دانلود رمان عروس ارباب زاده

دانلود رمان عروس ارباب زاده

درباره دختریه که به زور میخواد به ارباب ده شوهر داده بشه و دختر اصرار داره که پدرش این کارو نکنه و پدر هم برای اینکه پسرش رو از قصاص نجات بده دست به این کار میخواد بزنه . ارباب ده فقط میخواد انتقام بگیره و …

دانلود رمان عروس ارباب زاده

فصل دوم کتاب شوهر حسود من
من نمی خواهم زن او باشم . زن از من انتقام می خواهد .
او خدای تو خواهد بود ! من قربانی سقوطم نخواهم شد . من تازه شانزده ساله شده ام .
و حالم بهتر شد . روی زمین , درد به شکمم خورد .
از درد ناله کردم , و با چشمان اشک آلود به او خیره شدم , و او با عصبانیت گریه کرد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
تو انتقام دختر برادرت را خواهی گرفت و نمک به حرمسرای من می رود .
نمی خواستم دختر بی عاطفه استاد ده باشم
او مرا برای انتقام می خواست , فقط به خاطر آن مرا می خواست .
[ بلیچینگ ویزلی ]
می خواستم برگردم و او می خواست از این مزیت استفاده کند : من روی پدرم افتادم .
از نو را
با عصبانیت به جلو خم شد , موهای بلند مرا از زیر روسری بیرون کشید و در دست او گذاشت .
او روی صورتم و در خشم من خم شد .
صورتم جیغ کشید .
جرات نمی کنی راجع به من حرف بزنی .
او آنقدر کتکم زد که خونریزی کردم و بعد وقتی از آن خسته شد ,
بالاخره دست از کتک زدن من برداشت , کمربندش را دور کمرش بست و
باید از خانه خارج می شدم , آنقدر مریض بودم که حتی نمی توانستم حرکت کنم .
به صدای نگران او در کنار خواهرم گوش دادم .
چشم هایت را باز کن عیسی .
صدای سرد مادرم
گفتم : کاری نکن . بگذار مثل سگ زندگی کند . از پسرم می پرسد .
تا انتقام او را به خاطر نداشتن عروس و دامادی که همه آرزوهایش را برآورده کند , بگیرد .
آن ها باید یک شب با او بیرون بروند . او برای کلاس آمده است .
دلم برای همه بی عدالتی های مامان تنگ شده است . آن ها فقط از نام مادر و بابا استفاده می کنند .
آن ها هرگز به من پدر و مادر ندادند .
گاهی فکر می کردم شاید هیچ وقت بچه نداشته باشم و حالا آن ها من را می خواهند .
تا با عروس نجیب ازدواج کند
تا انتقام برادرم را به خاطر جنایتش بگیرم .
چگونه می توانم همسر دوم این مرد جوان بشوم و او از من خواستگاری کند ?
فقط اراده ی انتقام گرفتن از خودم را داشته باشم
که برادرم می خواست او را بگیرد
یک ستاره
با شنیدن صدای برادرم , با چشمان گریان به او خیره شدم و او …
درد در چشمانش باز و بسته شد .
من نمی گذارم آن زن غرق شده با تو ازدواج کند , حتی اگر تو انتقام بگیری .
می دانستم که برای نجات او فداکاری خواهم کرد . می دانستم که مادرم آماده نیست .
بزرگ ترین خواهرم , شاهزاده و شاهین , سرورم .
و فقط من , تشنه خونم !
پس چرا خودم را کتک زدم و مقاومت کردم ?
با تاسف به او لبخند زدم .
تا چیزی بگوید , صدای بلندی در خانه به گوش می رسید , انگار کسی می خواست .
در را باز کن !
از جا برخاست و در را باز کرد
صدای ضرب و شتم را شنید .
مامان جیغ کشید .
پسرم , ارباب کشتی , به تو رحم کن ; بلند شدم و لنگیدم .
در وسط حیاط به طرف در دراز کشیده بود و مردانی در آنجا بودند .
به او خیره شدم و نعره زدم :
برادرم را ول کن .
صدای خشن و دهشتناک استاد :
صبر کن ! او را تنها بگذار !
او دست از کتک زدن برادرم برداشت و صورت زیبایش غرق در خون شد .
نمی توانستم تحمل کنم که او را این طور ببینم , با چشمانی اشکبار به او خیره شده بودم .
صدای بابا بلند شد .
خدا حفظت کند , عالی جناب , کاری به پسرم نداشته باش . این دختر را به رختخواب ببر .
پس چرا از آن ها خواستم مرا نجات دهند ?
[ بلیچینگ ویزلی ]
سرم را بلند کردم و به پیرمرد وحشت زده نگاه کردم .
لبخند زنان به من نگاه کرد . وحشتناک بود .
این کار متوقف خواهد شد .
بله آقا .
آقا به بچه هایش اشاره کرد و گفت :
او را به اینجا بیاورید :
سپس رو به عمویش کرد و گفت :
اگر تو را در خانه می دیدم زنده نمی ماندم .
وقتی کارش تمام شد , بچه هایش به طرف من آمدند و من جیغ کشیدم .
خدا نگهدارت کند !
خفه شو .
اسکرام
برای من مهم نیست .
تمام مدت در سکوت گریه می کردم .
خفه شو ! این قدر بلند حرف نزن !
با شنیدن صدای ترسناک و عصبی او مکث کردم و در سکوت گریه کردم .
سرم را پایین انداختم و بی صدا گریه کردم و استاد کنار فکم نشست .
او مرا چرخاند .
چشمانم گشاد شدند و با وحشت به او خیره شدم .
خفه شو و کنار من حرف نزن .
آن قدر ترسیده بودم که حتی نمی توانستم حرف بزنم .
او با عصبانیت آرواره ام را رها کرد و به بروم که در سکوت به دستم خیره شده بود , خیره شد .
آنقدر ترسیده بودم که
تقریبا می توانستم نفس بکشم , لرد لاس ترسناک تر از آن بود که تصور می کردم .
وقتی که موتور خاموش شد , صدای عصبی ارباب
برو بیرون !
