذاشتم و یکدفعه یاد همه چیز افتادم… گریه کردم و شروع کردم به گریه کردن. برخلاف تصور من،
نگران و ناراحت شد و با عصبانیت گفت: مگه نگفتم برو تو اتاق و در رو ببند؟ چرا اومدی بیرون؟”
_”من… سردرد گرفتم اومدم آب بخورم”.
هر شب هزاران نفر اینجا می آیند و می روند… اگر برایت دردسر بیاورند، به آن زن چه بگویم؟ مثالش اینه.”…
“چیزی نگو لطفا”…_”عجله کن برو تو اتاقت..”
با بغض از روی مبل بلند شدم…توی راه پله بودم که گفت:”نمیخوام از فردا شب اینو تکرار کنی…وگرنه باید
بری همون خانم کیانی.»
بعد از این پوزخندی زد… به اتاقم رفتم… سرم گیج رفت و بعد از اینکه فکر کردم چه اتفاقی می افتد
خوابم برد…
*******
وقتی از خواب بیدار شدم. صبح مثل برق به ساعت نگاه کردم و بلند شدم ساعت ده بود… وای… با دیدن
شهاب که روی مبل نشسته بود دویدم پایین… وقتی بلند شد سرمو گذاشتم زیرش. شد
“تا حالا خواب بودی؟”
_”من…دیشب دیر خوابم برد”
بلند شد و گفت:_”من چی؟؟صبح باید زود بیدار شی…
عصبانی شدم. من اونی نبودم که بذارم یکی سرم داد بزنه!!
“خب، اگر یک روز صبحانه خودت را درست کنی چه؟”
اومد منو گرفت و گفت: پس تو اینجا چیکار میکنی خانم دراز زبان؟ میخوای بیرونت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم: قبلش خودت وسایلت رو جمع کن…چون رفتن من از اینجا یعنی محروم میشی
وقتی رفتم پایین بر خلاف کاری که چند روزی بود اومده بود خونه.. بابا فکر میکردم نمیاد واسه همین غذا کم داشت
لبخندی زدم و گفتم:قبلش
ارث.هرچی میخوای بگو…
ناهار ماهی سرخ کردم و برنج هم آماده کردم…سالاد…کارم تا یک ساعت و نیم طول کشید…بعد رفتم بالا و
تو اتاقم لباس برداشتم و رفتم دوش بگیرم…بیزارم بوی ماهی داشت میومد… تو حموم
داشتم به این فکر میکردم که چقدر زود به شرایط جدیدم عادت کردم… یا شاید فکر میکردم عادت کردم وگرنه… نمیدونم ،
ناراحت شدم و رفتم … موهایم را خشک کردم و شالم را روی سرم گذاشتم … خودم را در آینه نگاه کردم … همه چیز
… شهاب با لحن عصبانی گفت:زود غذا رو آماده کن باید برم _
“آماده”
عالی بود … کتانی با بلوز آستین بلند آبی و شال مشکی … من عاشق مشکی بودم …
سه ترم دیگر را تمام می کردم… چون دو سال کبیسه درس خواندم و همین. چرا قرار بود تا پایان سال آینده لیسانس خود را بگیرم و
انجام دادم … ماهی غذای سرد خوشمزه ای نبود … به هر حال من نگران غذا نبودم … خیلی گرسنه نبودم … معمولا وقتی خودم غذا درست می کردم اشتهایم را از دست می دادم. من هم خوردم و سالاد هم
. گذاشتم جلوش… نشست تا غذا بخوره که یکدفعه گفت: خودت خوردی؟
به دروغ گفتم: “بله خوردم”
و بعد رفتم طبقه بالا اتاقم و شروع کردم به درس خواندن… چند دقیقه دیگر امتحانات شروع می شد و
دلیل دیگرم این بود که در هنرستان بودم و سه سال دبیرستان را تمام کردم. … در هر صورت سال دیگه که لیسانس گرفتم
باید به فکر کار … یه چیزی مرتبط با رشته ام باشم. .. از این به بعد هیجان داشتم که یه کار خوب پیدا کنم و
از اینجا راحت بشم.
******
امروز صبح که از خواب بیدار شدم بعد از تهیه صبحانه و رفتن شهاب تصمیم گرفتم اتاق شهاب را تمیز کنم.
تنها جایی که مرتب نکردم اتاق بود. قبلاً از او اجازه گرفته بودم که جواب داد: «فوزولی معلق است…
شما فقط پاکش کنید… همین»!
بالاخره وارد اتاقش شدم… با دیدن اتاقش مات و مبهوت شدم. بدتر از اون شب بود… انقدر کثیف بود و بوی بدی میداد که…
برام مهم نبود…
وسایلش را تمیز و مرتب کردم و لباس ها را داخل لباسشویی گذاشتم… همه چیز را سر جای خودش گذاشتم. کشوی میز
:”چرا؟خدایا چرا باید سرنوشت این پسر اینجوری بشه؟خدایا تو همدم همه نیستی؟چرا؟
خیلی شلوغ بود. همه را انداختم بیرون تا درست تر ترتیب بدهم. چند تا کارت بود و چندتا کاغذ و پرونده… گیج شدم
تا بفهمم چیه… با اینکه میگفت یه جورایی دربسته یه چیزی دلم رو قلقلک میداد که نگاه کنم… وقتی نوشت
گل رو روی کاغذ بخون… اصلا باورم نمیشد. .. چرا با خودش اینکارو کرد؟ چرا اینقدر زندگیش را به هم ریختی
؟ جالب بود تو همون رشته من بود… مدرکش رو که دیدم مات و مبهوت شدم… وای خدا چی دارم میبینم… نه باور نمیکنم.
هه… برای خودش نقاشی بود… بی اختیار گریه کردم و بلند بلند گریه کردم. نمیدونستم چرا ولی با صدای بلند مدام میگفتم
به او کمک نکردی که از این تله فرار کند؟ گناه مادرت چیست؟ ای شهاب چرا زندگیت را تلخ کردی؟
هم عکسی از او به من نشان نداد… خیلی دلم می خواست درباره گذشته شهاب بیشتر بدانم اما از شهاب و رفتار غیرقابل پیش بینی اش می ترسیدم… می خواستم تا آخر به او کمک کنم. حتی اگر برای من سخت باشد. که
چرا تو این سن از دنیا متنفر بودی؟ چرا یک پسر موفق و تحصیلکرده جامعه باید اینجوری اسیر اعتیاد و مواد مخدر شود؟ خدایا… هق
هق زدم. تا جایی که می توانستم به قلبم اجازه دادم حرف بزند و خون گریه کنم. یکدفعه چیزی به ذهنم رسید…
این بود که عکسی از گذشته شهاب پیدا کنم… بلند شدم و در اتاق را گشتم اما پیداش نکردم. مادرش
روزی در اتاقش، با دانستن اندکی از گذشته اش، این حسی که فکر می کردم ترحم بود در درونم شعله ور شد…
به ساعت نگاه کردم. یه بعدازظهر داشت نشون میداد… سریع بلند شدم و چشمامو پاک کردم و با عجله رفتم بیرون.
در همین حال از چیزی جا خوردم… سرم را که بلند کردم، شهاب را دیدم که می خواست وارد اتاقش شود…
از نگاهش چیزی نفهمیدم انگار داشت صورتمو معاینه میکرد…
_” گریه میکنی؟”
بعد از مکثی گفت: برای چی گریه میکنی؟
چشماش
رو ریز کرد و با دقت نگاهم کرد و گفت:آخه صبح شکمت درد گرفت ولی بعدازظهر گریه کردی درسته؟
_”خب آره”…
نگذاشت ادامه بدم و گفت:_”راستشو بگو کسی اذیتت کرد؟” من نبودم کسی اومد اینجا؟ _
“نه…نه”
اندر صوفی با نگاه عاقلانه ای سرش را تکان داد…بعد با بی حوصلگی گفت:_”کارت تموم شد؟”
_”غذا آماده است؟”
همان موقع پایین آمد و شروع کرد: این چه غذایی است؟ اومدم دم در و درست تو صورتش گفتم: وقت غذاست… وقت نداشتم…

وای چی گفتم… نفهمیدم چطور از دهنم در رفت… آبرویم رفت…
“اجازه بگیرم؟”
_”خب…خب…ببخشید”
دوییدم پایین رفتم پایین…موندم چرا از خجالت اونجا ذوب نشدم…فقط دهنتو ببند…من چیکار میکردم الان بپزم
؟ وای خدا…
سریع سیب زمینی و ناگت مرغ سرخ کردم… نون هم در آوردم و با سالادی که از دیروز مونده بود روی میز گذاشتم.
با عصبانیت گفت:دوبار تو صورتت میخندم چاق نباش…اومدی اینجا سرکار حاضری جواب بدی…میفهمی؟نمیخوام ببینمت
. دیگر بازی کن… فهمیدی؟”
یک بار در زندگی من،
“حالا برو…آزادی”
رفتم تو اتاقم و تخته شاسیمو بیرون آوردم تا نقاشی بکشم…خیلی از دست خودم عصبانی بودم…بعد از حدود نیم ساعت
صدای ماشینش نشون می داد که رفته … تا شب کاری نداشتم تصمیم گرفتم
نظرم رو عوض کنم. باید سری به لیلا خانم بزنم…بهتر از بیکاری بود…
تو سالن نشسته بودم و لیلا جون روبه رویم بود…موجی از نگرانی تو صورتش بود…من بودم سعی می کنم آرامش کنم…
“چی شده؟” لیلا جون؟ چرا اینقدر نگرانی؟؟ با خدا مشکلی نیست
“راضی نمیشه… به ما گیر کرده… راضی نمیشه”
مثل بچه ها سرش را روی بغلم گذاشت و شروع به گریه کرد…چطور شیرین دوست داشت… بعد از نیم ساعت آرامش
_”حالش چطوره؟ هنوز…”
میفهمم نمیتونه بگه هنوز معتاد مواد هست یا نه؟
گفتم:”به هر حال حاضرم ترکش کنم…نمیدونم چطوری؟”اما میشه باشه…نگران نباش”…بهش قول دادم که مداوا بشه…
دوستان قدیم و صمیمی… همین شماره است که شخصی به نام سهند را به من داد.
