دانلود رمان ناله های نیمه شب

دانلود رمان ناله های نیمه شب

درباره سفر گروهی ۴ استاد دانشگاه و ۳ دانشجو است که برای تحقیقی راهی یک خانه بزرگ ۵۰۰ ساله میشوند و در ادامه ماجرا اتفاق هایی رقم میخوره که …

دانلود رمان ناله های نیمه شب

داستان:
من بهش میگم لذت
“بهش می گی” ویلا وحشت
من اسمش را می‌گذارم عشق …
… اسمش رو میذاری نفرت
… من بهش میگم اتفاق میفته
تو اسمش را سرنوشت می‌گذاری …
من بهش میگم شهوت
شما به آن می‌گویید ممنوع …
صدای زمزمه نیمه‌شب
داستان عاشقانه و خارق‌العاده: ماجراجویی عجیب و غریب
… برام مهم نیست که چی میگم یا چی میگی
… رفتن به اون عمارت فقط یه اشتباه الکی بود
اشتباهی که اگه فرصت جبران کردنش رو داشتم
من قطعا اینو بارها و بارها تکرار می‌کنم
با تفاوتی که باید زودتر از این حرف‌ها از من اطاعت کنی … تصور می‌کنم
با تو توی اون بالکن … پر از تاریکی و وحشت سکس کنم
یه فانتزی شد که من مطمئنا اونو به واقعیت تبدیل می‌کنم
… گور اون اتفاقات غیر منتظره که ترسناک صداش می‌کنی
من حاضرم تمام آن خانه‌ی پوسیده را به بهشت تبدیل کنم تا فقط با تو باشم
… فقط اگه بخوای
هشدار: حاوی صحنه‌های گسترده و نامناسب برای همه در طی قرون لطفا
به گروه هدف یابی توجه کنید: شروع داستان
یادداشت؟
آره … یه دفتر … مثل اینکه … اون برات نوشته باشه
به نظرم چیزی از خودش باقی نگذاشته …
این است آنچه گفته‌اند …
توش چیه؟
… یه سری ردمو نوشتم
دویدن‌های معمولی؟
بله … برای همین است که می‌گویم مال شماست …
آیا اسم من روی آن نوشته شده است؟
… نه، اما … این ضرب‌المثل میگه که تو
این چیه؟
گذشته گذشته من؟
اما شما در گذشته … همراه او …
شاید …
ما در آینده
میخوام فراموشش کنم
گذشته؟
نه … گذشته با اونه پس نیازی به این دفترچه نیست
شاید به من کمک کند …
چه کمکی؟
تا بتونیم زودتر صاحبش رو فراموش کنیم
تو آدم پیچیده‌ای هستی
شاید اون می‌خواسته … یاد گرفتم که باه‌اش پیچیده باشم شاید
نه … تو کسی بودی که از اول این رفتار رو داشتی اون فقط سعی کرد
… که خودش رو با تو وفق بده
درباره من چه می‌دانی؟
تقریبا هیچ‌چیز، اما … از آن … تقریبا همه چیز … به همین دلیل است که می‌توانم …
زیرا شما تنها کسی هستید که …
من …
می‌خواهم بروم …
… این دفترچه رو با خودت ببر … بهش احتیاجی ندارم
خوندیش؟
شاید بله … شاید هم نباشد … به هر حال مال من نیست …
… صدای لولاها
… باید بسوزوننش
چرا خودت اینکارو نمی‌کنی؟
برای اینکه می‌خواهم بروم … پس قبل از اینکه بروی آن را بخوان … چیزهایی هست که …
شاید هیچ‌وقت …
جرات آن را یافت که به شما بگوید … گمان می‌کنید او در اینجا نوشته است؟
شاید آره … شاید نه جواب این سوال واسه من نیست
! به هر حال … تو … پدرت! !! !! !! !! !! شخصیت‌های داستان بریتانیای کبیر: زمین
که
کشورهای ویلز، اسکاتلند و انگلستان را ۵۰۰ سال پیش متحد کرده بودند
درباره بریتانیا،
فصل اول: آبی
۱۴۲۱ با ین پسر جوان
۱۴۲۱ مه، خانه پادشاهی ایران،
جنگل اصلی
… من میخوام با اون
ضربه‌ای به در …
بانوی من … وقتش رسیده … دخترک پشت میز نشسته، به قلم‌موی فرسوده نگاه می‌کند.
صدای پای آشنایی به گوش رسید …
انگشتان ظریفش را روی کاغذ کاهی زیر دستش گذاشته بود
توجهی به فرو ریختن لباس‌های کثیفش نکرد،
نوشته‌ها … با این همه باز سرگرم نوشتن بود …
این بود
… یکی از کارای معمول زندگی خسته‌کننده ش
بدون اینکه به خدمتکاری که کنار در ورودی بود رو کند با صدایی خفه زمزمه کرد
او مد؟ .
سکوت ناراحت دختری که پشت سرش نشسته بود جواب روشن و واضحی برای سوال هر روزه‌اش بود.

