دانلود رمان قلب سوخته

دانلود رمان قلب سوخته

درباره سرنوشت عاشقانه دختری است که زندگی معمولی دارد ولی به طور ناگهانی در یک شب بارانی اتفاقی رو تجربه میکنه که …

دانلود رمان قلب سوخته

با صدای مادرم از خواب بیدار می شوم.
_بلند شو دختر تا کی میخوابی ساعت 8 کلاس نداری!
دوباره کلاس صبح! کسی نیست که بگوید اگر صبح بیدار نشدی بیماری داری و داری کلاس می روی.
داشتم خمیازه میکشیدم که مامان دوباره زنگ زد!
این بار سحر است!!
میگفتم مامان اول صبح چه انرژی داره؟ از اتاق که داشتم پتو رو دور خودم می پیچیدم
_بیدارم بابا.
داشتم میرفتم حموم فقط یکی از چشمام باز بود از خواب میمردم.
با زور دست و صورتم به آشپزخانه می روم.
مامان داشت صبحانه رو روی میز می گذاشت.
سلام خوشگله چطوری؟ مامان: خودتو لوس نکن دختر 26 ساله داری. صبح باید هنجارم را پاره کنم. من قد تو بودم، دو بچه
دو بچه داشتند.
_ای بابا باشه عشقم چرا ناراحتی قول میدم دفعه بعد زود بیدار بشم.
مامان: آره تو همیشه همین قول رو میدی بعد دوباره تکرارش میکنی.
_باشه حالا صبحانه رو ول کن طلیلا با من حرف نمیزنه.
_مامان: دختر توکی میخوای جلوی این رفتار پسرانه رو بگیری بیا
یعنی چی مثلا مهندس دولتی.
_اول اینکه من تا سر کار نروم ادعای مهندس بودن ندارم. بعداً به این ترتیب خنک تر می شود.
مامان: همش تقصیر باباته که باهات مثل یه پسر رفتار کرده حالا
سارا مثل تو نیست.
_مامان تو همیشه سارا رو بیشتر دوست داری!
مامان: کی گفته شما هر دو برام عزیزید؟
_باشه ایول زیبا.
مامان: صبح شده.
_ببخشید جان، ترک عادت باعث بیماری میشه.
دیدم اوضاع خیلی خرابه گفتم رفتم آماده بشم فعلا خداحافظ.
یک جرعه از چای مولویم را می نوشم و به قول دوستم لیلا، وقتی آماده شدم آن را در دهانم می گذارم.
_مامان: تو رو نمیشه عوض کرد، حکایت ماهمون یاسینه.
میرم طبقه بالا البته نمیشد اسمشو کف گذاشت 4 پله از بغل بالا میره.
خانه ما یک خانه 125 متری با یک حیاط کوچک زیبا بود.
طبقه اول یک سالن بزرگ با آشپزخانه بود. طبقه بالا دارای 2 اتاق با حمام و سرویس بهداشتی بود. اتاق سمت راست مال من بود،
و اتاق سمت چپ مال مامان و بابا بود.
میرم تو اتاقم یه اتاق 12 متری با 2 تخت یک نفره که پر از لوازم آرایش بود البته بیشترشون مثل سارا بود سارا خیلی دوست داشت آرایش کنه
.
به قول سارا مثل آناناس بالای سرم می گذاشتم، گیره را هم می گذاشتم، گیره را
باز می کردم، موهای مشکی ام می ریخت،
موهایم تقریبا صاف بود، صاف بود و هیچ شکلی نداشت
.
رنگ چشمم قهوه ای متوسط، نه تیره، نه روشن، پوستم گندمی و لب هایم کوچک است، اما بینی کوچکی دارم. زکی،
البته، به عقاب گفت:
“من آنقدرها هم بد نیستم، اما فکر می کنم خیلی گرم است.”
اما قدم بلند تقریباً 174 است.
لیلا همیشه میگه خوشگله ولی من دوست نداشتم پاهاش
اینقدر بلند باشه اگه بخوام کفش پاشنه دار بپوشم شبیه چنار میشم
برای همین همیشه کفش های بدون پاشنه می پوشیدم.
برعکس خواهرم سارا خیلی خوشگله، صورت عروسکی، چشمای درشت، موهای فرم گرفته، بینی کوچیک، لبهای کوچیک،
قد متوسط.
برای همین از 15 سالگی خواستگاری داشت.
همه پسرهای آن جایی که سارا می خواست به آنها نگاه کند خلاصه آن مکان معروف بود.
به خاطر همین با کامی ازدواج کرد البته من بهش میگم کامی اسمش کامرانا هست.
کامران مهندس عمران 28 ساله و سارا 20 ساله 6 سال از من کوچکتر است.
وقتی خواستگاری از دیوار به سراغش می آید، اویل گفت: زشت است، خواهر بزرگم ازدواج نکرده، من ازدواج نکرده ام، اما به او گفتم:
شاید
می خواهم بترسم، تا کی می خواهی صبر کنی؟

بخواهی، می توانی پیش مامان و مادرت بخوابی. -خونه شوهر داشتم گریم میکردم که صدای پلنگ صورتی به گوشم رسید همینطور که دنبال جورابم میگشتم گوشی رو برداشتم و گفتم: جان لیلا:جانو
دوباره
خوابیدی
میدونی چیه وقتایی منتظرم بودی
اومدم عزیزم چرا دلت برام تنگ شده
چند بار اینطوری حرف زدی
چی گفتم عشقم اول صبح اعصاب نداری
لیلا : ببین سپیده اگه 10 دقیقه دیگه اومدی بیا اگه نیومدی میکشمت.
اومدم بابا چی شده سعید دوباره گازت گرفته.
لیلا: سعید بی ادبه، نه؟
نه بابا از سگ دوری کن
ببین دانشگاه میای یا نه
باشه عصبانی نشو من اومدم عزیزم.
لیلا: سحر می کشمت.
گوشی رو قطع کردم و از اتاق اومدم بیرون مامان کاری نداری من میرم.
نه آقا من میرم تو فقط برای ناهار میای.
نه مامان بیا ناهار با لیلا یه چیزی بخوریم تا عصر کلاس دارم.
مامان: خداحافظ
بابا.
مامان: دلم برات تنگ شده دختر!
از در بیرون می روم. وانت شرکتی که بابا کار می کند در دره است اما بابا در یک شرکت داروسازی کار می کند.
گاهی با یک ون به خانه می آید، سپس کارهای دیگر شرکتی را با آژانس انجام می دهد.
گفتم: مامانت دیر اومدم به بابا چیزی نگو این منو فقیر میکنه دیر اومدم الان هم قبرم بسته شده.
مامان برو برو زود برگرد تا بابات بیاد.
با خودم گفتم حالا که دیر کردم و بابا آخر شب میاد، برمیگردم تو ماشین، مخفیانه در رو باز میکنم و میرم خونه سوئیچ رو بردارم.
وقتی آمدم سوئیچ را بردارم، دیدم مامان چپ و راست نگاه می کند.
من موندم تو با دوستت حاضری سوار اتوبوس نشو دختر تو دانشگاه احترام نداری.
_بابا چه خبر؟ می روم در کوچه پس کوچه پارک کنم که بهتر از له شدن با اتوبوس است.
مامان: نمی دونم، هر کاری می خواهی بکن.
خدمت استادم رسیدم
مامان، تو احمق نمی شوی، درست صحبت کن.
باشه سرورم من رفتم
به سمت ماشین می دوم و دعا می کنم زود روشن شود، گاهی روشن می شود.
خلاصه با هزاران برکت روشن می شود.
مثل دیوونه ها به ساعت نگاه می کنم، ساعت یک ربع به هشت است، مرگم قطعی بود، لیلا به سراغم می آید.
در نهایت ماشین را چند خیابان دورتر پارک می کنم و به سمت دانشگاه می دوم.
لیلا مثل شیر گرسنه دم در ایستاده بود . او تامن را دید و نزد من آمد.
لیلا- تو کدوم دختر بودی؟ الان 20 دقیقه است که منتظرم.
ببخشید یه مدت خوابم برد
لیلا – فقط یه مدت.
آره جون سعید.
لیلا_جون خاله. دیره. سیبیل الان میاد او ما را رها نمی کند.
مرا دیوانه می کرد.
همینطور توی کلاس نشسته بودم که دیدم پشه ای به سمتم حمله کرد.
دوتایی به کلاس زطرف می رویم. من و ولیلا با هم بودیم
از ترم اول دانشگاه تا الان که ترم آخر رشته کامپیوتر هستیم. سیبیل معلم کامپیوتر من بود چون
از او متنفرم. لیلا به او می گفت: سیبیل. خلاصه رفتیم کلاسش. هنوز سیبیل نیامده بود الحمدلله وگرنه لیلا آنقدر مثل پیرزن ها گریه می کرد که
خانم راد.
جایی ندادم، خودم را مشغول کردم، می دانستم روزی که مگس ها شروع شوند، بدشانسی خواهم آورد.
صدام دوباره این کار را کرد.
خانم راد
آخه چیکار کنم من بین این همه پسرا چقدر بدبختم باید به من بچسبی با عصبانیت گفتم: دستور بده!
خرمگس یا علیپور
_ببخشید میخواستم اگه ممکنه همین امروز کتابتو بهم امانت بدی.
_ببین آقای علیپور من اصلا جوک نمی نویسم همه چی رو از دیگران می گیرم
.
علیپور: ببخشید یادم رفت.
به اذن مرگ او را اینگونه می زنم.
لیلا- چیه بابا چرا وحشی بیچاره عاشقی؟
آره دیگه فرصتی نیست
آره دیگه فرصتی نیست با اون قیافه ات باید منو بگیری
لیلا- نه الان اگه خوشگل بود مثل آدم جواب میدادی ظرافت دخترانه داشتی واسه همین
اون عشقت آدم حساب نمیشه.
_اول اینکه رامین مودب چون سرش رو بالا نمیاره پس از کجا میدونه من دوستش دارم پس من مرد هستم.
من جماعت را دوست ندارم البته به جز پدرم و رامین.
حالات شما خانم زرافت و شوهرتان را هم دیدم.
لیلا- اشتباه کرد، کشکه گفت از تپل خوشم میاد؟
لیلا وامگه سعید چشم
چش در گوشه نیست. البته برای شما خیلی زیاد است. لیلا، تو خیلی احمقی!
-خب بابا عصبانی نشو بیا دایی رو بوس کن.
لیلا آه خیلی حالم بهم میخوره
– چطور با سعید قرار گذاشتی؟ من آن را دوست ندارم.
لیلا_سپیده
-بشین سرت ضعیفه که موهاتو کوتاه نکنم.
لیلا – تو خیلی دیوانه ای!
