دانلود رمان وارث دل

دانلود رمان وارث دل

درباره ماهرخ دختری ۶ ساله که مجبور میشه با اربابش به نام امیر سالار که زن و بچه داره ازدواج کنه که …

دانلود رمان وارث دل

دستی به پشتم زدم و صاف ایستادم.

کمرم از خستگی زیاد درد گرفت

مرضیه خانم به من نگاه کرد و گفت:

– غذا رو گرفتی!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-آره

مرضیه منو پشت چشمم لاغر کرد.

بهش گفتم که اصلا دوستش ندارم. او طوری رفتار می کرد که انگار صاحب این خانه و کل روستا است.

ناگفته نماند دخترش هزار بار بدتر از خودش است. مادر و دختر یکی هستند

شکل راه رفتن را تکان داد و به سمت صندلی رفت تا بنشیند.

همین که نشست با اخم نگاهم کرد.

-وای تو هنوز اینجایی دختر!!

برو ببین به چیزی احتیاج ندارن

وای چقدر این زن بی ادب بود اگر به این کار نیاز نداشتم، یک دقیقه اینجا نمی ماندم.

-خانم منو آزاد کن

می خواستند با آقا صحبت کنند.

– چی میگی تو!؟

از سمت چپ بهش نگاه کردم. او یک نواب بود.

شونه بالا انداختم و گفتم:

-نمی دانم

 

***

امیر سالار

مامان سرفه ای کرد و گفت:

– من می خواهم در مورد یک موضوع مهم با شما صحبت کنم.

مریم که کنارم نشسته بود با مهربانی به مامان نگاه کرد و گفت:

– بیا مادر.

مریم همیشه به مادرش احترام می گذاشت و با او مهربان بود. حتی وقتی مادرش به او سرزنش می کرد که برای امیرسالار پسر نیستی.

دست از غذا خوردن کشیدم و به مامان نگاه کردم تا ببینم چی میخواد بگه.

چند لحظه سکوت کرد. انگار می خواست چیزی بگوید، داشت به آن فکر می کرد.

سرش را بلند کرد و به من خیره شد.

او بدون مقدمه گفت:

-باید ازدواج کنی امیرسالار.

حرفش در ذهنم تکرار شد که «باید ازدواج کنی امیر سالار».

به مریم و دخترا نگاه کردم، اونها هم مثل من تعجب کردند.

مریم ناباورانه خندید.

او می خواست مطمئن شود که درست شنیده است، بنابراین به مادرش گفت:

– چرا مادر امیر باید ازدواج کنه!؟

مامان بدون تغییر حالت صورتش گفت:

– بله، باید ازدواج کند.

او برای این همه ثروت به یک وارث نیاز دارد.

دختر بزرگم هلنا که تقریباً 15 ساله بود با عصبانیت گفت:

– پس ما چی هستیم مامان!؟

چرا وارث همیشه باید پسر باشد؟

چرا این همه ثروت به دست می آوریم؟

با کمکی که مریم کرد هلنا ساکت شد

 

– هلنا، ساکت شو و به مادرت احترام بگذار

سرش را پایین انداخت و عصبانی شد. دلم برای دخترم درد گرفت

مریم نگاه غمگینش را از من گرفت.

عصبی به مامان گفتم:

– شوخی بامزه ای نبود مامان.

پس من نیازی به وارث ندارم.

– ساکت باش امیرسالار، به وارث نیاز داری.

باید ازدواج کنی

– من ازدواج نمی کنم مامان.

من عاشق زن و بچه ام هستم. آیا دنیا فقط برای پسران است!؟

من مرد شدم، برای پدرم چه کار کردم که پسرم می خواهد برای من انجام دهد.

به دخترم اشاره کردم و ادامه دادم: هلنا، آتنا و تدا.

– من دخترم، مامان. پسر در زندگی من جایی ندارد

مامان با جدیت به من خیره شده بود و به حرف های من گوش می داد. معلوم بود حرف من اصلا براش مهم نیست و حرف ها فقط مال خودشه.

