دانلود رمان مهمان زندگی

دانلود رمان مهمان زندگی

درباره دختری مهربان ، جذاب ، با غرور و لجباز به نام سایه است که خانواده اش به دلیل تصمیم اشتباه و ناخواسته در گذشته آینده او را تحت تاثیر قرار میدهند.

دانلود رمان مهمان زندگی

مقدمه:
در کوچه پس کوچه های محله هس دنبال
ردی از آهنگت می گردی!
پابرهنه روی شن های داغ غرور
برای یافتن گلی از باغ عشقت،
قاصدک های امید را یکی یکی پر کردم
تا آواز پرطنین صدایت را بشنوم

فصل اول:
وقتی از باغ بیرون آمد. اداره آموزش و پرورش،
نازنین رو دید که منتظرش بود، لبخندی زد و به سمتش رفت
و با خوشحالی و ذوق گفت:
– دیدی تونستم کلاسام رو هماهنگ کنم؟!
نازنین با لبخند گفت:

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 1
– پس بالاخره کارتو کردی و
سازه های فولادی را با دکتر آرمین مشایخ گرفتید؟
هر دو به سمت در خروجی رفتند، روبروی
نازنین گفت:
– میدونی که نمیخوام
یه جورایی ازش خجالت میکشم مخصوصا خودم.
عزیزم میبینی که من باید
با دکتر مشایخ کلاس میرفتم با اینکه
میخواستم تصور کنم تو هم همین کارو میکنی ولی
زور نمیزنم
– سایه ببین! بیا تا دیر نشده برو سر کلاس و
با استاد محترم ببر، کلاسش خیلی بهتر از
تحمل کلاس های وحشتناک
بزرگترهاست. دکتر مشایخ خیلی سخت گیر و سخت گیر است،
می ترسم نتوانی با او نمره بگیری و بعد
یک ترم عقب می افتی!

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 2
– میدونم هرکی باهاش ​​کلاس رفت یکی بود
وسط ترم افت کرد یا اصلا نتونست بگذره. اما همونطور که
میدونید بعد از
دوره ارجمند دیگه نمیخوام باهاش ​​کلاس برم،
کلاسهایی که استاد خیلی سختگیره
دوست دارم
– اما سختگیری دکتر مشایخ ممکنه به شما آسیب بزنه.
تمام شد
– نگران نباش من دانش آموز بی انضباطی نیستم
که بخواهم از کلاسش حذف شوم، درست است که دکتر
مشایخ بسیار سخت گیر و
مغرور است و 100% نمی دهد (
دوستی معلم با دانش آموز) نمره) اما بچه ها می گویند که
سطح علمی او خیلی بالاست و طرز صحبتش خیلی بالاست
. رمان مهمان زندگی | صفحه 3

نیز عالی است میخوام ببینم چطوری درس میده
و چرا اینقدر آن را دوست دارد.
– میدونی ولی از بچه ها شنیدم که
دانش آموزان دختر رو خیلی لوس میکنه و
حتی نمیذاره نظرشون رو بگن.
دستای شیرین آن را در دست گرفت و در حالی که هر دو وارد محوطه
دانشگاه
می شدند، گفت:
من آن را به آنها تحویل نمی دادم
.
پلک زد، من بودم، به آنها نمی دادم و

بله، کلاس با اساتید سخت گیر لذت بخش تر
از اساتیدی است که همان
نمره ها را می دهند
. رمان مهمان زندگی صفحه 4
اگر دست تو سرت بود پس
ارزش استادان کشکی را خواهید فهمید.
بازویش را نیشگون گرفت و با لبخند گفت:
– منو تنها نذار می دانی که من
دانش آموز تنبلی نیستم که
به خاطر نمره به دنبال استاد بدوم.
-میدونم تنبل نیستی ولی ارجمند از سال اول دنبالت بوده
و
همیشه
علاقه تو
بوده .
همینطور ممکن است برای ارجمند هم پیش بیاید!
و به او گفت:
– آن استاد باهوش است و می فهمد که من هستم چرا
که نخواستم با او کلاس بروم؟
-خب خیالم راحت شد از توهمی مثل
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 5

بقیه شما حتما عاشق شیوخ شده اید و به همین دلیل
اصرار دارید
برادر بیچاره من! دلش برای نخود سیاه بد است که
با آنها کلاس درس بگیرید
– دیوانه ام!
برای گرفتن تاکسی به سمت خیابان رفتند.
انتظار تاکسی کمی طولانی شد، نازنین
با دلخوری گفت:
– داداش کجایی که ببینی زنت
باید تو این گرمای تابستون منتظر تاکسی باشه
– نیما کجاست؟
– امروز برای انجام ماموریت به اهواز رفت، ماموریتش
سه ماه طول می کشد. قبل از رفتن مادرش
اصرار کرد که زن بگیر…
– خیلی صبر کردی، چند ماه دیگر صبر کن.

دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 6
بعداً به شما خواهم گفت که برای خواستگاری کجا باید بروید
چندین بار به او گفته بودم که او را می شناسم و برادرم را دوست دارم و نمی توانم
او را دوست داشته باشم.
.
– چری! من را سرزنش نکنید، من در حال حاضر
به روش دیگری.
آهی کشید و گفت:
– میدونم ولی عشق به این چیزا اهمیت نمیده…
تاکسی
جلوشون ایستاد و هر دو سوار شدند
. بعد از چند لحظه نازنین طاقت نیاورد و
دوباره گفت:
ولی خدا سایه! نمی دانم چرا پدرت
این همه
خواستگار خوب را رد می کند
.
-خودم نمی دونم فکر می کردم دنبال یکی می گردم

خیلی خاص میشه ولی وقتی استاد بزرگوار
ردش کردند من شوکه شدم!
نازنین با خنده گفت:
شاید دنبال شاهزاده می گردد؟
– بعید نیست… ولی فعلا داره
بهم ترشی میزنه.
– راست میگی! میگم بهتره با دکتر
مشایخ کلاس بریم!
-چرا رنگشو عوض کردی؟
– من نمی خواهم یک دوست نیمه راه باشم. یادته به
هم قول دادیم؟! … (همیشه و در همه شرایط
با هم و در کنار هم باشیم). تو هم باید قول بدهی که اگر زمین
بخورم
یار
نیمه راه
نمی شوی
. کن؟
-بله میخوای من تنها درس بخونم
و این درس رو بخونم؟
– واقعا میخوای به جای توهم امتحان بدم!
من یک نمره گرفتم که هر دو قبول می شوند و اگر نه پس هر دو
– تقلب!!! کلاس بزرگترها هم هست؟!
قادر به عبور نخواهد بود.