… مشخصه که اون نیومد
از همان آغاز هیچ امیدی به قولی که داده بود نداشت …
… فقط می‌خواسته از شرش خلاص بشه … همین
دست‌های لرزانش را روی لبه میز گذاشت و با همان فشار از جا برخاست.

این روزها وزن زیادی از دست داده بود …
… حتی از یه پر هم سبک‌تر
آماده کردن لباس‌هایم …
هنوز یک قدم برنداشته بود که چیزی مغشوش و مبهم را به یاد آورد
رو به کلفت خود کرد و گفت:
واقعا … الان ساعت چند شده؟
در همان حال که در نهان اشک‌هایش را از گوشه‌ی چشمانش پاک می‌کرد،
زیر لب گفت:
شب بخیر بانوی من … همه منتظر شما هستن ” … اون دختر رفت و خدمتکارش
خیره شد
با گام‌های آهسته و پشت خمیده، که فکر می‌کند و آن دختر قوی و کله شق به سویش باز می‌گردد،
یه روزی این جسد

… مغلوب شو و منزوی شو
او اربابش است و می‌خواهد …
اربابی که با وجود تمام سختی‌ها هنوز شمشیر خود را بالا می‌کشید
… مراسم باغداری تو باغ عمارت برگزار میشه
… اما حالا
فقط یک دختر شکسته را در برابر خود می‌دید که هر روز و هر شب
به انتظار دیدن یک غریبه پشت پنجره نشست و به آن درها نگاه کرد.
آهن
… و اون غول
زندگی آن روز چیزی نبود … یک شبه به خاکستر تبدیل شده بود …
هیچ کس نمی‌دانست چرا …
… هیچ‌کس نمیدونست چطوری
هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی … تنها چیزی که در مقابل چشمانشان می‌دید
می‌توانست دختر دل شکسته‌ای باشد،
… این