با عجله به خانه رفتم. .. شهاب بخاطر زبون درازم ماشین رو ازم گرفته بود … بهتره … دیگه عذاب وجدان ندارم … تا رسیدم خونه شام ​​آماده کردم و بعد
رفتم تو اتاقم…شماره سهند گوشی رو برداشتم و منتظر موندم بعد از چهار بوق جواب داد:میخوای؟
وای چقدر صداش قشنگ بود… خفه شو دختر هیز (هه هه هه قضیه چی بود؟)
_”سلام… آقای سهند؟”
تو ذهنم از لیلا جون هم اسم فامیلش رو نپرسیدم.
“بله، من هستم، شما؟”
_”من…باید یه چیز مهم بهتون بگم…ولی اینو بدونید هرچی هستم مزاحمتون نمیشم…یه موضوع مهم”… _”
خانم شما کی هستین؟” _”تو منو نمیشناسی ولی خواهش میکنم بیا به این آدرس که میگم…باور کن موضوع مهمیه”… _”یعنی چی؟؟؟
پدر بگو طرف کی هستی ؟”
_”آقای سهند من خانم لیلا کیانی هستم از لیلا خان…مادر شهاب…یه اتفاق مهمی افتاده ولی شهاب نباید بدونه…” _ باشه…
کجا؟
آدرس رو بهش دادم و گفتم ساعت شش اونجا باش و خداحافظی کردم…
رفتم پایین دیدم شهاب داره شام ​​میخوره… بدون حرف از کنارش رد شدم و منتظر موندم تا غذاش
تموم بشه.. یه دفعه گفت :
_میشه بگی چرا مثل طلبکار هستی؟
. )
_”منتظرم غذاتو تموم کنی ظرفا رو بشورم”.
بدون هیچ حرفی به خوردن ادامه داد…بعد از چند دقیقه بلند شد و رفت…ناخودآگاه حتی تشکر هم نکرد…
رفتم بالا که بخوابم… حالم از این روتین بهم میخورد… همه روزم همینطور بود…
با این افکار رفتم بخوابم…
طبق معمول قشنگ میخوابم… خوابم خیلی طول کشید که مثل فنر از جا پریدم که موبایلم زنگ خورد
…!!!” اینجوری با خودم غر می زدم… انقدر بدم می آمد که یکی
مزاحم خوابم شود! گوشی را برداشتم… البته خیلی بد “بله؟!” گفتم فکر کنم اون پشت خط از دنیا ناامید شده!!!!!
_
“بله؟”!
_”الو… الو”…
به صفحه گوشی نگاه کردم… تماس رو قطع کرده بود… رفتم تو لیست شماره ها… یهویی شماره رو دید…
یه لحظه موندم!!!اصلا نفهمیدم چی میگه؟؟؟در حالی که سعی میکردم صدام رو خواب آلود نکنم گفتم:تو؟
چند لحظه سکوت شد و بعد سکوت…
تو اون سر بیهوده تنها هستی!!!!! چقدر خنگی!!! ببین بچه مردم رو چجوری سر کار گذاشتم؟؟؟ الان در مورد من چی فکر میکنه
؟؟؟ به ساعتم نگاه کردم.
ساعت 6:25 اوه من … دیر شده … باید بدبخت باشه … تنها بمیر که اینقدر حواسش پرت شد !!! من تعجب می کنم
شما چگونه می گذرانید کلاس خود را!!! سریع شماره رو گرفتم… داشتم از خدا میخواستم خاموشش نکرده باشه… برای نذرش صلوات فرستادم… انگار درست شد… گوشی رو برداشت
… بد حرف می زد… در بالاترین سطح می جوشید. ..
_”دیگه چی؟؟؟”
_”ببخشید…یه لحظه به من گوش کن…من…یعنی…چیزی”…
عجب یگانه!!!! همین الان متوقفش کن!!! با عصبانیت گفتم: خوابم برد و قرار را فراموش کردم. وقتی
بهم زنگ زدی خواب بودم و نشناختمت… حالا اگه یکی دو دقیقه صبر کنی بهت میرسم. باور کن
بلند شدم و کت سفیدم را با ساق آبی تفنگی پوشیدم… وقت نکردم به زیبایی و زشتی فکر کنم… همین.
برای سه سوت میام.»
نفس عمیقی کشیدم… اوه… خیلی تند حرف زدم… صدای سهند اومد، عصبانیتش کم شده بود اما
هنوز جدی بود:
«فقط به خاطر شهاب… من نیم ساعت بیشتر صبر نمیکنم…وگرنه”…
نذاشتم ادامه بده…سریع گفتم:نه نه…یک ربع دیگه میام.. ”
«بله خاله جان!!! یه ربع هم نمیتونی با ماشینت بری… بعد میخوای یه ربع از ترافیک تهران رد بشی!!! وای
خدای من اشتباه کردم!!! ای کاش شهاب سوئیچ ماشین را از من نگرفته بود…همین حالا…
وقتی من ناز هستم این چیزها را هم دارد…تا زمانی که تو هستی نگو که هستی کثیف و اینجور چیزا… حالا وقت فکر کردن کیه!!!”
یه جورایی از کمد یه روسری ساتن سرمه ای با راه راه های پیچ در پیچ سفید بیرون آوردم و روی سرم گذاشتم…
کیف آبی سیرم رو هم برداشتم… نیازی به آرایش نداشتم خدا رو شکر… چشم ها زیاد پف نکرد… یک رژ لب صورتی
کافی بود… ملیح ملیح… از اتاق پریدم بیرون… همه حتی سه دقیقه هم طول نکشید… چون نه وقت ندارم
یواشکی از بالا توی هال نگاه کردم… شهاب نبود… رفتم سمت در اتاقش… آروم دستگیره رو پایین آوردم… در رو
باز کردم… از در را دیدم… روی تخت خوابیده بود… ترسیدم… اما راه دیگری نبود… پاورچین پاورچین رفتم سمت
کمد لباسش… وای خدای من سوئیچ کدوم لباسه در حال حاضر؟؟؟ به ساعت نگاه کردم…
گذشته بود. نیم ساعت من!!! در کشو را باز کردم.
… آه درد… حالا که بیدار شد… سریع به شهاب نگاه کردم، فقط
کمی تکان خورد… چه خواب سنگینی! !! همه جا لباسام… خوب نیست، نیست… سرم
و خدا رو شکر این دفعه صدایش در نیامد… رفتم بازش کنم…
کشو اول.. . اونجا نیست … کشو دوم … لعنتی باز نیست … کشو سوم … اوه پس کجاست ؟؟ مثل سوئیچ BMW هست!!!! آ
پژو که همچین صدایی نداره… داشت دیر میشد…خدایا چیکار کنم؟؟؟ انگار باید برم پیشش… اوه اوه… اگه بیدار بشه چی؟! نمی گوید پرستار عزیز تو اتاق من روی تختم چه غلطی می کنی؟ دستمو به سمت دریا تکون دادم و رفتم
نزدیکش… آروم دستمو بردم سمت جیب بلوزش… یه چیزی توش بود… فکر کنم موفق میشم… آروم دستمو
تو جیبش فرو کردم. جیب… وای چشمم برق زد.. سوئیس!!!! آروم بلندش کردم… خواستم ازش دور بشم… عطسه کردم
بیا… الان وقت عطسه کردنه؟! تو اینجایی! هر کاری میکردم از بین نمیرفت… اشک تو چشمام جمع شد،
سهند زنگی ندید، بیام یا نه، مرده یا زنده، تصادف کردم خدای نکرده!! !
… نمی خواستم عطسه کنم… هی داشتم دهنم رو باز می کردم… با دستم جلوی خودم گرفتمش… لعنتی… داشت می رفت؟!
همین که خواستم خودمو بدبخت کنم و عطسه کنم از اتاق پریدم بیرون و بعد… چی… بی اختیار عطسه کردم
… ببین چه بدبختی می کشیم! یک ربع گذشت! حالا قول دادیم تا یک ربع دیگر برسیم!
ما هنوز سفر خود را کامل نکرده ایم! سریع رفتم تند تند همون ماشینی که برام خریده بود بیرون آوردم و رفتم تهران
پارس…
خوشحال شدم کافی شاپی که آدرس داده بودم نزدیک خونه شهاب بود… از فری رفتم و به ترافیک نخوردم… انگار به ساعت
رسیده بودم… فقط این گوشت مانده بود. بدن من!!! ماشینو یه گوشه پارک کردم…حالا
این مرد رو از کجا بشناسیم؟!!! حالا یه الاغ بیار و لوبیا بار کن… دم در ایستاده بودم و به میز خیره شده بودم… فقط
یک نفر بود… یکیشان دختر شانزده هفده ساله بود… یکی از آنها آقایی حدود سی ساله بودند. بعید
میدونم خوبه… یکی دیگه بود که پسر جوون بود… پشتش به من بود ولی یکی از ما بود. فاصله را فهمیدم
! به سمتش رفتم و آروم صدامو صاف کردم و وقتی بهش نزدیک شدم گفتم:آه…ببخشید…آقا.
نگاهی به سرم انداخت… در حالی که لبخند می زد گفت: وقت خواب!
بی شعور!!! شیطان میگه فکشو بیار پایین!!! اینم همون دوستش… حوصله بلند شدن هم نداشت…
صندلی جلویش رو عقب کشیدم و نشستم.
_”راستش خواب خوبی بود ولی اگه خوابیده بودن!!!!”
منظورم رو فهمید…چشماش رو بست…هنوز زمزمه میکرد…بیچاره حالا بذار بره!!!
_”خانم یه ساعت منو اینجا نگه داشتی بعد اومدی گفتی خوابمو بهم زدی؟! خب
قرار گذاشتی!!!”
البته اینو زیر لب گفتم… ولی فکر کنم شنیدی! همون موقع یه گارسون منو آورد… خواستم چیزی سفارش ندم ولی
خب سرزنش نکن… همش بخاطر شهابا.
بی صدا به من خیره شد. شاید منتظر بود من ادامه بدم… خیلی سرد گفتم: تو هستی؟
رام چشمانش را ریز کرد ….
ببخشید چیکار کردم؟! آخه…خدایا…فکر کردم بیا…خدا بزرگه مردم چقدر بی شرمن!!! به زور خنده ام را قورت دادم.
_”منظورم این بود که میخوای به شهاب کمک کنی؟!من پرستارش…مادرمشون استخدام شدم…
نمیدونم میدونی یا نه؟شهاب نه به خودش فکر میکنه نه به خانواده اش همه … وضعیت او است
روز به روز بدتر می شد … خانم کیانی از من کمک خواست اما من به تنهایی از عهده این کار بر نمی آیم
… بگذار بفهمم؟!”