– امیرسالار باید ازدواج کنی.

اگر ازدواج نکنی مریم و دخترانت را از ارث محروم می کنم

از حرص و عصبانیت چشمانم را بستم تا به مادرم بی احترامی نکنم.

امشب مامان خیلی دور می‌رفت.

– برای وارث پا به همه چیز می گذاری!؟

آیا وارث اینقدر برای شما مهم است؟

-آره نمیفهمی وارث، ارباب برای این روستا لازم است.

امکان ندارد زن خان این روستا شود.

پس عظمت چندین ساله خانات کجا می رود!؟

درک کنید که امیرسالار نیاز است.

از جام بلند شدم. دیگر طاقت شنیدن حرف های الکی را نداشتم.

همه به من نگاه کردند.

– من ازدواج نمی کنم مامان.

هر کاری میخوای بکن

بعد روی پاهایم چرخیدم و با قدم های بلند از آنجا دور شدم.

صدای بلند مادرم را شنیدم:

– امیرسالار من به قولم پایبندم ازدواج نکن به همه آسیب می زند

 

***

 

ماهرخ

 

با کنجکاوی پشت ستون پنهان شده بودم و به پذیرایی نگاه می کردم.

از مرضیه شاکی بودم.

من خودم خیلی فضول بودم

سر و صدایی که از پذیرایی می آمد را تحمل نکردم و آمدم ببینم چه خبر است.

دستی روی شانه ام گذاشت، از ترس از جا پریدم و دستی روی قلبم گذاشتم

 

سرم را برگرداندم و رو به آسیا شدم.

اخم کرده بود و جدی به من خیره شده بود.

نفسم را بیرون دادم.

فکر کردم کیه!؟

با خیال راحت گفتم:

-چرا مثل جن ظاهر میشی؟ میخواستم سکته کنم

-آخه ناراحت شدی فضولی کردم.

 

نگاه تندی به او انداختم.

– من فضولم تو اینجا چیکار میکنی!؟

دستش را بلند کرد و گفت:

– من ندارم…

با لبخند به دهانش خیره شده بودم.

خیلی وقت بود می دانستم که چشمانش به دنبال اوست و سعی می کند توجهش را جلب کند.

– تو دوباره مرد را می دیدی، بله!؟

رنگ از صورتش بیرون رفت و تکه تکه شد.

سیر نمی شدم، بارها مچ آسیا را گرفته بودم.

با دستم به سینه اش زدم و برگشتم.

اصلا حوصله نداشتم. در خروجی رفتم بیرون.

صدای تقریبا بلندش را شنیدم:

-کجا میری ماهرخ؟ شما باید جدول را پاک کنید.

به او گفتم: برو بابا. من جواب دادم

– خودت جمع کن به تنهایی جمعش کردم

من خیلی کار کردم.

بعد سریعتر قدم برداشتم تا از آنجا خارج شوم.

دختر پرویی فکر می کرد که چون مادرش مسئول آشپزخانه اس است، از پس آن بر می آید.

دلم برای سهیل تنگ شده بود.

باغبان عمارت سهیل پسر مش رمزون بود. زمانی که مش رمزون با سهیل ازدواج کرد 18 ساله بود و آقا سالار به دلیل عشق به مش رمزون اجازه نداد پسرش عمارت را ترک کند و سهیل کار پدر را بر عهده گرفت و باغبان عمارت شد.

سریعتر قدم برداشتم طبق معمول پشت درخت بید منتظرم بود.

یه نگاهی انداختم ببینم کسی هست، وقتی کسی رو ندیدم رفتم پشت عمارت. درخت بید همانجا بود.

وقتی به درخت نزدیک شدم نفس عمیقی کشیدم.

من سهیل را خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم.

اولین دکمه لباس کارم را باز کردم تا پوست سفید سینه ام نمایان شود.

دستی به لباسم زدم و با قدم های آهسته و عشوه گر راه رفتم.