۱۴۱۴ افراد گله شیر و الاغ ویل سن
۱۴۱۴ سپتامبر بریتانیای کبیر،
لندن
میخوای چی صدات کنم؟
نزدیک … نزدیک من … مگذار … یک قدم دیگر … شاهزاده!
… یه قدم دیگه
آفتاب؟ زمانی که نور رو دوست داشتی یادته؟
… یه قدم دیگه
من … لطفا … من …
کدوم ماه؟ عنوان یه مهمون قبلی بود … درست میگم؟
… یه قدم دیگه
… فکر می‌کنی توی افسانه‌های جن و پری … من و
چرا امروز اینقدر عجیب رفتار می‌کنی؟
… یه قدم دیگه
عزیزم، تو نباید در سخن من بپری … زیرا کلمات از دست من خارج است …
یه قدم دیگه میخوام برام یه اسم مستعار انتخاب کنی
ایستاد …
در آن موقع هیچ کس بجز شما نمی‌تواند مرا نجات دهد …
… به دیوار پشت سرش چسبیده بود
می‌خواهی …
یک نفس عمیق …
… چی
یه نفس عمیق دیگه
شما چطور؟
او با ناامیدی چشم‌هایش را بست و از پشت دندان‌های به هم فشرده‌اش غرید: چرا داری وسط سخنرانی من می‌پری؟
شما … شما حال و حوصله خوبی ندارید … بهتر است …
خشم کف دستش لب‌های لرزانش را پوشاند
هری به چشمان وحشت زده هرمیون نگاه کرد و شمرد و گفت:
من خوبم …
سرش را جلو برد و با چشمانی که هم اکنون زیباتر به نظر می‌رسیدند و هم بینی زیبایی داشت،
شکل آن و گردن دختر …
یک نفس عمیق …
دو نفس عمیق بکش
سه نفس عمیق بکش
از بوی مست‌کننده آن به اندازه کافی نمی‌توانستم استشمام کنم که از هر ثانیه برایم کافی نباشد
همشو
لحظه به لحظه تشنگی‌اش شدیدتر می‌شد تا آن بو را استشمام کند …
این دست او نبود …
او را می‌خواست … با تمام قلبش دست‌های ظریفی را روی شانه‌های پهنش گذاشته بود.
و با تمام قدرتش
… توی بدنش، بدنش رو به عقب هل داد
… البته، اون فقط سعی کرد چون
این کار برای دور نگه داشتن کودک از بت زیبایش تقریبا بی فایده بود.
ماه من … داری از دستم فرار می‌کنی؟ …
چشمانش از اشک پر شد و صورت رنگ پریده کودک پیش رویش گفت:
تا صفحه 8
_تو…تو چطور میتونی همچین افکار کثیفی رو نسبت به خواهر کوچکترت توی ذهن بپرورونی؟ با شنیدن این حرف از حرکت ایستاد…دستهاشو از دیوار جدا کرد و دو قدم
به عقب برداشت… نگاه گنگش و به چشمهای دختر روبروش داد و با صدایی متفکر گفت: _خواهر؟ تو گفتی خواهر؟…اره…درسته…تو خواهرمی…اما…سرشو چرخوند و به مشعل های پرنور اتاق خیره شد… تمسخر امیز ادامه
داد: _مگه فرقی هم میکنه؟ مگه این موضوع توی این ثانیه اهمیتی هم داره؟ دختر روبروش نمیتونست نفس بکشه…یعنی قدرت این کار و نداشت… داشت چه اتفاقی می افتاد؟ چه بلایی سر برادر منطقی و مهربونش اومده بود؟ پسر بزرگتر باز هم دو قدم به عقب برداشت و با دستهایی جمع شده توی سینه به دیوار پشت سرش تکیه داد… سرشو چرخوند و مستقیم به خواهر کوچکترش نگاه کرد… جدی و مصمم: _پس تو بهم بگو…خواهر…بهم بگو…تنها حسی که به من داری…حس برادرانه ست؟سرشو کج کرد و منتظر به دختری که حالا برای مخفی کردن احساسات
درهم و برهمش چشمهاشو به زیر کشیده بود نگاه کرد…_نمیخوای جوابمو بدی؟…بهت قول میدم که اگه جواب سوالم مثبت باشه بدون اتلاف وقت از این اتاق بیرون میرم و…دیگه هیچوقت…هیچوقت به این
عمارت برنمیگردم… دختر ترسیده سرشو بالا اورد و شوکه به چشمهای مصمم برادرش نگاه کرد…
اون که راست نمیگفت…میگفت؟ امکان نداشت که این پسر به ظاهر مست حرفهاش و از سر جدیت به زبون
بیاره…
دیگه هیچوقت نیاد؟ هیچوقت اجازه نده خواهر کوچکترش چهره بی نقص و زیباش رو ببینه؟ این خیلی بی انصافی بود…خیلی…برای دختری که برادرش و عین بت میپرستید خیلی بی انصافی بود… صدای خسته برادرش باز هم بلند شد…اینبار کمی ارومتر…انگار برای شنیدن جواب دختر کوچکتر خیلی عجله داشت: _سکوتت و چطور برداشت کنم…خواهر؟ با دستهایی لرزون اشک گوشه چشمش و پاک کرد و اینبار به گردن عرق کرده پسر روبروش نگاه کرد…لبش و با زبون خیس کرد و زمزمه وار گفت: _من…خب…تو برادرمی…چطور…چطور انتظار داری که…به عنوان یک هم

ادامه ...

نیمه شب
براندون از درهای بار عبور کرد. زمانی که او برای اولین بار به بوستون نقل مکان کرد، سالن استخر شلوغی بود. البته، زمانی که دایناسورها در زمین پرسه می زدند، آن زمان بازگشته بود. او تقریباً به یاد می آورد که کل محله بسیار شلخته بود، با فروشگاه های موز و رستوران های موش و موش های واقعی به اندازه راکون. یک کلوپ شبانه تعطیل شده بود – سال‌ها در زمان ورود او خالی بود – که شهرت آن به قدری ناپسند بود که نامش به عنوان کلمه‌ای برای عفونت‌های مقاربتی تبدیل شد.

