دانلود رمان مومیایی

دانلود رمان مومیایی

درباره دختری به نام تارا و پسری به نام اشکان است که در حال تدارک مراسم عروسی شان هستند اما گذشته تارا …

دانلود رمان مومیایی

برو ای جانم آزرده تو، ما را رها کن تا
عطر گلهای رهایی را
در باغ خلوت استشمام کنم. برو ای
دوست ناشناس
من خورشید آشنا را در
چشمانت
ندیدم
. من
از آغاز دوره جدید با شما سفر کرده ام
. دانلود رمان مومیایی صفحه 1 بعد از یک عمر فهمیدم
رفت و آمد با آدم های نامهربان سخت است.
سفر با همراهان نامهربان تلخ است. برو
ای
سفر بد ای مرد
ناهموار
. من زندگی ام را می گذرانم
، زندگی سختی و رنج را در خود دیده ام،
با توشه پیری هستم.
راه های ما از هم جدا شده است، اما
دانلود رمان مومیایی صفحه 2 تو در شور جوانی، سبکی بالهایت و سبکی
بار تو صد راه پیش روی توست
اما من
با خستگی آخرین راه را می روم ای بدترین
همدم شما را نفرین نخواهد کرد
سفر خوبی داشته باشی،
دعا می کنم
با غم و اندوه مقصدت را پیدا کنی.
فردای طلایی را نمی دانی، نمی دانی
که به جای اشک، پرده چشمم خون است.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 3 اگر در این سفر خار بی خارم مرا آزرده
و سخنان تو تلخ شد و بر جانم نشست،
فراموش کردن این گستاخی برایم سخت است.
دوست نیمه راه من،
. و سینه ام را می بندم و اجازه می دهم از اول زندگی ام مثل یک فیلم باشد
سفرت مبارک باد، همسفر تو
قدر من را به اندازه ماهی در آب دریا
ندانستید . کی میدونه
استخوان شکسته قیمت مومیایی رو میدونه
آخرین بشقاب که خشک میکنم و میذارم تموم میشه
بشقاب آخرشو خشک میکنم و میذارم
یه مهمانی خسته کننده و عذاب آور
. صفر، ساعت صفر را نشان می دهد! قلبم داره میزنه
چون همه چی شکسته و همه نقشه هام به باد رفته بخاطر
دانلود رمان مومیایی |
صفحه 4: شکمم چکه می کند، می روم پیش ایتا، کمد را باز می کنم و
به چمدانم خیره می شوم که زیر انبوهی از چیزها پنهان شده بود،
مبهوت شد و از جلوی چشمانم رد شد، شکمم گود رفت،
لبخندی به همان سردی. همانطور که هوای این زمستان به پنبه در قلب من می زند.
کنه ای را که به گلویم حمله می کند قورت می دهم و
منتظر می مانم تا ساعت یک پاندول بزند، بعد که یک ساعت
از صفر گذشته، کتم را پوشیدم. و شال، چمدانم را با احتیاط داخل راهرو می گذارم،
به اطراف ستتالن نگاه می کنم و وقتی
مطمئن می شوم همه چیز خوب است. چراغ را خاموش می کنم، در را به آرامی می بندم و هوا
می دمد، دانه های درشت روی شکمم می چکد،
بیچاره زرد رنگ کمی بعد می ایستد، راننده پیاده می شود و فرار می کند و چمدان نه چندان بزرگم را
روی آن می گذارد. ستون و دستم را در آن فرو می برد. جیزهای بزرگم را غرق می کنم و
لباس هایم را از چراغ های خانه در می آورم! از خانه ام عبور می کنم و
می نشیند و دستش را روی صورتم می کشد. هوا سرد شده است. همه هوا سرد شده است.
– عزیزم؟
و من پرنده همیشگی که از گرما متنفرم برای من گریه می کنم.
راه من به قشلا نمی رسد بلکه به ددید می رسد.
دانلود رمان مومیایی. صفحه 5 راننده کمی بو می کشد و عصبی به او نگاه می کند، می خواهد به دنیا هشدار دهد. در را باز می کنم
و او
با هجوم گرمای دلپذیری به سمت من می تازد.
یقه ام را پایین می اندازم و به نیمه سیاه زمستان نگاه می کنم
و این منم! یک زن تنها! در آستانه فصل سرد!
از صدای لرزش ممتد با ترس از خواب بیدار شدم.
دستم را زیر بالش گذاشتم و موبایلم را بیرون آوردم و به اسم روی صفحه لبخند زدم
صدای شادش روزم را درست کرد
– خوابیدی خانم تنبل؟
بدنم را دراز کردم و بین خمیازه ها گفتم:
– وقتی شب ها تا دیر وقت مرا بیدار نگه می دارید، همین اتفاق می افتد.