_”من باش که برای کی دعا می کنم. !!
خوب دیدم لازاس اومد نشست و کاری نکرد… میگن پول نمیخواد… کاپوچینو سفارش دادم…
سهندام اسپرسو…
سهند گفت: شهاب و من خیلی وقته با هم کاری ندارم…خیلی چیزاشو نمیدونم یعنی منو از خودش دور کرد
بریم…با اینکه خودش رو بدبخت کرد من هنوز گیج شده! الان هم اگه بخوای حاضرم
براش هر کاری بکنم…ولی در ضمن نمیدونم میخوای چیکار کنی؟”!
فقط خودتو کنترل کن با سرت به فکت نزن!!! اون عوضی…گفتم:خب… ولش میکنیم…میخوایم بذاریمش

نگاهی به چشمام انداخت…آی…آی…خودمو پایین انداختم. سر … نمی تونستم ذهنش رو بخونم … فقط به من نگاه می کرد ولی
فکر کنم به یه چیزی فکر می کرد که زوم کرده بود و حرف نمی زد !!!
گفتم: موافقی؟
_”نمیتونی ترکش کنی”!
عصبانی شدم…یعنی چی برام نازه؟؟ چشمامو بستم…خب بیچاره کلاه نذاشت.
شما تصمیم نمی گیرید که می توانید یا نه… اگر نمی خواهید کمک کنید لطفا نظر ندهید! من از شما کمک خواستم
برای من از همه مهمتر است اما منظورم این بود که خود شهاب همکاری کند…
خواستم از جام بلند شم سریع دستمو گرفت…
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم
_”منظورم این نبود”…
_”پس چی بود؟؟؟تو هم لازم نیست بری!!” بد نگاهم کرد…حالا تو دلش میگه چقدر بدبخته این شهاب که گرفتار اینجوری زبان درازه!
لطفا بشین… همه به ما نگاه می کنند.
مثل بچه ها نشستم… زل زدم به دهنش و گفت: حاضرم هر جوری بهش کمک کنم… به خدا شهاب
تا خودش نخواد جلو نمیره… شاید اگه بود. یکی دیگه میگفتم آسونه ولی در مورد شهاب… میشناسمش
, مثل بچه ها یه ادم مغرور و لجبازه … ترکش خیلی سخته … مخصوصا که با مامان و باباش لجبازه
!
_”ولی اگه بخوایم میتونیم راضیش کنیم…حالا به هر حال…اگه درست کار کنیم!!”
پوزخند تمسخرآمیزی زد و سرش را به پهلوها تکان داد…
-مثل اینکه هنوز شهاب رو نمیشناسی؟
نه اتفاقا من میدونم آدم نچسبی مثل تو چیه!!!
گفتم: شاید… اما برای حساب پرستاری یک ماه… من او را می شناسم… هر چه لازم باشد از بقیه می خواهم.
_”دیگر؟؟؟”
هه…منظورم تو نبود…این یارو چه اعتماد به نفس کاذبی داره!!!
_”یعنی مامان و بابا…”
_آها… باشه…
گفتم: فکر نکنم حضورت کمک زیادی کنه… از قبل معلومه کمکت چقدر موثره…
Waaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaay
To leave him… even without his parents… If I couldn’t, I wouldn’t have accepted this job…”
Before he could speak, our orders were brought. He smiled and his white teeth fell out !
گفت:راست میگی…برو…
به فنجانم اشاره کرد که مثلا بخورم… آروم داشت قهوه و کیک رو میکوبید خودش… انگار راضی بود. ..
دیگه چیزی نگفتم و مثل یه دختر خوب کاپوچینویمو خوردم…بعد از یک ربع و یه ربع بیشتر با هم صحبت کردیم. اومد بیرونق…باید اولین اقداممون رو بهش خبر بدم…حالا اولین اقداممون چی بود؟؟؟خدا و میدونم…خدا بیامرز داد شهاب
!!!! وای کی راضیش میکنه او 24 متری می خواهد که من هم دارم. غم
یگانه جان من چه می خوری؟ خدا با ماست !
دم در کافی شاپ داشتم از سهند خداحافظی می کردم که گفت: اگه دوست داری ماشین هست برات می فرستم… ممنون
… ماشینو تو خیابون اونور پارک کردم. ”
ابروهاش رو بالا انداخت… یه لبخند کوچولو زد و گفت:پس با اجازه…
“خداحافظ”
و با سرعت سرگیجه آور ماشین 260 مشکی از جلوی من رد شد … غرورم که چراغ قرمز داشت اجازه نداد بوق بزنم … این بیچاره
_”خداحافظ”
او یک طرف رفت و من از طرف دیگر… او هنوز تکان نخورده بود که سوار ماشین شدم
سوئیچ انداختم سمت او را… در هوا گرفتش… خواستم از کنارش رد شوم که راهم را بست… گفتم: مشکل دیگه ای هست؟
سهند برایم تک بوق زد… سریع خود را به خانه رساندم. … ماشين رو پارك كردم و از در رفتم…
شهاب وسط هال با دستا روي سينه تكيه داده بود به ستون… داشت منو نگاه ميكرد… فكر كنم داشت ميرفت. مبارزه کردن!!!
من خودم را گم نکردم.
_”مشکلی وجود دارد؟”!
_”ماشینمو بگیر”
_”خب این وقتا زنگ میزنن 111
_”میدونستی زیاد داری؟؟؟”
_”در مورد شخصیتم نظر نخواستم”..
بهت
_”یه روز بهت گفتم خودم زبونتو میبرم یادته؟”
ابروهاش جمع شد… انگار متوجه منظورم شده بود… صورتش رو به من نزدیک کرد… با چشمای قورباغه ای بهم خیره شد…
سرشو از چشماش خوندم… این پایان غرور بود! موهام رو از پشتم گرفت… بدی موهای پرپشتم این بود که
تو گیره گیر نمیکردن… باید شونه میکردم…هر چند بار که تونستم بکنم!!! انقدر موهامو کشید که سرم به عقب خم شد… تو چشمام نگاه کرد گفت: اگه میخوای پاهاتو از مو بلند کنی بدی… با غرور به چشمام نگاه کرد
** ****
_”حالت چطوره یگانه من؟”
به وضعیت من فکر کن.
یه کم به چشمام زل زد و بعد موهامو ول کرد و از خونه زد بیرون!
“من خوب نیستم”…
“چرا هستم” من زیبا هستم؟”
“نمیدونم… حوصله درس خوندن ندارم… فردا باید پروژه رو تحویل بدیم!” کاشکی؟؟؟”
_”ما نیستیم…این واهی توهمه، صد بدبختی پشتش هست!” نگران ما نباش خودت باش…” _”
فقط این بار.. ..آخرین بار”…
_”برای من چی میخری؟”!
_”کوفت…بازم یه چیزی گفتم چاق شدی…” _
“باهوش؟؟؟باشه بشین امتحان کن…” _
“خفه شو…میخرم برای تو، آیا دوباره همان قورباغه زشت را میخواهی؟!!!”
_”عزیزم…خدا خیرت بده…”
_”
“خب بابا… فصل سه و پنج تا دیگه؟”
_”بله… منطقی هست درست بخون… خیالم راحته؟؟؟برم تو برنامه؟_
“آسان راحت… برو عزیزم…چیزی داری؟ انجام بدم؟” _
“خداحافظ…
رفتم سراغ بوم و وسایلم… بوم متوسط ​​انتخاب کردم… قلم مو و رنگ ها را داخل گیره گذاشتم… پایه بوم را برداشتم
و به زور با بقیه از اتاق بیرون آوردم. وسایل من… شهاب همزمان از اتاقش بیرون آمد. بیرون… نگاهی به من و وسایلم انداخت
. لبخندی زد و گفت:کمک نمیخوای!_ «فلج نیستم…»
بدون اینکه نگاهش کنم از جلویش رد شدم و رفتم پایین… وسایل رو بردم تو حیاط. .. کنار استخر … دوست داشتم
میخوام تو هوای آزاد نقاشی کنم … همیشه وقتی اکسیژن زیاد بود چراغ قرمز روشن بود !!!
طرحی از چهره متفاوت داشته باشی … همه صحنه ها را کار کرده بودیم … در صحنه کمی لنگ می زدم اما بیست صورت داشتم … می دانستم چال و برجستگی های صورتم رو چی
پیدا کنم و سایه بزنم… صورتم تقریبا طبیعی بود… یه لحظه فکر کردم…
باید طرح بکشم؟! صورت من… (خوشگل!!!) نه؟! باشه یکی دیگه…اووووم…بذار فکر کنم…کاش
خواب بود…با اون آرایش زیبا میشدم!! بدبختی که قراره جای من درس بخونه
سه ساعت وقت نداره جلوی من بی حرکت بنشینه!!! ها… فهمیدم… سهند… برم بهش زنگ بزنم!! قشنگ نیست ولی بد هم نیست …
اون ریش منو برد … وقتشه یه کبریت روشن کنم و دمش بپره … توپ … باد !!!
با این فکر خندیدم…
“میگن نقاش ها دیوونه هستن؟”
پشت سرم چرخیدم… داشت سیگار می کشید… قیافه اش بین دودهای سیگارش وحشتناک بود… یاد این فیلم
قاچاقچی ها افتادم… خیلی معمولی گفتم: دیوونه تر از اونایی که میرن. به فضا…”
پاک کردنشون … اگه این ایده رو اجرا نکنم من تنها نیستم … گازی … رنگ پایه رو ریختم تو
نگاهش تند بود… اوه، چطوری میخوای اینو انتخاب کنی… داشت کار منو چک میکرد اما عصبانی بود… یه جورایی
کنجکاو. داشت می زد… قیافه اش با اون قیافه جالب بود مثل اون دودا… خودمو نشون دادم… یعنی مشغول
باز کردن قوطی رنگم بودم ولی فکری داشت پلکمو سوراخ می کرد… براش هامو شستم. در روغن … با دستمال
پالت … روغن بریزک رو با قلم مو دو صفر تو رنگم پخش کردم … مداد B6م رو برداشتم … همچنان
به کارم خیره شده بود … نگاهی به او صورت … من به بوم نگاه می کردم … اول بیضی صورت … معمولا یک تخم مرغ …
هنوز فکر می کردم … شاید او به کار من نگاه می کرد … بعد خط وسط از صورت … جای ابرو و چشم … بعد بینی … باید
شبیه بود…لب ها و گوش ها…گودی ها رو پیدا کردم و برجستگی ها در آن ثانیه… سفید را برداشتم و
با قلم موی بزرگم کاملا بوم را رنگ کردم… سفیدی من نباید آنقدر باشد که طرحم را تار کند… فقط در سطح پایه… حالا بوم را بگذار کمی کنار رفت
و به شهاب نگاه کرد… انگار از نگاه من متوجه شد و به من نگاه کرد و گفت: چیه؟
“آیا نقاشی دوست داری، نه؟”
“همیشه حالم را بد می کند”!