بنده
یکی از بچه ها آمد سر کلاس و گفت: گوش کن آقای نیازی امروز نمی آید.
اوه شانس، الان باید تا ساعت 10 غازها را چرا کنیم.
لیلا سپیده بریم یه چیزی بخوریم مردم گرسنه اند.
تو همیشه گرسنه ای پدر، رژیم بگیر، این روزی است که سعید طلاقت می دهد.
.
لیلا_بروبابا سعید دوستم داره نمیدونی چقدر به عمه ات التماس کرده که خواستگار بیاد.
– آره جون اینو پیش خودت نگه دار. مجبوری اینو بگی تو رژیمی نیستی عشقم خدا رحمت کنه
سعید و لیلا رو. دختر پسر خاله ام هستند. لیلا هم دختر زیبایی است، چهره ای سفید، چشمان سبز، لب ها
و بینی کوچکی دارد. کوتاه است
اما خیلی وقت است. من واقعا دوستش دارم. او بهترین دوست من است.
بالاخره رفتیم تا لیلا خانم یه چیزی بخوره.
لیلا – توچی میخوری.
من فقط چای میخورم
لیلا: قدت بلند شدی، به اندازه کافی غذا نمی خوری، من هم برای خودم کیک می خرم.-باشه.
لیلا رفت و از دور دیدم علیپور می آید. وای دوباره نوبت اوست این بار حالش را بهتر می کنم. به نظر می رسد هر چقدر هم
مودب باشم کار نمی کند. بعد لیلا میگه ظرافت.
باید با این گروه مانند خودشان رفتار کرد.
علیپور – خانم راد.
_ببین آقای علیپور گفتم من جزوه نمی نویسم.
علیپور – خانم راد، من یک پیشنهاد خصوصی برای شما دارم.
هی، من می خواهم خانم باشم، نگران نباش.
_ببخشید اشتباه میکنی یه موضوع خصوصی با من داری.
علیپور – خانم راد منظورم اینطوری نیست که شما فکر می کنید، می خواستم
اگر ممکن است شماره شما را برای همیشه به خانواده ام بدهم.
من قصد ازدواج ندارم
علیپور: لطفا به من فرصت بدهید.
شگفت انگیز است، بهتر است به سراغ دیگری بروید.
علیپور: دوستت دارم.
_متاسف !
علیپور: من خانم های قد بلند را دوست دارم، قیافه برایم مهم نیست.
(احمق به من می گوید من زشتم. همه اینها به خاطر این بینی است که تمام صورتم را پوشانده است.
بدترین اخم ممکن را به او می زنم و با تمام عصبانیت می گویم.
– اگه بازم اذیتم کنی میدونم و میفهمی. چون تو قد کوتاه و بلندی! اینجا حیف نیست
وگرنه بهت صدمه میزدم.
علیپور_ خیلی دختر برام زیاده ولی دوستت دارم.
– بهتره شانس بیاری با دیگران روبرو شو تا از دوری تو نمیرند.
صدام داشت میرفت بالا که لیلا اومد سمتم و دستمو گرفت. لیلا-چرا عصبانی شدی؟ داشتی ابروهای ما را کوتاه میکردی
حیف که چیزی نگفت
. انگار مردم از گرسنگی می‌میرند تا همسرش شوند.
چون پولدار است فکر می کند باید بگذارد من بروم بیرون از دانشگاه، لااقل خنک شوم.
لیلا: تو دیوونه ای، چه دختری به خواستگارش می زند؟
_من… فک میکنم اگه یکیشونو بزنی درس عبرتی میشه برای بقیه.
لیلا-نه کی گفته؟
لیلا_آخه دیونه درسش چیه؟ چرا چرت میزنی؟ بیا بریم یه آب به صورتت بزن، خیلی حرص میخوری،
داغ.
رفتم حموم، لیلا راست می گفت، داغ به نظر می رسیدم، موهام از تعریق مثل کچل به سرم چسبیده بود و
رژ گونه هایم شسته شده بود.
رژ لبم را از حرص خورده بودم، دانه های عرق روی پیشانی ام بود. هر وقت عصبی می شدم کف دست و سرم
عرق می کرد و فشارم پایین می آمد.
ماسکم را برمی دارم و به صورتم آب می پاشم.
آرایشم را از کیفم بیرون می آورم، یک کت کرم می پوشم، یک کت ریمل وروژ.
خودم را در آینه نگاه می کنم و به لیلا می گویم از نظر تومان زشتم.
_یکی میتونه یه قرار معرفی کنه؟ او اهل علیپور است که رابطه غیرمستقیم داشت و می گفت من زشتم و از رامین است که هفت سال است منتظرم تا
چیزی از خودش نشان دهد. خواهرم 6 سال از من کوچکتر است، ازدواج کرده و ده خواستگار داشت. من چی
؟! خواستگارم هر چقدر هم که کور و احمق باشد، وقتی به نوعی با هم آشنا می شوند، انگار به من لطف می کنند.
چرا از مردها متنفرم چون همه چیز را در مقابل من می بینند.
لیلا این چه حرفیه، سپیده، تو خوبی، نجیبی، تا به حال دختری مثل تو ندیدم و دست هیچ پسری نبودی.
تو آن را نگرفتی، هرگز پا روی آن نگذاشتی.
آیا همه افرادی که شکسته اند زیبا نیستند؟ زیبایی انسان فقط در صورت نیست.
_ اینها همه شعار است. همه قیافه را می بینند، اما من روزی این بینی لعنتی را عمل می کنم و قیافه شان را کم می کنم.
لیلا_خاک شوخی جدی تو نیست._ببین حالا که به نظرت اینقدر خوبم از سعید جدا شو زن من.
لیلا: بریم تا کلاس بعدی شروع بشه.
بریم عشقم
کلاس ساعت 8 تموم میشه ساعت 6 بود از خستگی میمردیم.
لیلا:من میرم تو کاری نداری من دارم از خستگی میمیرم. فقط باید برم خونه عمه. سعید منتظره!
بیا با هم بریم تو رو به راهت میبرم
لیلا: برو بابا من با اون وانت هیپ جایی نمیرم آبروم رفتن.
لیلا – ماشین آوردی؟
_آره با آبی اومدم.
علیپور: وای چقدر خشن. من زنای خشونت آمیز را دوست دارم.
_آب نخور میری جهنم! با اتوبوس برو خونه عمه. سعید تو را می خورد.
لیلا باز بی ادب شد. جهنم! با اینکه مثل مغول رانندگی میکنی، من با تو میام تا ازت مراقبت کنم.
_آره،
به سمت ماشین می روم. درب دانشگاه علیپور، او را می بینم که سوار مزدای خود می شود و طوری ژست می گیرد که انگار
ماشین شخصی اش است. خدا میدونه یه بوق بهش نداده بود از کنارمون رد میشد. بوق زد، جایش را ندادم،
دوباره پرواز کرد، جلوی پایم گرفت و پنجره را پایین آورد. گفت: خانم راد، براتون
یه عطر فوق العاده بفرستم. با شیطنت می گوید شیشه ماشینش را پایین می آورم.
آقای علیپور مثل اینکه شما مغز ندارید. گفتم به پاهای من دست نزن.
حالا بذار یه لطفی بهت بکنم سوئیچ آبی را از کیفم بیرون می آورم و جلو می روم.
لبخند قشنگی بهش میزنم
لیلا- جون مامانت سپیده دیوونه بازیه.
واستا نترس
علیپور_پس بالاخره نازات تموم شد._آره تموم شد. ضمنا تاریخ سافاری ماشین شما هم تمام شده است. بعد با کلید یک خط بزرگ از در پشتی به جلو می کشم
..
علیپور_چیکار کردی؟
چند بار تذکر دادم، گوش نکردی، فکر کردی دارم باهات شوخی می کنم.
علیپور: حیف که زن هستی وگرنه باهات اینطور رفتار می کردم.
داداش تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
لیلا اینطوری به ما نگاه می کرد، چند تا از بچه ها هم جمع شده بودند.
لیلا_جون بریم ابروهامون رفت.
ببینم این مگس چی میگه
علیپور – به من میگی خفاش روانی.
همین طور که داشت به سمت من می آمد، چند نفر از بچه های دانشگاه جلویش را گرفتند.
آقا بیا تو زشتی لیلا هم دستم را می کشد.
لیلا: تا امنیت بیاد بریم. بریم پیش خدا
گفتم بریم. علیپور با اینکه به خط ماشینش نگاه می کرد، باز هم باورش نمی شد همچین اتفاقی افتاده باشد.
به ماشینش خیلی حساس بود. ماشینش همیشه چشمک می زد. لیلا همونطور که دستمو میکشه
منو با خودش میبره. علیپور گفت: کاری که کردی قصاص می کنم صبر کن.
_گمشو .
لیلا: نمی ترسی که اتفاقی برایت بیفتد.
_نه
لیلا_واقعا نمی ترسی.
_نه از این حرفا نیست
لیلا_ نترس دخترم داشتم سکته میکردم.
_حالا سکته نکن من حوصله ندارم کی میخواد جواب سعید جونو رو بده
؟ بعد خودم میرم خونه ترافیک خیلی سنگین بود و من
؟
_بذار یه آهنگ بزنم حداقل حوصله ندارم. ضبط من با باتری کار می کند. بالاخره
با هزار خواهش شروع به خواندن آهنگ کرد.
دوست……..
این. نمی دانم بابا این سی دی خز را از کجا آورده است. همه چیز
بد است. ترافیک تمام نمی شود، فکر کنم تصادف شده است. ماشین پشت
سر هم بوق می‌زند. سرم را از شیشه بیرون می آورم.
_ چی میخوای بری نفتت رو ملی کنی، ترافیک نمیبینی؟ شما بوق می زنید. راننده ماشین با دیدن من تعجب کرد.
فکر نمی کرد زنی پشت وانت نشسته باشد.
راننده ماشین: برو خانم من عجله دارم.
ببخشید ماشین من دنده پرش نداره ماشین شما داره. بعد سرم رو چرخوندم چون ظرفیتم برای امروز پر بود
اصلا حوصله نداشتم. بعد از 5 دقیقه راه باز شد.
_خدا رو شکر گفتم الان که بابا بیاد خونه نیستم. من نگران ماشین بودم، نمی خواستم بابا ناراحت شود،
سارا: سلام اول از همه میخوایم با کامران بریم بیرون
من خیلی دوستش داشتم. همینطور که داشتم میرفتم یه بی ام و دیدم که چراغش چشمک میزنه. آمد
پنجره کنارم را پایین آورد. یک پسر 28-29 ساله در آن بود.
راننده یک ماشین زن، پرش به دنده.
بعد مثل گلوله از کنارم گذشت.