شب
دانلود رمان مومیایی صفحه 6- هام خوبه وسطش خوابیدی به من نگفتی
اس ام اس هایی که نصف برات نوشتم یادت رفت نخوابیدی مهلت ندادی ، با شیطنت
گفتم:
– آقا خوابم میاد، ساعت سه صبح خوابم میاد، اس ام اس بازیه
؟
آرام جواب داد:
– نه! میخوام ببینم کی جرات داره تو اون مکان موقت بخوابه؟!
آنقدر بدنم داغ شده بود که فکرهای ممنوعه را بیرون کنم، پتو را کنار گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
– خیلی بی ادب! به جای این حرف ها بیا دنبال من. وای بر تو اگر
روز اول کارم به تاخیر بیفتد
.
دانلود رمان مومیایی صفحه 7- من تو خونتم خانوم درو باز کن بیام داخل صبحونه نخورده با عجله دکمه
آیفون رو فشار دادم و به پدر و مادرم که تو آشپزخونه بودند سلام کردم.
با عجله دکمه آیفون را فشار دادم و سلام کردم سر مسواک را در دهانم گذاشتم و بدون
چروک
مانتو و شلوارم را پوشیدند
. صدای اشک را شنید و پدر
– سلاماد
به سمت من برگشت و من جواب محکم اما محبت آمیز خود را دادم
– سلام خانم
از نگاه عمیق او شوکه شدم، در حضور پدر و مادرم
نمی توانست مستقیم به چشمانش نگاه کند. :
– صبحانه نخوردی، شال و کلاهت را از کجا آوردی؟
دانلود رمان مومیایی صفحه 8 از شدت خروپف شته کور شده بودم، لقمه را به زور در دهانم فرو کردم و
گفتم:
– گرسنه نیستم
و با چشمان گریان ادامه داد:
– بریم؟ دیر اومدم
بقیه چایش رو خورد و بی معطلی بلند شد، پدر خندید،
– زندگی من، زندگی من!
. برای خوردن
اشکان دستش را دراز کرد
– نه، خسته شدم. روز اول، دیر نیست. سر بهتره
از زیر قرآن مادرم گذشتم و به لبخند کوتاه پدرم راضی بودم. وقتی از میدان خارج شد
دید که آن دو دست با پنجه کوچک من دست های اشکان را می فشارند. فشار داد
ریموت 206 سفید قدیمی خود را فشار داد. و او گفت:
دانلود رمان مومیایی صفحه 9- استرس دارید؟
به سمت صدا برمی گردم و مورد هجوم نگاه مشتا قرار می گیرم.
آب دهانم را قورت دادم
– نه، من بیشتر هیجان زده هستم.
لبخندی زد و پشت فرمان نشست
– ساعت پنج میام دنبالت، باشه؟
حلقه ام را درآوردم و روی داشبورد گذاشتم و او
به پوست خشکم کرم زد
– چه چیزی بهتر از این؟
دست چپم را گرفت و جای حلقه را لمس کرد و زمزمه کرد:
خم شدم و نرم بودم، لاله گوشش را لمس کردم و همانجا زمزمه کردم:
دانلود رمان مومیایی | صفحه 10- شما
تارا هستید؟
از خاطراتم به تندباد واقعیت پرتاب می شوم، قلب ضعیفم به سینه ام لگد می زند،
. می لغزد و می چرخد ​​و تمام وجودم را جستجو می کند، اما من
به دروازه خیره شده ام، صدایی دور تکرار می کند:
– تارا؟
انگار باور نمی کند، باور نمی کنم باور نمی کند، باور نمی کنم این همه چت،
اسکایپ های نیمه دل ، و
پیام های وایبر! باورم نمیشه که همتون دیوونه اید و الان من اونو دارم بیرون از
فضای مجازی اون واقعیش کنارم همین چند قدمی
من.
-باورم نمیشه بالاخره میتونم ببینمت!
. جلوی من می رود و از پشت به سینه های پهنش خیره می شود
دانلود رمان مومیایی صفحه 11: دستانش را باز می کند، پاهایش را عقب می کشد.
و دوباره با عصبانیت می گوید:
– تارا؟
پیشانی ام روی زمین می افتد، دستش را زیر چانه ام می گذارد.
خشم
.
اگر می توانستم او را در آغوش بگیرم، خوب می شدم، اگر می توانستم!
آهی کشید
– چمدان داری؟
با سر تایید می کنم
– پاسپورتت را بده،
رمان مومیایی را دانلود کن صفحه 12 دست چپم را در کیفم می گذارم و پاسپورتم را بیرون می آورم و
به او
می دهم
آیا زبانم بی حرف است؟
با دیدن ایرباس غول پیکر زانوانم می لرزد و می لرزم.