ترسیدم و به چهره آشفته برادرزاده خیره شدم .
به حالت وحشت زده ی من لبخند زد و مردش را گفت .
او را به خانه بیاورید .
مرد نزد من آمد و من گریه کردم و گفتم :
خودم برمی گردم .
ما داخل عمارت هستیم . من دنبال آقا می گردم . زنی جیغ کشید .
مگه چی کار کردی ?
صدای آقا آهسته و آرام بلند شد .
مادر عزیز ! بهتر است آرام باشی . به زن زیبا و زیبایم نگاه کردم .
چهره معصومانه اش را به آن آقا نشان می داد
نگاه کرد .
پسرم .
لرد نگاهی طولانی و عمیق به او انداخت و ایستاد .
هیچ رد و بدلی در کار نبود .
سینیور , محض رضای خدا , بگذار بروم , می روم .
با شنیدن صدایم رو به من کرد و با عصبانیت به من خیره شد .
خفه شو .
و با وحشت به او خیره شد .
به هیچ وجه .
فهمیدم که راض است . ایستاد و به او خیره شد .
می ترسیدم چیزی بگویم و آن آقای عصبی همان آقای جوان بود .
صدای مائده بلند شد .
سون , بیا و با تو صحبت کن .
حالا ما را تنها گذاشته بودند , خدمتکار خانم .
نمی دانستم . او پیش من آمد و گفت :
دخترم .
خوبه .
– اما تو روی صورتت نقاشی نمی کنی – دخترم.
سر و صدا باعث شد که عمه ات حرف نزند .
مهمان است .
داریوش : شنیده ام که از دختر جوانی استفاده می کنی .
Shoulda!
به او خیره شدم , دختری جوان با صورتی زیبا .
و
همین بود که آن را ساخته بود .
که زیبایی اش برای چند دقیقه محو خواهد شد
وقتی حرف می زند به پایین نگاه می کنم .
باورم نمی شود برادرم این قدر بی رحم باشد .
صدای آقا .
این دردناک است .
بعد رو به برادرزاده اش کرد و گفت : واقعا باهاش حرف می زنی .
این …
تا با دختر کوچولویی به نام برو ازدواج کند .
بله
اما ای برادر , چطور می توانی این کار را بکنی ?
صدا
برادر
متشکرم .
بلندقدتر از آن بود که از خواهرش بترسد .
وقتی خواهرش به طرف من می امد , با پوزخند مسخره ای به من نگاه کرد .
بگیرش .
برای فردا آماده ام .
کن
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
باید دنبالش می رفتم , می دانستم که هیچ کمکی وجود ندارد , و مجبور بودم .
با این سرنوشت در کنار امام , شاید مقدر شده بود که من عروس اربابم باشم .
* * * * نمایی از آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی * * *
وقتی شنیدم پیرمردی حرف نمی زند , به او خیره شدم .
⁇ بوشهر ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ]
– این یک دختر بدجنس است .
از عروس عرب خون خوار
او اخم کرد .
[ نفس نفس می زند ] ماگپی!
زیر نظر باب سالیوان
سرم را تکان دادم و رو به خانم جویس کردم و گفتم :
اون کی بود ?
زبانش را گاز گرفت و گفت :
تو باید به او بگویی , پدر لرد من ,
نام برادرزاده
بله , باید به اتاقت بروی . به من نشان بده که فردا کارهای زیادی برای انجام دادن هست .
و شما را آماده کنم .
او مرا هل داد تا در یک اتاق را باز کنم و مرا در یک اتاق بسیار ساده یافت .
فقط یک تخت در آن بود که آن را برای اوتو فرستادم و …
با وحشت به او خیره شدم .
من باید اینجا زندگی کنم .
آ ره , دختر .
اما …
یک کلمه حرف نزن , برادرزاده . این باعث ناراحتی اش می شود .
خدا را شکر که تو خون منی .
من با رئیس شما ازدواج نخواهم کرد . من با شما ازدواج خواهم کرد .
من فقط شانزده سال دارم .
نمی خواهم با او ازدواج کنم .
تو باید با او ازدواج کنی چون عروس وحشتناکی هستی .
دیگر نه .
انتخاب
من روی تخت نشسته بودم و امشب مرا به اتاق استاد آورد .
من این کار را نکردم .
برای از دست دادن هیچ کدام از دوستانم چیزی نگفته ام , انگار این سرنوشت من است .
خیلی .
امروز مراسم عروسی برگزار شد .
از من خواهش کند و گریه کند .
هر چی .
می بینید که من تنها دختر خانواده بودم .
چون می توانستم به شما بگویم که من عروس و داماد بودم .
آن ها خیلی به من لطف داشتند , اما برادرزاده ام با من بدرفتاری می کرد .
شب بود و همه منتظر یک پارچه خونین بودند .
در باز شد و من با لبخند به لرد نگاه کردم .
به من نگاه کرد و گفت :
زود بخواب .
وحشت زده به او خیره شدم .
خدا نگهدارت کند …
با حالتی عصبی به من خیره شد .
دون , تو امشب منو شکست می دی .
سرم را تکان دادم و لبخند زدم .
سپس خوب عمل کنید :
و من به او خیره شدم , و مجبور شدم کار مورد نیاز را انجام دهم .
چون نمی خواستم شانسم را امتحان کنم .
رابطه سختی که با من داشت .
استاد را روی تخت گذاشتند و او در اتاق من چادر زد .
چشم هایم را با درد شدید شکمی باز کردم .
بعدا .
استفاده کنید .
به بقیه نگاه کردم و گفتم :
برادرزاده با من کاری داشت
با پوزخندی گفت :
به من گفت
چطور تا به حال خوابیده ای ?
به او خیره شد و گفت :
پاشو بیا , باید کارتو درست انجام بدی .
استاد زریان
عروس , نه زن عاقل
با وحشت به چهره عصبی اش خیره شدم .
بله , لرد زیون .
به حالت وحشت زده ام لبخند زد .
مثل بقیه از اینجا برو خونه .