_ مردم دارن دیوونه میشن، حیف که دیر اومدم وگرنه تو رو میگرفتم. ساعت 7:30 به خانه می رسم. بابا هنوز نیومده بود
درو باز میکنم و میرم خونه.
_سلام خانواده من. مامان از آشپزخونه گفت:سلام دخترم خسته نباشی. برو لباساتو عوض کن
برات چای بیارم
خوش اومدی فاطی
مامان دختره دوباره شروع کرد برو بابا سلواتی لباساتو عوض کن از صبح گندیدی.
به اتاقم می روم، سارا داشت موهایش را خشک می کرد.
هفت روز در هفته، هشت روز هفته چه زمانی می خواهید به خانه زندگی خود بروید؟
سارا – دلم برات تنگ شده بود؟
-الان حال و حوصله ندارم. امروز به اندازه کافی کار کردم
لباسامو عوض میکنم و دوش میگیرم. اومدم بیرون یه تی شرت و شلوار ورزشی نارنجی پوشیدم و یه حوله
دور سرم پیچیدم و رفتم پایین. من و سارا روی مبل نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم.
مامان سارا کامران چیکار کرد؟
سارا: با هیچ چیز مثل بورسیه دکتری کامران موافقت نشده است. ما باید 5 سال به آمریکا برویم.
Man_Toke گفتی احتمالش کمه پس چی شد؟
سارا: نمی دونم. امروز از دانشگاه بهش زنگ بزنن مثل اینه که بگی اونی که قرار بود بره نمیتونه
بجاش کامرانو بفرستن.
میخوای چیکار کنی؟
سارا_نمیدونم نمیخوام برم ولی از طرفی نمیتونم کامران رو تنها بذارم. دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم
از صبح که به من گفت .
مامان، نباید شوهرت را تنها بگذاری.
سارا_ تو چی؟!! دلم برات تنگ شده. 5 سال گذشت. ما نمی توانیم در این 5 سال آنجا باشیم. باید چکار کنم؟
برای اینکه دل مادرم نشکند خودش را خراب می کند وگرنه رفتن به خواست خداست.
خودتو لوس نکن 5 سال زود تموم میشه برمیگردی.
سارا: داشتی می رفتی.
_اول اینکه من شوهر ندارم دوما مثل یه مرد مواظب مامان و بابام تا برگردی. من به شما گفتم که من
هیچوقت مامان و بابا رو تنها نمیذارم. چون خیلی به آنها وابسته بودم. حتی چند سال پیش که در دانشگاه شیراز قبول شدم، به دیدن مادرم نرفتم
که او تنها نباشد، چون سارا بیشتر اوقات در خانه نیست.
. برای همین خیلی به آنها وابسته بودم، برعکس سارا که
هیچ وابستگی نداشت، حتی یک بار خواستگاری از انگلیس داشت که می خواست برود، اما نشد. و حالا
مامان کی میری؟ سارا 4-5 ماه طول میکشه تا کارهامون حل بشه.
با صدای زنگ از جام بلند می شوم. کامران پشت در بود.
– پاشو سارا کامی اومده.
-چی شده کامران مثلا کامران داره دکتر میشه.
– باشه، دکی خوبه.
– بحث کردن با شما فایده ای ندارد. خداحافظ مامان
-مامان دختر به کامران بگو بیاد تو زشتی.
-نه مامان دیر شده.
– باشه خداحافظ.
بعد از رفتن سارا مامان گفت دخترم چرا سرسارا سر میزنی؟
– من چیکار کردم دوست من هنوز دکتر نیست کلاس داره میخواد دکتر بشه.
– دختر شوهرش سلیقه داره.
با صدا برگشتیم سمت در، بابا اومده بود.
سلام پدر.
سلام دختر زیبای من
سلام عباس جان.
سلام بانوی من.
مامان و بابا عاشق هم بودن. من هم عاشق آنها هستم.
-خانم برام چای بیار خیلی خسته ام.
– باشه عزیزم.
بابا داره میره اتاق من بابا از اتاق اومد بیرون.
رامبل نشست. مامان چای آورد و رفت شام درست کرد. به بابا گفتم چه خبره
– هیچی دخترم این روزها سرم شلوغه. – چرا چه اتفاقی افتاده؟
– هیچی دخترم تو دانشگاه چطوری؟
احساس می کنم بابا چیزی را پنهان می کند. اما به خودم نیاوردم چون اگر لازم بود بابا به من می گفت.
– الان خبری نیست که دو ماه دیگه پایان ترم تموم میشه. باید دنبال کار بگردم
– باشه عزیزم تا اون موقع.
مامان – عباس چی میگی؟ – به جای رفتن به محل کار، به او بگویید که باید ازدواج کند.
-خانم من به دخترم اعتماد دارم.
مامان – آره وقتی اینو میگی این بچه باید اینجوری باشه همه رفتارش مردانه است.
– اگر جامعه ای پر از گرگ بتواند از خود دفاع کند، من راضی هستم
.
مامان- منم ازش راضی هستم ولی باید ازدواج کنه، آرزو دارم عروسیش رو ببینم.
عزیزم عجله نکن عروسی منو میبینی
ببینیم و تعریف کنیم.
مامان برای تهیه شام ​​به آشپزخانه رفت.
بابا ببین دخترم تو عاقل هستی اما باید بیشتر به آینده ات فکر کنی سارا چقدر طول میکشه تا
بری خونه؟
ما برای همیشه زندگی نمی کنیم.
_بابا این حرفا چیه؟ امیدوارم تو و مامان صد سال زنده باشی. من به کسی نیاز ندارم
ای دختر!!! تو از فردا خبر نداری، میخوام به تو فکر کنم، نباید
اینقدر به من، مامانت وابسته باشی، باید ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدهی.
_باشه اگه یه مورد خوب پیدا کنم فکر میکنم.
آفرین دخترم
آقا ماچاکریم عباس.
مامان بیا شام فردا کلاس ندارم، همه بیکارم. سارا پیش مادرشوهرش رفته بود
زنگ را میزنم اوه من هنوز در دسترس نیستم مامانم که صبح زود با مونس خانم به بازار رفته بود، مونس خانم
همسایه ما بود از 8 سال پیش که اومدیم اینجا و رامین با برادر مونس جون، رامین که
اومده خونه مونس جون دوست شده. . حواسم بهش نبود ولی کم کم ازش خوشم اومد. الان چند سالی هست که دوستش دارم
ولی نمی دونم چه حسی نسبت به من داره، از رفتارش معلوم نیست ولی این همه سال منتظر بودم.
می روم کمی استراحت کنم، دو سه تا برنامه دانشگاه را کامل می کنم. کار دیگری نداشتم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار می شوم. نمی دانم کدام است.
هنوز چشمام باز نشده بود دنبال گوشیم میگشتم بالاخره زیر تخت پیداش کردم. به صفحه نگاه می کنم، لیلا بود.
_بهتره برم یه چیزی بخورم ساعت 3 شده یه کوکی مونده از شب گرمش نکنم میخورم
بعد به لیلا اس ام اس دادم که نگرانم زنگ بزن کجا شما هستید؟ تلفن شما در دسترس نیست. بعد میخوابم
سلام میدونی چند بار زنگ زدم؟
همونطور که من بودم داد می زدم و جیغ می زدم. صدای گریه شنیدم
چی شده لیلا چرا گریه میکنی؟
_بیچاره شدیم سحر.!!!
_چی شد سکته کردم اینقدر گریه نکن بگو چی شده؟
سوگل خودکشی کرد.
_چی….
_چرا.
_نمی دونم صبح از بیمارستان خیلی قرص خوردم.
_کجا میری.
_مامان دیر اومدم باید برم خواهرشوهر لیلا رو ببرم بیمارستان.
– خدایا مرگ من چی شد؟
الان حالش چطوره؟
_معلوم نیست شکمش شسته شده یا نه
چرا این کار را کرد، بعید است.
_نمیدونم سعید داره دیوونه میشه. او هنوز بیهوش است. وای. اگر بیدار نشود سعید می میرد. میدونی چقدر
عاشق سوغلو، عمه، بنده خداست، از وقتی که فهمید من زیر سرما هستم. _نگران نباش من الان میام بیمارستان.
_نمیخواد بیاد. چی کار می خوای بکنی؟
اومدم به آدرس بیمارستان زنگ بزنم.
سریع لباس پوشیدم، مامان نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد.
– هیچی مامان، انگار مسموم شده بود. لیلا خیلی ناراحت بود. باید برم پیشش
_برو مادر مواظب من باش.
سوار تاکسی شدم و به سمت بیمارستان رفتم. با خودم گفتم: «چطور ممکن است یک نفر بخواهد خودکشی کند
کاری ارزش انجام دادن دارد، به نظر من آدم های ضعیف این کار را می کنند؟
من به بیمارستان خواهم رفت. لیلا روتوموهوتا را می بینم.
_سلام قیافه ات شبیه چینیه چون خیلی گریه کردی. چرا اینجوری شدی؟!
_نمیدونی سپیده وقتی سوغلو رو تو یه موقعیت دیدم داشتم دیوونه میشدم.
به من بگو چه اتفاقی افتاد.
_هیچی دیشب که رفتم خونه عمه سوگل یجوری رو دیدم. به او گفتم چه اتفاقی افتاده، او چیزی نگفت اما او
توجه نداشت او گفت که نمی خواهد شام بخورد. چیزی نگفتیم، گفتم شاید حوصله اش را نداشته باشد.
رفت سر کار خاله گفت برو به سوغلو زنگ بزن که امروز سر کلاسه من رفتم اتاقش و در زدم هر چی صداش کردم
نگفت جواب داد.در را باز کردم دیدمش روی تخت.اولش فکر کردم خوابه ولی وقتی حرکتش دادم دیدم تکون نمیخوره.
داشتم سکته میکردم خلاصه جیغ زدم و زنگ زدم به اورژانس بعد زنگ زدیم به سعید. بیچاره سعید الان داشت
شکمشو می شست و بیهوش بود.
الان چطوره؟
_عمه ای که سعید به زور فرستاد خونه سوغم دکتر گفت به موقع آوردیمش چند ساعت دیگه بیدار میشه.
– چرا دختر خال همچین کاری کرد؟
_آیا شخص می خواهد این کار را انجام دهد؟ آیا او معتاد است؟ هر چند وقت یکبار ناراحت می شود، اما به هر حال نباید این کار را می کرد. امشب چیکار میکنی
؟
امشب؟
سعید میاد
_سلام خانم سپیده. چرا زحمت کشیدی؟
سلام آقایون من کاری نکردم اومدم لیلا تنها نباش.
_دستت درد نکنه ولی بذار پیشت بمونم. خواهش میکنم تو راه میبرمت خونه
ممنون مزاحمتون نمیشم
_چه مزاحمتی. لیلا من میرم صبح زود میام تو کاری نداری.