من خیلی وقته دنبالت میگردم تا این جسد رو ببینم پس چرا
دانلود رمان مومیایی صفحه 13 هست و ابایی نداره ببینه فهمیدم یا نه! و من، من که تا آخرین ذره بهترم
او می دود، فریاد می زنم، اما دستانم بین پنجه های قدرتمندش گیر کرده و به دنبالش کشیده می شوم
. وقتی
به پای پله ها می رسیم، مقاومت می کنم
. در چشم مردم نباش، او دست چپ مرا می گیرد و با خشونتی باورنکردنی
حلقه ام را می گیرد و جلوی چشمان خیس من می اندازد زیر چرخ هواپیما،
با انگشت انگشتر را نشان می دهد و می گوید:
– ببین! تمام شد، تو دیگر با من هستی، نمی‌خواهم
اثری از آن شخص
در تو ببینند، نمی‌خواهم به آن فکر کنی، نمی‌توانم تحمل کنم، می‌فهمی؟
در پاسخ به سلام مادر و پدر اشکان، گونه های هر دو را بوسیدم
و روبان جعبه آب نبات را باز کردم و گفتم:
آن را برگردانده ام و به انگشتر خود نگاه می کنم، دارد با خود به دنیای غرب می برد
. از شیرینی استخدام عروست بگو.
پدر . جان دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
-عروس خوشگل عزیزم
بیا بخوریم. اشک فرو ریخت
– چشمان حسود خود را کور کرد
و اشک دستم را گرفت و گفت:
– اول تعجب بعد بقیه چیزها.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 14 چشمام گرد شد، میدونستم منو چیه، ورجه و ورجه کنان، از
پله ها رفتیم بالا، با دو حرکت بهم رسید و بغلم کرد و
انگشتاشو گذاشت تو پهلوی من
– کجا؟ اینجوری رایگان؟
دستمو گذاشتم رو دهنم که صدای خنده هام پایین نیاد، محل استراحتم
پهلوهام بود و خودش خوب میدونست
– دیوونه نباش! قلقکام اومد
گلویم را
، دستش را روی چشمانم گذاشت و گفت:
هام، در را باز کن.
– لطفاً این خنده های یواشکی را بردارید
از پشت شونه ام گرفت تاتی تاتی بعد صاف شد
پشت میز توالت نشستم و کشوها را یکی یکی باز کردم و کمد را بستم. کمد هم داشتیم.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 15 دستم را در هوا تکان دادم و دستگیره را پیدا کرد، مرا به داخل برد و
دستانش را گرفت، قلبم از هیجان منفجر شد و فقط توانستم بگویم:
– وای!
نقاشی اتا تمام شد، اتا در هجده متری باقی ماند، جایی که قرار بود
حداقل چندین مجموعه برای ما نقش یک خانه را بازی کند، دور من چرخید،
تخت را نزدیک پنجره گذاشت، یک پنجره با پرده های بنفش تیره بود. ، تیره تر از رنگ تخت بود
و کوسن های خنک را لمس کرد. فرار کردم و این بار که هنوز خالی بود، کتابخانه و یک میز کامپیوتر کوچک
با لباس دیگری از اتا
دیده می‌شد
، همه در رنگ‌های سفید، بنفش و زرد.
. رفت روی تخت نشست و من را روی پایش گذاشت
– چیدمانش را دوست داری؟
سرم را تکان دادم – ما هم باید یک کاناپه بخریم، تو آنقدر دیوانه ای که با هم دعوا می کردیم و
نمی
گذاشتیم روی تختم.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 16 صورت خسته اش را با دو دستم قاب کردم و بعد از اینکه
محکم لب هایش را بوسیدم سرش را به سینه ام فشار دادم و گفتم:
– خدا نکنه اون روز سینه ام رو ببوسه
و گلویم رو بریده. چانه ام را لمس کرد، اما از نگاهش
می خواست چیزی بگوید. و نمی توانی
گونه اش را نوازش کنی
– چیزی شده عزیزم؟ چرا خوب نیستی
نفس عمیقی کشید
– با وام من موافقت نکردند
فشار دست هایش را بیشتر کرد
انگار تمام آب های یخ زده جنوب را روی سرم ریخته اند
– نمی دانم دیگر چه کار کنم. بابا میگه تو رو فروختیم ولی بدون
این ضایعات کارمون خیلی کند میشه.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 17 او دست های سرد مرا به پاهایش چسباند
– می دانم که قرار بود بعد از آماده شدن با هم ازدواج کنیم، اما به نظر می رسد باید
کمی
بیشتر
بمانیم
. کرد-
فردا میرم یه جای دیگه ازت میپرسه. بس کن، جای دیگری از تو می پرسد. بالاخره
حق با او خواهد بود. غمگین نباش
از ته میلرزیدم و سرم را بلند نکردم
– عروسی نمیخواهم، چه زبانی بزنم؟
– به اندازه کافی شرمنده تو هستم، زندگی، نه طلای واقعی، نه.