شکست می خوریم!
از تاکسی پیاده شدند و به سمت کوچه رفتند
. نازنین جلوی خونه شون ایستاد و گفت:
– کی میای بریم خرید؟
من می خواهم در سال آخرم یک سفر بروم، شاید بتوانم دل بزرگترها و
دل همه دختران دانشگاه را به دست بیاورم.

دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 9
می سوزد!!
کمی از دامان گوشتی او را گرفت و گفت: – تو با این لباس ها خوش تیپ هستی و
دل همه را
به دست می آوری
– به پاهای قشنگت نمی رسم
. مادر نازنین از حیاط بیرون آمد. هر دو
– حرف شما دوتا پایانی نداره؟! نمی دونم
چقدر حرف داری؟!
نازنین با عصبانیت پاسخ داد:
به او سلام کردند و اوبا با لبخند پاسخ آنها را داد و گفت:
“تقصیر تو هستی مامی! اگر پسر من باشی
وقتی به دنیا آمدی، سایه را می گرفتم تا همیشه
کنارم باشد
– حالا از کجا می دانی که اگر پسر بودی
سایه تو را می خواست. دانلود

رمان مهمان زندگی صفحه 10
– خیلی میخواد… رو به
سایه
کرد و گفت:
– نمیای؟ دوش،
عصر میام پیشت… خداحافظ
– خداحافظ… مواظب خودت باش
خوشگلم!
مادر نگاهی غمگین به او انداخت و
در حالی که سرش را از روی ترحم تکان می داد
او را ترک کرد و
رفت تا انتهای کوچه او هم با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و
درختان لانه کرده اند و بوی گل های معطر باغ.
هنگام ورود به خانه با خوشحالی گفت:
خانه شان که در کوچه بود، روبروی خانه نازنین.
“دروغ نمیگم..!”
کلید را انداخت و در خانه را باز کرد و وارد حیاط خانه شد
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 12

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 11
. خانه ای قدیمی با
چند درخت میوه و حوض بزرگی در وسط حیاط،
باغی پر از گل های زیبا که دور تا دور حوض را فرا گرفته بود
. صدای جیر
جیر گنجشک هایی که روی برگ های
تازه آبیاری شده لانه کرده اند
آدم را خوشحال می کند.
از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد. کسی در سالن نبود
. حین رفتن به اتاق پدر
با خودش گفت:
– پس مامان و ساغر کجان؟!
در اتاق پدرش را زد و آرام آرام وارد
اتاق شد. پدر روی تخت خوابیده بود.
نمی خواست بیدارش کند و

به آرامی در را بست و به اتاقش رفت.
شنل و ماسکش را درآورد و روی بند رخت گذاشت و
آویزانش کرد و روی تخت افتاد.
نمیدونست کارش درسته یا نه که
دو واحد درسی مهمش رو نزد دکتر مشایخ گذرونده یا نه… در هر صورت
از کاری که کرده بود
راضی به نظر میرسید .
ظاهری جذاب و قد بلند و ضخیم
دکتر مشایخ سال قبل به دانشگاه آنها آمده بود. با
موهای مشکی، چشمان درشت و درخشانش همرنگ موهایش بود که همچنان
زیر
نگاه سرد و تندش
او را از همه مردها متمایز می کرد ، حتی
دانشجویان رشته های دیگر
هم جذب او می شدند، اما او خیلی خشک بود. و سرد بود
رمان مهمان زندگی را دانلود
کنم
. از حرف بچه ها
فهمید که خانواده اش شرکت معروفی هستند.
آنها یک ساختمان دارند و او آن را اداره می کند
پس از پوشیدن لباس های راحت، به اتاق باز می گردد
و بیشتر روز خود را در آن می گذراند.
که برای چند ساعت در دانشگاه کلاس بگذارد.

و به اصرار یکی از اساتید قدیمی اش
او موافقت کرده است
حوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد. وقتی
زیر دوش آب سرد ایستاد، خنکی آب او را آرام کرد و
احساس گرمای بیرون را
فراموش کرد . از حموم اومد بیرون
و به اتاقش رفت. خواهر کوچکش ساگر وارد
اتاقش شد و بدون مقدمه گفت:
– سایه! چند بار از صبح با شما در تماس بوده اید،

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 14
فکر کنم به درد شما بخورد!
-چند دقیقه پیش رفتم دیدنش ولی خواب بود؟
– حالا بیدار شد و گفت برو پیشش.
– من میرم لباس بپوشم!
صدای ضعیف پدرش را شنید که می گفت:
– بیا عزیزم!
پدر رفت بعد از زدن در،
صدای پدرش شنیده شد که نزدیک به دو سال است که از سرطان خون رنج می‌برد
و هیچ‌کس نمی‌تواند بکند
و پزشکان
همگی جواب او را داده‌اند.
روی صندلی کنار تختش نشست و
دست لاغر و استخوانی اش را در دست گرفت و بوسید
و گفت:

دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 15
– چطوری بابا؟
پدر دستش را فشرد و گفت:
– خوبم عزیزم ثبت نام کردی؟
– بله
، امروز باید یک واحد را انتخاب می کردم
.
– بابا! … میدونم رشته من رو دوست نداشتی و فقط به خاطر اصرار من قبول کردی در این رشته
تحصیل کنی
اما .
همانطور که قول داده بودم در این زمینه نیز. ، اما
من باعث افتخار شما هستم.
– می دانم عزیزم. تو همیشه برای من بهترین بودی
مهم اینه که این رشته رو دوست داری فرقی
نمیکنه
من رو دوست داری یا مامانت
. دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 16
– ساگر گفت با من کار کردی؟
لبخند ضعیفی زد و گفت:
– آره دخترم! زنگ زدم بهت بگم امشب مهمونی داریم
یکی از دوستای قدیمیم که قراره
برای پسرشون حالتو ببینه.
رنگ از زیر سایه پرید و با صدای تیز گفت:
– من… چرا من…؟
حاج علی دوباره لبخندی زد و گفت:
– این شتری است که در خانه هر دختری می خوابد. این است
یک توهم. باید خودتو آماده کنی و از دستت فرار کنی
کنی
. – اما بابا، من برای ازدواج آماده نیستم، به خصوص که
همیشه میگفتی اول درسمو تموم کنم
توهمه
.
– ازدواج نیاز به آمادگی نداره عزیزم فقط دو

دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 17
اگر مردم همدیگر را دوست داشته باشند، پس همه چیز
خود به خود حل می شود… فقط همین
که دارد تمام می شود. دیگر بهانه ای ندارید
!
– تو بهانه داشتی بابا نه من…
– یعنی اون خواستگارایی رو که رد میکردم
؟! عزیزم، من با تو در مورد همه آنها صحبت می کردم و
با درایت تو آنها را رد کردم
!
-چیزی نگفتم بابا ولی………
– نه عزیز! حالا بگم شاید اصلا دوستت نداشته باشن و تو دست من موندی
“ساغر! چه خبر است؟ چرا اینقدر بی حال
لبخند زد
و ادامه داد:
– حالا برو به ساغر کمک کن
بعدا بیشتر صحبت می کنیم.
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 18

ساگر داشت بوفه را تمیز می کرد. دیدنش با
– چون آبجی خواب آلود هستم یا قبل از نازی جونتی یا
با شیطنت گفت:
– هی عروس! فقط به خاطر تو بود که
من شدم کوزت (دختر زحمتکش در فیلم بدبختان ویکتور هوگو) و
دارم تمیز می کنم، فراموش نکن
که
باید تلافی کنی، می
فهمی
؟!
و آن چند سال را بشماریم
، سپس با نگاهی غمگین پرسید:
بدون
برنامه؟
” اخبار!
دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 19
– جدی؟!… پس چرا نفهمیدم؟
دانشگاه، حتی وقتی در خانه در اتاق خود هستید، خواب هستید
!
– حالا تو شش دانگ هستی، جمعه بگو

چه شده
ساگر شونه اش را بالا انداخت و گفت:
– چه می دانم! … اون آقا با کلاس بود، چند وقت
پیش اومده بود بابا،
– اونی که ماشین آخرین مدل داشت و
راننده شخصی؟!
– بله همینطور!
… چند بار اومده بود تو نبودی ولی چند روز پیش با همسرش اومده بود
خداییش خیلی مهربون
و دوست داشتنی بود. با اینکه خیلی باکلاس بود

رمان مهمان زندگی صفحه 20 رو دانلود کنید
ولی یه ساعتی مادرش رو بغل کرده بود و
گریه می کرد در حین رفتن خانم
نگاهی به من کرد و گفت:
– این صغره چقدر بزرگ است ماشالا از
حرفش معلوم بود که ما را خوب می شناسد.
گفت: پس عروس من کجاست؟ اون مامان هم
– خب از کجا میدونی خواستگارن؟
– از وقتی دنبالت می گشتند، خانم
به خودش دروغ می گوید. خوب
گفت من رفتم دانشگاه سایه طرف
بخاطر همینه فکر کنم تو هم رفتی به کثافات
مملکت
-خب اگه پول اینقدر برات مهمه
جوابشونو بده برو پیش آشغال ها
– آه، خانگل! آنهایی که از آن عبور نکردند، آنها
تو را عروس خود می دانند، از من می خواهند چه کار کنم؟

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 21
– در هر صورت برای من فرقی نمی کند، چون جواب من
منفی است. من نمی توانم کسی را که نه ملاقات کردم و نه می شناسم
یک شبه قبول کنم! امشب هم حوصله ندارم
اینو گفتم
که به مامان بگی!
وارد اتاقش شد و با ناراحتی لبه تخت نشست
. نمیدانست چرا ناراحت است، نمیتوانست بداند
تنها دلیلی که
با دکتر مشایخ کلاسش را شرکت کرده، چیزی غیر از آن چیزی است که به نازنین گفته و
کلاسش را با دکتر مشایخ در میان گذاشته، کاری بوده که حتی
خود او انجام داده است. جرات باور کردن ندارد
می فهمی چرا وقتی دکتر مشایخ را از دور می بیند
لرزش ناگهانی به او دست می دهد
و ضربان قلبش زیاد می شود

؟ صفحه 22
، در عمرش هرگز مجذوب هیچ مردی نشده بود
، چیزی که برایش جالب بود چهره و زیبایی معلم نبود، غرور و نگاه
بی تفاوت او
به اطرافش بود که
او را به خود جذب کرده بود، متوجه شده بود که این احساس
زودگذر بود و با فارغ التحصیلی
فقط به دفتر خاطرات ذهنش می پیوندد
. اما حالا که قرار بود به فکر مردی باشد،
نمی فهمد چرا
ناگهان ذهنش به سراغ دکتر مشایخ می رود…
******************
لحظاتی گذشت با اضطراب و سختی دست ها
به سمت اتاق ساغر رفت، از رفتار ساغر می خندید.
ساعت هشت و بیست و هشت شب را نشان می داد.
در همین حین مادرش (ناهید) به اتاقش آمده بود و با
اخم
دو بار به اتاقش آمده بود و
به او اشاره کرد
که
آماده نیست
. اونی که عمه اش
از فرانسه برایش فرستاده بود رو گرفت
و با شلوار چرمی مشکی
و کمربند چرمی مشکی که هیکل
خوش رنگش
رو نشون میداد پوشید
.
صندل مشکیش را پوشید و به سمت ساغر رفت در
حالی
که با هیجان خاصی یک لحظه
از آینه دور نشد،
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 24
با خنده گفت:
– آبجی کوچولو! چه خبر…. خوشگل شدی؟……
ساغر با نگاهی غمگین گفت:

– حالا که دوستت دارن! پس
دیگر نگران زیبایی من نباش
-با این همه زیبایی حتما امشب جای من دوستت خواهند داشت. ساغر بعد از
اتمام کار
به داخل کمد رفت و
از شال ابروی بادی که مخلوطی از زرد و مشکی بود خوشش آمد و
بدون اجازه آن را گرفت و روی سرش انداخت
و از اتاق بیرون رفت. می توانست بگوید:
– نگران من نباش، چون امشب به آنها جواب منفی می دهم
و بعد می آیند پیش تو.
ساغر با اخم گفت:
– صبر کن ببینم! کجا میری؟

رمان مهمان زندگی رو میخواستم دانلود کنم صفحه 25
این شال رو خودم میپوشم
– ساغر انگار امشب من عروسم نه تو
– عروس! چند لحظه پیش
مرا داماد کردی، حالا چه شد
؟
شال را از سرش بیرون کشید و گفت:
– بیا بگیر… بخیل… اصلاً نمی خواستم!
ساغر با خنده گفت:
– شوخی کردم! من می خواهم
آن رنگ کرم را بپوشم، بیشتر به پوستم می آید.
مادر وارد اتاق ساغر شد و
با نگرانی به صراط پای سایه نگاه کرد و گفت:
– چی می پوشی؟! میخوای
آبرومو بیاری جلو مهمونا!! عجله کن برو عوضش کن و یه لباس خوب بپوش
.

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 26
– ساگر گفت:
– مامان مدل لباسش عالیه چون باعث شده
استایل قشنگشو نشون بده ولی باید فکر کنی
حالا صورتش را ببینیم، اگر
بیا که صدات کردم!
قیافه متعجبش می گفت:
آن طرف او را اینطور می دید، از هم می پاشید.
با شیطنت های همیشگیش خندید و ادامه داد
:
– سایه! خدای من قیافه این مرده متحرک شده!
مامان نگاهی به صورت بی رنگ سایه انداخت و گفت
:
ساغر راست میگه رنگت مثل گچ سفید شده بنده
خدا آرمین! اگه اینجوری ببینه میره…
به محض شنیدن اسم آرمین
با تعجب
به مادرش خیره شد
. صفحه 27
حذف شده بود.
با صدای زنگ در مادر دستپاچه به ساغر گفت:
بیا ساغار بریم تو هم آماده باش
مادر از اتاق بیرون رفت ساغر به صورت نگاه کرد

، اشتباه نکن، باید مثل اسمش جذاب باشد
– وای چه کلاسی! (آرمین) چه اسم زیبایی دارد که
خوش تیپ باشد، یک آقا به
تمام معنا.
اما با دیدن چهره گیج سایه با نگرانی گفت:سایه!چیزی شده؟چرا
مثل برق گرفتی
؟
-نه چیزی نیست…حالم خوبه!
ساگار با عجله
با صدای مادرش که صداش می کرد گفت: : “بهتره دستی به صورتت بزنی وگرنه
برای همیشه
تو دست بابا خواهی بود

و سریع از اتاق خارج شد.
او حتی بدون آرایش هم زیبا و جذاب بود، همه می گفتند این
همیشه
از تحسین شدن توسط همه لذت می برد.
چشمان عسلی درشت و چاق او با پوستی سفید و صاف،
معصومیت خاصی برای چهره اش.

موهای قهوه ای روشن به او داد. به نظر می رسد رگه های زیتونی
که تا شانه اش می رسد
بنگ ها
صورت تور را احاطه کرده اند و بینی کوچک و خوش تراش او به همراه
لب های صورتی برجسته اش جذابیت

دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 29
صورتش را دوبرابر می کرد، اما حالا
کمی رنگ پریده بود و نمی خواست ژولیده به نظر برسد،
به همین دلیل
کمی کرم پودر ساگار روی صورتش زد و
رژ لب صورتی را از بین رژگونه هایش انتخاب کرد و روی لب هایش کشید و بیهوش بود
نام آرمین گرم و داغ شد.
بعد از مرتب کردن شالش از اتاق خارج شد.
صدای خنده و صحبت مهمان ها از سالن می آمد، وارد
آشپزخانه شد، مادر همه چیز را آماده کرده بود
، نگاهی به سینی چای انداخت، همه چیز نشان می داد که
مهمانان
چقدر خاص و مهم هستند. مادرش لیوان نعلبکی های سرویس بود که
مادر استان فرانسوی خود را انتخاب کرده بود
، همان هایی که به زندگی او گره خوردند.
دقایق همچنان سخت و سنگین بود، سایه در سایه
افکارش همچنان در حال غرق شدن بود و از

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 30 بیهوش بود
و
چهره جذاب و مردانه دکتر
مشایخ مقا جان می
بخشید .
او
. بیا عزیزم ! مهمانان منتظرند!!
زیر لب غرغر کرد چون مادرش او را از افکار شیرینش بیرون آورده بود و
سینی چایی را که
از قبل آماده کرده بود برداشت…
مادر که متوجه غر زدن او شد، آن را روی
نگرانی خود گذاشت و به روی خود نیاورد. .
او سعی کرد با اشاره به چیزهایی که او را تشویق کند،
او
را از افکارش منحرف کند و به کارهایی که باید انجام می داد اشاره کرد.
او سعی داشت او را تشویق کند. :

– سینی چای را اول جلوی بزرگترها بردارید
آنها مردماننگران نباش… من میرم تو
و در آخر به سراغ داماد بروید. فقط نترس…
نگران نباش! آنها گرم هستند و
چند لحظه بعد از من می آیند …! و از آشپزخانه خارج شد
.
ذهنش پر از سوال بود، اما می دانست که الان
وقتش نیست. کمی دور رفت و دوباره
در قابلمه آشپزخانه به خودش نگاه کرد
و بعد سینی چای را برداشت
و به سمت پذیرایی رفت. مهمان ها
همگی مشغول صحبت بودند و صدایشان
فضای پذیرایی را پر کرده بود. وقتی
اوهم وارد شد ساکت شدند و به طرف او برگشتند.
با نگاهی کوتاه همه را دور زد. خانم