سپس نجیب گرایی آمده بود. ساختمان‌های آپارتمانی خالی از سکنه تخریب شده بودند، نماهای سنگ‌های قهوه‌ای شکل ظاهری پیدا کرده بودند، در حالی که فضای داخلی به یکی از شیک‌ترین هتل‌های بوستون ادغام شد. رستوران‌هایی که ارزان‌ترین غذاخوری‌های شهر بودند ناپدید شدند، مکان‌هایی که توسط غذاخوری‌ها گرفته شده بود، حتی براندون مردم را تنها زمانی می‌برد که بتواند آن را به حساب هزینه‌ها بپردازد. آخرین بقایای کلوپ شبانه را همه به جز چند نگهبان قدیمی مانند براندون فراموش کرده بودند. هر کس دیگری که ممکن است به یاد داشته باشد یا به لانگ آیلند و نیوجرسی بازگشته بود یا مانند بقیه با یک شریک زندگی ثابت و بچه های دو نقطه پنج، چیزی که حصار سفید دارد به حومه شهر مهاجرت کرده بودند.

چند یادگاری کوچک باقی مانده بود. تابلوی سیتگو که مدت‌هاست از هر پمپ بنزین واقعی جدا شده بود، پیام خود را بر فراز میدان چشمک زد تا دانش‌آموزان را از هر حادثه‌ای که آنها را بیرون آورده بود به خانه فرا بخواند. پارک فن‌وی همچنان در نزدیکی خیابان لنزدان، چه برای خوب یا بد، نگهبان بود. و تعداد بسیار کمی از مؤسسات قدیمی هنوز پابرجا هستند و می توانند خود را با زمانه وفق دهند.

Pendragon s یکی از آن مکان ها بود. این یک بار دانشجویی نبود، و همچنین چیز خوبی بود. آنها در طول این سال ها هرگز از هیچ یک از سرکوب های مشروب الکلی زیر سن قانونی جان سالم به در نبرده اند. این یک بار ورزشی نبود، اگرچه یک مرد می‌توانست در آنجا یک بازی را تماشا کند، اگر بخواهد در یک جمع خوش‌نشین تماشا کند. بازار گوشت هم نبود. او یک یا دو بار در آنجا با بچه‌ها ملاقات کرد، اما این یک بار جمع‌آوری نشد. این فقط یک مکان راحت برای دور هم جمع شدن با دوستان، نوشیدن چند نوشیدنی، شاید کمی دارت بازی بود، اگر روحیه آنقدر تکان بخورد. بار بود، نه بیشتر و نه کمتر.

“براندون! هی!” در حالی که میریام از پینتی که می کشید به بالا نگاه کرد، یک لبخند سفید کورکننده او را از پشت میله خیره کرد. “سلام، غریبه! از دیدنت خوشحالم!” او انبوهی از موهای تیره را پشت یک گوشش فرو کرد و بدون اینکه متوجه شود چند تار را روی ناخن شکسته گیر کرد.

ماهیچه هایش را مجبور به شل شدن کرد. مدتی بود که او اینجا نبود. حداقل شش هفته بود که او کاندو را برای هر کاری به جز کار ترک کرده بود. “آره، خوب، می دانی. سرم شلوغ بود.” به زور لبخندی زد، چون می دانست ضعیف است. “می دونی این چجوریه.”

یک ابروی کاملاً مرتب از طاق پیشانی او بالا رفت. او احتمالاً بیشتر از آنچه او دوست داشت در مورد “چگونگی” می دانست، اما چیزی نگفت و او بیش از پیش او را به خاطر آن دوست داشت. “بگذار برایت آبجو بیاورم. این هفته جدید است، اولین باری است که این کارخانه آبجوسازی تا این حد توزیع می شود. شما آن را دوست خواهید داشت.”

شانه هایش را بالا انداخت و با سر تایید کرد. میریام به عنوان یک قانون کلی طعم عالی در آبجو داشت. او می دانست که او چه چیزی را دوست دارد، حتی زمانی که برای هفته ها ناپدید می شد. به او اعتماد کرد؛ او هرگز او را اشتباه هدایت نمی کند.