تو ای خدا این بار بی خیال پرستار باش. چه
دروغی… گفتم: نظرت در مورد هنر و گرافیک چیه؟
او فقط به من نگاه کرد. مثل شترمرغ سرشو تکون داد… منظورش رو نفهمیدم… گفتم: یه دقیقه دیگه برمیگردم بالا… اصلا تو این فاز نبود… جواب نداد… روپوشمو بردم تو اتاقم. ..
برم پایین … یه جورایی یاد یه چیزی افتادم … مثل فنر پریدم سمت اتاقم … رفتم داخل و یواشکی
پول زیادی … کاش من شهاب کمک می کرد… با اینکه آدم خوبی نیست اما بچه ی غرغریه… حتما دارم زحمت می کشم…
از پنجره به حیاط نگاه کردم… اوووه اینجا آقای دادمست داره رنگ منو چک میکنه.. چی فکر کرد؟! دروغگو…ببین چه
رنگی دوست داره…حتما دوستش دارم! رفتم کل تهران رو گشتم تا این مارک رو پیدا کردم…خدایا
میگه پول تومن شیطونه برو مچشو بگیر بذار خودش رو خیس کنه!!! چه نوع معاشقه ای به سراغم می آید؟
“من مریضم!!!”
وقت زیادی نداریم! یه کم ایستادم ببینم داره چیکار میکنه…همه اعداد رو براشم خوند…دستش به
همه براش ها زد…حتما میخواست ببینه چه جور ماده ای هست یا نه. مفید یا یکبار مصرف… ناکس آشکارا یک
حرفه ای بود. خخخخخ…بیخیال نگاه میکردم و وقتی خواستم برم بیرون از در پایین رفتم
. کنار ایستاده بود. الان یعنی حواسم
جای دیگه ایه…فکر کنم میخواست کارامو ببینه…وقتی رفت نشست روی صندلی کنار استخر… ای عزیزم…بهتر
نتونستم… گوشیمو در آوردم… مجبور شدم زوم کنم چون توی استخر نشسته بود. خداروشکر که
نمیفهمه داریم از قیافه شادش عکس میگیریم… موبایلمو نگه داشتم که گم نشه…
دو تا بود… سه تا.. تیک… سریع عکس گرفتم و گوشیمو آوردم پایین… اصلا نفهمید… اشکالی نداره دزد بیاد
تو این خونه… شهاب و خونه رو بار میکنن و میبرنش. آخرش نمیفهمه چه خبره!!!! عکس خوبی بود…
قیافه اش همونی بود که میخواستم… متفاوت و هیجان انگیز… مثل دود و پر از سایه و نور… چهره ای کاملا خشن
جذاب اما افسرده… رنگ هایی که استفاده کردم
همه رنگ های خاص را از گوشیم مخلوط و آماده کردم… اول خردلی و کمی قرمز … براش دوازده رو روی بوم کشیدم …
******
حدود دو ساعت سر کار بودم … البته شهاب بعد از چند دقیقه از خانه خارج شد و من
با خیال راحت کارم را انجام دادم. و بدون ترس از دیدنش…
وقتی نگاهش کردم دهنم باز بود…خدایا اینو کشیدم؟؟ (نه مادربزرگم کشید!! داری حرف میزنی
انگار داره شهاب میکشه… اوه اوه چه شوخیه… وای…) به خاطر این موفقیت بزرگ تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم…اصلا لازانیا من خیلی خاص بود… مواد مورد نیازش
دختر) انقدر ذوق کردم که نزدیک بود بوم رو پرت کنم تو استخر… داشتم به خودم و کارم میخندیدم و دیوونه بازی ها

وسایلم رو تمیز کردم با احتیاط و گذاشتمشون تو اتاقم…بعد از اینکه کارم خشک شد. با احتیاط یه روزنامه کشیدم و
گذاشتم زیر تختم… بعد رفتم یه شام ​​مفصل درست کنم تا شهاب دیگه غر نزنه… البته
بیشتر به خاطر اشتیاقم به کار قشنگم بود. اصلا فکر نکن دلم برای شکم شهاب میسوزه (یه جوری حرف میزنه
گوشت و قارچ زیاد (من عاشق قارچم. .. نه… من تنهام… از قارچ بدم میاد) سوسیس… فلفل دلمه ای و سس
و اینجور چیزا رو میذارم روی میز و یکی یکی آماده می کنم…
خمیر. هم آماده شد و همه مواد را با دقت چیدم و در هر طبقه (نه آپارتمانی) مقدار زیادی فلفل ریختم.
سس دونین؟ من خیلی غذای تند دوست دارم…چقدر دلم برای آرزو تنگ شده باید یادم باشه یه وقتایی برم پیشش…البته میدونم
اگه برم تا کی کتک میخورم…وقتی تموم شد همیشه سالاد بخور منم
درست کردم و لازانیا رو گذاشتم تو ماکروفر که داغ بشه و رفتم جلوی تلویزیون نشستم…
نیم ساعتی بود که داشتم فیلم می دیدم که این شهاب مزاحم دقیقا به حساس رسید. سکانس فیلم (تنها
بعدش رفت بالا… داد زدم:”شام نمیخوری؟”
_”نه…من بیرون خوردم”…
خیلی پرویه… دنیا ساکته… بچه ها دروغ میگم؟)
با قیافه ای گیج… یعنی عصبانی یا عصبانی یا چه می دونم… گفت: من نبودم، کسی اومده
اینجا؟
با تعجب جواب دادم:نه…
به خدا فک مبارکش رو چپ و راست تکون میدم که دیگه حرف نزنه…خب نتونستی بگی؟؟؟ بعد با خودم
گفتم: تنها خانم جنابعالی که گفتی من برای شهاب آماده نشدم چرا گله می کنی؟ برو خودت بخور.»
به خودم جواب دادم: «نه میدونی؟ دلتنگم که سرد شد… مزه نمیده»…
با این افکار مزخرف و طبق معمول موش و گربه… شامم را خوردم و خوشحالم از کار زیبام (همان نقاشی
) رفت بالا و دوش گرفت…
بعد از حمام مثل بقیه مردم دنیا موهایم را خشک کردم… بعد تصمیم گرفتم با آرزو یکی از بهترین دوستانم تماس بگیرم
.
«آرامش آرزوی من است. حالت چطوره عشقم؟”
_”خفه شو تا به دهنت دست بزنم…خدا بزرگه…بزن…بمیر.
_پروی…چرا زنگ نزدی؟
می گویم چرا زنگ زدی، می گویی چرا زنگ نزدم؟ چرا زنگ نزدی ببینی چرا زنگ نزدم؟ باشه
زودتر زنگ میزدی ببینی چرا زنگ نزدم؟ چرا الان زنگ زدی؟” دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: “خدایا گیج شدم…چی شده؟” ”
هیچی بابا…دیوونه شدی…خوبی؟
” “ممنون عزیزم… خوبی؟”
_”ما هم کارمون خوبه”…
_”خودت رو چند نفر حساب میکنی؟”
_”تو کار من دخالت نکن…میدونم من چی
“فردا دوباره دانشگاه هستم. مثل بقیه بچه های خوب…_
اوه اوه… بچه خوب من بعدا میرم دانشگاه…”
_”بعد از دانشگاه با حسام قرار می گذارم.”
باشه… میخواستم. برو بیرون… به حسام سلام برسون… الان کاری داری؟”
با لحن پشیمانی گفت: “ناراحتی؟”
_”نه بابا اون بیچاره هم مثل من دردسر داره؟” “…
_”باشه، تو نمیخوای تریپ لاو بازی کنی”… _
“نه عزیزم…ازت ناراحت
میشم؟” فقط یکی از زندگی با آن پسر راضی است؟” اذیتت نمی کند؟”
… چه کار می کنی!!!!
خندیدم و گفتم: -گم شو ابله… کاری نداری؟
دراز کشیدم رو تخت… آخه فردا هم که میخواستم برم خاموش نمیشه… فرصت نداریم… وقتی به خدا
خواب شیرینی داشتم. .. چشمامو بستم و بعد از مدتی خوابم برد…
****** با صدای گوشیم از جا پریدم… یه لحظه اطرافمو نشناختم… نگاه کردم گوشیم… آرزو…
دکمه کانکت رو فشار دادم و صدای فریاد آرزو رو شنیدم: “بله!”…
با صدایش پرده گوشم تکه تکه شد… فکر کن یک نفر صبح از خواب بیدار می شود. . اینجوری
آرزو تو گوشش غرغر میکرد:”کجایی؟؟؟خدایا خاک بر سرت کنم
نمیخوای امتحان کنی؟؟؟نخواستی بخونم؟؟؟ آیا می خواهید طرح خود را تحویل دهید؟
سلولهای مغزم تازه شروع به کار کردن… کم کم فهمیدم تو سرم چی میگذره و بدون توجه به سخنان آرزو،
تماس را قطع کردم و پریدم دستشویی… صد هزار بار خدا را شکر می کنم که این پسره خوابه… عملی به درد من میخوره که یه جایی باشم
… اینجوری میخوابه لااقل منو تو این قاطی نبینه …. فکر کن بهش بگم عمل کن!!!! ای مرد…
صورتش عشق است!! اون موقعه که حرص زیبارو حالم خوب می کنه…هنوز به اتاق فکر نرسیدم پریدم
…همیشه باید عجله داشته باشم…چرا؟؟؟ خواب زیبای من!!! نفهمیدم چه چیزی
بدن بدبخت مرا کشید و بیرون انداخت… طبق معمول با آن عمل ماشین را از من گرفتند و همان موقع بود که زنگ زدم.