لباسش همینطوره حتی شکسته هم نیست
. دانلود رمان مومیایی صفحه 18 با دست جلوی دهانش را گرفت
– هیش! به خاطر طلا و لباس همسرت فرار کردم؟ تو را میخواهم، حتی
وسط جهنم، چرا میخواهی، حرومزاده بی ارزشی، برو زیر بار اقساط
و وام، فشار به تو بس است
. مهمونی داریم و تموم شد
از قاطعیت چشماش غم
وجودمو گرفت – هیچکس مثل من از این دوران عقد بدش نمیاد چون
تو زن منی و نیستی چون جلوی از من و تو نیستی، زیرا همه چیز باید فقط با صدای تو انجام شود
. با تجسم چشمانتان، خنده هایتان، با هزاران بار خواندن آن
ام اس خود، به خواب بروید! می گویند روزگار شیرینی است اما برای من مثل زهرهاد می توانم از این نیمه طلا و لباس بخرم.
شما، اما من به این جستجو اهمیتی ندادم، زیرا می توانم آن را بعدا انجام دهم.
من می توانم یک خانه در ست بخرم و
می توانم دختری را که دوستش داری با تو ببرم
. جشن عروسی بعدی در کار نیست، دیر می شود،
دیر می
شود
. صفحه 19 به آرامی مرا نوازش کرد
– از زندگی نترس، من می روم جشن عروسی می گیرم
، قلبم از غرور در صدایش شکسته است، دستم را دور گردنش فشار داد
– این چیست؟ من فقط می خواهم پیش تو باشم، همین، بقیه چیزها
برای من مهم نیست، بالاخره درس تو تمام می شود.
نگرانم؟
عزیزم؟ من بودم و DDD؟
سرم را از سینه اش جدا کرد و به چشمانم خیره شد و گفت:
– دیوونه ام!
می آمدی و کار پیدا می کردی، اما چه باید کرد
پرواز هیاهو ویرانی ام را بدتر می کند و هوای سرد
باعث مچاله شدنم
بیشتر می شود. تا میتونه منو
میگیره به بازوش میچسبه خندان نگاهم میکنه
دانلود رمان مومیایی | صفحه 20- نترس! دلم برایت تنگ نمی شود،
دارم می دوم و کمی دور از ذهن است. در مورد ترس از گم شدن چه می دانستید
؟ او از ترس از تنهایی چه می دانست؟
با لحن کنایه آمیز چند میدان انتقال می دهد؟ اگر این یک
زبان انگلیسی است، پس چرا من چیزی نمی فهمم؟
-بیا عزیزم باید سوار تاکسی بشم
در هیاهوی خیابان های ستفید پوش گم می شوم، اما شطلق و
زنده باد ستختمان هایی که هیچکس نمی تواند قدشان را تخمین بزند.
مردمی که همه لباس ها را در یقه دارند و
برای فرار از گرمای کور هر چه سریعتر راه می روند، باورم نمی شود که دیگر وجود نداشته باشد. در
تهران باورم نمی شود چه کسی
کنارم نشسته و با انگشتانش دستم را نوازش می کند.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 21 به گفته وی، آپارتمان او در حومه شهر استاد است. هر چه به جلو می رویم، تراکم
خراش های آسمان کاهش می یابد. بالاخره
او در خانه اش پیاده می شود
که کوچک نیست، حداقل به اندازه ای که فکر می کردم کوچک نیست.
پله ها.
مار زیبایی را دید که در حال فرار بود که با فشار دادن دکمه چهار به آنها بی تفاوت بود .
دستم را می کشند و در آغوشش می اندازند، نبض هر رگی که می زند
حداقل برای یک نفر به اندازه کافی بزرگ هستند. حداقل دد
– به خانه خود خوش آمدید،
من به آن نگاه خواهم کرد
– این اتا است، آن اتا نیز
برای
شما آماده است. می آید ولی
سردش است خیلی سرد است
– قبلاً هم اتاقی بودند، به افتخارت ردش کردم، بگذار برود تا خیالمان راحت باشد
. صفحه 22 در دلم پرسیدم پسر یا دختر؟
– اب گرم، لباساتو عوض کن و یه دوش بگیر تا سرحال بشی،
بی اختیار پوزخند زد.
پیراهنم را برمی دارد، از کنارش می گذرم و به سمت صندلی اش می روم، اما ناگهان دستانش
به آسمان می رسد، در آغوشش محاصره می شوم و بوی تنش مسحورم می شود.