سرم را کج کردم.

سهیل به تنه درختی تکیه داده بود و با بیل در دست داشت به زمین می خورد.

سرفه ای کردم و با خوشحالی گفتم:

-سلام عشقم..

با صدای من سهیل به سمتم نگاه کرد.

از تنه درخت فاصله گرفت.

دستم را گرفت و به سمت خودش کشید.

هر دو دستم را بلند کرد و عمیقاً مرا بوسید.

با عشق به من نگاه کرد و گفت:

سلام خانم ماهرخ.

چرا اینقدر دیر اومدی!؟

لبخند عشوه گرانه ای زدم و خودم را به او نزدیک کردم.

به گردنم نگاه کرد.

 

– منتظرم بودی!؟

سرش را در گردنم فرو کرد و بوی عمیقی گرفت و با لحن خماری گفت:

-آره

گردنم را گاز گرفت و چشمانم از خوشحالی گرد شد.

داشتم کنترلمو از دست میدادم روی گردنم حساس بودم.

سرش را کم کم پایین انداخت و بوسه های کوچکی روی سینه ام گذاشت.

نباید اتفاق می افتاد.

دستم را روی بازوی سهیل گذاشتم و گفتم:

– سهیل!؟

سرش را به عقب برگرداند.

نفس عمیقی کشید و دستی به پیشانی ام کشید و گفت:

– طاقت ندارم ماهرخ.

هر بار که تو را می بینم، کنترلم را از دست می دهم.

من با آقا صحبت خواهم کرد تا کی صبر کنم؟

آقا من از شما خواستگاری می کنم و شما خانم من خواهید شد.

تو مادر بچه های من خواهی شد.

من از سر کار به خانه می آیم و شما هر روز با غذاهای خوشمزه منتظر من هستید.

حرفش حس شیرینی بهم دست داد.

من عاشق ایده های عاشقانه اش بودم.

خودم را به او فشار دادم و گفتم:

– صبرم تموم شده سهیل با آقا صحبت کن

به من خیره شد.

گونه هایم قرمز شد. سرم را پایین انداختم. سوت زدم

با خنده گفت:

– اوه پس تو از من بدتري.

سپس با خوشحالی ادامه داد:

– من چند روز گذشته با آقا صحبت می کردم

با چشمای هیجان زده و عاشق بهش خیره شدم.

سرمو جلو بردم و لبام رو روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن عمیقش و…

 

 

****

 

امیرسالار

 

 

یک هفته بعد

 

 

با ناراحتی به مریم خیره شدم. روی تخت نشسته بود و با صدای بلند گریه می کرد.

قصد نداشتم کنارش بشینم و بغلش کنم.

امروز مامان بهم گفت سه روز دیگه آماده ازدواج باش.

دستم را در موهام فرو کردم.

بالاخره مامان پیروز شد و توانست حرفش را عملی کند.

رفتم رو به روی مریم نشستم.

باید او را آرام می کردم.

دستش رو که روی صورتش بود توی دستم گرفتم.

چشمانش قرمز و متورم شده بود.

با لبخند تلخی گفتم:

 

-مریم گریه میکنی!؟

چه سوال مسخره ای پرسیدم

انگار هیچی گریه میکرد. با چشمای پر از آبش به چشمام خیره شد.

از نگاهش هیجان زده شدم.

بدون اینکه بفهمم سرم را جلو بردم و لبم را روی لبش گذاشتم.

چشمام بسته بود و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد به همراهی.

جوری منو می بوسید که انگار این آخرین بوسه بین ماست.

مریم را آرام روی تخت دراز کشیدم و خودم چادر را درست کردم.

 

با شور و حرارت داشتیم می بوسیدیم تا اینکه نفسم تنگ شد و سرم را عقب بردم.

پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم و گفتم:

– تو قهرمانی مریم، تو هنوز برای من خالص و خاص هستی و هیچکس جای تو را برای من پر نمی کند.

لبخندی که بیشتر شبیه خنده بود روی لبانش نشست.