_نه با خیال راحت برو.
_فعلا خداحافظ.
_خداحافظ لیلا منم میرم. کاری داری؟ من در هر زمان اینجا هستم.
_میرم پیشت ممنون خدا خیرت بده.
به سمت ماشین سعید می روم در عقب را باز می کنم و سوار می شوم، سعید چیزی نگفت و سوار شد، تومسیر ساکت بود،
خیلی ناراحت به نظر می رسید.
سپیده چقدر با سوگل صمیمی هستی؟
_چطور.
نمیدونی چرا اینکارو کرد
راستش من به اندازه لیلا با سوگل صمیمی نیستم اما تعجب می کنم که چرا این کار را کرد. اما من می فهمم.
_اگه چیزی فهمیدی لطفا بگو شاید بتونم کمکت کنم. بالاخره با هم دوست می شوید، شاید او به شما بگوید چه اتفاقی افتاده است.
تا خونه حرف نزدیم. ساعت 11 رسیدم خونه. بابا پشت در منتظر بود.
_معلوم نیست کجایی. چرا گوشیت جواب نمیده؟ مادرت نگران تو بود. گوشیمو از کیفم در میارم و
نگاهش میکنم. 10 تماس بی پاسخ داشتم.
به اتاق رفتم و ماجرای پشت صحنه خودکشی را گفتم، نمی خواستم مامانم درباره سوگل فکر بدی کند
. به اتاقم رفتم و خوابیدم. اما همیشه در این فکر بودم که چرا سوگول این کار را کرد.
تا صبح داشتم از کنجکاوی میمردم. او هم رفت.
صبح با صدای خروس همسایه از خواب بیدار شدم.
امروز ساعت 10 کلاس داشتم ولی نمی خواستم برم، همه حواسم به سوگل بود، به لیلازنگ زنگ زدم.
بادوبوک گوشی را برداشت.
سلام حال شما چطور؟
_هیچی سوگل بهتره 1 ساعت دیگه آزاد میشه سعید دنبالمون میاد.
سوکول چیزی نگفت.
_نه داره گریه میکنه فقط میگه من نمیخوام زنده بمونم چرا نجاتم دادی هیچی نمیگه شاید حرف بزنی
.
_اشتباه کرد دختر نفهمیدم گولش میزنم میام خونه عمه تو.
_ممنون خیلی خوبه که اینجام.
_من الان نمیرم؟
مامان کجایی؟ من می خواهم به سوگل بروم.
_دختر خونه رو روی سرت گذاشتی تو آشپزخونه من.
سلام مامان چایی بده دیر اومدم
_صبر کن چقد عجله داری برو آماده شو بعد بیا صبحونه بخور.
مامان من آماده است.
_اینجوری میخوای بری برو موهاتو براش کن. ابروهام مثل جنگله اینجوری
میخوای بری
_ بابا من نمیخوام برم عروسی. من ماسک مو نمیزنم من فقط موهایم را از جلو شانه می کنم. شما نمی توانید پشت آن را ببینید. ابروهای من
هم قرار است بیماران را ببینند. با آنها بهتر است. همدردی است. _دیدن مریض رفتن سر قبرش که نمیخوای بری
_ولش کن دیگه دیر شده.
_از دستت آخرشو میذاری دست من.
بهتر. تا آخر عمرت تنها نیستی.
_شاید میخوایم تنها باشیم کی رو ببینیم؟
ای مادر شیطون راستشو بگو
_لا الله….. بیا دختر.
کوچه خانه خاله لیلا پیاده می شوم. خانه آنها یک آپارتمان 4 واحدی بود. آپارتمان آنها در طبقه دوم بود.
سعید را دم درشان می بینم که از خانه بیرون می آید.
_ سلام سپیده خانم. خواهش میکنم باید برم داروی سوغلو بیارم. تو برو خونه لیلا.
_ممنونم ببخشید آقا سعید اول صبح مزاحمتون شدم.
_لطفا برو.
سعید، شوهر لیلا، مردی با چشمان سیاه، ابروها و پوست سفید است. او به طور کلی زیبا است، اما مهمتر از آن، او یک جنتلمن است.
به سمت آسانسور خراب می روم، از پله ها بالا می روم، در واحدشان را می زنم.
_سلام خانم.
_سلام زهرا خانوم من
ببخشید مزاحمتون شدم.
زهرا خانوم الان که چیزی نشده. خودتو ناراحت نکن
_بیا بشین مامان بسه دیروز یادم رفت الان به لیلا زنگ میزنم
.
کمپوت هایی را که خریده بودم به زهراخان دادم
– نه مادر این چه کاره است مادر چرا زحمت کشیدی.
_این امکان وجود ندارد. من میرم اتاق سوگل. حدود دو سال از ازدواجم با لیلا سوگل می گذرد. سوگل ترم 6 دانشگاه است. او
دختر بسیار خوبی است. نسخه زنانه سعید فقط یک دختر ناز و زیبا با ظاهری دخترانه است. در یک نگاه، هر کسی که
آن را می بیند، آن را دوست خواهد داشت.
_صاحب خانه مهمان نمی خواهد.
سحر بیا
سلام به اهل خانه.
سلام لیلا.
_من یک توپ هستم. چطور مریض هستی؟
سوگل با دیدن من گریه کرد.
_چرا گریه می کنی؟ میدونی من از زنای زر صفر خوشم نمیاد..
سوگل مدام گریه میکرد. دستانش را میگیرم
_. گریه کن عزیزم با گریه کاری نمیشه کرد بگو چی شده
سوگل همونطوری گریه میکرد. داشت گریه می کرد.
اگر دوباره گریه کنی، تو را می زنم.
من ناراضی بودم، سحر.
لیلا: از صبح که از خواب بیدار شده همین را می گوید.
ببین
هرچی شد نباید اینکارو میکردی بگو چی شده من کمکت میکنم حلش کنی
هیچکی نمیتونه کمکم کنه
_آدم کشتی هستی
مثل اره
اشک ریخت
هرچی چی شد قول میدم تا آخر با شما باشم
لیلا جون بگو سپیده مثل من دست و پا چلفتی نیست.
سوگل اول با شک به من نگاه کرد و بعد شروع کرد به صحبت کردن.
سوگل- این مربوط به 9 ماه پیش است. پسری در دانشگاه ما بود که همه دخترها او را دوست داشتند. من هم او را دوست داشتم.
یک شب که کلاسم تمام شد، منتظر اتوبوس بودم، نه اتوبوس، نه تاکسی. باران شدیدی می بارید
. داشتم از ترس میمردم خیابان خیلی خلوت بود. یک بار دیدم پژو ترمز جلوی من است. اولش
راه ندادم. رفتم جلو اما برگشت. ناگهان شیشه ماشین را پایین آورد و گفت: خانم احمدی بیا داخل و خیس شو.
با خودم گفتم چه کسی خانواده من را می شناسد؟ سرم را خم کردم و به ماشین نگاه کردم دیدم علی فلاح همان پسر است.
گفتم ببخشید مزاحمتون نمیشم.
_نه مشکل چیه تو سواری خیس شدی.
_ولی .
_نه ما هر دو دانشجو هستیم. من غریبه نیستم.
نمیدونستم چیکار کنم بالاخره سوارش شدم همین باعث شد با هم آشنا شویم. سپس چند بار دیگر مرا سوار کرد و من پذیرفتم
. بعد از مدتی گفت که از من خوشش می آید و می خواهد بیشتر با من آشنا شود. نمیدونستم چیکار کنم من هم او را دوست داشتم. او
زیبا و خوش تیپ بود. بالاخره قبول کردم. من با او دوست شدم. اولش خیلی قشنگ بود من
در Esmona بودم. اما یک روز در دانشگاه به من گفت که دوست من است. طرف دختر بعد از رسیدن به هدفش با بدختارا دوست می شود
آنها را رها می کنم اما با خودم گفتم از حسادت اینها را می گویند. من به حرف آنها توجه نکردم. تقریبا هر روز با هم بیرون می رفتیم.
اما 2 ماه پیش به من گفت که عاشق من شده و می خواهد با من ازدواج کند. داشتم از خوشحالی میمردم چون
عاشقش شده بودم.
فردای آن روز زنگ زد و گفت: مادرش مریض است، مسافرت نمی روند، خواست به ملاقاتش بروم. آدرس گرفتم
و رفتم سراغشون.
آژانس یک آپارتمان نگه داشت. با خودم گفتم پدر علی فرش فروش است، چرا در آپارتمان زندگی می کنند، اما
بعد به من گفتم چرا آن را دوست دارند؟
بعد رفتم داخل و از نگهبان پرسیدم خانه آقای فلاح کجاست؟ گفت فلاح خانم را نداریم. آدرس رو نگاه کردم دیدم
اینجا بود به علی زنگ زدم و گفتم نگهبان می گوید فلاح نداریم. گفت این نگهبان تازه اومده و هنوز خانواده اش هست
_علی تو خوب هستی من آنقدر بد نیستم که گفتی بیا.
_دیدمت حالم بهتر شد خانوم.
خانواده های ساکنان را نمی شناسد. بیا طبقه 10، واحد دو. نگهبان با یکی صحبت می کرد، من به طبقه دهم رفتم
دیدم علی در را باز کرد. خانه ای 150 متری بود. اما مبلمان نو بود، از علی پرسیدم چرا مبلمان اینقدر نو است؟ گفت عزیزم تازه رسیدیم اینجا. بابا داره خونه ما رو تعمیر میکنه ما الان اینجا هستیم.
بیا اینجا با من بشین چرا پالتوتو در نمیاری؟
مدتی مجرد بودم. هیچوقت با یه پسر تنها نبودم اما آنقدر عصبانی بود که کتم را در آوردم.
یک تی شرت کوتاه قرمز استین با شلوار جین پوشیدم .
علی یه جورایی به من نگاه می کرد.
چی شده چرا اینطوری نگاه میکنی
_نه عزیزم چیزی نیست. من برم چای بیارم
بعد پسری آمد و جلوی من نشست. دستش را به صورتم کشید و گفت عزیزم چه نرمی داری.
بعد ازدواج می کنند. دوستت دارم. من برای همه چیز آماده ام. تو نمیخوای منو تنها بذاری دوستت دارم.
_علی منظورمون نبود منم دوستت دارم ولی درست نیست.
ببین سوگول، مامان من دختر پولداریه که باباش با بابام دوسته ولی من تورو دوست دارم. شما این را درک می کنید
_نکن علی مریض نیستی؟ من برم برات سوپ درست کنم
_ نمیخواد ببینمت، بهتر شدم.
