دانلود رمان عاشق شدیم

دانلود رمان عاشق شدیم

درباره دختری شیطون به نام پریناز است که عاشق دوست برادرش میشه ولی برادرش رو پریناز خیلی غیرت و تعصب داره که …

دانلود رمان عاشق شدیم

من ترکیدم از خنده. باید عذرخواهی کنیم نخند حالا کی میخندی!!
امروز سر کلاس نشسته بودیم که خودکارم زیر صندلی جلو افتاد. هر چی سعی کردم نتونستم قطعش کنم. با حرص
چهره متین شکیب دیدنی بود.
دود از جفت گوش و سوراخ بینی و سوراخ گوشش، همه سوراخش از عصبانیتش بیرون می آمد…
امیرحافظ با عصبانیت به من گفت: خودت را جمع کن، صدایت در تمام کوچه می پیچد.
توانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با کمک هلیا که دستم را گرفته بود و می خواست بلندم کند بلند شدم
.
اگر امیر حافظ می دانست لقمه ام را می دوخت تا به گوشم باز نشود

این امیر حافظ دوباره روشن شده بود. خب چیکار کنم؟ دوباره بامزه به نظر می رسید…
بازم لب باز کردم و با لبخند به امیر حافظ گفتم: ببخشید همش تقصیر جوک های مثبت هجده هست
.
حافظ کوپ. بیچاره سلن که سکته کرد.
اخم هایش پیچیده تر شد و گفت: چه وضعشه؟!
” تا چیزی بخوره تکون نمیخوره.
هلیا و سلن فقط سلام کردند. من در حالی که خندیدم پرسیدم که حافظ با اخم جواب داد.
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 2 در حالی که مچ دستم را می پیچیدم عادتش بود، به من گفت: «آرام نشو، من در باغ چت می کنم. غروب
خیابون پر از رفت و آمد است، صدایت را در سرت کردی.
اوه، دستم شکست. تو یک عوضی مرده ای، بگذار حسادت اشتیاق تو را از بین ببرد. چشماتو از دستم بگیر
دستم را رها کرد و به سمت خانه رفت. وقتی به صورت هلیا و سلن نگاه کردم دوباره خندیدم.
هلیا سریع دستش را روی دهنم گذاشت و گفت: مرگ بد است، دیگر آن را نبند، چیز زیادی نمانده بود که بخوریم.
سلن هم لگدی به پایم زد و گفت: حیف جوک هجده مثبت میگم؟! تو حق داشتی بگی با شکیب بیچاره چیکار کردی و صدای خنده کل دانشگاه رو پر کرد
!
– خاک بر سرت است برادر من، خودت را کثیف کردی!
هلیا با حسرت گفت: تو با خنده های بنفش سگت کردی، نتونستم ازش بپرسم حالش چطوره.
سرش را تکان داد و گفت: خودت را جمع کن، مریضم. عزرائیل هم یه سوال داره!!
اگه یه روز زنده باشم با دستای خودم خفه اش میکنم کافیه با رفتار سگش گوشت تو رو آب کنه
سلن درست میگفت. امیر حافظ خیلی متعصب بود منم سرم پایین!!!! هر وقت ما را در خیابان می دید،
سیلی به ما می زد و گوشت این دو بیچاره را آب می کرد. به همه چیز می چسبید! موهامون از بین رفته،
هلیا با لب های آویزون به پنجره اتاق امیر حافظ نگاه کرد و گفت: خداحافظ حافظ،
تظاهر به حالت تهوع کردم و گفتم: اوه.
خودم خندیدم و از فکرم گفتم:بچه ها بسه برو خوابگاه آماده باش که زنگ نزن.
ماسک، رنگ کیف و کفشمان، طرز خندیدن، طرز حرف زدنمان! چه می دانم! چرا کمد باز است؟ چرا روسری شما بلند است؟
چرا دختر این پیرزن گرامافون می نوازد؟
آنها را رها کردم و به داخل خانه رفتم. از راهرو گذشتم و پذیرایی را دیدم. خداروشکر امیر حافظ
تو سالن نبود وگرنه بازم ازم سوال میکرد…در حالی که داشتم نقابم رو از سرم برمیداشتم رفتم تو آشپزخونه و
گفتم:هوم بوی عالی دادی فریبا.
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 3. مامان با لبخند در یخچال رو بست و رو به من کرد و گفت: دوستات رفتند؟
– آری حافظ پایشان را گرفت، بیچاره ها کفش های اسکی را درآوردند و رفتند.
– حالا چی شد که صدای خنده ات جایش را گرفت؟
حالا بیا مامانمو قانع کن!! مامان البته مثل امیر حافظ غیرت نداشت ولی همیشه می گفت سنگین برو رنگین.
بیا… فکر کنم بیچاره فکر کرده با این اسباب بازی ها و خنده هایم دستش را باد می کنم!
با خنده گفتم: هیچی بابا، سلن جوک گفت، میدونی من دیگه قیافه ندارم، تسلیم شوخی شدم
.
سلن بیچاره فکر کنم با نگاهی که امیر حافظ بهش کرد چند ماهی از زیر سایه امیر حافظ فرار کنه.
مامان با شیطنت گفت: خب بگو به این شوخی بخندم.
یه جوک خیلی مثبت گفتم. من شرم نداشتم! خاک بر سرم! آنقدر خندیدم که