-اگه من پاک بودم مجبورم نمیکردن تو رو با یکی دیگه قسمت کنم امیر.

سرچشمه اشک هایش جوشید و دوباره اشک روی گونه هایش غلتید.

به من بگو امیر چگونه تو را با دیگری شریک شوم؟

چگونه تحمل کنم که این دست ها، این لب ها، این بدنی که فقط بدن من را لمس کرد، قرار است بدن یک زن دیگر را تحمل کند.

مادرت اینجا خیلی ظالم بود

شاید راست می گفت، چند سال صبر کرد تا برایت پسر بیاورد، اما من نیامدم.

امیر من نتوانستم پسری برای ادامه نسل تو بیاورم.

حالا باید تحمل کنم. باید تحمل کنم…

به مریمم خیره شده بودم، به زنی که تنها ملکه قلبم بود.

چیزی برای گفتن نداشتم. من این زن را می پرستم و هزاران بار از او به خاطر چیزهای مادرانه ای که برای دخترم خرج می کرد سپاسگزارش بودم.

خجالت می کشیدم با این عشق و دل مهربان با او این کار را بکنم، اما راهی جز این نداشتم.

مامان روی حرفش لجبازی کرد و من به خاطر مریم و دخترم مجبور شدم این ازدواج اجباری را قبول کنم.

سرم را جلو بردم و در گوش مریم گفتم:

– فقط یه سال تحمل کن بعد از تولد اون بچه لعنتی مریم همه چیز به حالت عادی برمیگرده.

هیچ کس نمی تواند جای تو را به جای من بگیرد.

زنی که قرار است همسر من شود فقط وسیله ای برای ایجاد وارث است وگرنه او تنها ملکه قلب من است.

دستش را در دستم گرفتم و ادامه دادم:

– تنها عشق من در دنیا تو هستی مریم فقط تو…

بعد لاله گوشش را گرفتم و ….

 

 

****

 

ماهرخ

 

دستی به لباسم زدم.

خانم به من گفت برو اتاقش چون کار دارد.

آبم را قورت دادم، نمیدانم چرا احساس میکردم قرار نیست حرفهای خوبی بشنوم.

استرس داشتم

یه پف آهسته کشیدم و دستمو جلو بردم و در زدم.

چند دقیقه بعد صدای خانم آمد:

-بفرمایید تو، بیا تو

دستگیره را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.

خانم با دیدن من نگاهی مرموز و راضی به سرم انداخت

یک لحظه شوکه شدم و سرم را پایین انداختم.

صدای سرد و آمرانه خانم را شنیدم:

-بیا بشین دارم باهات حرف میزنم

عرق سرد روی پیشانی ام ظاهر شد. چشمانم را به زور زدم و روی صندلی رو به روی خانم نشستم.

سرم را پایین انداختم و به حرف خانم منتظر گوش دادم.

– اسمت ماهرخ بود؟

-بله خانم!!؟

-شما چند سال دارید!؟

– 16 ساله.

خانم سر تکان داد و نگاه عمیق تری به من انداخت.

– دو ساله اینجا کار میکنی دختر و یه جورایی به من مدیونی و جزئی از این خونه هستی.

چون یادت هست مادرت می خواست تو را به یک پیرمرد 80 ساله بفروشد!؟

لبخند مسخره ای زدم. هر حرفی که می زد قلبم را هزاران بار در سینه ام می زد.

– بله خانم، ممنون.

تو آینده من را نجات دادی

خانم کمی خودش را جلو کشید و به چشمانم خیره شد.

-حالا ازت میخوام کمکم کنی.

من از تو می خواهم کاری را که با تو کردم جبران کنی.

در واقع، این کمک آینده شما را تضعیف می کند، دختر.

به دستام که اونم قفل بود نگاه کردم و با لرز گفتم:

– چه کمکی خانم!؟

زندگی من مال توست

-ازدواج با پسرم امیرسالار!!!