کمک بهتر می داند .
اشکالی ندارد که من می لرزم . وقتی ارباب رفت , با خیال راحت از جا برخاستم .
و بعد از برداشتن مقداری لباس از کمد کوچک ,
به حمام رفتم . حمام کردم .
من بیشتر می خوابم و خرت را آرام می کنم , اما اگر بتوانی آن را بخوانی , او هم همین طور .
در این حالت , بدترین آسیب ممکن را می بینم .
با دیدن مادر استاد از اتاق بیرون رفت .
سرم را پایین انداختم و گفتم :
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
هی .
خانم .
خفه شو .
دستش را زیر چانه ام گذاشت و وادارم کرد با صدای خشنی به او خیره شوم .
صاحب کشتی گفت :
چرا از اتاقت بیرون آمدی و مطمئن بودی که خیلی عصبانی هستی ?
– موزیسین ها
آن ها باید مراقب بودند .
تو هنوز اینجایی .
با وحشت دیدم که صدای مادرش بلند شد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
پسرت کجا ایستاده ای ?
آقا سرش را تکان داد .
– [ بوق بوق ] – [ بوق ] نه.
پس چرا گفتی که هنوز اینجا هستی ?
لرد لاس پوزخندی زد
گفت :
چون آن ها باید به شغل عروس مرده بروند : دقیقا همان کاری که او انجام می دهد .
Shoulda!
آقا به مادرش خیره شد و گفت :
که مثل سایر خدمتکاران خانه کار کند ,
به عنوان یک مستخدم ارزش ندارد
مادرش با خشم به او خیره شد .
می دونی چیه ?
او نا با خونسردی رو به من کرد .
برو کارتتو بگیر .
دیدن
من سری تکان دادم و پایین رفتم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
لبخند زنان به او نگاه کردم .
متشکرم خانم .
با کنجکاوی به من نگاه کرد .
او از من می خواست , اما من عروس بودم .
از کجا بلند می شوی و به خدمتکار می گویی که صبحانه ات را به اتاقت بیاورد ?
Shoulda!
پیشخدمت ها به من دستور دادند که شروع به کار کنم
حسن زاده
چی …
دستور من این است ,
باید مثل بقیه خدمتکارها کار کنم .
مثل این است که …
باورش سخت بود که آن قدر شگفت زده شده باشد که حق داشته باشد .
او موفق شد
در بوشهر آشپزی می کردم و می شستم و تمیز می کردم .
تمام شب را در خانه کار می کردم و حتی نمی خواستم راه بروم .
و
گفت :
هنوز تمام نشده است .
صاحب کشتی گفت :
می توانی بروی .
چشم هایم برق زد و با خوشحالی از او تشکر کردم و به اتاقم رفتم .
وقتی لرد لاس را دیدم در راهرو ایستادم .
و
گفتم :
هی .
به آرامی جوابش را دادم .
بله , آقا .
لبخندی زد و گفت :
فردا ساعت شش باید حمام جدیدی راه بیندازیم .
بله آقا .
گفت : رفته .
رنج من گاهی اوقات برای من بسیار دردناک است
تا بفهمد شکنجه دادنش چه معنایی دارد .
من به عنوان عروس با او ازدواج کردم .
من او بودم .
اما …
همه چیز درست می شود .
درد
می خواست باشد ,
در آن زمان .
به او زل می زنم و می گویم :
خواهرزاده به خاطر عشق من ازدواج نکرد . من عروسم , خیلی .
طبیعی است که با من چنان رفتار بدی داشته باشد که انتظار نداشتم با من رفتار خوبی داشته باشد .
او دستم را در دستش گرفت .
ای کاش می توانستم به تو کمک کنم … ستاره برادرم .
دردتان را می دانید ?
وقتی صدای اربابش را شنید ایستاد و گفت :
بله , برادر .
لرد لاس با ترشرویی به او نگاه کرد .
به اتاقت برو .
اما …
متشکرم .
با اقتدار و بدون هیچ اعتراضی به اتاق خود رفت .
The paf
به من نگاه کرد و گفت :
باید پول داشته باشیم ; او از من متنفر است .
نه , دوست عزیزم , اما من به عنوان یک خویشاوند خونی برای انتقام برادرم به خانه آمدم .
مادر .
و
پدرت از تو خسته شده .
از میان دخترانش , چرا تو را بدون عروس فرستاد ?
با شنیدن این صدا قلبم به تپش افتاد .
دلیلش واضح بود چون مامان و بابا فقط من را می شناختند و نمی توانستند .
خواهرم به عنوان یک عروس بدون خون
سرم را زیر چانه ام گذاشتم و به او خیره شدم .
لبخندی زد و گفت :
به او خیره شدم و گریه کردم .
برادر من ترسو نیست و شما و دوستانتان ترسو هستید .
شما صورت معصوم خود را گول نمی زنید , باید بهای برادرتان را بپردازید .
او بهترین دوستم را کشت . حالا خواهرش باید پول خودش را بدهد .
با شنیدن این حرف احساس کردم آتش کم کم زبانه می کشد .
گونه ام سخت است .
داغ است . این کار را بکنید .
سپس نظر خود را به من بگویید : چه کس دیگری را می توانید هر طور که دوست دارید صحبت کنید ?
درست است .
نمی دانم چطور جرات کردم به او نگاه کنم و بگویم :
وقتی اسم برادرم را می گویید , جواب می دهم که
تحمل شنیدن حقیقت را ندارید ; با من کاری ندارید .
دستش را گرفت و به چشمانم خیره شد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
زبانت را نگه دار و نگذار بیرون بیاید .
ای کاش می توانستم به این سوال پاسخ دهم .
فکر کردم انداختمش روی زمین .
به او خیره شدم , صدایش بلند شد .
در اتاق شما , من نمی خواهم جلوی خودم بنشینم ,
چقدر بی رحمانه بود که بلند شوم و به اتاقم بروم .
ای کاش روزی می توانست پول کاری را که کرده بپردازد .
پشیمان بود , اما نمی توانست از رفتارش پشیمان شود .