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 32
و یک آقا میانسال که هر دو
با لبخند به اومی نگاه می کردند و دو جوان که یکی از آنها به او لبخند می زد.
با لبخند به اومی خیره شده بودند و دیگری
………………… ..
به محض دیدن او ضربه ای به محل او زد و رنگ
از صورتش محو شد. چیزی را که می‌دید باور
نمی‌کرد، فکر می‌کرد شاید
دچار توهم شده است، چند بار چشمانش را بست
، اما اشتباه را ندید،
او بود…
با خودش فکر کرد:
«نه! این نمی شود، دکتر مشایخ کجا، دکتر مشایخ کجا،
کجا؟… اما خودش بود و این
اصلاً رویا نبود؛ این
دکتر مشایخ بود با نگاهی نافذ، خیره شده بود. به سردی نزد او
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 33
یک لحظه پر از شادی و شوق شد.
ضربان قلبش به شدت افزایش یافت و سینی چای در دستانش داشت

می لرزید و واسیلا قدیر
. که سایه قبلاً هرگز نشنیده بود:
آن را کنترل کند
. مهری خانم (مادر آرمین) بلند شد و
لبخند مهربانی به کمکش شتافت. سینی چای را از
او گرفت و روی میز گذاشت
و سپس او را در آغوش گرفت و به گرمی بوسید.
ناهید (مادرش) که نگران
ظاهر رنگ پریده او بود، سریع
سینی چای را از روی میز برداشت و
مشغول پذیرایی شد. سایه به سمت مرد میانسال رفت و
با خجالتی دخترانه به او سلام کرد
. در حالی که
می خندید کنار کشید و گفت:
سرش را
پایین انداخت
دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 34
– سایه جان! دخترمن! بیا اینجا با من بشین
سایه بین او و همسرش نشست و
جان و مال من را پایین آورد این دو دختر هستند

– همانطور که می دانید همه زندگی و خواستگاران زیادی داشته اند
اما
همانطور که به شما قول داده بودم
به هیچ کدام پاسخ نداده ام اما اینطور
نیست . به این دلیل که نظر سایه را برایم ارزشی قائل نیستم
، تا امروز به عهد خود وفا کرده ام، حالا
نوبت بچه هاست که می خواهند
سرنوشتشان همینطور باشد
یا نه، نظر سایه برای من مهمتر از هر چیز دیگری است

.
, امیدوارم آرمین جان بتواند این موضوع را بفهمد
سایه
همچنان سرش را پایین گرفته بود و
بازی با حلقه اش
سنگینی چشمان یکی از جوان ها را روی خود احساس کرد، اما
جرات نداشت لحظه ای دیگر به او نگاه کند.
موضوع صحبت بزرگ ترها قولی بود که سال ها پیش
هم داده بودند و سایه اصلا از این وعده ها بی خبر بود
. با اینکه
خواستگاران زیادی داشت، اما این اولین بار بود
که جلسه خواستگاری برگزار می شد. چون پدرش
به دلایل واهی همه را طرد می کرد
و حالا بعد از چند سال دلیل اصلی پدرش را
به
خوبی درک کرده است
. صفحه 36
درون او لحظه به لحظه فشار بیشتری بر او وارد می کند
.
در این سالها هیچوقت از آرمین و خانواده اش چیزی نشنیده بود
. پدرش مردی منطقی بود که هرگز
به مسائل حاشیه ای اجازه نمی داد
آرامش زندگی خانواده اش را به هم بزند، اما سرنوشت و آینده اش این بود، پس چرا پدرش در این سال ها
هرگز
به آن اشاره نکرده بود
– حاج علی آقا! اگه بذاری بچه ها
حرف بزنن

صدای مادر آرمین به خودش آورد:
ناهید با هیجان گفت:
– می تونن برن تو اتاق سایه، آزادانه حرف بزنن و
با
پدر آرمین که بلند می شه ، حرف بزنن

. صفحه 37
– من واقعا دلم برای نشستن در ایوان این خانه تنگ شده
، ناهید، اشکالی ندارد که بیرون برویم؟
-نه چی شده خونه توست!
– حاج علی! تو منو همراهی میکنی؟
حاج علی با لبخند به مهندس گفت:
– بله حتما! من در این خانه پوسیده ام. من
هم نفسی می کشم
. مهندس در حالی که
دستگیره ویلچر حاج علی را گرفته بود به سمت در رفت و گفت:
– اگر شما هم می خواهید این هوای پاک را استشمام کنید
. در همان زمان آرمین به احترام بزرگترها محل را ترک کرد
بهتر است ما را دنبال کنید.
دیگران به تقلید از او بلند شدند و … چقدر
سخت و غیرممکن بود
از جایش بلند شد در یک لحظه
سالن در سکوت مطلق فرو رفت و سایه چیزی جز صدای

رمان مهمان
نبود. ضربان قلب خودش
او پر از استرس و هیجان بود زیرا
او هرگز به تنهایی با هیچ خواستگاری صحبت نکرده بود. به خصوص که این همان کسی بود که حتی جرات
نگاه کردن
به او را
نداشت
. کسی در اتاق نبود
، دکتر مشایخ
کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد. سایه
نمی دانست چه بگوید.
آرمین نگاهش را از پنجره گرفت و به سمت او چرخید
… چقدر نفس کشیدن برایش در آن لحظه سخت بود
دکتر مشایخ در حالی که
دستانش را زیر بغل گرفته بود با چهره ای سرد

در حال دانلود رمان مهمان زندگی بود. . صفحه 39
همیشه به او خیره می شد و
با لحنی که نرمی نداشت می گفت:
– خوب بگو، دارم به حرفت گوش می کنم!
گیج شده بود و نمی توانست افکارش را مرتب کند.
با صدای لرزون آرومی گفت:
من….من مشکلی ندارم…
با لحنی پر از غرور گفت:
باشه…خیلی خوبه…
مثل اینکه تو کلاس بود و سایه ای جلوش بود!
دانش آموزی خطاکار، خشک و سرد ادامه داد:
– اما من حرف های زیادی برای گفتن دارم. اگه دیدی من اینجام
دلیل نمیشه فکر کنی
با نقشه مضحکشون موافقم…! من امشب اینجا هستم!
فقط به اصرار خانواده ام، راستش فکر نمی کردم
هنوز در دنیای پیشرفته امروز پدر و مادری وجود داشته باشند