روی موهایم می افتد و سر می خورد و می چرخد. دستانش
بارها کمرم را می مالید. چشمه اشک هایم می جوشد. پیشانی ام را می بوسد
و اشک هایم را پاک می کند و می گوید:
– آرام باش! آهسته. تدریجی! همه چی تموم شد جلوی من تموم شد
چشماش خالیه نگاه
سرگردانم
مصمم
. صفحه 23 محل کار من یکی از پرتیراژترین روزنامه های ایران در آن زمان بود. دفتر بزرگی بود با تعداد زیادی کارمند، روزنامه نگار و خبرنگار. من
به بخش تبلیغات و تبلیغات
منصوب شدم
– سلام خانم زیبا، از شوهرت بگو، چطور با هم آشنا شدید؟
سرپرست مستقیم من خانمی مهربان و مهربان به نام امید بود.
روزهای اول عشقش عاشقش شدم. بعضی روزها
کنار ناهار یک حلقه سفید ساده در دستم می چرخاند.
از بچگی با من
. چیست؟
او
می رقصید
لبخندم پر از عشق بود
– 27 سال شهد ترم آخر مهند سی ساله است، از آن تنبل هایی است که
نمی تواند مدرسه برود.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 24 روزهای امتحاناتش بدترین دوران زندگی من بود، چون تقریباً او را ندیدم
– او در حال حاضر به صورت قراردادی با یک شرکت نفت کار می کند، حقوقش زیاد نیست، اما بهتر از هیچ است.
بعد از اتمام تحصیل
استخدام می شود
. چرا چون ارشد هستید ادامه نمی دهید؟
ژانویه؟ حیف دیپلم یک دانشمند بازرگانی که
دستانم را در هوا تکان دادم
– اوه نه! دوست ندارم درس بخونم اشتباه کردم؟
، مجبور شدم شکایت کنم.
من عشق و علاقه او به درس خواندن را درک نمی کنم. چه اتفاقی برای این همه مطالعه افتاد؟ فعلاً
حقوقش به یک تومان هم نمی رسد، تازه من را استخدام کرده، مهم نیست، حقوق کارمندی می گیرد و پول
سر کار نمی
رود
. صفحه 25- اما چه فایده؟ گوش نمی دهد،
به مرد نهم قول داد تا آخر عمر یک لقمه گوجه در دهانش بگذارد و گفت: – کار آزاد روح و
تولد
خودش را می خواهد
. روش شمرد،
دستم را گذاشت روی سینه ام، چهره اشک آلود را مجسم کرد، یعنی جانم
زایمان رایگان نداشت؟
– بله، این من
خیلی معمولی تر از این بودم که در چشم کسی باشم.
بدون هیچ محدودیتی شانه هایم را به پشت بام پرت کرد
– هر چند این چیزها برای من مهم نیست، زیرا هیچکس به فکر پول نیست
، اما به محض اینکه اشکم در می آید،
دیگر چیزی نمی خواهم
. صفحه 26-
سرخ شدن گونه هایم را عاشقانه احساس کرد
– نمی دانی چقدر
گل مادر گونه ام را نوازش کرد و گفت:
– شک ندارم که اینگونه فرشته مهربان را به دست آوردی،
از پشت بلند شد. میز ولی وسط راه نمیره
-ولی هر روز صدقه بده دختر این روزا خیلی حسود و بدخواهن میترسم بزنن
محکم
گفتم ولی تو دلم بهش لبخند زد عقاید پوست، من
آخر غذامو خوردم و ظرفمو گذاشتم تو کیفم و
برگشتم سر کار سه پوشه با رنگ های مختلف روی میز من خود را نشان می داد. تو باید
دانلود رمان مومیایی. صفحه 27: برای تهیه عکس و گزارش به محل کار شما می رفتم. آنها یک
آگهی تمام صفحه می خواستند. بند کیفم را روی دوشم گذاشتم و در حالی که
داشتم شماره اشتان را می گرفتم از دفتر خارج شد.
خسته و حوصله‌تر از این هم بود
. ?
– چطوری عزیزم؟
– سلام کجا هستی؟
سردرگمی او کاملا مشهود بود. فهمیدم
دوباره به بن بست رسیده است .
صداش رفت
– کجا باشم؟ در محل کار،
ترجیح دادم در مورد وامی صحبت نکنم که
دانلود رمان مومیایی صفحه 28- خسته نباشی عزیزم میخواستم بپرسم حالت چطوره
صدای او نزدیکتر شد
– آیا باید دنبالت کنم؟
– نه بابا، تا زمانی که به آنجا برسی، او خواهد بود
، وقتی کارم تمام شد به خانه می روم و او دوباره رفت
– پس مواظب
خودت باش. برایش نامه فرستادم. گذاشتم تو جیبم و
زمزمه کردم:
-لعنت به بی پولی!