نمی توان توبه کرد .
در آستانه در اتاق نشسته بودم و رفتار مطبوعی داشتم که با او جور درنمی آمد .
از پشت پنجره
شروع کرد .
من یکی از آن ها بودم .
ضربه ای به در خورد .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
سلام خانم .
آهسته جواب داد :
حالم خوب است .
برعکس , اربابم نسبت به من خیلی مهربان و مهربان بود .
طوری رفتار می کرد که مردم جذب رفتارش بشوند .
چرا جلوی آینه نمی ایستی ?
نمی توانم چیز دیگری بگویم .
من وسط حرفم هستم . بعد از آن آقا از من خوشش نمی آید .
در مقابل …
چشم هایش
او فقط دوست دارد به مردم صدمه بزند . من دوست ندارم کتک بخورم , پس سعی می کنم .
به گفته وی
اکت
با همدردی به من نگاه کرد .
– [ گرونتس ] – متاسفم .
با تاسف لبخند زدم .
وقتی کار بدی نمی کنی چرا معذرت خواهی می کنی ?
به من خیره شد و گفت :
دوستت دارم . می خواهم کمکت کنم تا برادرم زیاد اذیتت نکند .
او از شنیدن این حرف شگفت زده شد و من به او خیره شدم .
چگونه می خواهی به من کمک کنی , پسر یک سگ , تا مرا شکنجه دهی ?
فکر می کنی دلیلی داره که دی گه منو اذیت نکنه ?
هر لحظه ممکنه اینجا با شه .
من می توانم راهی برای کار کردن به شما بدهم .
برادر , تو هم می توانی با این کار کاری بکنی .
متشکرم .
چی …
من این کار را می کنم .
اگر به او زل می زدم چه می گفت ?
تا دل خواهرزاده را که از من متنفر است و به من نگاه می کند به دست آورد …
۲۱
به یاد داشته باشید، چیزهای جدید
اوه خدای من، این دختر دیوونه بود
چه می‌گویی، واقعا فکر می‌کردی چنین چیزی ممکن است
بله، این ممکن است، چرا نباید …
به کنفرانسی او خیره شدم، این دختر واقعا باهوش است او از دست داده بود،
آر بابلیزر چطور میتونه عاشق دختری بشه که برای انتقام باه‌اش ازدواج میکنه
دیوونه ست؟
تارانژ لبخند زد و گفت
باید با قلبتون ملایم به شین و کاری کن ین که عاشقت به شه، باید کاری کن ین که به یاد پیش شما.
که این طور!
این غیر ممکن است، درست است.
هر چیزی که ممکن نباشد، پس این و آن را تکرار نکن.
خود را مبازید
من
وقتی در اطاقی که در آن باز بود، شخصی به نام می ساندند آ بر بود که با موهای گره خورده به من نگاه می‌کرد
خواهرش به او نگاه کرد و گفت:
.
اینجا چیکار می‌کنی؟
به او خیره شد و گفت که آمده‌ام
زن برادرش رو ببینه پی ۲۲
اون کتاب جدید رو یادته
صدای “آری”، اثری از
برو بیرون
پی جی سری تکان داد و گفت:
چشیک
وقتی اربوکار از دست رفت اومد پیش من و گفت
چی داشتی به خواهرم می‌گفتی؟
با ترس سرم رو تکون دادم، گذاشتمش پایین و با صدای لرزان گفتم
ارباب، من چیزی نمی‌گفتم
به من نگاه کن
با شنیدن این حرف سرم را بلند کردم و به او خیره شدم و او نیز به من خیره شد.
من با آن چشمان سرخ و وحشی،
دیگر نمی‌خواهم دور و بر خواهرم باشی.
… “آره،” آربوزو
اربتا پوزخند زد و گفت:
افرادی مثل تو نباید با خواهر پاک و بی گناه من باشند.
با شنیدن این حرف می‌خواستم زل بزنم تو چشم‌هایش و نعره بکشم: من یک آدم منحرفم
چون اینجوری حرف می‌زنی من بهش خیره شدم
با یه صفحه پی ۲۳
اون کتاب جدید رو یادته
تو حق نداری امشب زنهار بخوری، برو بخواب.
بعد از اینکه
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
من مجبور بودم یه چیزی بخورم، من تو شب کار می‌کردم، اربابم اجازه نمی‌داد.
در نتیجه حالا دیگر برایم خیلی سخت بود که چشمانم را باز کنم و بالا بروم.
صبح بود و من می‌بایستی به سرکار می‌رفتم، ولی راه رفتن نداشتم. وقتی هوا در اتاق باز بود،
با اضطراب به آربسک نگاه کردم
باید صبح زود بیدار شی
چرا خوابیدی؟
من به سختی دهنم رو باز کردم و گفتم
من
او بازوی مرا با عصبانیت گرفت و مرا مجبور کرد که بالا بروم. به من خیره شد و گفت:
همه عمارت باید
چشمانم سیاهی رفت و بقیه حرف‌هایش را نشنیدم.
چرا چشمانش را باز نمی‌کند؟
من نمی‌دانستم او با چه کسی صحبت می‌کند، صدایش ناشناخته بود،
آمد
اون ضعیفه و نیاز به استراحت داره تا وقتی که بهتر بشه
آ ره، دلم نمیخواد صفحه مو رو از دست بدم.
رمان پلوخوری رو یادت باشه
صدای همان شخص ناشناس به گوش رسید
اگه نمی‌خواستی که اون ضربه بخوره. به هر حال این کارو نمی‌کردی
خفه شو، خفه شو، و همجنس بازت رو انجام بده
در کار من دخالت نکنید
وقتی این را شنیدی، آقا. زو آ خاموش شد و دیگر صدای پایی به گوش نرسید و من با دو چشم زیر چشمی خود را باز کردم
چشم‌ها،
روی آبواز و خانمی که کنار اون بود افتاد
اون
و گفت: من …
بالاخره، دوست من.
نمی‌دانم چرا، ولی حس خوبی به من داد. به او لبخند زدم و گفتم:
.