گیج شده بودم و نمی دانستم چه کار کنم. بلند شدم کت موم را برداشتم که بروم. علی دستم را گرفت.
کجا میری؟ چرا ناراحتی عزیزم دوستت دارم. چرا برعکس است؟ الان تو این دوران همه با هم رابطه دارن و
اگه با هم باشیم مامان نمیتونن حرف بزنن. دوستت دارم، بدون تو نمی توانم زندگی کنم. من بدون تو میمیرم.
_میترسم داداش. من هم تو را دوست دارم اما برادرم اگر بفهمد مرا خواهد کشت.
_قرار نیست کسی چیزی بدونه فقط اگه مامانم مخالف ازدواجمون باشه اینجوری زورشون میدم.
به من اعتماد نداری؟
بعد دستمو برد سمت اتاق خواب.
بعد از مدتی رفتارش کم کم عوض شد یا گوشیش را خاموش می کرد یا هر وقت جواب می داد می گفت کار دارم.
وقت ندارم بعدا بهت زنگ میزنم
همه چیز به یکباره اتفاق افتاد. بعد از آن برای من خیلی صادق بود، اما تمام مدت گریه می کردم.
به عنوان یک زن، فرقی نمی‌کند که الان این اتفاق بیفتد یا چند ماه دیگر. چقدر زمان گذشت.
تو چی دیوونه ای دروغ میگی
دکتر گفت با بارداریم دارم دیوونه میشم. نمیدونستم
چیکار کنم
_رفتم تو همون آدرس نگهبان بازم گفت ما اینجوری اینجا نداریم. گفتم طبقه 10 واحد 2 مال کیه؟ گفت مال
یک خانواده است
.
همه جاهایی را که می شناختم سر زدم و بالاخره یکی از دوستانش گفت ساعت 6 به کافی شاپ نزدیک دانشگاه می رود.
رفتم منتظرش شدم.
بالاخره به دیدن من آمد و گفت اینجا چه کار می کنی؟
اومدم باهات حرف بزنم چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
حتما سرم شلوغه پس جواب نمیدم
علی من باردارم
چون مجبورم میکنی باهات ازدواج کنم
_اگه قراره ازدواج نکنیم چی میگی؟
چرا باید دروغ بگویم؟
که نمی خواهید پزشکتان متوجه شود.
بهت قول دادم ؟!!!!
خودت گفتی من را برای ازدواج می خواهی، خودت گفتی اگر این اتفاق بیفتد مادرت راضی می شود.
_چیه حالا……. مامانم راضی نمیشه!!!
_پس چیکار کنم تکلیف این بچه چی میشه؟
_اینقدر بچه نباش، بچه من رو از کجا میشناسی؟
_چی میگی پس بچه کیه؟ من جز تو با کسی نبودم _نمیدونم…تو میخواستی قبول نکنی ولی من مجبورت کردم نپذیری
.
اون موقع باید به این چیزا فکر میکردی.
انگار عاقل شدی
تو خیلی ترسو هستی، چطور تونستی با من این کار رو کنی؟
چی میگی من نمیتونم
_پس هر غلطی دوست داری بکن. اگه نظرت عوض شد آدرس دکتر رو بگو. اینقدر به من زنگ نزن نمیدونستم چیکار کنم
تمام شب تا صبح به آن فکر می کردم . تصمیم گرفتم بچه دار بشم با علی س تماس گرفتم
آدرس دکتر رو برام بفرست به شرط اینکه با من بیاد.
فرداش اومد تو خیابون دنبالم.
_اینقدر مغرور نباش من بهت اجازه ندادم راضی بودی حالا خفه شو حوصله ندارم.
دکتر من فقط گریه کردم بعد از دکتر حالم خیلی بد شد. من در حال مرگ بودم. من به همین راحتی مو عزیزم را کشتم.
_دیگه زنگ نزن هفته دیگه نامزد میکنم.
به همین راحتی مرا زمین گذاشت و رفت… دیگر طاقت نداشتم، دلم می خواست بمیرم. لیلا،
نمی خواستی من بمیرم؟
– میرم پیشت، خودتو عذاب نده، این چیه؟
_اگه برادرش بفهمه در میزنه.
قرار نیست کسی چیزی بفهمد.
_چی میگی سحر من دیگه دختر نیستم بالاخره همه میفهمن تازه چیه.
_نگران نباش من خودم همه چی رو درست میکنم حساب اون عوضی رو تسویه میکنم که ندونه از کجا آوردی
فقط آدرس همه جاهایی را که رفتی و آدرس خانه دکتر وان را به من بده.
میخوای چیکار کنی؟
_لازم نیست کاری بکنی فقط کاری که گفتم انجام بده. کار احمقانه ای نکن برای پیشنهاد تا پایان هفته صبر کنید. لیلا_میخوای چیکار کنی دیوونه بازی نکن.
از من بخواه برای ازدواج با او کاری انجام دهم. فعلا خداحافظ من خیلی کار دارم. آدرس ها رو برام اس ام اس
کن
زهرا نگران نباش من میرم فعلا خداحافظ.
_خداحافظ دختر م به مامان سلام برسون.
اول باید برم پیش رضا.
الاسلام رضا من با تو کار خوبی دارم. بیا پارک تو خیابون
_باشه آبجی من اینجام.
رضا همسایه همسایه من است. چند بار تا حالا کمکش کردم، اولین بار با دوست دخترش در خیابان بود
که مادرش را دید. مادرش سرگرد رضا نیز تازه سربازی را ترک کرده است. او 19 سال دارد. خلاصه تو خیابون منو دید گفت آبجی کمکم کن
مینا رو ببرم تو خونت. مادرم را ندیده، می دانید که به این چیزها حساس است.
پسر میدونی مامانت حساسه دوست دختر داری. باشه من بهت کمک میکنم ولی نذار دیگه تکرار بشه.
من عاشق آبجی هستم.
_برو عزیزم دهنت بوی شیر میده. این کار را نکن، پایانی ندارد.
_اتفاقا حالا بگیر کنیزم الان میفهمه.
از آن به بعد با هم دوست شدیم. مینا هم مثل اسمش ناز است، دختر خوبی است، اما جوان است، گفتم نسازند
اشتباهات، من خودم آنها را می کشم. رضا هم پسر خوبی است، مراقب رفتارش است. از آن روز،
چند بار دیگر به آنها کمک کردم. گرفتار آنها نشوید
رضا را از دور می بینم، روی نیمکت پارک نشسته بود.
_سلام. چطوری.
سلام آبجی. چطور هستید؟
رضا من چند تا کار با تو دارم.
به آبجی بگو من آماده ام.
_چند ساعت باید لباس مادرت رو برام بیاری؟ البته خودت باید با لباس نظامی بیای. _مامان فردا صبح نیست. اون میخواد منو ببره بیرون من می توانم لباس را تا 4 ساعت دیگر بیاورم.
_پس بذار مینا رو بیارم.
فردا ساعت 10 صبح منتظرم باش
_فقط آبجی خطرناک نیست. برو نترس کسی با تو کاری نداره
ساعت 13 بریم فردا آماده باش؟
سوگول آدرس را فرستاده بود. منتظر فردا بودم من همیشه از مردانی که برای نیازهایشان زنا می‌خوانند متنفرم.
صبر کن علی فلاح فکر کردی زرنگ تر از من نیستی سر سفره عقد می نشینمت.
رضا صبح به من سیلی زد.
_آبجی بیا دم در، لباس ها را آوردم.
_باشه من اینجام صبر کن ببینم مامانم نیست الان میام.
رفتم ببینم مامان در خانه چطور است. یواشکی به سمت در رفتم.
لباس ها را بده و برو تو کوچه.
رضا رفت. به مادرم زنگ زدم.
_مامان من میخوام برم بیرون کاری نداری؟
_نه عزیزم میای ناهار؟
_نه مامان بیرون یه چیزی میخورم.
-لباسم میپوشم آخه چادر چقدر کوتاهه آخ چقدر بلنده.
من چادری را که مامان از کربلا آورده، سرم کرده ام.
آرام آرام از پله ها پایین می روم که مادرم مرا نبیند. سریع کفش هایم را می پوشم و
از خانه بیرون می روم. . وای من به این فکر کرده بودم با وانت من ممکن نیست. رضا در کوچه منتظر بود.
آبجی چی شد؟
ما ماشین نداریم چیکار کنیم؟
_واستا حالا از دوستم می پرسم شاید ماشینش را به ما بدهد.
زود باش تا کسی نیاد بالاخره رضا ماشین دوستش را می گیرد. پژو داغ بود ولی از هیچی بهتر بود. به همه آدرس ها می رویم.
نگهبان ساختمان من همه صداهاشون رو ضبط میکنم چون لباس سربازی بودم
. داشتم دوربین مداربسته اداره را می گرفتم. از پله ها بالا می روم. اولین،
پرده گرفتم تا مدرکم دیده نشود. منشی در سالن نشسته بود. داشت ناخن هایش را سوهان می کرد.
ضبط صوت را که مانتوم تهیه کرده بود روشن کردم. من دارم جلو میرم
_ببخشید یه وقت میخواستم.
_برای چی.
_سقط جنین
_خانم ما کار غیرقانونی نمیکنیم برو پول کارتتو بده.
_تورو خدا هرچقدر بخوای بهت پول میدم اگه فامیلم بفهمن بدبختم.
دنبال چه خانمی می گردی؟
5 میلیون میدم لطفا
گفتم برو
با چهره ای غمگین به سمت در می روم. میدونستم وسوسه اش کردم
_ نمیتونم بفهمم دکتر میخواد اخراجم کنه.
_وایستا خانوم ببینم چیکار میکنم ولی اول پولشو میگیرم.
_باشه سقط کردی.
_ام‌اس. دکتر خیلی سرش شلوغه ولی امروز کارت رو باز میکنم.
رفتم جلوی چادرم و چادرم را عقب انداختم. چشمش به لباس نیروی انتظامی افتاد. داشت غش می کرد. چشمانش به
اندازه توپ تنیس گشاد بود. صورتش عرق کرده بود.
لیست بیماران کجاست؟
_ببخشید اشتباه کردم من اینجا فقط منشی هستم.
_این در دفتر مشخص می شود. جعفری بیا ببر.
رضا اومد پیشت.
-تورو خانم مجبورم 3تا بچه دارم بی سرپرست میمونن.
وقتی بچه های مردم را می کشتید فکر نمی کردید.
_من اشتباه میکردم.
_به یک شرط این دفعه ولت میکنم.
چه شرطی
_لطفا یک کپی از دوربین های مداربسته 4 ماه پیش به من بدهید.
اخراج یا زندانی شدن بدتر است. آیا می دانید جرم سقط جنین چیست؟ حداقل 9 سال زندان. هر چی گفتی ثبت شد
من می توانم آن را به عنوان مدرک در دادگاه نشان دهم.