او چرخید تا برود لیوانی را بگیرد، در حالی که یک چهره در دو طرف او نشسته بود. براندون به نوعی، با وجود اینکه انتظارش را نداشت، کمی بیشتر آرام گرفت. دنیا نمی توانست دو مرد بهتر از گرگ و تونی باشد. او حتی امشب اینجا نبود اگر آنها اصرار نمی کردند. گرگ با صدای آرام و عمیقش به او گفت: «می‌دانی، فکر می‌کردم تو قرار نیست نشان بدهی.» دهانش به یک پوزخند کوچک آزاردهنده پیچید، که به سختی در طبیعت ریش پرپشتش دیده می شد.

براندون آهی کشید. “بیا، گرگ. گفتم من اینجا خواهم بود.”

تونی سرش را با موهای شنی تکان داد و به آرامی کیف براندون را گرفت. “هفته پیش اینو گفتی رفیق.” بند را روی شانه براندون باز کرد و به او کمک کرد آن را روی زمین بگذارد. “و یک هفته قبل از آن.”

براندون پاسخ داد: «پرونده ریشتر در حال محاکمه بود. دروغ نبود “من کار داشتم.”

“آره، مطمئنا. باشه. من کاملا مطمئنم که تو دوستانی داشتی که می توانستند حداقل نیمی از این کار را برایت انجام دهند، رفیق.” گرگ خم شد و با شانه براندون را تکان داد تا نشان دهد که هیچ احساس سختی وجود ندارد. براندون مبارزه کرد تا در تماس دوستش فرو نرود. او نمی تواند اینقدر رقت انگیز باشد. از چه زمانی او به چنان فشاری تبدیل شده بود که حتی یک برآمدگی کوچک روی شانه او را آماده کرده بود تا اشک بریزد؟ “اشکالی نداره رفیق که هنوز بهش نرسیدی، اما با خودت روراست باش.”

براندون آهی کشید و سرش را تا جایی که می خواست به عقب تکیه داد. “اگر اینقدر شفاف باشم، چگونه می توانم یک پرونده قضایی را به پایان برسانم؟” او ناله کرد.

میریام برگشت و یک پیمانه از چیز سرد و مبهم مرطوب را در دستش فشار داد. “رفیق، من تو را در دادگاه دیدم. وقتی با دوستانت هستی، این یک بازی کاملاً متفاوت از تو با توپ است.” او دستی ناراضی تکان داد. “به من اعتماد کن. خوب می شوی. تو برای ما شفاف هستی، چون ما تو را می شناسیم. و ما تو را زمانی می شناختیم که تو فقط یک رشته تاریخ گنگ بودی که بعد از تکیلا زیاد روی میز می رقصید.”

حتی وقتی تا نوک گوش هایش سرخ شده بود، نتوانست با این حرف بخندد. “چه مقدار تکیلا طول می کشد تا همه شما فراموش کنید که تا به حال اتفاق افتاده است؟”

تونی به پشت او دست زد. “نه همه تکیلاهای مکزیک، دوست من. عکس هایی برای اثبات آن وجود دارد. باید اعتراف کنم که در آن روز رقصنده خوبی بودی. آن کراوات ریتم شما را خفه می کند یا هنوز حرکاتی دارید؟”

دست خالی براندون به طور غریزی به سمت کراواتش رفت و آن را شل کرد. او افزود: “من هرگز حرکتی نداشتم، رفیق. و حتی اگر داشتم،” او اضافه کرد، آبجوش را بالا گرفت تا مانع از مخالفت هایی که روی صورت هر دوی آنها می آمد، “آنها با جراحی حرکات شما را در دانشکده حقوق حذف می کنند. این یک الزام است. آنها باید به نحوی فضا را برای قانون شکنجه باز کنند.” دستانش را به روی بی گناهی روی سینه اش گذاشت. “من قوانین را تعیین نمی کنم.”

گرگ مخالفت کرد: “اوه، بیا.” “تو عالی بودی. همه دوست داشتند رقصت را ببینند، رفیق. اگر می خواستی می توانستی خودت را به این طریق در دانشکده حقوق بگذاری.”

“دیگر نه. وکلا نمی رقصند، گرگ. ما هر پرونده ای به پرونده می پردازیم و گاهی اوقات بیسبال را به تنهایی در آپارتمان خود تماشا می کنیم. یا اگر تلویزیون داشتیم.” اخم کرد و جرعه ای از آبجوش را خورد. واقعا چیز خوبی بود، او باید اعتراف می کرد. میریام هنوز او را ناکام نکرده بود.