ممنون
تو با درد نیستی؟
فقط احساس می‌کنم شکمم داره می سوزه

تو مرد بسیار خوبی هستی، باید یک رژیم سالم داشته باشی، وگرنه ممکن است گیج شوی.
به محض شنیدن این خبر، لبخندی در گوشه لیست دندان‌های من نشست.
من زنده بودم یا نه، اشراف‌زاده‌ای که از فیلم “پدرخوانده” بود و من از دست دادم صفحه صدای مضطرب ” اربید ۲۵
اون کتاب جدید رو یادته
از جایش برخاست
این کاغذ تمام شده است.
آن بانو برخاست، به آبوبس خیره شد و گفت:
… آره، کارم تمومه
که بتونی بری
زن با تاسف به بار دیگر نگاه کرد و بعد با یک محل اتصال کوتاه و خوب آنجا را ترک کرد.
آبوزو اومد پیش من و گفت که تو باید
خود شما در وضع بسیار بدی قرار دارید، واضح نیست که این خانواده،
این کار را هم کرد؟
به تو
..
خواهر اون آقاهه کنار من نشست و دستمو گرفت و گفت
چند سالته، “استارکی”؟
. من تازه ۱۶ سالم شد
اون با حیرت به من خیره شد و گفت
شما آن قدر هم مسن نیستید، پس چرا خانواده شما شما را به عنوان عروس بدون خونریزی به اینجا فرستاده است؟
تو هیچ کدوم از اونا رو نداری؟
من …
پس چرا تو صفحه پی ۲۶
اون کتاب جدید رو یادته
با صدایی لرزان گفتم:
از آنجا که آن‌ها مرا دوست نداشتند و من هم نان آور بودم، به همین دلیل است که …
با همدردی به من نگاه کرد و گفت
معذرت میخ وای؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
نه چون برادرم تلافی نکرد و کنجکاو هم بود، به همین علت است که من از هیچ چیز و از هیچ چیز تاسف نمی‌خورم،
نه به این دلیل که برادرم زنده و نفس کشیده است، حداقل در یک جایی بودم.
درد،
..
به چشمانم نگاه کرد و با مهربانی گفت:
من نمی ذارم تو دردسر بیفتی، من همیشه در حال تو هستم، چه اتفاقی افتاده و چه کمک من …
تو باید با من تماس می‌گرفتی، اوکایو؟
با شنیدن این حرف سرم را تکان دادم و گفتم:
از همه چیز متشکرم؛ لااقل احساس می‌کنم که در اینجا دوستی دارم که بی قید و شرط دوستم است.
او نم …
مرا محکم در آغوش گرفت و گفت:
منم ممنونم
با چشمانی گرد به او خیره شدم و گفتم:
“چرا داری از من تشکر می‌کنی صفحه ۲۷”
اون کتاب جدید رو یادته
چون تو
وقتی در اتاق باز شد، او نگاهی به اتاق انداخت
من و تارانج و به تارانج گفتیم
چرا همتون میاین اینجا؟
تارانژ گفت
من دوست دارم به زن برادرم بیام فکر نمی‌کنم مشکلی پیش بیاد
صدای عصبی آباندشنیده شد.
اون یه برده‌دار نیست، می‌فهمی که اون فقط یه عروس تازه وارده، عجله کن، برو به اتاق تو، هم‌اتاقی
“تارانیا”
میخوام با این خدمتکار تنها باشم
تارانیا چشمانش را به آرامی گشود و او چشمانش را بست.
در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم.
وقتی که اون گریه رو کرد و گفت
… “آبوزو”
با شنیدن صدای باران به من زل زد و با خونسردی گفت:
فردا آماده باش
وقتی اینو شنیدم با حیرت بهش خیره شدم و گفتم
بعد از برخورد فردا با قایق و گفتن “پی جی ۲۸”
رمان اضافه رو یادت باشه فردا بهتر است.
یه
یه روز بزرگ برای تو این یعنی چی؟
باید
امروز روز بزرگیه برای من
وقتی این خبر را شنیدم تعجب کردم، دیدم با من ازدواج کرده، چطور می‌خواهد
دوباره ازدواج کند منظورش از این حرف چه بود؟
بوسیله …
گفت
این؟ تو رفتی و با عصبانیت پیش من اومدی و گفتی
که شما زن اول من نیستید و حال آنکه شما دارید ازدواج می‌کنید.
موضوع …
من برات یه تیکه آشغال پرت می‌کنم
روی صفحه …
با شنیدن این حرف، تلخ و تلخ نفسی کشیدم، اگر حقیقت این بود، اگر از اول می‌دانستم که …
در آن هنگام ناراحتی من چه اهمیتی داشت؟
که این طور!
در اتاق باز شد و مستخدم در حالی که نفس نفس می‌زد وارد اتاق شد.
ادل به او خیره شد و گفت و گو کرد و گفت:
چی میدونی؟ چرا داری صفحه “پی ۲۹” رو به بازی می‌گیری؟
اون کتاب جدید رو یادته
خدمتکار با وحشت گفت:
“آبوباب” یه اتفاق خیلی بد افتاده ”
دارجزائی‌چشمانش را تنگ کرد و گفت:
بهم بگو چه اتفاقی افتاد
دختری که قرار بود باه‌اش ازدواج کنی فرار کرده
وقتی این را شنیدم، دستم را روی دهانم گذاشتم وقتی که صدای وحشت زده آربسک را شنیدم.
چگونه از خواب پرید؟
به نظر می رسه که اون عاشق کس دیگه ای بوده و اینو به خانوادش نشون داده
میشل
آربسک با حالتی عصبی به او خیره شد و با خشم غرید.
خانواده شو از شهر ببر بیرون
چشم‌هایش گشاد شدند
، “آربوزو” … “اما”
دوستانش با حالتی عصبی فریاد زدند:
آیا من تمسخر این خانواده احمق، باید صریح و صادق باشم، آنچه را که گفتم به من بگویید –
بگذار این کار را بکنند.