یک کتاب قطور از روی میز برمی دارم و بدون هدر دادن از آن استفاده می کنم. تمام
صفحات آن پر از آناتومی انسان و انواع بیماری ها با ظاهر متفاوت است.
دانلود رمان مومیایی. صفحه 29 با خودم فکر می کردم چطور این همه کتاب می خواند و مغزش
منفجر نمی شود؟
کنارم می نشیند و دو فنجان در دست دارد که بخار معطری از آن خارج می شود. یکی را
به سمت من نگه می دارد
– بیا بخور. دماغت قرمز شده، سرما خوردی؟
که از نزدیکی اش دلخور شده، فنجان را می گیرم و خودم را به حد اعلا می کشم
. من از نزدیکی او شرمنده ام
مبل را
بکش
اخم هایش به هم ریخته و با احتیاط به فنجان می کوبد
– بهتره چند ساعت بخوابی بعد با قرصی که در فرودگاه آلمان زیر نگاه متاسف “او” قورت داده ام عصبانی می شوی، تمام راه را گذرانده
بودم
. در کما، دیگر نمی توانم بخوابم
– نمی خواهم بخوابم،
دانلود رمان مومیایی صفحه 30 قهوه را مزه می کنم، سیاه و تلخ است، قدیمی است
– خوب، اما بهتر است بحث کنید و تصمیم بگیرید در حالی که. اگر بخواهید،
می‌توانیم برای چرخش در شطار برویم. کتی که آوردی
اینجا نیست. باخرمد از
خروج از
کوره،
الف
ویژگی های این روزهاست.
پایین، مرا بیرون می کشد،
فاصله بین ابروهایش کوچکتر می شود، اما حرفی نمی زند، این بار
با خودم تکرار می کنم:
دانلود رمان مومیایی | صفحه 31- آمدم نجاتم بده نجاتم بده.
فنجان را روی میز می گذارد و به من نزدیک می شود. او
در مقایسه با شهرت آنلاین خود جدی تر است. دستامو میگیره تو دستاش و آروم فشار میده
. باز هم گریه ام گرفت اما دیگر آرام نمی گوید. نترس! من اینجام او فقط
به من نگاه می کند، لرزش چانه و گردنم حرفم را نامفهوم می کند
– بگو نجاتم می دهی، بگو تمامش می کنی، بگو! بگو تو خدایی!
هایم را می گیرد و بدن خسته و لاغر مرا در آغوشش می گیرد
– همه چیز را از دست دادم، زندگی، جوانی، پا گذاشتم. پشتت
بگو که درستش میکنی
شانه هایم را می مالید و به آرامی می گوید:
– با اینکه چیزی برای تغییر نداره، نه؟
– بد نیست همیشه ببازی، گاهی باید عمدا ببازی تا
یک بازی خوب تمام شود
، سرگیجه ام می گیرد.
دانلود رمان مومیایی | صفحه 32- اما خط زدن نام شوهرت در پاسپورت پایان بازی نیست، می دانی
که
من راه او را می دانم، بارها و بارها در این مورد بحث کرده ایم
– می دانست که
اشک هایم را پاک می کند
– لازم نیست. خیلی نگران باش، او از تو طلاق می‌گیرد، راحت‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنی،
مطمئن باش که بی خطره با دمش گردو میشکنه
هر کلمه‌ای تندتر می‌شود و در دلم فرو می‌رود، به حال بدم لبخند می‌زند، نه،
لبخند نیست. سخنان صریح ظهرخند استاد
دلم را می شکند و دوباره هوای چشمانم را طوفانی می کند
.
دستانم می لرزد، باید قرص هایم را بخورم، قرص هایم کجاست؟
دانلود رمان مومیایی صفحه 33- لباس بپوش بریم بیرون قدم بزنیم.
با نفس می پرسم:
– هم اتاقی شما دختر بود؟
می خندد و سرش را تکان می دهد

دستانش را روی کمرم می گذارد
– نه؟ من خیلی خسته ام که برای دو پسر عجیب اینجا باشم،
ابروهایش را بالا می اندازد و با همان لبخند اعصاب خردکن نگاهم می کند
– یعنی این همه سال تنها بودی؟ دوست دختر ندارم؟
دوباره بدون جواب می خندد! به روش خودم ابرویم را بالا می اندازد
. دانلود رمان مومیایی صفحه 34- میخوای باور کنم؟ مرد باش و اینقدر زاهد و پاکدامن؟
منو نمیخوای؟ میخوای بری چرا اومدی دنبالم؟!