آژانس … حالا سه ساعت صبر کن آژانس بیاد!!! آژانس کاری نداشتم… رفتم سرخایابن… بدون توجه به کسی
دستم را بالا می بردم… اشتباه نکنید… دستم را به سمت ماشین هایشان بلند می کردم!!! نه انگار خدا امروز منو خواست!!! آشغال فروشی پیدا نمیکنی
که منو تو دانشگاه ول کنی؟؟؟ هنوز ده دقیقه ای از این فکر نگذشته بود که یک سوناتا مشکی جلوی من ترمز کرد
.
– یه خانوم برات بفرست…
این شانس ماست!!! خدایا جانم را نگرفتی مگه … وقتی آوردی گذاشتی تو دیگ که
دیگه فرار نکنیم؟؟؟ چی بگم هق هق میکردم…بی خیال پسر و ماشین و بدبختی که میرم یادم اومد و پریدم تو
صندلي عقب ماشينش… لبخند زد… آخه اون دندونا!!! برگشت و به من گفت: چرا برگشتی عزیزم؟؟؟
_ببین اگه زود میری برو وگرنه پیاده میشم…
_نه خوشگلم…میریم تو میخوای…
خواستم فکشو بندازم…دیدم وقتش نرسیده…بیخیال شدم…پسر مزخرف میگفت…خدا تو دلم بود از
خدا میخواستم پروفسور نره. امتحان را شروع کن… این آرزو هم کمی از دست رفت… ترسیدم…
به پسره گفتم: “من جایی بلدم”…
دهنش صد و بیست متر باز شد. _آخه
عزیزم…کجایی عزیزم؟؟بگو…نذاشتم ادامه بده و سریع به خیابون دانشگاهم گفتم و بعد اضافه کردم: اونجا یه خونه هست سالم. ..
هیچکس نیست که بیاید و برود”…
مثل جت رفت … سرعتش را قطع کرد 20 بود … فکر کردم این کار را کرده است … حالم به هم می خورد
مثل من چقدر باید زجر بکشه تا بره دانشگاه!!! دیدم پسره نمیتونه زیاد حرکت کنه… معطل نکردم و
حالم از هر چی پسرانه و اینجوری کثیف بود… زیر لب یه دختر ده ساله جانم رو دادم و نابودش کردم… خدا رحمت کنه نسلشون. وقتی
روشن… اوه… موهایت سرت را می خاراند؟؟؟ (آقایان خوب و پاستوریزه معذرت میخوام!!!)
نزدیک دانشگاهم دیدمش یه کوچه نشونش دادم و گفتم بچرخ و بعد از
کوچه های پر پیچ و خم رفت.
کیلویی… با کیفم زدمش… بلند جیغ زد… انگار گیج شده بود… ببین چقدر بدبختی یه پیرزن مرده
دویدم…
از ماشین پرید بیرون… حتی برنگشتم ببینم دنبالم میاد یا نه؟؟؟ مرده یا زنده… من فقط دویدم… دویدم و
نفس نفس می زدم… به دانشگاه رسیدم… چون جلوی بقیه دانشجوهای حیاط نمی توانستم بدوم، خودم را نشان دادم. آرام باش و
راه برو… از پله ها بالا رفتم و به سالن رسیدم. وقتی سکوت سالن رو دیدم شروع کردم به دویدن سمت کلاسم… رسیدم
خودمو پرت کردم تو کلاس… وقتی دیدم یه معلم خوب داره برگه ها رو میده… نفسی کشیدم. راحتی
کشیدش… تازه فهمیدم همه دارن منو با چهار چشم قورت میدن… مردد شدم و رو به استاد گفتم: ببخشید
مجازه؟
اقای صالحی که یکی از معلم های عادی معمولی هستن… اصولا بچه ها باهاش ​​حال میکنن… یه جورایی ابتدایی بود…
خوشگلی داشت…بهم گفت:بیا…دفعه دیگه تکرار نمیشه
. هی مثل بچه های مدرسه!!!
خلاصه تو امتحانم خیلی جوش زدیم و اون روز لاغر شدیم!!! این آرزوی ناگوار من را به هم ریخت، پس
گردنش را خم کرد تا جواب ها را به من بگوید… آرام می گرفتیم… دوتایی روی صندلی هایمان می چرخیدیم تا
معلم عادی مان صالحی جوش آورد… ما بودیم. در شرف اخراج شدن از کلاس بلند شدیم و کاغذها رو دادیم و بیخیال از
من دو تا سوال پرسیدند… باید کلاهم را همینطوری می انداختم بالا… پانزده شانزده شمردم
سه متر باز بود… این پسر خیلی ترسناک است. ذاتا… اشکالی ندارد که چیزی نگویی…”
!!! همش از خیریه بود!
وقتی رفتیم بیرون سالن … پریدم و از گردن آرزو آویزان شدم … بوسه ای آبدار روی بغلش گذاشتم … با اکراه خودش را از من جدا کرد.
کرد… دستش را از بوسه ام کنار کشید و با اخم گفت: اوه… گم شو… هر چه تف بود به صورتم بمال…
بی لیاقت… این کار را نمی کنم. به خیلی ها… افسوس بدبخت هستند”…
_”خفه شو بابا… چی شد الان نقشهتو دادی؟؟؟”_”نه من نیاوردم…” _
“چرا؟؟؟”
_”اینقدر عجله داشتم که این یکی رو یادم نبود…” _
“الان چیکار میکنی؟؟؟گفت مهلتش همین امروزه…”
_”جهنم…صالحی رو میشه قلدری کرد. … غصه نداره… چی بهش دادی؟؟؟”
_آره…بهتر نشد اما برای رفتن کافی نبود…اگه بدونی سامان چیکار کرده…
هه… بذار کارمو بکنم اگه این دماغ سامان نابودت کنه نمالیدم فقط من نیستم”…
“چیکار کردی؟”!
نیم ساعت بعد تا دوازده کلاس داشتیم… بعد رفتم. به کلاس آقای منصوری تا آخر ایستگاه با آرزو و بعدش
هم سی ساله شدیم… انقدر دلم گرفته بود که وقتی رسیدم خونه بلافاصله لباسام رو روی تخت و بلوزم انداختم
و پوشیدم. شلوار ساده … موهامو از پشت محکم با کش بستم … با شیر پاک کن آرایشمو پاک کردم و رفتم آشپزخونه
… شهاب مثل همیشه نبود … حدس میزدم که بشه تا شب به خانه بیا… معمولاً پنج شنبه ها، نمی دانم
اون چیزی که دنبالش بود که تا آخر شب نیومد… در یخچال رو که باز کردم صورتم خالی شد… لازانیا خوشمزه من کجاست؟؟
زیاد ساخته بودم؟! چاقو بخور، اون تکانش برات مهم نیست… مال دو نفر بود… همه رو قورت داد…
!!!
و تو رو دوست داشتم… فقط آموزنده… ما بچه های مثبت هستیم!!!
چون اصلا حال و حوصله نداشتم و گرسنه بودم… برای همین یه ساندویچ پنیر گیاهی خریدم و اومدم بیرون… حوصله
رفتن به آشپزخونه نداشتم… یه نیش محکم خوردم ساندویچ و ریموت تلویزیون را گرفت و کانال را عوض کرد. ..
تازگیا این فارسی وان خیلی مزخرف شده بود… از فیلمش ذوق میکردم… مستند من
پله اول صدایی شنیدم…اول دقت نکردم…مرحله بعد دوباره… هیس…اینبار اشتباهه که نگرفتم…دوباره رفتم بالا. .. صدا از یکی
از اتاق ها میومد … یه لحظه ترسیدم فقط یه لحظه … سرمو چرخوندم تا اتاق مورد نظر رو پیدا کنم … رد شدم گذشت تا اینکه
دیدم تلوزیونم بارون نمیاد خاموشش کردم و به سمت پله ها رفتم… I
شهاب اتاق!!! خونه نبود…نگاهش کردم…چرا بازه؟؟ من که اومدم بسته بود؟؟؟ نباید با اضطراب میرفتم
… سرمو یه کم نزدیکتر کردم و داخلش رو نگاه کردم … اونجا نیست … دوباره صدا … خش خش … پس کجاست ؟؟؟ 100 نیست؟؟؟ عجب … دزد در روز روشن مریض است نه؟؟؟ یه جورایی میترسیدم مثل شهاب دفعه قبل
… داشتم دیوونه میشدم … سرمو گذاشتم داخل و …
الان خوب میدیدمش … چشمام سیاه شد … قورت دادم … لعنتی !!!! او چه غلطی می کند؟ وای چرا
اینجوریه با دماغش محکم می کشید!! آشغال ها را در دست داشت… یک گوشه پیچید و با بسته ای که در دست داشت… او
اصلا حواسش به من نبود…فقط بسته رو روی دماغش گذاشته بود و نفس میکشید…نفس عمیقی کشید…دوباره تکرار کرد…نفس عمیق…دوباره…سطل زباله
.. .کثافت…چه غلطی میکرد؟؟؟ چرا نمیتونم کاری کنم؟؟؟ نه من پرستارم!!!
جلوی من قدم می زند… اشک از چشمانش می آید… بسته ای که در دستش است خالی است کنار… چرا صورتم خیس است؟
؟؟؟ چرا شهاب به سقف نگاه میکنه؟؟؟ چرا داره میمیره؟؟؟ وای خدای من…
داشتم سکته میکردم که چشمای قرمزش رو دیدم… تنش یخ زده بود… نتونستم با اورژانس تماس بگیرم…
یکدفعه فکری به ذهنم رسید… گرفتم. موبایلم را از جیبم بیرون آوردم و سریع شماره سهند را گرفتم… با بوق دوم جواب داد
: بله؟
“آقا سهند دستم به دامن تو… شهاب میره… بیا”…
“من اومدم… اومدم…”
فکر کنم آدرسش را داشت نپرس… بله فقط همین است خب دوست من… اوه بمیر تو این شرایط هم نمیتونی
افکارت رو درست کنی…
شهاب همین الان تو بغلم بیهوش شد… بلند گریه میکردم و کاری از دستم بر نمیومد… خدایا
به خانواده اش چی بگم؟؟ چه گناهی کردم که گفتم پرستارش میشم… هیچی نمیدونم… زنگ رو نخورد
ادامه فکرم… سریع دویدم و در رو باز کردم… سهند سریع وارد شد و گفت: کجاست؟ »
_”تو اتاقش…بالا”
_”تو نمیای بالا… باشه؟”
روی زمین نشستم و گریه کردم و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم…
رفت بالا و نیم ساعت بعد برگشت…قطره های عرق روی پیشونیش نشسته بود…شاید صورتش رو هم شسته بود…
آخه با این افکار مزخرف تنها میمیری…هنوز بودم گریه که سهند گفت:تموم شد…الان خوابه
…چی میگی؟؟؟چرا اینطوری گریه میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اولین بار بود… این چیزا رو دیدم. دوباره آرایش کرد… سهند اومد دستم رو گرفت و روی مبل ننشستم… بعد گفت: در مورد بازدید. اولا ببخشید…
منم مثل خیلی از دخترا فکر کردم تو فقط یه گیره ای و برای پول اومدی اینجا و نقش بازی میکنی…اما الان…ببین
من حاضرم به هر طریقی به شهاب کمک کنم… سعی می کنم رابطه ام را با او بازسازی کنم و بعد او را راضی کنم.