پیشخدمت با سر اشاره کرد و اتاق را ترک کرد و بعد از اینکه یک بازد از ته دل فریاد زد:
شدت ترس و وحشت سرم را به زیر انداخته بودم
وقتی که صدای “آمبابکینگ” ۳۰ صفحه
اون کتاب جدید رو یادته
وقتی صدای او را شنیدم سرم را بلند کردم و به او خیره شدم، اشاره کرد که به طرفش برود.
با قدم‌های لرزان به سوی او رفت و در کنار او ایستاد، که صدای خشک و سردش بوی گفت:
حتما
نه اینکه بگذارید زنده بمانید، ای دختران.
و قبل از اینکه چیزی بگویم دستش را روی دهانم گذاشت و اشک در چشمانم جمع شد.
..
این دست ماد ریش باز شد و دست صاحب کلاه در هوا ماند.
ای جانور!
وقتی صدای مادرش را شنید، کمربندش را پایین آورد و به مادرش خیره شد و گفت:
مامان
شما دوتا داشتین چی کار می کردین
ارباب ساکت فقط به او خیره شد و مادرش به گریه کردن ادامه داد.
می‌خواستی قدرت بازوهایت را به او نشان بدهی
نه
خب، چه کار اشتباهی می‌خواستی بکنی، هانا؟
باید مرد باشد،
مادرش آمد و در برابرش ایستاد و گفت:
تو می‌خواستی حرص و طمع – ت رو از بین ببری
فقیر نیست، تشنه خون است
و به خاطر داشته باشید
مادرش با صدای بلند گفت:
می‌خواهد قلدر باشد، می‌خواهد برده باشد یا گدا، اما برای هیچ‌کس مهم نیست –
چطور اون زن بهت اجازه میده که الان حسودی کنی؟
من هیچ احساسی نسبت به این زن ندارم
لازم نیست این کلمات بی‌معنی را برای من تکرار کنید،
مادرش خشمناک به وی نگریست و با حالتی عصبی گفت:
(طوفان)
او دستش را در موهایش فرو برد و گفت:
مامان من معذرت میخوام نمیخوام ناراحتت کنم ولی
مادرش با خشم به او خیره شد و گفت:
اما اگه تومساوی نیستی، زود باش و برو
چشمان آ به گشاد شد و با وحشت به مادرش خیره شد. این دفعه مادرش بیشتر عصبانی بود.
فریاد زد
بیرون
و در حالی که چیزی نمی‌گفت از اطاق بیرون رفت و من با ترس و لرز سرم را پایین آوردم.
جرات نکرد چیزی بگوید. صدای پای او نشان می‌داد که به سوی من می‌آید.
صدایش را بلند کرد
به من نگاه کن
وقتی صدای او را شنیدم، سرم را بلند کردم، به او خیره شدم و با صدای خشنی گفتم: پی. سی و دو.
، تازه چیزای جدید رو هم یادت میاد
بله …
او هم به تو اخم کرد و گفت:
به من بگو مامان، از روی مبل
چشیک
از دست ای ورا ناراحت نشو، او نو بهتر می‌شناسی، می دونی که چه شکلیه، پس سعی کن ین …
ذهنت را از هر چیزی که باشد آزاد کن، سعی کن با دلش قدم بزنی.
: (آدرس رستوران)
من
با درد به او خیره شد و گفت:
… “آبوزو”
ازم متنفره و میخواد انتقام بگیره
عصبی باش
لبخند زد و با مهربانی به من نگاه کرد و گفت:
می دونم، اما واقعیت یه چیز دیگست و سعی کن همه چیزو فراموش کنی
این کار را رها کنید و یک زندگی جدید برای افت الف بنا کنید.
من با شنیدن حرف‌های او با تعجب به او خیره شده بودم.
با این لحن حرف می‌زد؟
چیزی میدونه؟ تو چیزی نمیدونی؟
همین که این را شنیدم یک ابرویش را بالا بردم و گفتم:
، تازه چیزای جدید رو هم یادت میاد
بهم اعتماد کن و “تارانج”، ما زندگی تو درست می‌کنیم، دخترم، “اوکایو”؟
بی‌اختیار لبخند زدم و گفتم:
باشه
من را در آغوش گرفت و من دستانم را دور او حلقه کردم.
وقتی دستش را گرفت خیلی آن را دوست داشتم، به صورت ماه مانند او خیره شدم و گفتم: کارت شناسایی؟
مامان
جین
من به اینجا و آنجا قدم گذاشتم و گفتم:
. میتونم خانواده‌ام رو ببینم
به چشم‌های من نگاه کرد و گفت
فعلا یه کم صبور باش تا وقتی که همه چیز درست بشه من سر وقت یه نقشه می‌کشم
ما داریم میریم، تو همیشه میتونی خانوادت رو ببینی
ممنون
لازم نیست از تو تشکر کنم دخترم، برو دستشویی و یه لباس درست و حسابی بپوش
و من یه خورده روی صورتت می‌زنم ما باید
مهمون، باید
خیلی خوشگل به نظر میاد
وقتی مامان از اتاق بیرون رفت، لباس‌ها رو آماده کردم و رفتم دستشویی
طبق چیزی که گفت آماده باش
، تازه چیزای جدید رو هم یادت میاد
من آن را به خود پرتاب کردم، به قدری زیبا شده بودم که خوشحال شده بودم، وقتی که در باز شد،
به اتاقی که در آن باز بود نگاه کردم و به تارانج که مرا دید لبخند شیرینی زدم و گفتم:
. چقدر زیبا شدی
لبخند زدم و دستم را پایین آوردم.
* * *
ما با تارانج از پله‌ها پایین رفتیم، تمام کسانی که به ما ملحق شده بودند از جمله زنان درباری بودند.
مادر به او اشاره کرد و گفت: من بعد از اینکه صدای زنی که هم سن و سال مامان بود بلند شد رفتم کنارش بشینم.
“اوکا”
عزیزم، نیلو به عنوان عروس خوب نبود، اون برای “آربوزو”، این دیگه چه کوفتیه؟
چی؟
وقتی شنیدم که چه گفت ناراحت شدم، اما جرات نکردم سرم را بلند کنم و چیزی بگویم.