. صفحه 40 تا
سرنوشت فرزندان خود را از قبل
تعیین کنند . و مطمئن باشید که
من نمی خواهم قربانی این
مزخرفات از پیش تعیین شده باشم.
به سایه خیره شد تا
تاثیر حرف هایش را در چشمانش بخوانید اما سایه
همچنان مبهوت و گیج بود، پس ادامه داد:
– من برای زندگیم برنامه های خاصی دارم و نمی خواهم
برنامه و ریتم زندگی ام
به خاطر یک قول مسخره قدیمی
تغییر کند . بگذار باشد!
ساکت ماند و منتظر جواب سایه ماند.
سایه از حرفش شوکه شد.
او هرگز تصور نمی کرد که یک نفر به این بی ادبی
جلویش نشسته باشد
. صفحه 41
برای دیدن دیدگاه خود، کسی که مغرور و خودخواه است

احساس حقارت کرد و ترجیح داد سکوت کند
. آرمین
دوباره با لبخند تحقیر آمیزی گفت:
– من نه علاقه ای به تو دارم و نه باهات ازدواج می کنم، پس زحمت بکش
و این سناریوی مزخرف را به هم بزن.
خودت
با عصبانیت گفت:
.
از لحن نفرت انگیزش احساس انزجار و تهوع داشت. او سعی کرد
تا
خشمش را پشت نگاه بی تفاوتش پنهان کند، پس
با آرامشی ساختگی گفت.
– خیلی به خودت مطمئنی و
اعتماد به نفست سر به فلک کشیده چرا قبل از اینکه بیایی
اینجا و وقتمون رو تلف کنی
دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 42 را بگیرید.
این کار را نکردید؟
با نهایت خودخواهی گفت:
من به بهانه ام نمیتونم جلوی این ازدواج رو بگیرم
ولی همونطور که پدرت گفت تو
خودت هستی و نظرت رو محترم میدونن
پس لطفا از این
ازدواج اجباری جلوگیری کن…

خیلی براشون عزیزم. .
او
دیگر نمی توانست خودخواهی اش را تحمل کند، به همین دلیل است
-مطمئن باش منم همین کارو می کنم چون
نمی تونم
یه خودشیفته مثل تو رو حتی یه لحظه
تحمل کنم . برای عضویت
دانلود رمان مهمان زندگی برگشت به صفحه 43
بقیه باید راه را بدانند. پس با اجازه
!… آرمین
در میان تعجب به اتاقش
رفت . آنقدر عصبانی و عصبانی بود که
با خشونت در را به هم کوبید.
روی تختش نشست و
صورتش را بین دستانش پنهان کرد. می‌دانست که خودخواه و مغرور است
، اما نمی‌دانست که
دنیا را فقط به چشم خودش می‌بیند.
با حرص زمزمه کرد:

– من برای زندگیم برنامه خاصی دارم…
خیلی دوست داشت
سیلی به گوشش زد، اما خودش را کنترل کرد. آرمین حتما
با خودش فکر می کند که
دختر تلخی است که می خواهند به زور

رمان مهمان زندگی را دانلود کنند |
فرمت صفحه 44 ؟!
خوشحال بود که تمام احساساتی که
نسبت به دکتر مشایخ داشت به یکباره تغییر کرد و
جای خود را به نفرت داد.
ساغر وارد اتاقش شد و گفت:
– چی شده؟ چرا اینجایی؟ همه دنبالت میگردن؟!
کمی خودش را کنترل کرد و گفت:
– تو برو من میام!
ساغر دوباره گفت:
– به توافق رسیدی؟
– نه من از این آدم خوشم نمیاد
– تیپ و قیافه اش خیلی عالیه!!
– تیپ و قیافه اش باید تو سرت باشه تو احمقی زادن
نمیدونه چطوری
رفت پیش پدرش و کنارش نشست و مهری هم.
-نمیدونه چیکار کنه؟!! … سمت معلم

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 45
علمی است!
نفس عمیقی کشید و پرسید
الان کجاست؟

جلوی بقیه چیزی نگفت؟
-نه…مادرش ازش متوجه تو شده. خیلی سرد گفت
: نمی دونم. بلند شد
و گفت:
بیا پیش آنها هم برویم، بی احترامی است.
اینجا کنار هم
نشستیم و از اتاق بیرون رفتیم
. نمی خواست جلوش ضعیف جلوه کنه
داشت
حرف می زد، پدرش کنار آقا مهندس مشایخ و مادرش بود.
. بیرون، همه

دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 46
دو برادر
کنار مهری خانم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. ساغر
دستش را دراز کرد تا دستش را بگیرد
و گفت:
وای خدای من میرم عزیزم بیا
اینجا با من بشین
. از جلوی آرمین رد شد و کنار مهری نشست.
مهری با لبخند گفت:
ما چند سال در این خانه زندگی کردیم،
آن سال ها چه سال های خوبی بود، هر لحظه آن سال ها را به یاد می آورم که
چقدر شاد و خوشحال
بودیم. .
ناهید هم از یاد آن روزها آهی از حسرت کشید
و گفت:

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 47
– بله، چه روزگاری بود و چه زود گذشت.
مسیر گفتگوی مهری و ناهید به گذشته برمی گشت.
نگاه سایه به
برادر آرمین افتاد
که به
او خیره شده بود. و روی صندلی نزدیک
من آرتین برادر کوچک آرمین است که
در این ازدحام کاملاً فراموش شده
روی صندلی نزدیک سایه نشسته و با لبخند گفت:
ملیحی لبخندی زد و گفت:
– خوشحالم از آشنایی با شما
– دوستان خوبی بودیم. وقتی بچه بودیم
– متاسفم! اما من از آن زمان چیزی به یاد ندارم
و اصلاً شما و خانواده تان را به یاد نمی آورم
– باید اینطور باشد زیرا وقتی از این خانه خارج شدیم،

دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 48
سه چهار سال بیشتر نداشتی
– به هر حال خوشحالم که برخلاف داداش
خیلی مهربون و خونگرم هستی،
آرتین خندید و گفت:
– درسته آرمین یه ذره تلخ و سرده. ، اما
او به طور کلی بسیار مهربان است
– فقط یکی؟
-خب نه، هردوشون
به این حرف خیلی خندیدند. ناخودآگاه به سایه نگاه کردند
و به آرتین نگاه کردند. آرتین
دوباره گفت:
افتاد روی آرمین که با اخم های گیج بهشون خیره شده بود.
شده است . او زهر خنده را تحویل داد که
اولین باری که تو را دیدم متوجه شدم
– تو بسیار زیبا و بالغ هستی، راستش من حسودم
از آرمین که خانواده اش همیشه بهترین ها را انتخاب می کنند

. دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 49 – شما
به من
لطف می کنید. راستش شما دوتا برادر
اصلا شبیه هم نیستید و اخلاقتون خیلی
فرق داره
. آرتین به ارمین نگاه کرد و گفت:
– آره! آرمین کمی خودشیفته است و این
به خاطر موفقیت هایی است که در این سن کم به دست آورده و
باعث افتخار اوست اما
در کل پسر بدی نیست. او فقط کمی ناراحت است که
در عصر اینترنت و الکترونیک، ازدواج او باید
از قبل
مانند عصر جاهلیت تعریف شود. اشکالی ندارد، البته اگر من جای او بودم،
یک لحظه هم وقت را تلف نمی کردم. من اولین تو شدم
من شخصیت برجسته شما شدم و صراحتاً می خواهم برای پله، آرمین
لحظه ای

رمان مهمان زندگی صفحه 50 رو دانلود کنم
آرزو می کنم که
در مقابل دو خانواده موفق باشی چون هیچ وقت نمی خواهم
تو را در کنار آرمین ببینم.
آرمین از جا برخاست و خطاب به پدرش
گفت:
پدر
، دیر شده، بهتر است از دردسر خلاص شوی
.
آرمین نگاهی سریع به ساعتش انداخت و گفت:
– ساعت از یازده گذشته، فکر نمی کنی زیاد نشستن
برای حاج آقا خوب نیست؟!
آقای مشایخ دوباره گفت: بله، درست است،
کاملاً
فراموش کرده
بودم
. روی پله
ها، آرمین کنار سایه ایستاد
و به آرامی در گوشش زمزمه کرد
: – امیدوارم
تو

صحبت امشب ما
را فراموش نکرده ام
فصل دوم
پس از جمع آوری
و شستن وسایل پذیرایی با کمک ساگار، بدون هیچ حرفی به اتاقش پناه برد و
پس از پوشیدن لباس خوابش به رختخواب خزید
. ساگر وارد اتاقش شد
اما وقتی او را در خواب دید آرام از اتاق خارج شد
اما او بیدار بود و
با خودش کلنجار می رفت که چه کلمه ای برای
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 52
بگذار پدرش بگوید و چگونه

. خودش خوب میدونست اگه
آرمین اون حرفا رو نمیزد
فردا جوابش بله بود
و حالا آرزوی زندگی رو داشت
با
آرمین
.
او آشکارا به او گفته بود که برای زندگی خود برنامه دیگری دارد
.
شاید زن دیگری در زندگی او بود که با این نقشه از پیش تعیین شده نقشه خودش را لغو کرد
. با این فکر که آرمین
عاشق زن دیگری است، تصمیم گرفت
فردا جواب منفی بدهد. به پدرش خبر داد و
آرام به خواب رفت.
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 53
صبح کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد و
برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت. مادرش
در حالی که سینی صبحانه داشت

پدرش را در دست داشت گفت:
– سایه جان وقت خواب!
– ساعت چند است؟
-ساعت ده گذشته نازنین
تا الان بیست بار تماس گرفته
، در حالی که لقمه ای در دهانش می گذاشت گفت:
– باشه زنگ می زنم بابا بیداره؟
– بله عسلم! میخوای بری پیشش؟
– می خوام بهش بگم با این خواستگار مخالفم، تو
این سال ها همه خواستگارای من رو رد کرد و الان
این یکی رو رد می کنم.
مادر با ناراحتی به سمتش حرکت کرد و گفت:

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 54
– چی میگی؟ نمی دانی چقدر این گفتن
روحیه پدرت را خراب می کند؟
– مامان حرف زدن یه عمره
– برات بد انتخاب کردیم؟… کی
بهتر از آرمین! او تحصیلکرده و مودب
، خوش تیپ و خوش قیافه است
سیگاری است و وضعیت مالی ندارد.
خدا را شکر او عالی است
– همه چیز فقط پول نیست مامان!
– به من بگو چه بلایی سر این پسر بیچاره آمده است؟
با عصبانیت گفت:
مامان جون عیبی نداره ولی من
دوستش ندارم
. خیلی خوشحال شدی که دو تا دکتر و یک مهندس
اومدن خواستگاری

. صفحه 55
– بگو تو مادر من هستی یا این پسر؟
– من مادرت هستم، چون نگرانم و نمی گذارم
با غرور زندگیت را تباه کنی
– تو
داری زندگی من را خراب می کنی چون
احساس بدی به خاطر گذشته
برایت مهم نیست – هیچی نمی دانی گذشته، بنابراین شما نمی توانید.
؟!
اینجوری قضاوت کن
-نمیدونم و نمیخوام بدونم! ……آخه فکر نکنم
بفهمی این خانواده این همه سال کجا بوده اند
یکدفعه سرشان را پیدا کردند
با عصبانیت گفت:
– نه یک بار! در این سال ها همیشه به شما
مراجعه می کردند، ندیدید که پدرتان
همه خواستگارانتان را رد کرد؟

دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 56
– اون موقع هیچی نگفتم چون
مرد دلخواهم رو بینشون ندیدم ولی الان نمیتونم بذارم
با آینده من بازی کنی.
سایه این را گفت و به اتاق پدرش رفت.
دستگیره در را گرفت و هنوز در را باز نکرده بود که
مادر بازویش را گرفت و
کنارش نشست و گفت:
– می دانم که تو آنقدر برای پدرت عزیزی که اگر
شما به او نه بگویید، او به همه وعده ها عمل خواهد کرد. قرار می گذارد و
به آقای مشایخ نه می گوید، اما
التماس می کنم به حال پدرت فکر کن
– مامان اگر بابا بداند با جان من این کار را می کند.
ویران می کند، بیشتر غمگین می کند

. دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 57 – عزیزم پدرت
همیشه
فکر میکرد
پسر آقای مشایخ بهترین گزینه برای توست
.
– تو تازه به دنیا اومدی و ما
از خوشحالی حضورت روی ابرها راه می رفتیم.
ما چندین سال آرزوی داشتن تو را داشتیم و خدا
پس از سالها تو را به ما داده بود. در همان شبی که
به مناسبت تولد شما جشن کوچکی داشتیم،
شیخ به پدرت گفت: تو باید
به عنوان یک مرد قول بدهی که این دختر فقط عروس من خواهد بود. پدرت
که از خوشحالی در پوستش جا نمی شد خندید و
گفت: من مرد نیستم اگر
آرمین هشت ساله بود و آرتین آن موقع چهار ساله.
دانلود رمان مهمان زندگی صفحه 58
دخترم را به غیر از پسرت می دهم.

فکر می کردم
تو را برای آرتین در نظر گرفته است چون
در آن سال ها بارها این را گفته است اما نمی دانم چرا
الان از آرمین خواستگاری کرد اما
من چیزی نگفتم چون آرمین محتاط تر به نظر می رسید
آرمین پسر خیلی خوبی است و می تواند
.
با اینکه میدونم خیلی اشتباه بود ولی باور کن
خوشحالت کنم. پدر و شیخ شما
برای تقویت دوستی خود این قرار را گذاشتند. شاید
پدرت هیچ وقت فکر نمی کرد که شیخ
اینقدر محکم به این قرار پایبند باشد
. گفت:
مامان این همه سال کجا بودند که ناگهان
زمین خوردیم

دانلود رمان مهمان زندگی. صفحه 59
– مشایخ تنها فرزند یک خانواده معروف و ثروتمند بود
که به دلیل ازدواج با مهری از خانواده طرد شد و
از طرف خانواده
تصمیم گرفت
با پدرش که سال ها دوست صمیمی بودند یک شرکت کوچک راه اندازی کند.
و بعد از مدتی
آنها این خانه را به صورت مشارکتی خریدند، تا اینکه
پدر مشایخ سخت بیمار شد و وصیت کرد پسرش
به خانواده بازگردد و
وارث همه چیز شود. چنین شد که در
سه سالگی شیخ دست زن و فرزندش را گرفت و
به خانه پدری بازگشت و
وارث تمام اموال پدر شد. قبل از این اتفاق
همیشه به ما سر می زدند. این خانواده
آنقدر شما را دوست داشتند که هر بارکه به دیدن ما می اومدند یک عالمه اسباب بازی و
لباس برات هدیه می اوردند تا اینکه یه روز مشایخ با یک سری طرح و نقشه اومد خونه و به بابات گفت که قصد داره این خونه روکه نصفش مال اون بود و بزنه زمین و چند طبقه
لوکس ازش دربیاره پدرت که این خونه رو خیلی دوست داشت ،به شدت عصبانی شد و برای اولین بار با مشایخ حرفش شد
بعد از چند لحظه صدای هردوشون بالا رفت و در چشم به هم زدنی تمام حرمتهای بینشون شکسته شد و اونا شدن دو دشمن خونی . مشایخ اصرار داشت خونه رو خراب کنه و پدرت اصرار داشت خونه رونگه داره. آخر سر هم مشایخ عصبانی بیرون رفت
و بعد از مدتی هم پدرت با
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 61
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~قرض وقوله تونست سهم اونو از خونه بخره و با این خرید در واقع به دوستیشون پایان داد روز اخری که مشایخ اومد اینجا دوباره با پدرت حرفش شد و اون درحالی که داشت میرفت گفت: حالا فقط یک چیز بین من و توست که تو قولشو به من دادی وهیچ وقت نمی تونی زیر حرفت بزنی پدرت که منظورش رو گرفته بود گفت : -من اگه سرم هم بره زیر قولم نمی زنم مطمئن باش تنها چیزی که ما رودوباره به هم میرسونه سایه است توی این سالها اگر چه ما هیچ ارتباطی با اونها نداشتیم ولی مشایخ و مهری همیشه شب تولدت برات کارت تبریک میفرستادن وفتی هم تو دیپلم گرفتی پیغام فرستادند که اماده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 62
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اند برای مراسم نامزدی اقدام کنند ولی پدرت اونموقع گفت: هنوز زوده و سایه بچه است . تا اینکه چند وقت پیش دوباره پیشنهاد دادن وپدرت هم که نگران تو و اینده ت بود قبول کرد بیان و این قضیه روفیصله بدن. پدرت همیشه نگران این روز بود. اون میدونست با اخلاقی که تو داری به راحتی تسلیم تصمیم و خواسته ما نمیشی ولی این بیماری پدرت رو خیلی ضعیف کرده اون یا باید جلوی تو بایسته یا مشایخ … و از
اونجایی که تحمل ناراحتی تو رو نداره میدونم دوباره با مشایخ مشکل پیدا میکنه .سایه باورکن ما خوشبختی تو رو میخوایم ، باغصه گفت : – درسته که اونا چند سال پیش با هم این قول
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 63
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~وقرارو گذاشتن ،حالا برا محکم شدن دوستیشون بوده یا راه انداختن یه بازی مسخره، ولی این دلیل نمیشه که آقای مشایخ بخاطر خودخواهی خودش زندگی من و پسرش و نابود کنه – من هم نمیدونم اونا چرا اینقدر اصرار دارن تو عروسشون بشی. ولی نمیخوام بعد از سالها که این
دو دوست به هم رسیدن واختلافشون برطرف شده دوباره به خاطر تو دوستیشون به هم بخوره – مامان یعنی تو فقط به فکر این دوستی هستی!…..پس من چی؟…… من فقط بیست و یک سالمه، درست نیست منو اینجوری از سرخودتون وا کنید – تونمیفهمی !! چون هنوزبچه ای ،ولی باور کن من
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان مهمان زندگی | صفحه 64
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان مهمان زندگی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.