با شنیدن سخنانش سرم را بلند کردم تا صدای شکستن استخوان های گردنم را شنیدم.

ناباورانه نگاهش کردم.

او چه می گفت؟

ازدواج با مردی که دختر بزرگش فقط یکی دو سال از من کوچکتر بود!؟

آقا جای پدرم بود و مریم عاشق همسرش بود، چطور می توانستم با او ازدواج کنم؟!

حالا این که چیزی نیست، با وجود زن سهیل چطور امیر سالار شدم.

با تمام وجودم به سهیل زنگ میزدم!!

– اما خانم با آقا ازدواج کرده است.

مریم خانم…

اصلا نمی توانستم درست صحبت کنم.

بد ظن داشتم

چطور او این را از من نخواست؟

نمی دونم چی تو صورتم دید که اخم کرد و گفت:

– من برای پسرم وارث می خواهم.

مریم نمی خواست برای پسرم وارث بیاورد.

می خواهم زن پسرم باشی و به او وارث بدهی.

اگر پسر داری بعد از من ملکه این عمارت خواهی شد

 

– … میشی سوگلی امیرسالار و مادر پسرش

فقط باید بچه دار بشی تا آخر عمرت برکت داشته باشی.

عصبانیت گلویم را گرفت.

این زن از من چه می خواست!؟

می خواست من زن مردی باشم که جای پدرم بود!؟

می خواست سهیل را کنار بگذارم و به عشق پاکمان به پول خیانت کنم!؟

او می خواست از من به عنوان وسیله ای برای ادامه نسل پسرش استفاده کند.

اشک هایم سرازیر شد.

ابرویی بالا انداخت و گفت:

-خب منتظر جوابم!؟

مطمئنم درخواستم رو رد نمیکنی!!!

با لرز گفتم:

-خانم من نمیتونم جای پدرم باشم آقا…

-خفه شو، پسر من چند سالشه که همسن پدرت باشه؟

با چشمای اشکبار گفتم:

– من چند سالمه که زن پسرت باشم؟

– حاضری جواب ماهرخ رو بدی!؟

این جواب محبت های من نیست.

اگر موافق نیستی با پسرم ازدواج کنی، تو را به نادر می سپارم.

نادر جای پدربزرگ توست…

نادر همان پیرمردی بود که می خواست مرا از مردم بخرد.

با عصبانیت گفتم:

– چیکار کردم خانم!؟

هرچی گفتم ولی این کار…

– من چیکار میکنم دخترم لطفا.

رضای خداست که زن ارباب باشی حالا ناز میکنی!؟

-خب خانوم این همه دختر چرا من!؟

من مقصر نیستم.

خودش را جلو کشید و گفت:

– چشمم به توست.

شما می توانید پسرم را دیوانه کنید.

بقیه برام مهم نیستن

خب حالا یا پسرم یا نادر!؟

شما دو راه در پیش ندارید.

آب دهانم را قورت دادم.

اومدم التماس کنم که فهمید و گفت:

– یه چیزی بگو ماهرخ امیرسالار یا…

 

 

 

 

نگذاشتم جمله اش را تمام کند و گفتم:

– امیر سالار

خانم کمی به من خیره شد و بعد لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:

– بهترین انتخاب رو کردی دختر.

آماده باش. سه روز دیگر

الان میتونی بری

با اخم گفتم و از جام بلند شدم.

سریع از اون اتاق زدم بیرون.

داشتم خفه میشدم

در را محکم کوبیدم و از پله ها پایین رفتم.

اشک روی صورتم جاری بود.

چیکار کرده بودم!؟

در آن اتاق لعنتی به عشقم خیانت کردم و قبول کردم که همسر امیر سالار خان روستا شوم.

من به سهیل خیانت کردم.

سهیلی که می خواست از خود خان خواستگاری کند که حالا به من نشان داد که من خان روستا هستم.

وقتی فهمید چه واکنشی نشان داد؟

چگونه با این موضوع برخورد می کند!؟

از کنار آشپزخانه گذشتم.