صدای مامان مرا به خود آورد،
آرزاک مناسب تشخیص داده و بهترین عمل ممکن را انجام داده است.
شوهر …
او نیامد، اخم کرد و گفت:
همه مون فکر می‌کردیم که آرن می خواد ازدواج کنه، نه دختر بیچاره.
مامان بهش خیره شد و گفت
این زندگی آبوره و اون باید هر تصمیمی با خودش بگیره، همه باید
بهش احترام بذار، اون یکی، صفحه سی و پنج
، تازه چیزای جدید رو هم یادت میاد
آن زن ساکت شد و دیگر هیچ حرفی نزد.
می‌توانستم سنگینی نگاه دیگران را روی خودم حس کنم، می‌دانستم که از من خوششان نمی‌آید، چون
من یه برده خون خوار بودم وقتی مهمونی تموم شد و همه چپ گفتن، صدای تارانج
به دنبال آن صدای بلند گفت:
مامان
مامان به او نگاه کرد و با مهربانی گفت:
.
من خیلی خسته‌ام، نمی‌خواهم در این جور مهمانی‌ها شرکت کنم.
من نمی‌خوام باه‌ات شریک بشم، اما تو که خودت هم خوب می‌دونی.
آن را تکرار نکن، فقط برای مدتی تحمل کن.
تارانژ با ناله‌ای به او خیره شد و گفت: من
واقعا نمی‌دانم چه می‌گویند، نیمی از این کلمات را.
خوابیدن
مامان می‌خواست چیزی بگه که صدای زن اومد
خانم
مامان به آن خیره شد.
او گفت و گفت و گو،
چه اتفاقی افتاده؟
.
صفحه ۳۶
، تازه چیزای جدید رو هم یادت میاد
یعنی …
درسته، من و تو
… همه تدارکات لازم برای
..
تبسم کرد و گفت:
نه
حالا که داغ شده، نمی‌داند چه کار می‌کند و به چه کاری مشغول است.
که این طور!
در این لحظه، اگه برادرش پی داش کنه، خیلی عصبی می شه.
مطمئن باش که او از نقشه‌های پدرت چیزی نمی‌فهمد.
تاانژ شروع به خندیدن کرد و همین طور با غافلگیر کردن من غافلگیر شد.
من به حرفهاشان گوش می‌دادم و اصلا معنی هیچ یک از آن کلمات را نمی‌فهمیدم صدای یک لحظه را شنیدم
: (آدرس رستوران)
اون
یک …
ستاره
معامله هایتو انجام بده خودتو آماده کن
با ترس به او خیره شدم بعد از شنیدن این سی و هفت سال
، تازه چیزای جدید رو هم یادت میاد
از یه رابطه با “آربترس” می‌ترسیدم اون همون شب اول خیلی باه‌ام بدرفتاری کرد
صدای مامان بلندتر شد
ستاره شما از اباناس می‌ترسد.
وقتی این را شنیدم به چشمانش خیره شدم و با صدایی گرفته گفتم:
من از نیروی دریایی می‌ترسم، می‌توانم این کار را بکنم؟
در میان سخنان من جست و با لحنی جدی گفت:
تو امشب حاضر میشی و باید با رفتار درست همسرت رو راضی کنی
نباید پیش هیچ زن دیگری بروی. باید کم‌کم دل او را به دست آوری.
که نابود بشی و از این دختره طلاق بگیری؟
وقتی این کلمه را به طور استوار شنیدم،
می‌دانستم که هیچ جایی جلوی خانواده‌ام ندارم.
من باید هر کاری که بهم گفتن رو با آرامش انجام می‌دادم
صدا
من میگم که نوبت توئه، پس سعی کن به حرف من گوش بدی، باشه؟
اون
دست به دست هم دادند
یک لبخند محبت‌آمیز زد و با تارانج رفت. شروع کردم به آماده کردن خودم.
نمی‌توانم از اینجا بروم، راه فرار نداشتم، جایی برای فرار نداشتم، پس مجبور بودم
تا وقتی که نگران نباشم که حداقل پیلو ۳۸۸۰۰۰
، تازه چیزای جدید رو هم یادت میاد
من روی تخت نشسته بودم و منتظر بودم که در باز شد و قیافه موجزمواز به خود گرفت.
در را بست و به طرف من آمد، به من نگاه کرد، لبخندی گوشه‌ی لب‌هایش نشسته بود،
گفت:
به نظر می‌رسد که شما یاد گرفته‌اید چگونه در شب خدمت کنید.
با شنیدن این حرف احساس بدی به من دست داد، ولی چاره‌ای نداشتم جز این که سیلات باشم.
لباس‌هایش را درآورد و به طرف من آمد و مرا مجبور کرد که دراز بکشم.
با صدای گرفته گفت
من اهل شوخی نیستم، پس کار من خوش حال می‌شود – زیاد دور نرو –
من …
قلب و عشق
من
وقتی اینو شنیدم آهی کشیدم یه رابطه دیگه که مطمئنم اینه که
به خدا قسم!
دیشب تمام بدنم را کبود کرده بود و هیچ جای سالمی در بدنم نبود.
مخصوصا وقتی که
دوباره صدایی در اتاق شنیدم، از افکارم بیرون آمدم.
من برش داشتم
و آن را روی سرم گذاشتم و در را کمی باز کردم که صدای یکی از خدمتکاران پی ۳۹ را شنیدم.
اون کتاب جدید رو یادته
مامان بلند شد
هللویا، خانم کوچولو
با شنیدن حرف‌های او لبخندی ضعیف زدم و گفتم:
. سلام
خانم‌ها پایین منتظر شما هستند! من
می‌خواهم تغییر کنم.
حالا لباس بپوش. رفتم روب‌دوشامبر، اول باید خودم را تمیز می‌کردم،
و چیزهای بهتری رو که وقتی به دانشگاهم اومدم گذاشتم
من اتاق رو ترک کردم
من از پله‌ها پایین رفتم، آرباب و زنش، تارانج و آباندی نشسته بودند و
صبحانه می‌خوردند
درود بر شما
به محض اینکه صدای “سبار” رو شنیدم، همه به من تا پای جون جواب دادند به جز صدای “آری”، صدای مادرم مثل دعا بود
بیا اینجا بنشین دخترم.