خلاصه ترفند باهر بود، کپی فیلم ها را از او می گیرم و بعد می ترسم که اگر دوباره بخواهد این کار را انجام دهد،
دوباره سراغش می روم.
آبجی خیلی فیلم می دیدم
.
_بابا نمیترسه پلیس بالای سرش زنگ بزنه و ما هم بریم.
_شما کی هستید؟ در واقع او به خاطر این همه کار زندانی است.
من چه می دانم؟ همینطوری گفتم
حالا کجا برویم؟
به بازار فرش بروید.
برای چی هست؟
_ برو کارت نباش.
به بازار فرش رسیدیم.
_همین مرد یه گوشه ایستاد تا من بیام.
باشه آبجی مواظب خودت باش مطمئنی من نمیام؟
_نه برو…لازم نیست بیای اینجا. باید حجره حاج فلاح را پیدا می کردم. چادرم را جمع کردم. هیچ کس متوجه لباس های من نمی شود.
_ببخشید حجره حاج فلاح کجاست؟
در پایین بازار سمت چپ.
_وای با تشکر از شما.
بالاخره پیداش میکنم مغازه بزرگی بود از کنار پله ها می رود. فکر کنم دفترشان در طبقه بالا بود.
داشتم داخل رو نگاه میکردم که یکی بهم زد.
_ببخشید حاج خانم چیزی خواستی؟
پسری قد بلند 34-35 ساله با ریش مثل بسیجی ها، نماز آبکش از اینجا آمد.
_بله با حاج آقا کار می کنم.
یه جوری به من نگاه می کرد،
من از نگاهش خوشم نمی آمد.
من سرگرد طاهری هستم.
یکبار جا افتاد
تمام این قبیله چادرم را عوض کردم و آن را شل کردم تا درجه ام را ببیند.
یک بوم ساختم و به او نشان دادم.
فقط امیدوار بودم که نفهمد ساختگی است.
_بله آقا چجوری کمکتون کنم؟
_گفتم با خود حاج آقا کار دارم.
حاجی رفته نماز بخواند الان برمی گردد.
پدرش اول نماز می خواند، بعد پسرانش هر غلطی دوست دارند انجام می دهند.
باشه صبر میکنم
_اگه درست نیست لطفا برید مطب تا حاجی بیاد.
_نه مزاحمتون نمیشم، اینجا خوبه._ درست نیست، مردم میبینن که ناجور فکر میکنن.
آنها فکر می کنند پلیس آمده است، چه خبر از افرادی که می شناسید، آنها خیلی فضول هستند.
بله براتون معلوم نیست این کیا رو بدبخت کرده رنگش پریده و ابروهاش هم به فکر افتاده.
باشه، پس در دفتر منتظر می مانم.
دارم از بالا نگاه میکنم داره میره سمت گوشی نمیدونم به کی زنگ میزنه دعا میکردم به علی زنگ نزنه. نیم ساعت گذشت.
پیرمردی حدود 65 ساله را دیدم که از پله ها بالا می آید.
_سلام دخترم.
سلام حاج آقا.
ممنون، کاری داشتی
_بله سرگرد طاهری هستم.
چه کمکی میتونم بگیرم دخترم؟
_ببین حاج آقا من پلیس اینجا نیومدم نمیخوام کاری کنم که به جاهای باریک برسه.
اینجا فقط برای اطلاع شما
میدونم ابروهای مردم چیزی نیست که به راحتی پاک بشه مخصوصا شما که به نظر من آدم محترمی هستید.
معلوم بود حرف های من تاثیر گذاشته چون چهره اش عوض شد.
می توانید به موضوع اصلی بروید.
_آره چند روز پیش مامانم سکته قلبی کرد. بردمش بیمارستان هم اتاقی مادرم دختری بود که
خودکشی کرده بود. او ابتدا با کسی صحبت نمی کرد، اما بعد که اصرار کردم، تمام ماجرا را تعریف کرد.
بعد از
تماشای فیلم دستش را روی قلبش می گذارد و دانه های عرق روی پیشانی اش می نشیند. گیج شده بودم، نمی خواستم
برایش اتفاقی بیفتد.
رضا منتظرم بود.
_چیزی شده حالت خوبه؟ به پسرت زنگ میزنم
_نه نمیخواد خدایا چه گناهی کردم که همچین پسری به من دادی من یک عمر با عزت زندگی کردم.
این جواب او بود. ببین الان که اتفاقی نیفتاده دخترم خوبه. او نمی داند که من اینجا هستم. من فقط
از روی دوستی اومدم اینجا وگرنه دختری که دیدم خیلی ترسیده بود پسرت به برادرش بگه خودکشی کرد.
_پسرم اشتباه کرد شهر هرته دوست داره اشتباه کنه؟ بعد بگو چی
خدا را شکر پدرش مرد خوبی بود، مثل پسرش فاحشه نبود.
با اجازه من رفتم خداحافظ.
ممنون دخترم، امثال تو کمیاب هستند. متشکرم.
از پله ها پایین می آیم، پسر حاجی دم در بود.
لطفا مواظب پدرت باش، حالش خوب نیست. خداحافظ.
از مغازه اومدم بیرون و به بازار اول رسیدم
آیا من جیمز باند هستم؟
وای کارتون از جیمز باند بهتره
_آبجی داشتم نگران میشدم گفتم حتما تا حالا چند نفر رو کشته بودی.
همکار شما چه کار کرد؟
_باشه برو دیر میشه الان مامانت دنبال لباسش میگرده.
_میخوام از تخت مامانم برم بیرون ولی الان نمیاد.
رفتم خونه دوش گرفتم روی تخت دراز کشیدم منتظر بودم ببینم چی میشه و پریدم که گوشیم زنگ خورد
.
سلام من میدونم از صبح کجا بودی برای رضایت علی چه کردی؟
_ قرار بود برم پیش اون نافله؟
پس تو چکار کردی؟
زیاد نگران نباش فقط صبر کن
_جون لیلا بگو چیکار کردی که آدمو نکشتی.
_بابا من آدم بدی هستم؟ همه همین را می گویند. _دیگه کی بهت گفته؟
رضا کیه
می گوید: «بله، مادر است.
؟
_همکار من .
_لیلا بعدا همه چی رو بهت میگم خیلی خسته ام مواظب سوگل باش ایشا..همه چی درست میشه.
_باشه خداحافظ.
با احساس چیزی از خواب بیدار شدم. سارا مرا هل می داد.
پاشو تا کی میخوابی؟ من تعجب می کنم که چگونه می توانید اینقدر بخوابید. پاشو شام بخور
باشه من خیلی قرمزم
رفتم پایین بابا داشت تلویزیون نگاه می کرد.
_سلام پدر .
سلام دختر… خوبی بابا؟
-بله بابا من خوبم.
سارا راسی سپیده فهمیدی برای برادر آقا مونس خانم دنبال زن می گردند؟
امروز مونس میگفت میخواد با رامین ازدواج کنه مثل اینکه مامانش میخواد دختر خواهرشو برای رامین بگیره
اما رامین گفت که او را نمی خواهد. مونس گفت: از او سپیده را خواستگاری کردم. رامین چیزی نگفت انگار
بی میل نیست. حالا قراره با مامانش حرف بزنه شاید تا آخر هفته میخواست طعم دهن و بدن ما رو بیان کنه. من هم گفتم
به سپیده بگویم.
آخه مامان موافقی کی بهتر از رامین خوشگله که مهندس منه کی خونواده کی خوبه مامان کیه
من بیدارم. من الان آماده ام.
سپیده بهترین حالت است.
دختر زشت حالا فکر می کنند ما سحر را رها کرده ایم.
بابا این چه حرفیه که سارا سپیده بهترینه من از این بهترم میره خواستگاری. تمام مدتی که حرف می زدند من مثل مجسمه بودم، باورم نمی شد رامین می خواهد بیاید پیشنهادم شود. مردی
که در تمام این سالها در قلبم نگه داشته بودم یعنی ممکن بود. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم.
نظرت چیه مامان اگه زنگ بزنم چی بگم؟
نمیدونم چی فکر میکنی خوبه
میرم پیش دخترم که میخواد عروس بشه.
شب خوابم نمی برد مدام خودم را در لباس عروس می دیدم اما لباس داماد بودم.
_دختر پاشو صبح شد میخوای بری خونه خودم تا ظهر کلاس نداری؟
در راه دانشگاه مدام به رامین فکر می کنم که چقدر دوستش دارم، چگونه با او روبرو خواهم شد.
سر کلاس می روم و در جای همیشگی خود می نشینم.
پرنیا راستی سپیده فهمیدهی علیپور از یکی از بچه های معماری خواستگاری کرد و دختر قبول کرد.
نه، نمی دانستم.
می گویند دختر من خیلی پولدار و زیباست.
باشد که رویاهای ما شاد باشد.
(مردی که پولش را رها نکرده، بگذار دو روز بگذرد و بعد به خواستگاری یکی دیگر برود، مثلاً می خواست حرفش را ثابت کند).
امروز کلاسم شلوغ بود، پایان ترم نزدیک بود، همه کلاس ها جبران کرده بودند، نمی دانم چرا
از اول به همه چیز فکر نمی کنند تا شاگردان را رها نکنند. پایان ترم حتی برای ناهار هم وقت نداشتم. ساعت 6 بود کلاسم تموم شد
. گوشیم را درآوردم تا ببینم صبح چه خبر است. وقت نکردم چک کنم
_وای چقدر تماس از خونه چند تا از سارا و 15 تا از لیلا. اول زنگ زدم خونه
درود بر شما
سلام من میدونم کجایی میدونی مامان چند بار بهت زنگ زد وقتی نمیخوای جواب بدی چرا گوشی رو برمیداری
؟
_خیلی خب بذار نفست بالا بیاد. یه مدت داری حرف میزنی کلاسم فشرده بود وقت جواب دادن به تلفنم را نداشتم.
خانم مونس زنگ زد و گفت که پنج شنبه قرار است. سارا همینجوری حرف میزد دیگر چیزی نمی شنیدم. بازم استرس گرفتم کف دستم عرق کرده بود و نمی توانستم
گوشی را خوب نگه دارم.
بهت میگم کجایی؟ باید بریم خرید لباس
_هان حواسم همین جاست. داشتم گوش میدادم
داری میای؟
سارا گوشی رو قطع میکنه. از استرس نمی توانستم خوب نفس بکشم. ای سارا تو از قلب من چی میدونی؟ نمیدونی
چی شده
_جایی که.