چه اتفاقی خواهد افتاد؟! اما به محض اینکه بلند شدم گیج شدم… سعی کردم مبل را بگیرم اما نشد و من
و برو… تو هم هر وقت دیدی این اتفاق میوفته سریع به من زنگ میزنی”…
سرمو تکون دادم یعنی باشه… خداحافظی کرد که برم… بلند شدم تا باهاش ​​برم دم در… زشت بود اگه نمیومد نمیدونستم
روی زمین افتاد…چشمامو باز کردم که حس کردم مایع شیرین به زور وارد دهنم شد…ولی اولین
چیزی که دیدم چشمای نگران سهند بود که سی سانت با من فاصله داشت.. وقتی دید چشمامو باز کردم
گفت: حالت خوبه؟
_”اوهوم”
_”یه بار چی شد فشارت خیلی پایین بود…مثل اینکه واقعا ترسیدی؟؟
میخواستم فکشو بندازم…نه برای اعلیحضرت داشتم اجرا میکردم…
هل کردم لیوان را در دستش برگرداند و از من خواست محتویات آن را بنوشم و خواست بلند شود که گفت: “باید استراحت کنی. ..
من میرم… چیزی داری زنگ بزنی… فعلا خداحافظ.
اتاق بیرون برم ولی خب مجبور شدم باهاش ​​روبرو بشم…آخرش چیه؟؟؟کمی ترسیدم… فقط کمی…
زیر لب گفتم: «خداحافظ
“میدونی شنیدی یا نه؟؟؟خیلی فرقی نکرد…چشمامو بستم اما خوابم نبرد…معلومه…کی میتونی بخوابی؟میتونم
بخوابم روی این مبل؟رفتم بالا تا شهاب رو ببینم… وارد اتاقش شدم دیدم مثل بچه ها
الان کجاست…خوابه…البته اگه در نظر بگیریم ریشش میشه گفت خوابیدنش
تا حدودی شبیه بچه هاست … بی خیال … رفتم بالای سرش ایستادم و ناخودآگاه پیشانی اش را بوسیدم …
از حرکتم تعجب کردم و دستم را رویش گذاشتم لبام و بعد سریع از اتاق خارج شدم…
کتاب رو انداختم کنار پریدم روی تختم…دیگه حوصله خوندن نداشتم…اگه حسابی میکردم
هیچوقت حوصله درس خوندن نداشتم…چند ساعتی از رفتن سهند و اون اتفاق غم انگیز میگذشت… خواستن
یکی بهم بگه:_”خاک تو سرت بخاطر اینه پرستار… بدبخت خانم کیانی که ازت خوشش اومده بود”…
با این فکرا… همون آدم قبلی شدم و با اعتماد به نفس زیاد ژست غرور زدم و از اتاق رفتم بیرون… خب ،
احتمالا بلند شد… تو اتاقش که بسته بود… یواشکی پایین بهش نگاه کردم… نشسته بود پشت تلویزیون…
دو تا کره چشم داشتم که دوتاش از پریز بیرون اومدن. .. با چهار چشم بهش نگاه میکردم… سبحان الله… همونی که
دو ساعت پیش داشت میمرد؟؟؟ الان چه جوری داره تخم میشکنه؟؟؟ بعدش از دهنش پوزه میندازه بیرون؟/پرتش کرد جلوی پای من و بعد روی میز… از من سرحال تره!!!!! خب…پس چرا؟؟؟ یعنی… آه… چرا؟؟ برای دو ساعت
قبل همینجوری…حالا اینجوری…از پله ها رفتم پایین…متوجه شد دارم میام…خب خری نیست از گوشه چشم دیدمش
ولی اون حتی سرش را کج نمی کند تا به من نگاه کند … جهنم … او اهل عمل است … اخیراً متوجه شدم که او هم روانی است … بله … همینطور که داشتم
به آشپزخانه می رفتم بدون اینکه گفتم بهش نگاه کرد: _”پوسته تخم مرغ رو دور نریز وگرنه باید
خودت جمع کنی”…
لیوان رو برداشتم و از یخچال آب برداشتم… برگشتم بیرون…
srrrrrrrrrr…
…..
جوابی نشنیدم… برای همین نگران شدم… فکر کردم حتما قبول کرده… من پرستارش بودم…
چاقش نبودم… هی بخور و بریز و بپاشی ، جمع کنم؟!؟!
شیشه از دستم افتاد و شکست. همون جن پشت سرم ظاهر شد… صورتش!!! بخدا… دیدنش منو یاد علی
سنتوری انداخت… قیافه هاش مال اون نبود، خماری ها و جذابیت هاش بود… نگو همشون مثل همن… یه نگاه به تیکه ها
لیوان به چهره وحشتناکش نگاه میکرد… لبخند میزد… فکر نمیکردم بمیره… نمیخواستم
جارو و خاک انداز بردارم و شیشه بشکنم. خلاصه از کنارش رد شدم… یه قدم ازش دور نشده بودم
… نگاهش کردم… چشماش بود. دیگه قرمز نیست…میشه گفت خیلی بهتر بود…یعنی دارو
تاثیر داشت . ؟؟؟ لعنت به همه چی…صداش همه فکرامو خط کشید…
نگفتم پاهاتو از دامن بلندتر نکن؟
غیر قابل درک بهش خیره شدم… چی مرگش بود؟؟ جانش را نجات داده بودم حالا کار من را می خواست !!!!!! دوباره لب باز کرد
: کی به این پسره خبر داده؟؟؟
_”دست منو ول کن…”
_”اوردی اینجا؟”!
_بذار برم… برو…
جیغ زد: کری چی؟؟؟؟ تعجب میکنم کی اینو آورده اینجا؟؟؟”
_”من”…
_”با این به جایی نمیرسی”…
_”خفه شو”…
_”اشتباه میکنی! با اجازه کی؟” سکوت کردم… بازوم رو محکم تر گرفت و هلم داد وسط آشپزخونه…
پست فطرت… کمرم سه تیکه شد… رفت سمت در آشپزخونه… بعدشم درو بست… وای خدا… قفلش می کنه… حالا بیرون آورد جلو
دوباره جیغ میزنم … زیر گوشم میکشه … یه سیلی … داغش می کنم… اشک هایم را هم همین طور باز می کند… می ریزند
کلیدش رو در آورد و گذاشت توی جیبش… ریتم. قلبم اوج گرفت… به سمتم می آید…
بازم جلو… جیغ زدم و خودمو کشیدم کنار… میخنده… زیر لب فحشش میدم…
_”چی گفتی؟؟؟”
دوباره به سمتم میاد…بازم جیغ میزنم…میخوام فرار کنم…اما محکم بغلم میکنه…معتاده ولی قویه…خب اگه پیر بود ولی
عضله داشت. ، جوان است … گریم می گیرد … سرش را جلو می برد … با عصبانیت سرم را عقب می کشم … گونه هایم را
… نمی دانم گناه من چیست؟ فقط گریه می کنم… خوشش می آید… بلند می خندد… مثل اینکه دوست دارد
مودب به دختر مغرور و دراز زبان… دستم را می کشد… دوباره جیغ می کشد.. فریاد می زند: “خفه شو…” ”
می خواستم کمکت کنم”…
“من؟! ! همون روز اول گفتم به کمک تو و اون پیرزن و پیرمردی که فرستادمت…میفهمی؟؟؟
نیازی ندارم…”
خودمو از دستش نجات میدم…بهم حمله میکنه…دوباره جیغ میزنم و در یک ثانیه یکی از لیوان هایی که برمیدارم میشکند
. آن را گذاشتم روی مچ دستم … حالت چشمانش تغییر کرد … دارد نزدیک می شود … داد زدم: – بیا جلو،
رگم را می زنم … –
بگذار کنار. ..