و به پارک موسالاز اشاره کرد: من آنجا بودم وقتی که صدای لرد لاس بلند شد.
: (آدرس رستوران)
چرا برای یه برده برده لازمه که با ما صبحانه بخوره
صدای آقای صاحبخونه
صفحه پی ۴۰
اون کتاب جدید رو یادته
چون نگاه پدرش را دید، ساکت شد، چون دید که من دچار تب و لرز شده‌ام، با مربا خوری، جلو او ایستاده بودم،
“آبوسالار”
لحن صدایش موقر و جدی بود.
بنشین سر جایت،
دختر اونا گفتن، صدای “اربغیرو” یه روح بود
تو توی یه ماشین “موعجیب” – ی هستی
پس از شنیدن این خبر به او خیره شدم و گفتم:
ببخشید
نزبی لبخندی عصبی زد و گفت: نامزد
تو اشتهای منو جلوی چشمام کور کردی
بعد از شنیدن این حرف بلند شدم و به اتاق نشیمن رفتم.
نفس عمیقی کشیدم تا جلوی هق هق گریه را بگیرم.
او هم‌اتاقی بدون هوا را باز کرد و من به تارانزو نگاهی انداختم.
چشم‌هایش پر از اشک بود
اشک
“من تموم کردم، گریه نکن” من گفتم
من راضی‌ام، نگران نباش
چون این سخنان را شنید چشمانش را بالا آورد و با چشمان تنگ شده به من خیره شد.
می‌گفت: “من حتما”_زبونت زیادی درازه کوچولو هواست باشه سرت رو به باد نده با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم خیلی دوست داشتم جوابش رو بدم اما اینبار میترسیدم یه بلایی سرم دربیاره ، فکم رو ول کرد که پرت شدم روی زمین با درد بهش خیره شدم که صداش بلند شد: _گمشو داخل اتاقت نمیخوام جلوی چشمم باشی به سختی بلند شدم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم چقدر بی رحم و سنگدل بود ارباب زاده کاش میشد یه روزی تاوان این کارهاش رو پس بده و پشیمون بشه از رفتاری که باهام داره اما غیر ممکن بود اون از کارهاش پشیمون بشه هر کی پشیمون بشه اون غیر ممکن پشیمون بشه! مخصوصا بااین روحیه اش مرتیکه عوضی خیلی دوست داشتم یه بلایی سرش دربیارم. داخل اتاق نشسته بودم و از پنجره ای که داخل اتاق بود به بیرون خیره شده بودم که صدای در اتاق اومد
_بله بفرمائید در اتاق باز شد و خواهر ارباب زاده ترنج اومد داخل اتاق با لبخند بهش خیره شدم و گفتم؛
_سلام خانوم
با مهربونی جواب من رو داد:
_سلام برعکس ارباب خواهرش خیلی مهربون بود و باهام رفتار خوبی داشتآرامش خاصی داشت که باعث میشد آدم جذب رفتارش بشه _ چرا از اتاق نمیای بیرون !؟ با شنیدن این حرفش از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم: _درگیر انجام دادن یه سری از کارهام بودم بعدش ارباب زاده دوست نداره
من جلوی چشمهاش باشم با شنیدن این حرف من اخمی روی پیشونیش نشست و گفت: _زیاد به اون توجه نکن اصلا فازش معلوم نیست فقط دوست داره بقیه رو اذیت کنه _من دوست ندارم کتک بخورم برای همین سعی میکنم کار هایی که میگه
رو درست انجام بدم. با دلسوزی بهم خیره شد و گفت؛ _معذرت میخوام لبخند محزونی زدم و گفتم:
_ چرا شما دارید معذرت خواهی میکنید شما که هیچ کار خطایی انجام ندادید.
@
00:35


#
part_12 #عروس_ارباب زاده
بهم خیره شد و گفت: _من ازت خوشم اومده میخوام بهت کمک کنم تا داداشم زیاد اذیتت نکنه با شنیدن این حرفش متعجب و کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم: _میخوای چجوری بهم کمک کنی ارباب زاده از من متنفره اون من رو عقد کرده تا شکنجه ام کنه بنظرتون دلیلی داره اون دست از شکنجه کردن من برداره مخصوصا الان !؟ _من میتونم بهت راه کار بدم تو هم با عمل کردن بهشون میتونی کاری کنی داداشم بهت صدمه نزنه
_چ کاری باید انجام بدم !؟ نفس عمیقی کشید به چشمهام خیره شد و گفت:_باید کاری کنی داداشم عاشقت بشه باید دلش رو بدست بیاری با شنیدن این حرفش خشک شده بهش خیره شدم این چی داشت میگفت من باید دل ارباب زاده رو بدست میاوردم ارباب زاده ای که از من
متنفره و چشم دیدن من رو نداره خدایا این دختر دیوونه شده بود _شما چی دارید میگید واقعا فکر کردید همچین چیزی امکان داره !؟ _آره امکان داره چرا نباید داشته باشه !؟ گیج و منگ بهش خیره شدم این دختر واقعا عقلش رو از دست داده بود _ارباب زاده چجوری میاد عاشق دختری که باهاش برای انتقام ازدواج کرده میشه مگه دیوونست !؟
ترنج لبخندی زد و گفت: _تو باید با قلب مهربونت اون رو نرم کنی و عاشقش کنی باید کاری کنی به سمتت بیاد
_این غیر ممکن! _هر غیر ممکنی میتونه ممکن بشه پس این حرف رو هی تکرار نکن و خودت رو ناامید نکن
_من … با باز شدن در اتاق حرف داخل دهنم ماسید ارباب زاده بود با اخم نگاهی به من و خواهرش ترنج انداخت به ترنج خیره شد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی !؟ ترنج بهش خیره شد و گفت: _اومده بودم دیدن زن داداش

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.