“شما هنوز یکی جدید نخریده اید؟” تونی تار شد. “رفیق، شش هفته است. تو بدون تلویزیون با خودت چه کار می کنی؟” گرگ به اطراف براندون رسید تا به پشت سر تونی بکوبد. “اوه! این یک سوال قانونی بود!”

براندون توضیح داد: “من کار می کنم.” “منظورم این است که چه چیز دیگری وجود دارد، درست است؟ با او بودن…” او عقب رفت و خودش را جمع کرد در حالی که گرگ دستی روی پشتش گذاشت. به اندازه کافی عجیب، آن حرکت ساده کمک کرد. “مثل اینکه، او همان کسی بود. بدون او، تقریباً مانند این است که هیچ رنگی در دنیا وجود ندارد. آپارتمان فقط خاکستری است، دفتر کار خاکستری است، و همه چیز خاکستری است.” لیوانش را بالا گرفت. “این آبجو اولین چیزی است که فکر می کنم از زمانی که او از خانه نقل مکان کرد واقعاً چشیده ام.”

میریام با صدای بلند گفت: “امیدوارم خوب باشه.”

او به او اطمینان داد: “این است.” “عالیه. گفتی دوباره از کجاست؟”

“افراطی نیویورک. سیراکیوز، فکر می کنم.” او یک سخنرانی کوچک در مورد آبجوسازی و آبجو راه اندازی کرد و براندون با تشکر از تغییر موضوع در آن آرام گرفت. او می دانست که دوستانش می خواهند از او حمایت کنند. او از آن قدردانی کرد، او انجام داد. آنها عملاً او را با لگد زدن و جیغ کشیدن امشب به جهان بازگرداندند، اما آنها فقط دوستان او نبودند. آنها با آدریان نیز صمیمی بودند و آخرین چیزی که او می خواست این بود که دوستانش را ناراحت کند.

آخرین چیزی که او می خواست این بود که به آدریان برگردد.

با این حال، او فکر می کرد خوب است که دوباره بیرون باشد و با افراد غیرکار صحبت کند. دوستان دیگر به آرامی شروع به سرازیر شدن کردند – آبه با چشمان تیره و شوخ طبعی بدش. خشت، با موهای کاملش. تامی، که در کل نوار بالا رفته بود و به نظر می‌رسید هرگز متوجه نشده بود. مارکتا هم آنجا بود، بهتر از هر کس دیگری در آن مکان لباس پوشیده بود و آن را می دانست. پترا نیز آن را درست کرد، ناخن‌های قرمز خونی که در مقابل نوار بلوط تیره ایستاده بودند. تقریباً به نظر می رسید که شخصی برای او یک مهمانی ترتیب داده است، یک مهمانی “هنوز مجرد” یا چیزهای دیگر.

سعی کرد اینطور فکر نکنه. به این ترتیب تلخی وجود داشت.

در عوض خودش را رها کرد و سعی کرد اوقات خوشی داشته باشد. اینها دوستان او بودند. بازی در پس‌زمینه انجام می‌شد، و او شش هفته از فصل را از دست داد – بیشتر از آن، او باید اعتراف کند، زیرا در هفته‌های منتهی به جدایی، مشتریان خارج از ایالت را پذیرفت. اصلاً احساس بدی نداشت که بنشینی و کمی بیسبال لذت ببری، دوماً با گرگ سر و صدا را حدس بزنی و در مورد اینکه آیا بازیکن پایه اول پایش را روی کیسه گذاشته یا نه، وقتی دونده به 90 فوت رسید.

وقتی بعد از نوشیدن یکی دیگر از آبجوها و بهترین ساندویچ فرانسوی در بوستون، جمعیتش به تخته دارت رفتند، او به خود اجازه داد تا بیشتر استراحت کند. آنها برای پول بازی نمی کردند، هرگز نداشتند، اما هنوز هم می توانستند از پرتاب چند گلوله به دیوار لذت ببرند. بعد از چند دور متوجه شد که به این سختی لبخند را تحمیل نمی‌کند، خنده آنقدر هم به نظر نمی‌رسد. او حتی یک یا دو راند برنده شد، که به او پینت‌های رایگانی داد که احتمالاً به آن نیازی نداشت، اما به هر حال مصرف می‌کرد، زیرا در انبار بزرگ نشده بود، لعنت به آن.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان ناله های نیمه شب»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.