چقدر گیج شده ایم که بریم لباس بخریم؟
باشه حالا بذار بیام خونه حرف بزنیم
_خیلی خب چقدر بی مزه. از صبح شنیدم که دارم بال می زنم. تو اون موقع خیلی راحت هستی فعلا خدانگهدار.
خدایا…
سلام سلام.
میدونی که سالها منتظرتم اما خصوصیات اخلاقی من این است که خودم را به هیچکس نشان نمی دهم، شاید به دلیل غرور بیش از حدم
که نمی گذارم کسی متوجه ظاهرم شود.
به حمام می روم و به صورتم آب می پاشم. فکر می کنم از شدت هیجان صورتم قرمز شده است. چه خوب که لیلا
امروز نیومد وگرنه میفهمی تو دلم چیه. وای لیلا باید بهش زنگ بزنم
سلام ای مرگ سلام درد میدونم کجایی از ظهر با شماره شما تماس گرفتم.
_اول سلام دوما گوشیم سایلنت بود سوم اینکه چرا امروز همه بداخلاق میکنن گوشی رو میگیرن بهم شلیک میکنن
.
کاملا درست می گویند. ولش کن دختر، کار بزرگی کردی.
نمی دانی بعد از ظهر چه خبر است.
_یه زن بعدازظهر زنگ زد. او گفت که من را برای یک هدف خوب مزاحم خواهد کرد. خاله من خونه نبود. او در اتاق خوابیده بود. گفتم
: با کی کار می کنی؟ گفت:
خانه آقای احمدی نیست؟ حرف زدن بلد نبودم خلاصه با هزار بدبختی باهاش ​​حرف زدم
_حالا نمیخوای دعوا کنی من کاری نکردم.
_کاری نکردی توهم ما رو از این وضعیت نجات دادی سوگل گفت حتما فردا تو هستی.
. قرار شد فردا پیشنهاد بدم. وقتی سوگول متوجه شد در حال غش کردن بود. نمیدونی چقدر گریه کرد
بهش قرص دادم و خوابوندمش. او می خواست بیاید و از شما برای خون شما تشکر کند. هر چی گفتم
راضی نشد. او راضی نبود. بالاخره خاله او را راضی نکرد.
_وای الان حس میکنم آدم عنکبوتی هستم. فردا هم نمیتونم بیام چون با سرابرم میخوام برم خرید
یه خواستگار میاد پیشم. بعد تا ازدواج سوگل نمیتونم برم اونجا. حالا بعدا بهت میگم
راست میگی الان خواستگار کیه؟
_رامین.
شوخی میکنی؟
_پنجشنبه قرار نیست.
_وای خیلی خوشحالم برات سپیده. خدا کمکت رو به سوگلو زود جواب داد ایشا…خوشحال باش بعد 2تا عروسی داریم
.
_چی میگی هنوز چیزی مشخص نیست. مامان رامین به نظر خیلی خوشحال نیست.
_میخواستم بگم رفتم با یه نفر توبه تر و زیباتر ازدواج کردم. حالا در خانه پدرت بمان تا پوسیده شوی. داشت اعصابمو خورد میکرد
– از کجا میخواد همچین دختر خوبی پیدا کنه؟
_حالا اینقدر اذیتم نکن پول موبایلم زیاد شده.
_باشه خداحافظ فردا بهت زنگ میزنم و گزارش خواستگاری رو بهت میدم.
داشتم از خوشحالی میمردم با دیدن خیابون علیپور میخواستم تند برم که منو نبینه ولی انگار منتظرم بود نمیخواستم
خوشی روزمو خراب کنه تندتر به راهم ادامه دادم .
_ام‌اس. راد صبر کن
اومد نزدیکم با عصبانیت برگشتم سمتش.
_مامان من هنوز عروس نشدم.
_چرا مثل اون موقع از من دست نمیکشی؟
_اول اینکه پوسیدگی من به تو ربطی نداره بعدش اینقدر بدجنسی که میخوای
یکی دیگه رو بدبخت کنی بخاطر لجبازی با من.
_کی گفته من دارم بازی میکنم؟ فکر کردی کی هستی؟ من او را دوست دارم، اما تو حسودی می کنی.
_آها! حتما دو روزه عاشقش شدی.
_اگه دوباره اذیتم کنی همون خطی که روی ماشینت کشیدم رو صورتت میکشم.
اوه چه خانم خشن من به شما علاقه دارم. اگر نظرت عوض شد به من خبر بده
_ برو عوضی ها.
دیگه بهش جا ندادم سوار ماشین اول میشم برم خونه.
_ سلام مردم
سلام عروس.
_مامان میشی که خواستگار بیاد یعنی تموم شد. ما به عنوان مادر با هم غریبه نیستیم.
سحر، تو هنوز آماده نیستی.
فرداش با سارا میرم خرید، کت و شلوار شیری میخرم. با یک جفت کفش تخت سفید رامین
از من خیلی بلندتر نیست، شاید 7 یا 8 سانتی متر.
شب لیلا با من تماس گرفت و گفت همه چیز خوب پیش رفت و فردا بعدازظهر بروند آزمایش و ازدواج کنند. هر چه
سعید گفت خوب است، بعداً حاج آقا گفت این دو زوج همدیگر را می خواهند، دیگر صبر کردن درست نیست
. فکر می کردم حاجی خوش اخلاق است و هر چه سعید می گوید قبول می کند. سوغلوم
داشت از خوشحالی می مرد. گفت اگر تا آخر عمر از سپیده تشکر کنم باز هم کم است.
من برای سوگول خیلی خوشحال شدم، او شایسته بهترین زندگی بود.
بالاخره روز خواستگاری فرا رسید، من خیلی گیج بودم، همه وسایلم را گم کردم.
_مامان من کفش ندارم. تو ندیدی
_چقدر گیج شده دختر. یه ساعت دیگه میبینمت سارا _هنوز آرایش نکردی. بیا بذار آرایشتو انجام بدم
عکس
_لازم نیست منو شبیه دلقک کنی برو پیش کامی جون چون عادت داره مدام باهاش ​​معاشرت کنه.
درک اینکه من می خواهم به شما کمک کنم بسیار بی ادب است.
روی صورتم کرم می زنم و خط چشم می کشم، اما چشمانم مثل هم هستند
.
لباسامو با رژ لب صورتی کمرنگ میپوشم و گونه هایم رژگونه میزنم، به خودم عطر میزنم، موهایم را پس میزنم، گیره سفید میزنم
، نمیخواهم موهایم دور سرم باشد.
سارا: برو یه کاری کن نمیدونی حاج خانم حساسه.
_نمیخوام اینجوری بشم نمیخوام تظاهر به چیزی کنم. چون حاج خانم دوست ندارد، من باید روسری بپوشم
و آن طور که هستم به من بگویند.
بابا_ سارا چیکار میکنی بابا بذار راحت باشه سپیده میخواد باهاشون زندگی کنه.
_نمیدونم همه چی خراب میشه.
بابا
– نه، سپیده عاقله، میدونه چیکار کنه.
زنگ که به صدا درآمد، همه پراکنده شدیم، به آشپزخانه رفتم.
هر وقت بهت زنگ زدم چای بیار مادر.
از کنار در آشپزخانه دیدمشان. اول حاج آقا بعد حاج خانم بعد مونس و بعد رامین. رامین
یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود، چشمان آبی اش زیباتر از همیشه بود. با آن صورت سفید،
لب های کوچک و دماغی شبیه شاهزاده ها، قلبم در دهانم بود. کف دستم عرق کرده بود. همه نشسته بودند. به خاطر
استرس چند بار استکان چای رو عوض کردم یا کمرنگ بود یا پر رنگ.
_مامان بهت زنگ نمیزنه؟ چرا چای نمی آوری؟
خودم می ریزمش.
وقتی سارا چایی ریخت، به اتاق نشیمن رفتم.
_سلام. وقتی حاج خانم من را دید، انگار برق گرفته بود. انتظار نداشت من اینطوری پیش آنها بروم.
همانطور که می دانید رامین، مهندس عمران، در یک شرکت کار می کند و خانه اش در طبقه بالای مادر اینا است.
اول خودم را به حاج آقا معرفی کردم، بعد به حاج خانم، وقتی به رامین رسیدم دستم می لرزید (صبح شده، آرام باش، چیزی نیست، آرام باش
). در حال
نوشیدن چای سرش پایین بود. با صدای حاج خانم به خودم آمدم.
مثل اینکه سپیده خانم دلش نمی خواهد.
_متاسف .
_سارا یه سینی چای ازم گرفت و برد تو آشپزخونه. از خودم متنفر بودم چون خیلی خجالت کشیدم. رفتم رومبل و
نشستم
خانم خانم._ بریم سر اصل مطلب. راستش میدونی رامین چه جور آدمیه پس نیازی به معرفی نیست.
حاج خانم- راست میگی مونس همه میدونن پسرم بخاطر همه دخترای فامیل همه چی تموم شده
درآمدم بد نیست کافیه راحت زندگی کنم.
با یکدیگر صحبت کنید
میخوان رامین خواستگارشون بشه هم خوش تیپ هم نجیب نمیدونم چی شد این پسر دخترت رو انتخاب کرد
. دختران اکنون هزاران ترفند را می دانند تا پسرها را از سر راه بردارند.
مونس_مامان!
_چیه دختر من دروغ میگم؟
داشتم دیوونه میشدم از حرفای حاج خانم، انقدر ناخنمو تو موهام فرو کرده بودم که کف دستم
میسوخت. چطور جرات کرد این را در مورد من بگوید، من هرگز کار اشتباهی انجام نداده ام
مونس خانم نبود الان از خونه بیرونشون میکردم.
بابا-حاج خانم من دخترم را طوری حمل کردم که هیچ وقت گمراه نشه مخصوصا سحر.
مونس خانم – آقا راد ناراحت نباش مامان منظوری نداشت. حالا اگر این دو نفر را رها کنید، من
با شما صحبت خواهم کرد. بابا من حرفی ندارم سپیده جان آقا رامین را به اتاقت راهنمایی کن.
بیچاره خانم مونس مخفیانه از مادرش بخاطر حرف هایش عذرخواهی می کرد.
بلند شدم و رامین دنبالم اومد. رفتم روی تخت نشستم و رامین هم روی صندلی میز نشست.
هنوز از حرف های مادرش عصبی بودم.
ببخشید نمیخوای چیزی بگی
_چی بگم .
_ببین من وقتی مونس ازت خواستگاری کرد کم و بیش میشناسمت. دیدم که هستی
بهترین چیز برای من در شرایط من
_ببخشید کدوم موقعیت؟
_راستش نمی دونم تو شرایط فعلی هستی یا نه. مادرم می خواهد دختر خاله ام را برای من بیاورد که این حرف ها را زد چون
می خواست این مراسم را به هم بزند چون برای انجام کاری آمده
باید جواب منفی بدهد.