این بار با صدای بلند، طعنه آمیز، مسخره می خندد! آرنجش را روی زانوهایش می گذارد و
کمی به جلو خم می شود
– چقدر عجیب است که هیچ کاری نکنی و با همه نپری؟
چرا اینجوری با من دعوا میکنه؟ چرا؟ با چه حقی؟ داد می زنم:
– منو چیه؟ اینکه من آن خانه لعنتی را ترک کردم و آمدم اینجا یعنی
چه کردم؟ یعنی من با کسی هستم؟
چشمانش را ریز می کند
– چه ربطی داشت؟
دستم را در موهایم میگذارم تا زنده ام میکشد درد از
ریشه موهایم میگذرد
دانلود رمان مومیایی | صفحه 35- ربطی داره از وقتی من به من اذیت میکنی، مگه
نگاهش کم کم غمگین میشه بعد غمگین، بلند میشه و
کتش رو از روی مبل برمیداره
– کتتو بپوش بیا بریم بیرون. شما خیلی گیج هستید، هوای آزاد برای شما
– من دیوانه نیستم، روان پریشی نیستم، مشکلی ندارم.
.
او جیغ می کشد،
مشکلی وجود دارد، تقصیر شماست، تقصیر شماست و شما یک سکس بی ارزش هستید، شما بچه ها
من را در این موقعیت قرار می دهید، شما بچه هایی که ادعا می کنید اول عاشق شما هستند و بعد وقتی
به هدف خود رسیدید، تو می دهی
. یه مشت روانی بهت میدن، بعد
با یکی دیگه میری، مثل آشغال ما رو پرت میکنن انگار زنم طاقت
نداره
. از همتوند
دانلود رمان مومیایی صفحه 36 تنم می لرزد هر سلول می لرزد چمباتمه می زند
گوشه دیوار می بینم که کیفم را روی میز خالی می کند و از بین همه داروها یک دارو می خورد
و با یک لیوان آب به من می دهد. دستام به حدی میلرزه که نصف
روی لباسم آب می ریزد، زانو می زند، دستم را با دستانش سفت می کند،
قرص را می خورد، دستم را پاک می کند. دهانم را می گیرد و
پتو را تا چانه ام می کشد و می گوید:
– می خواهی پیش تو بمانم؟
جواب نمی دهم و پشتم را به او می کنم و قبل از ورود به دنیای بی خبر
اجازه می دهد خاطرات
از بین برود
. سسش لذیذه و
مهربان جواب داد:
بنوش عزیزم
دانلود رمان مومیایی. صفحه 37 تکه ای پیتزا از بشقابش برداشت و به من نزدیک کرد. دهنم رو باز کردم و
یه لقمه بزرگ گرفت و با دهن پر گفت:
– پیتزاتو هم میخورم
چشم چندتا دختر بهمون دیدم باسنشون تا شده بود. و
دانلود رمان مومیایی صفحه 38 من هم آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
من پشت صحنه این کار را کردند.
لاغر شدم و رویم را برگرداندم و در دلم گفتم: هر که نمی بیند کور است تا کور شود. اشکم را
درآورد
– خلاصه آنقدر ضامن و چک و سفته و چک و زهر می گویند که
آدم را به بیراهه می کشند. بقیه میلیاردها میلیارد است. دزدی می کنند و می دزدند و می روند و کیک
هم گاز نمی گیرد، بعد آن ده میلیون پولی که می خواهند به یک جوان بدهند
تا زندگی اش را شروع کند، آنقدر سنگ می اندازند که ددده
آهی کشید
– نمی دانم چه کنم. دیگر، این آخرین مورد است. چه نوع سندی
می خواستی
؟
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و از پنجره به خیابان خیره شدم.
– چی بگم، یک نفر آمد، لنگیم، ده میلیون تومان، یک نفر
، اگر بدانی این روزها کجا می روم و چه می بینم! دیروز رفتند
گزارش فروش یک برج تهیه کردند، بگو کجا؟ الهی! بپرسید چند طبقه؟ چهل عدد از هر واحد
1500 است. آنها در مورد توانایی های خود سردرگم هستند. آنها چیزی گفتند که
برای من معنی نداشت. حتی بلد نبودم بنویسمش.
آیا می دانی که آن کجاست؟ کل برج به نام یک دختر همسن و سال من نامگذاری شد.
داشتم با مدیر فروشت دعوا میکردم که اومد دید تو
با موهایش دعوا میکنی. فکر کنم دوستش بود داشت
ایتالیا را از آخرین سفرش معرفی می کرد و می خندید. کشتور
از سطح پایین سر خود
راضی نبود .