_خدایا اگه بیایی هلت میدم جلو…
گریه میکردم…هنوز نمیذاشتم. برو… دستش را جلو آورد… داد زدم… دوباره داد…
نرو… پیشت نرو…
_” راهی نداری.. میدونم میخوای ما رو بترسانی پس بهتره دست از این مسخره بازی ها برداری…
_گفتم نزدیک نشو…خودمو میکشم…خودمو میکشم… بلند خندید…من بدنم میلرزید… با عجله به سمتم هجوم آورد… نتونستم فرار کنم… گرفتمش… این بار محکم تر… هنوز
یه تیکه شیشه تو دستم بود… داشت حرف میزد. با پیروزی: “قبل از… میخوای دنیا رو ترک کنی، من… ه… س… آب…
تو”…
صدایش کم می شود… گرمی می ریزد. تو دستم… با چشمای بی جانم میبینم که رنگش قرمزه…خوشحالم
خسته شدم…نمیتونم بخندم…انرژی ندارم…چشمام… سیاه شدن… من بردم… اما شهاب…
با ترس به دستم نگاه می کند… حالا تصویرم جلوی چشمم محو می شود…من همچنان
پیروز هستم
. “تو لبامو لمس کردی”…
… یه نور سفید … به چشمام زد … پلکمو فشار دادم … دوباره باز کردم … یه تاری میبینم … یه تاری .. شاید اینطور باشدو… سعی می کنم پلک هایم را کم کم تکان دهم… انگار وزنه ای به آن ها چسبیده است… حوصله باز کردن پلک هایم را ندارم
… دوباره صدایی… صدایی آرامش بخش.. “چی شده عزیزم؟! چرا
چشماتو باز نمیکنی تا به من دلداری بدهی؟؟تنها…”
انگار داشت گریه میکرد…صداش آشنا بود ولی من هنوز نشناختم آن را… دوباره امتحان کردم… مجبور شدم چشمانم را باز کنم
… سرم درد گرفت… فکر کردم اگر ببینمت خوب می شوم… به زور در را باز کردم
. یک ایده کلی .. از شخص یا زنی که کنارم نشسته است … چشمانم را باز و بسته می کنم اما هنوز تار است …
چیزی روی گونه ام احساس کردم … گرم بود … انگار که من بوسید… من فقط صدا را شناختم متاسفم… من
مامان شهاب… شهاب… شهاب… وقتی اسمش میاد میلرزم… همه چیز تقصیر اوست … او روانی است … او یک معتاد است … او
عملی است … او من را خواهد کشت … او یک آدم پست است … یک تیکه زباله … یک … من دارم گریه میکنم…همه عکسهای چند
ساعت پیش…همه رفتارهای شهاب مثل…لیلا خانم سرم رو تو بغلش گرفته…اون هم گریه میکنه…هردومون…
همین درد رو داریم.. آهسته تو گوشم حرف میزنه…صداش مثل همیشه آرومم میکنه:”نه تو… گریه نکن…
شرمنده کردی… شرمنده شهاب… حتی من. پرستارم…اینکارو نکن مادر…اینکارو با خودت نکن فقط…این چی بود؟؟
!چرا دردتو بهم نمیگی؟چرا نیومدی از خونش؟اصلا فرار میکردی… من مجبورت نکردم…
اشتباه کردم فقط یکی…اشتباه کردم..”
هق هقش توی گوشم می پیچه… دستم را بالا می برم تا دستش را بگیرم… به مچ باند نگاه می کنم من پیچ خورده ام… آیا من
تنها هستم؟! همونی که صبح تا شب کارش خنده و شوخی بود؟! حتی فکرش را هم نمی کردم که یک روز… آن روز
خودمو میکشتم و… سالم زندگی میکردم… فرار از یک روان پریش تنها راه بود وگرنه…
نمیخواستم بهش فکر کنم… سرم رو به سمت لیلا خانم چرخوندم. .. اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست … دستش هنوز
در دست من است …
دستش را لمس کرد اما او تقصیری نداشت … شهاب … فقط او … شاید من … نمیدونم… دلم براش میسوزه. می خواست حرف بزنم…
زبانم سنگین شده بود…به زور دهنم رو باز کردم…خانم کیانی سرش رو نزدیک کرد…
“جونمی عزیزم؟بگو چی میخوای برات آب میوه بیارم؟! چه کمپوتی؟
اما من می خواستم حرف بزنم… اما او… در یخچال را باز کرد… یک هود آلبالویی… خوشم آمد…
در را با درب بازکن باز می کند و می گذارد. چنگال در آن … بعداً می آیم طرفم … دستش را زیر بغلم گذاشت … آروم کشیدمش بالا … و سپس آرام آرام
کاپوت رو بهم داد… وقتی طعم شیرین و خنک کمپوت رو روی زبونم میچشم… فقط حالم بهتر میشه.. شاید
تحت فشار بودم… همین که از دهنم میره میگم: دیگه نمیخوام برم سراغ خونش…
به هیچکس رحم نمیکنم… دختر جوون چه بلایی سرش اومد که اینقدر اذیتش کردی که…» »
از کجا این را از شکم کسی فهمید؟ !! شاید بچه رو بشناسه!!! شاید میدونه چه جور عزیزی بزرگ کرده…چقدر بی نظیر
“خدایا ببخشید…فکر کردم شوکه شدی خدای نکرده نمیتونی حرف بزنی!”!!
بودم و چی شدم!!!
تیک زد… جان ما کجاست؟! وای خدا خودمو دفن کنم شهاب…احساس کردم کمپوت خیلی موثره…هردو
مغزم را فعال کرد و زبانم را باز کرد… به خانم کیانی گفتم: “دیگر نمی خورم”…
با لبخند به من نگاه کرد…
اگر پسرت بگذارد تخته را بزنم، من یک زبون صد و بیست متری… اگه نگاه نکنم هیچی نمیشه!!!
ولی من گفتم: “بادمجان آفت نداره”…
“چی میگی عزیزم…حالت خوبه؟!درد نداری؟!دکترت گفت اگه سرگیجه داری بگو. یکی از پرستارا
بهت مسکن بده…
نه لازم نیست خوبم…
_”خدایا شکرت”…
“میشه بگی چطوری منو آوردی اینجا؟”
سرش را پایین انداخت. … شاید یه جورایی خجالت کشید… گفت: شهاب تو رو آورد.
زدم بیرون… بعد زنگ زدم به سهند…»
سهند ؟!چرا بهش خبر دادی؟!الان کجاست؟!_”نمیدونم مامان… برام مهم نیست…اصلا حاضر نیست با ما حرف بزنه.. حاضر است هر کاری بکند اما ما را نبیند… به سهند زنگ زد
ادرس بیمارستان رو بهت داد… خدا رحمت کنه این پسر رو… به من خبر داد…
الان رفت و گفت فردا برمیگرده.»
یعنی تا فردا اینجا هستم؟ !
_”گفتن باید تا فردا زیر نظر باشی…شاید بعدازظهر رو مرخصی بگیر”…
نفس عمیقی میکشم و نگاهم رو برمیگردونم…دست گل خانم کیانی رو تو تو دیدم…من هستم فکر کنم چقدر احمق
بودم ..
*******
دو سه روزی از اون کار احمقانه ام گذشت و به خواست لیلا جون برگشتم خونه شون… منم نمیدونم
. میخواستم برگردم اونجا…حداقل یه مدت…اما بعد دوباره برمیگردم…باید کاری رو که شروع کردم تموم کنم
او آن را ندید، وگرنه من دوباره به سمت مرگ می رفتم …

بله، فقط باید آن را تمام کنید … شما چطورید؟
با مرگ خودم…
هه…هه…دیوونه شدی؟
بله مشکلی هست؟ من اگه دیوونه نبودم اون کار احمقانه رو نمیکردم… تنها دیوونه نباش برگرد به اون شهاب عملی… برمیگردم به
کوری چشم بعضیا. .. دیگر به درگیری ذهن و قلبم گوش نکردم و بعد از پوشیدن مانتو
و شلوار جین سرمه ای و شالم را پوشیدم و کیف و موبایل و کارهای هنری ام را که فراموش کردم برداشتم. برای نشون دادن به استاد و من رفتم
تو سالن تا به لیلا جون بگم دانشگاه میرم. گفتم کار هنری است… بگذار
بهت بگم… لیلا جون رو فرستادم وسایلم رو بیاره و حلقه کلیدمو بهش دادم… خوشبختانه شهاب خونه نبود و
“من اینجام دخترم…”
با دیدنم اخم کرد و گفت : “چه روسری و کلاهی سرت کردی… کجا؟”
“لیلا جون؟ کجایی؟”
_آقا شهاب چطوره؟
“دارم دانشگاه میرم… باید کارم رو به استاد نشون بدم… یادم رفت بیارمش تا جلسه آخر”…
“هنوز حالتون خوب نیست.” من و رم به زودی برمی گردم…»
و رفتم آرزو و صدف نشست و از من سوال پرسیدند…

با ناراحتی مرا تا در تعقیب کرد… آژانس دم در منتظرم بود… سوار شدم و گفتم: «من می روم دانشگاه. «…
داشتم می رفتم سر کلاس که آرزو به من سرزنش کرد…
یعنی دستت درد نکنه… منم عوضش همین کارو میکردم… وارد کلاس شدم و بابت تاخیرم از استاد عذرخواهی کردم
_”دو سه روزه خبری ازت نبود… _
“خبری نیست؟”
_” مرموز شدی “!
_”دیگه تحویل نمیگیری!؟”
و این مزخرفات… معلم ما اصلاً نمی فهمد که ما از اول کلاس داریم با هم حرف می زنیم… اوووو… یعنی نه… شاید بفهمد
اما به ما نمی آورد. توجه… این هم خوب است، اما این کار را نکنید. آیا می خواهید به زیرکی نمره پایین بدهید؟ نه بابا این
مال این کار نیست… بعد از کلاس رفتم کنارش ایستادم و گفتم: ببخشید استاد من نقشه ام رو آوردم.
و گفت:ولی ساعت تحویل گذشته خانم عظیمی… دیر شد.» …_
“استاد راستش چند روزه نیومدم دانشگاه…”
_چیزی شده؟
یه فکر کثیف اومد تو دهنم… آدم کثیفی بودم…
_”معلم یکی از اقواممون فوت کرد، من چند روزی شهر بودم”
از بغضی که در دل صدام بود خندیدم… تنها اقوام تو کجایند ما که ندیدیم؟ به خودت دروغ میگی…
با لحنی متاثر گفت: ببخشید خدا رحمتشون کنه… _
“خدا رفتگانتون رو بیامرزه”…
_”حالا بذار من برنامه ات را ببین اما همین یکبار”… _
“ممنونم استاد…” و بعد از تشکر از همگی از دانشگاه خارج شدم…
تو راهرو علیرضا را دیدم.
_”سلام کام پیدا خانم…خوبی؟چیکار میکنی؟”
_خانم چطوری علیرضا جون؟
“ما هم خوبیم”!
“ارغون چطوره؟ عزیزم؟”
_”بنفشم خوبه…نی نی هم خوبه…چیکار میکنی؟”
داشتیم از دانشگاه میرفتیم بیرون و من داشتم براش توضیح میدادم که دارم چیکار میکنم و قراره چیکار کنم…البته
از دیوونه بازیم چیزی نگفتم…به کسی…کسی نباید بدونی من چقدر احمقم… تو خیابون صدف و آرزو اومدن پیشمون
و بعد از سلام و علیرضا به علیرضا گفت که میرن جایی و فردا شب همه رو به کافی شاپ دعوت کن… تولد حسام، ب
و او دعوت کرده بود. همه… ما هم با کمال میل قبول کردیم که تحت تاثیر قرار بگیریم… آره
کلاس داریم… چیکار کنیم؟!