می خواستم وارد اتاقم شوم که آسیا از انبار بیرون آمد.

 

با چشمای ریز بهم خیره شده بود.

به من نگاه کرد و بعد دوباره روی صورتم زوم کرد

با تعجب گفت:

-چرا مثل کولی گریه میکنی!؟

برویم، امروز هزار کار داریم.

انقدر عصبی شدم که طاقت این دختر پرحرف رو نداشتم.

– خفه شو.

سپس در را جلوی چشمان متعجب آسیا باز کردم و وارد اتاقم شدم.

اتاق با یک تشک کهنه جای کوچکی برای خوابیدن نبود.

خودم را پشت در گذاشتم و از ته دل شروع کردم به گریه کردن.

 

***

 

 

مرضیه چند تکه ظرف دیگر را داخل سینک گذاشت و با تندی گفت:

– وای چقدر کندی، عجله کن.

امروز کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.

امشب مراسم است، هنوز باید غذا و دسر درست کنیم.

با حرص دست از ظرف شستم و گفتم:

– مرضیه خانم شاید به آسیا جان کار نده تا خسته شود.

مرضیه بهم چشمکی زد و گفت:

– بچه من آسیا پریود شده وگرنه…

ادامه کار با کسی که نام من را صدا می کرد قطع شد.

– ماهرخ…

سرم را چرخاندم. مریم زن آقا را که دیدم ابروهایم پرید.

حالش خوب نبود و غم زیادی در چشمانش موج می زد.

از خودم متنفر بودم من مسبب حال مریم بودم.

حتما اومده بود به من بد بگه.

البته حق داشت

به زور لبامو فشار دادم:

-بله خانم..

مریم با لبخندی غمگین به سمتم رفت.

مرضیه با کنجکاوی به ما نگاه کرد.

مریم به من خیره شده بود و گفت:

– فکر نمی کردم مادرت تو را انتخاب کند.

شما تقریبا هم سن هلنا هستید، چطور می خواهید مادر وارث این عمارت باشید.

سرم را پایین انداختم. چیزی برای گفتن نداشتم.

مریم ادامه داد:

– زن ارباب کار نکند.

تو باید قوی باشی تا بتوانی وارثی به دنیا بیاوری که من نتوانستم ماهرخ.

داشت حرف هایش را زیر و رو می کرد.

برایش تاسف خوردم.

با ناراحتی گفتم:

-خانم من نمی خواستم…

مریم دستش را بلند کرد.

فکر کردم می خواهد به من سیلی بزند اما برخلاف تصورم انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت:

– می دانم که توهمی از گناه نداری. وقتی مادرجون چیزی را می خواهد، باید انجام شود.

از این به بعد به من نگویید خانم به من بگویید مریم.

من نمی خواهم بین من و شما دشمنی وجود داشته باشد.

من از مهربانی این زن شرمنده شدم.

چقدر این زن خوب بود

مریم به مرضیه که با ناباوری به حرف های ما گوش می داد نگاه کرد و گفت:

– ماهرخ رو ببر تو اتاق آقا.

آرایشگر الان می آید و می خواهد او را برای شب آماده کند.

مرضیه سری تکون داد و گفت:

– چشمان خانم

 

***

 

نعیمه با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:

-وای امشب چه بلایی سرت میاد؟

خوب، ابتدا باید حمام زیبای خود را بشویید و تمیز کنید.

سرم را پایین انداختم. باورم نمیشد امشب قراره زن یکی غیر از سهیل بشم.

باورم نمی شد امشب با یکی غیر از سهیل باشم

.

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

12 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان وارث دل»

  1. سلام من هرچی پی دی اف ومیزنم این صفحه میاد ی رمان گذاشته بودید آواز قو و وارث عاشقی تو روبیکا چرا برداشتید من هردو رمان ودوست داشتم میخوندم چرا برداشتن این همه رماناتون طرفدار داره خواهشا دوباره هردو رمان وتو روبیکا بذارین

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.