. بدون توجه به شرایطم با من بپذیر و با من ازدواج کن
. مادرم نمی تواند کار کند.
یعنی نباید چیزی در مورد بی احترامی مادرت به من بگم.
_خواهش می کنم چاره ای ندارم بعد از ازدواج مادرم را راضی می کنم که مستقل زندگی کند.
نفهمیدم چی میگه، میخواست از دست مادرش فرار کنم، مثل پرنده توی قفس گیر کرده بود
.
او من را نمی خواست. او اصلاً مرا ندیده بود. هوای اتاق داشت خفه ام می کرد. چند بار کف دستم را به روتختی مالیدم
شاید از نگرانی ام کاسته شود. چگونه می توانستم او را در تمام این سال ها دوست داشته باشم؟ دلم داشت می سوخت. می خواستم
از اتاق فرار کنم. سعی می کردم خودم را کنترل کنم.
ببخشید نمیتونم قبول کنم
صدام کمی می لرزید. بلند شد و همینطور که داشتم به سمت در می رفتم، استین لباسم را گرفت.
_لطفا. من از خانواده عمه ام متنفرم
ابی می لرزه، همون ابی که یه روز عاشقش شدم. چقدر از ابی متنفرم چقدر از خودم متنفرم
احمق، من او را دوست داشتم. می خواست فرار کنم. شرط می بندم که او نمی دانست من چه شکلی هستم. که چه.
وای خدا حقم نبود دلم بیشتر میسوخت دستمو از دستش بیرون کشیدم._شما ۳۰سالتونه نمی تونید خواسته های طبیعی زندگی تون رو انجام بدید چطور میخواید یک زندگی رو راه ببرید.باید یاد بگرید خودتون برای زندگیتون تصمیم بگریید نه که برای فرار از دست مادرتون به دیگران متوسل بشید براتون متاسفم.
باسرعت از اتاق بیرون رفتم. نزاشتم دیگه حرفی بزنه اگه یک لحظه بیشتر میموندم حتما خفه میشدم. از پله ها که پایین امدم مونس جون گفت.
به افتخار عروس و داماد دست بزنید. رامین پشت سرم بود بوی ادکلنشو حس میکردم. -ببخشید.لطفا صبر کنید ما به تفاهم نرسیدیم متاسفم. پوزخند حاج خانم رو میتونستم ببینم .شادی تو چشماش دیده میشد. مونس خانم_سپیده جان اینقدر زود تصمیم نگیر بازم فکر کن. _واقعا معذرت میخوام. دلم برای مونس خانم سوخت بیچاره چقدر از دست مامانش ناراحت بود. حاج خانم_پس ما مرخص میشیم حتما قسمت نبوده .
بعد از رفتنشون سارا بهم پرید. _دیونه شدی چرا این کارو کردی . _مگه ندیدی چطور مامانش بهم بی احترامی کرد .
_تو به مامانش چکار داری مگه میخوای با مامانش ازدواج کنی.اصلا لیاقت نداری خواستگار خوب برات بیاد همه ی خواستگار اتو بخاطر دلا یل مسخره رد میکنی .
بیچاره داره ۲۷سالت میشه دیگه خواستگار خوب برات نمیاد کی میاد یه دختر سن بالای… کامران_سارا.
_بگو خجالت نکش اره من سن بالام زشتم مثل تو خوشگل نیستم. ولی اگه تااخر عمر تنها باشم بهتره که با کسی زندگی کنم که مامانش براش تصمیم میگیره.
-ازپله ها بالا رفتم .رفتم تو اتاقم درو بستم خودمو روی تخت انداختم. صدای حرفای مامان اینا از پایین میامد بابا داشت با سارا دعوا میکرد.گوشامو گرفتم نمی خواستم هیچی بشنوم.خدایا چرا این جوری شد.من دوستش داشتم هفت سال باهاش زندگی کردم. یک قطره اشک از گوشه ی چشمام پایین امد .نه نباید گریه کنم. اون ارزششو نداره .
ازت متنفرم.ازت متنفرم. …
خداااا صبح با سردرد از خواب بیدار شدم مامان میدونست حالم بده برای شام صدام نکرده بود. سارا دیشب با کامران رفته بود.
چرا یک دفعه همه چی خراب شد .نمی خواستم مامان بفهمه من ناراحتم .صورتم روشستم تو اینه به خودم نگاه کردم زیر چشمام بخاطر بیخوابی سیاه شده بود صورتم از همیشه لاغر تر وزشت تر بود. ولی باید تحمل میکردم بخاطربابا بخاطر مامان من سپیده رادم نباید جلوی کسایی که دوستشون دارم بشکنم.رفتم تو اشپز خونه.
_سلام مامانه خوشگلم .
_سلام مادر خوبی. _برای چی بد باشم چایی رو بریز فاطی جون که خیلی گشنمه.
_الهی قربون شکل ماهت برم ناراحت نباش ایشا… یکی بهتر برات پیدا میشه.به حرفای سارا هم توجه نکن چون دوستت داره برات نگرانه بابا تو کامران دیشب خیلی باهاش دعوا کردن.
_مامان من ناراحت نیستم حتما قسمت نبوده
_افرین دختر گلم. _امروز جمعه ست.حوصله خونه رو ندارم لباسام رو میپوشم از خونه بیرون میرم نیازداشتم هوا بخورم.
هوا بارونی بود رطوبت هوا کم کم داشت زیاد میشد هوای خرداد توشمال بد نبود. کمی قدم زدم همش به رامین فکر میکنم. چه روزایی منتظر بودم بیاد خونه مونس خانم تا یک لحظه ببینمش.چقدر رویاهام احمقانه بود چه عشق مسخره ای.همیشه شنیده بودم عشق یک طرفه باعث عذابه فکر نمی کردم تا این حدعذاب اورباشه. روز جمعه پارک خلوته روی نیمکت پارک نشستم.گوشیم رو از دیشب خواموش کرده بودم میدونستم لیلا بهم زنگ میزنه حوصله ی توضیح دادن بهش رو نداشتم.گوشیم رو روشن کردم .چند تا پیام داشتم.پیام ها رو باعجله باز کردم.
همش تبلیغاتی بود فقط یکی از لیلا بود که چند تا فحش نثارم کرده بود چون گوشیم خاموش بود . نمی دونم چرا منتظر بودم ازرامین پیامی داشته باشم.وای من چقدر دیونم .باید فراموشش کنم.
مگه میشه کسی رو که سالهاست دوست داری در عرض یک روز فراموش کرد .ولی من باید این کارو می کردم.رامین برای من تموم شده بود.باید تو فکرم میکشتمش .خیلی سخته ولی غیر ممکن نیست .باصدای گوشیم از فکر در امدم.لیلا بود.
_سلام .
_سلام معلومه کجایی عروس خانم از دیشب دارم موبایلتومیگیرم .چرا خاموش بودی. حالا بگو چی شد اقا داماد چطورن .نگو که باهاش امدی بیرون حتما داره بهتون خوش میگذره جای مارو هم خالی کنید.
._همه چی تموم شد.
یک لحظه لیلا ساکت شد. _چی میگی! شوخی میکنی نه.
_نه. _یعنی چه ؟!!چیشده اصلا تو کجایی .من الان میام اونجا. _من توپارک دم خونمونم. _باشه تا ۱۰دقیقه دیگه اونجام. همون جا نشستم .لیلا رو از دور دیدم که داشت میامد. لیلا_ببخشید دیر شد.
__اشکال نداره _حالا بگو چی شده. نمی دونی تا اینجا چجوری امدم . _چی میخواستی بشه همه چی خراب شد. تمام اتفاقات رو بهش گفتم.
_عجب نامردیه چطور تونست همچین حرفایی بهت بزنه تا حالا مرد اینقدر احمق ندیدم .واقعا از مادرش حساب میبره.
_نمیدونی وقتی داشت بهم التماس میکرد که از دست خالش ودختر خالش نجاتش بدم.از خودم بدم امد ازاینکه ادمی به این ضعیفی رو دوست داشتم .از دشب تا حالا فکر میکنم چرا اینجوری شد. نمی دونی چقدر ذوقداشتم.هر کی ندونه تو میدونی مگه نه لیلا ؟!عاشقش بودم.چرا با من این کارو کرد حتی وقتی التماس می کرد بهم توجه نداشت فقط می خواست خودشو نجات بده.احساس بدبختی میکنم.نمی تونم جلوی مامان چیزی بگم نمی خوام بیشتر از این غصه بخوره
_الهی من فدای اون قلب مهربونت بشم .به درک بره بمیره اصلا بهتر بهم خوردلیاقت تورو نداشت.تو که چیزی رو از دست ندادی اون همه چی رو از دست داده امیدوارم بااون خاله ی عفریتش تا ابد بپوسه.نتونه حتی نفس بکشه.
_خیله خوب بابا چقدر مثل پیر زنا نفرین میکنی. اونم یک جواری بدبخته ولش کن. _بابا تو دیگه کی هستی بازم ازش دفاع میکنی. _من هیچ وقت بدی کسی رو نمی خوام حتی دشمنم باشه.اصال ولش کن .سوگل چطوره. _دیروز عقد کرد .از محضر م رفت خونه ی مادر شوهرش صبح که زنگ زد گفت حالش خوبه میگفت علی وخانوادش خیلی تحویلش گرفتن. _امیدوارم خوشبخت شه.
_بگو کلک چکار کردی. همه ی ماجرا رو برای لیلا تعریف کردم.چشماش شده بود اندازه توپ. _وای سپیده تو چقدر نترسی دختر من اگه بودم حتما سکته میکردم.اسلحه هم داشتی.؟ _مگه مامور ۰۰۷تم. اسلحه داشته باشم نمی خواستم برم گروگان گیری . _وای دیرم شد باید برم .سعید منتظرمه.
_باشه برو منم میخوام دیگه برم خونه. بعد از اینکه لیلا رفت منم رفتم خونه درو باز کردم .صدای صحبت مامان وبابا از تو اشپز خونه میامد.
_بچم خیلی غصه خورد.صبح مونس زنگ زد کلی عذر خواهی کرد.منم بهش گفتم این رسمش نبود بخواد حاج خانم اون حرفت رو بزنه .
_ببین خانم بخاطر یک عمر همسایگی چیزی بهشون نگفتم.وگرنه میدونی سپیده برام چقدر عزیزه .نمی خوام بخاطر هیچ چیز ناراحت بشه.
پشت دیوار به حرفای مامان اینا گوش میدادم دلم میخواست برم جفتشون رو بغل کنم ولی نمیخواستم بفهمن به حرفاشون گوش دادم دوباره ارم ارم رفتم بیرون زنگ در رو زدم.بابا درو باز کرد.

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.