بعد از کلی تعارف برای بردنم به اونجا سوار شدم و آدرس کتابفروشی رو دادم تا من رو ببره
اونجا… مجبور شدم چندتا رمان بخرم وگرنه گیج میشدم… بشم…
جریان چیه … از ماشینش پیاده شدم و بهش قول دادم یه روز برم خونشون … علیرضا یکی از بچه های خوب دانشگاه بود
… در واقع یکی از بهترین ها بود …
اوی اوی .. اشتباه نکن … برادرم بود …
باهاش ​​در ارتباط بودم و ارغوان… ارغوان دوست دبیرستانی من بود، ما در دانشگاه با هم بودیم… اوه… چقدر با هم حرف میزنید، دقیقاً
خصوصیات یک بچه خوب است و در چند وقت دیگر پدر می شود. ماه ها… آخ… اینم بچه اس… خدایا… من هم خاله میشم
هم خاله… نمیخوامش…
… علی پیش من می آمد و التماس می کرد که با ارغوان صحبت کنم تا از او خواستگاری کنم … خیلی پسر خوبی بود. .. به
حرف بچه های یونی خیلی حضور داشت … می گفت … می خندید … پیله بود … صادق بود … ،
_”اینبار کار من میاد پیش تو… بابا گناه داره… اون هم دل داره”
… حالا بریم حسام’
بعد از خرید سه چهار کتاب درسی و سه رمان. نوشته م مودب پور رفت خونه… تا حالا رمان های مودب پور رو نخونده بودم
و با توجه به نظرات بچه ها تصمیم گرفتم امتحانشون کنم…
یلدا… گندم و یاسمین خریدم…
** نگاهش کردم و گفتم: چی میگی علی؟ نمیشه”…
_”حالا کوتاهش کن… بابا گناه داره…”
_”علی یاد گذشته ات”…
_”آره ولی این بار”…
_” اینبار چی؟
لبخندی زد و گفت: یه راه حل دیگه…
_”نه…چی میگی…بعدا گفتم”…
و دوباره وارد کافی شاپ شدم…همون. کیک حسام رو آوردند … رفتم و کنار آرزو نشستم … ارغوان
با حالت خاصی نگاهم می کرد … زبونش رو بیرون آوردم و به صندلیم تکیه دادم …
کیک میمون که روی آن نوشته شده است: “مرد باش خدایا… تو با یک زن ازدواج می کنی.”
کیکو صدف سفارش داده بود… همه با خنده بهش نگاه میکردن اما حسام چشماش فرق داشت… با عشق عمیق نگاهش میکرد…
خیلی دوستش داشت… شروع کردیم به خوردن کیک… فکر کردم به خودم… خدایا… آبروی من
رفت جلوی صدف… حالا باید همه چی رو براش تعریف کنم… بزار توضیح بدم… نشسته بودیم حرف می زدیم
که صدف گفت: ساعت چنده. آی تی؟” چرا علی و ارغوان نیامدند؟»
طبق معمول آستینم را بالا زدم تا به ساعتم نگاه کنم و صدف نگاهش را روی مچم قفل کرد
… ..
راستش ساعت نبود… یعنی ساعت دستم نبود و از روی عادت این کار را کردم چون همیشه
ساعت دستم بود و باند دور دستم آبروی من را برد…
گفت . :_”پدرشو بیرون آوردی؟”
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:_هان؟ بابا کیه؟”
این آرزوی بی مزه هم از خنده ترکید… انگار
داستان غم انگیزی برایش تعریف کردم
دهنتو ببند دختر… چاه فاضلاب داره کم میشه فقط
جلوش بو میده.. با این حرف همه شروع به خندیدن کردند… فهمیدم حواس همه به ما بود… جیغ بنفشه آرزو باعث شد بلندتر بخندند.
تو خیابون منتظر تاکسی بودم… عصبانی بودم و به خودم فحش میدادم که با علی نرفتم خونه؟؟؟ بابا
مسخره بودن و همجنسگرا بودن حدی داره… وای… تو یه دختر لجبازی…
حالا خیلی وقته اینجایی و منتظری آژانس زیر پای آمازون باشه… شاید پارک جنگلی باشه…
******
به راننده پول دادم و در را با کلید باز کردم… نه اینکه دیگران با خودکار و خودکار باز کنند… با کلید باز کردم تا یاد بگیرند
… درس عبرتی باشد برای آیندگان
… با صدا وارد خونه شدم که فهمیدم آقای کیانی از مسافرت برگشته… چقدر این مرد مهربون و دوست داشتنی بود…
برام سوغاتی آورده بود… شال… یک عطر خوشبو و یک ساعت دخترانه لطیف… طعم. همینطور… آه… بیست…
باقلوا…
همونطور که خودش گفت و گفت و گفت و خلاصه… انقدر گفتم که بیچاره سرش درد گرفت و داشت میرفت
. فردا صبح به بهانه دفتر به دیدارش برود. رفت بخوابه… لیلا خانم هم بخاطر نگرانیش برای شهاب
گفت…
نمیدونم…ولی احساس کردم این حرفا رو میزنه تا من دوباره برگردم…ولی چی خودش گفت نمیذارم برگردی و باشی
مزاحم… چه می دانم… مغزم کار نمی کند. .. باید براش قرص افزایش قد بخرم بچه کوتاهم
تو مدرسه مسخره می کنه … هی … آهیش
… یاسمین تموم شد … دستمو گذاشتم روی صورتم ببینم یا نه گریه کرد یا نه که فهمیدم نه بابا!!! راست میگم
با رمان گریه کنه؟ بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه… نگار داشت آشپزی می کرد… نگار خادم
اینجا بود… ازش پرسیدم: لیلا جی وان رو ندیدی؟
او فقط به سالن رفت.
داشتم میرفتم تو سالن که گوشیم زنگ خورد…به شماره روی صفحه نگاه کردم و با تعجب جواب دادم
:بله؟
_”سلام فقط خانوم… من سهندم”…
_”بله…چیزی شده؟”
_”خوبی؟”_”ممنون،خوبم…” _
“فقط خانوم یه سوال داشتم…البته”…
مکثی کرد که گفتم:_”لطفا سوالتو بپرس. “.
یه لحظه فکر کردم گفتم جوری سوالت رو بپرس که انگار من یکی از اعضای هیئت علمی دانشگاهم و این دانشجو… _”
خنده ام را قطع کردم و گوش دادم:
چطور؟”
_”هیچی…گفت باهات یه سری حساب کتاب داره…گفت اگه نمیخوای دیگه کار کنی برو
حساب کتابتو تسویه کن”…
نفس عمیقی کشیدم و خواستم بهش بگو باید پولش رو بده… اما چرا از حقم بگذرم؟؟ یه عمر نه الان…ولی
چند هفته اونجا کار کردم…
_”کی برم؟”
_”برای کار؟”
_”نه برای تسویه حساب”…
_”امروز وقت داری؟”
_”به جای اونا زمان میزاری؟”
پف کرد و گفت: نه، امروز خودش گفته…
_”خداحافظ”
بهترین قسمت صورت منه… بقیه ی صورتم کاملا طبیعیه… نه زشته نه خوشگل…ولی همیشه از خودم راضی بودم…گاهی پشیمون میشدم
_”خداحافظ”
همون موقع.
_”مشکلی هست؟”
_نه…نه…باید برم خونه شهاب تسویه حساب کنم…
با لحن مشکوکی گفت:_شهاب بود
؟
_”بله…من میرم و زود برمیگردم…”
_”باشه…اما مواظب خودت باش”…
احساس میکردم خوشحاله…خوب مادره. همینطور… هرچی باشه نگران پسرش هست و دوست داره یکی ازش مراقبت کنه…
شلوار کتان سفیدم رو با کت آبی نفتم پوشیدم… نگاهی به خودم انداختم… چشمای سیاهی
که به جای این چیزها من پدر داشتم و مادرم را داشتم … هر چند لیلا جون و اقا عباس …
آقای کیانی در چشمان مشکی من … اگرچه بودند … اما پدر و مادر چیزی هستند دیگر…
فقط هشت سال داشتم … پدرم بداخلاق بود … خیلی بداخلاق بود … تا شانزده سالگی در خانه او بودم … یعنی ما خونه خودم
… بعد از اون دیگه طاقت نیاوردم چون پدرم میخواست منو به یه پسر 20 ساله بده که
شبیه خودش بود … یک کپی دقیق از اصلش … اون هم به همین بد بود – مزاج… البته هیز هم بود… شاید فکر کنید من الان دارم عصبانی می شوم، اما او
آنقدر چشم نواز بود که فکر می کرد برهنه جلوی او ایستاده است با روبند… دویدم دور از خانه… یک شب را در پارک گذراندم
… بعد چون ترسیدم دختر فراری گیرم بیاد و ببرن خونه بابام رفتم نزدیکترین بیمارستان…
نمیدونم چرا رفتم بیمارستان؟ بدون هیچ اختیاری این کار را کردم… وارد نمازخانه بیمارستان شدم و نماز خواندم
… بعد از آن یک گوشه دراز کشیدم… حداقل مردم فکر می کردند من اینجا یک نفر مریض دارم و به خودم آمدم
که استراحت کن… اونجا با خانم کیانی آشنا شدم که بخاطر سکته آقای کیانی اومده بود بیمارستان… با دیدنش
تو چادر سفید نماز که مثل فرشته بود خیالم راحت شد… اولش او با مهربانی از من خواست که از رفتنم اجتناب کنم، اما بعد
همه چی رو گفتم… از زندگیم… اون موقع بچه بودم و البته تمام تلاشم رو کردم… خونشون گرفتم…
اول داشتم براشون کار میکردم بعد از دو یا سه ماه، روزنامه را ترک کردم. منو آورد و نگذاشت کاری بکنم… فرستادمش مدرسه و بعد
دانشگاه… بهترین کار رو برام کرد… بقیه اش رو خودت میدونی… رفتم خونه شهاب و.. *****
*
از تاکسی پیاده شدم و به در روبه رویم نگاه کردم … کلید نداشتم … کلید دست لیلا جون بود و فراموشش کردم.
قرار بود ازش بگیرم… مجبور شدم زنگ بزنم…
نفس عمیقی کشیدم… استرس نداشتم… ترس نداشتم… فقط کمی… کمی کنجکاو بودم ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد؟! دست من
زنگ را فشار دادم… بعد از تقریباً سی و دو ثانیه صدایش در آیفون به صدا در آمد: کیست؟
“تنها من…”
تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

3 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان پرستار من»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.