نگاهش کردی و
دانلود رمان مومیایی صفحه 39- باید کم کم حالشو میدیدی، دو سه تومن، قیمت کیف و کفش
لباسش، شکل و قیافه ای داشت که تو بیایی و
فرفری اش را ببینی. مو، لب های بزرگ! چیزی به اسم دماغم نداشتم پوستم
برنزه بود چی بگم حیف بود بلایی سر خودم نیاوردم همشون
پول دارن
نمیدونن چگونه
آن را خرج کنیم
. برای این چیزا زندگی نمیکنی
دوباره آهی کشید
– هرچند پول داشتن خوشبختی نیست ولی نداشتنش
بدبختی
میاره
. یک میلیون تومان در زندگی ما نمی گذاشت
شروع کنیم غمگین بودم اما بخاطر دل شکسته ام خندیدم
و گفتم:هرکس که ندونه فکر میکنه که ما بیکاریم
ده بار گفت که این پول را به ما خواهد داد
آن را پس می‌دهد
در عرض یک ثانیه خون چشمانش را پر کرد و اخمش درهم رفت.
دستش را از دستم بیرون آورد و با لحنی آرام گفت:
دفعه بعدی که اینکارو انجام بدی
زنم اجازه میده بریم یه جای دیگه
با عجله میز را ترک کرد و من به دنبالش راه افتادم و آهسته گفتم:
ببخشید من منو نداشتم
به من جواب نداد، اما دستم را گرفت و از خیابان گذشت تا من در خطر نباشم.
یواش.
تورنتو یک شهر سرد است و ظاهر منجمد افراد آن از هوا موج می‌زند.
مثل این است که آن‌ها به جای مردمک، در چشم خود شیشه یا تکه یخ می‌گذارند
لحاف من خیلی تنگه
برو
اگه دوباره گرسنه بشیم
سرم را برگرداندم و به او نگاه کردم، ولی حضور او را فراموش کرده بودم.
نه خوبهاین شهر شلوغ استدیو تا چند روز دیگر سال نو را آغاز خواهد کرد
میتونی اینو از درخت‌های تزیینی که برای فروش و بابا نوئل کلاس آماده شدن پیدا کنی
با لبخند و لباس قرمز فهمید
میخوای یه نوشیدنی داغ بخوری؟
هیچ حرارتی نمی تونه این جریان خون بی‌قرار رو
واقعا میخوام
شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:
قسمت دوم “بوفین پیچ ۴۲ – خیابان آل ری یا بل هد” مرکز مارک (مارک تجاری)
اسم اینجا “بی” – ه
معمولا آدم‌های معمولی نمی‌توانند چیز زیادی از اینجا بخرند، اما شما می‌توانید با خیال راحت آن را ببینید.
وجود این سرمای وحشتناک، که به سبب تلاوت خارق‌العاده،
نیرام نگاهی به لباس‌های گرمش انداخت.
سرش را به علامت نفی تکان داد
اون نمیخواد من همه لباسا رو با خودم آوردم
او دستم را گرفت و در راه مرا به توریا برد.
پس حداقل باید یه چیزی از سرما بخوریم
بعد از اینکه در معرض هوای داغ قرار گرفتم صورتم به پوست سوراخ شده بدنم اشاره کرد
احساس سرما می‌کنم، تغییر ناگهانی آب مرا به طرف میزی می‌برد.
حالت خفقان به من دست داد، لباسم را در آوردم و روی نیمکت نشستم.
خیاط جلوی من میشینه و لباس خوابم رو بررسی میکنه
تو خیلی خجالتی هستی باید بیشتر به خودت برسی
این کتاب داستان مومیایی پیچ ۴۳ را دریافت کرد، روی زمین نشست، مرا بغل کرد و بدون توجه به آنچه گفت، گفت:
خیلی سخته که اینجا تنها باشی مردم مهربون هستن، چطوری زنده موندی؟
چشمانم را باریک می‌کند.
این همه سال تنها بودی؟
آنقدر بلند می‌خندد که رو برمی گردانند و به ما نگاه می‌کنند.
او بدنش را دراز می‌کند و کف دست‌هایش را روی لبه میز می‌گذارد.
تو چقدر جذاب هستی، چه قدر دوست‌داشتنی هستی، چه قدر خوبی.
تو باید به هر نحوی از دست زبون من خلاص بشی
سعی کردم لبخند بزنم، اما این کلمات لعنتی جدی هستند
باید
هر اتفاقی که بعد از داستان بین تو و “اشکورا” افتاد وقتی که اون عشق
یک عشق افسانه‌ای بگذار این پایان یابد، وای بر روابط!
اسم اشک موهایم را سیخ می‌کند، نور از چشمانم رخت بر می‌بندد
که باعث دریافت جایزه مومیایی پیج ۴۴ شده

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.