ضربه ای به گردنم خورد.
صدای امیر حافظ من را درجا میخکوب کرد و از خنده منفجر شدم. عجب جوک رو حتما شنیده! بیچاره سلن! به یاد سلن خندیدم. امیر
حافظ هم چپ و راست به من نگاه می کرد اما او هم می خندید. با دیدن اپن نیشش از جا پریدم
و دو تا بوسه از لباش برداشتم. من خواهم رفت عشق من، تو زن زیبایی هستی. قد بلند، بیست و چند ساله
استایل ورزشی، موهای موج دار و تقریبا بلند، چشمان عسلی و خلق و خوی خوب. نسبت به او احساس ضعف می کردم. گفتم: اگر برادر من نبودی
عاشق سینه تنگ شدم.
با اخم اما لبخندی منو از خودش جدا کرد و گفت: خداروشکر که خواهرم هستی
لبام باز شد و گفتم: لیاقتش رو نداری. همه پسرای دانشگاه دارن سر و دستم میشکنن،
هالک
با یه لبخند پیروزمندانه بهم نگاه کرد، کیف و ماسکمو از روی میز برداشتم و در رو بستم تا پلک بزنم
بالا اتاقم، وسط پله ها، من به گوشی امیر حافظ نگاه کرد. روی میز کنسول کنار پله ها بود و افتاد. او بود
چشمک زدن او در حالت سکوت بود. اسمش روی صفحه LCD نوشته شده بود. رادارم روشن شد و کرم هایم شروع کردند به
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 4 و او افتاد. از دو پله پایین رفت. برگشتم پایین و برای برقراری تماس دست زدم و با ترکیدن صدایش جلوی گوشم گرفتم
: دو ساعته دارم بهت زنگ میزنم!
با خونسردی گفتم: ببخشید انگار شماره خاله رو اشتباه گرفتی.
نشست اما سریع گفت: پریناز هستی؟
– اولین فاجعه ای که با خاله ات حرف زدی! خندید و گفت:نمیدونم پاهای فضول خانم تو
کفش بزرگتر میشه
-امروز منو با خاله اشتباه گرفتی من زن چاقی هستم
خندید
و
گفت:باور کن داره میاد پریناز،
-اگه با محارم بهم دست بزنی حافظ میگه. نصفت کنم،
صدای حافظ باعث شد یک متر بپرم. ای حافظ بمیر که صد در صد نسبت خونی با عزرائیل داری!
– گوشی من تو دستت چیکار میکنه؟
برای اینکه بشنود گفتم: اشتباه کرده، دایی کار داشت.
گوشی را قطع کردم و گوشی را به او دادم. با اخم و تهدید به من نگاه می کرد. قبل از اینکه منفجر شود و روی فرش
صندلی میز کامپیوتر من بچرخد. آروم شلوارمو انداختم روی مانیتور، مانیتور تقریبا مثل قورباغه
و البته هیکل عالیم زیر و رو شد، یکی یکی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. کتم را در آوردم و انداختمش.
از جا پریدم و نجاتش دادم. تی شرت خیار سبز و شورت مشکی پوشیدم. موهام
ماسک از صبح . تو آینه به موهام نگاه کردم،
زیر کمرم بلند بود، خوب. من موهای بلند را دوست دارم. برهنه و نامرتب، افتضاح! من آن را دوست ندارم. من موهای خوش فرم را دوست دارم.
مشکی است خدا را شکر من از موهای بلوند متنفرم چشمام سبزه من خودم سفیدم اگه موهام هم بلوند بود به دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 5 فکر کردم
… مثل این میوه ها میشدم که از درخت میریزن! قیاس!!! یعنی سواد ندارم!!
من آنها را در یک دم اسبی محکم بالای سرم بستم.
حافظ گفت: امیرعلی هم هست،
با ذوق گفتم: دورش می گردم عشقم
و از اتاق بیرون دویدم. حافظ در اولین قدم مچم را گرفت: کجا؟! مهدی و محسن طبقه پایین هستند.
خانه و زندگی ندارند، همه اینجا هستند؟! افکارم را بیان کردم و
خواستم از پله ها پایین بروم که دستم را روی پله اول گرفت. تعادلم به هم خورد. وقتی به سختی توانستم بایستم
با حرکتی او را به سمت خودش کشیدم. افتادم تو بغلش
– تو ناخودآگاه
– ناخودآگاه دستم را گرفتی، تعادلم به هم خورد و
از بغلش بیرون آمدم
– برو لباس مناسب بپوش و موهایت را باز کن. چشماتو ببند سگت رو به مغزت کشیدی
!! محسن و مهدی که شوهر خواهرم هستند! رفتم تو اتاق و
در رو محکم کوبیدم. یعنی امیرحافظ جیگرت لادر پرس…
تی شرتم را در آوردم و یک بلیزر آستین بلند پوشیدم. طولش باسنم را لمس می کرد. شلوار غواصی ام را پوشیدم و
منم شال انداختم رو موهام شال خجالت کشید بیچاره!! در آینه به خودم نگاه کردم. مثلا اینکه
مدل شال سرم چی بود؟! آخ یادم رفت گره موهامو باز کنم چشمام بسته
موهایم را زیر شال کوتاه کردم و دوباره شالم را روی سرم گذاشتم. این بار یک قدم جلوتر! آخرین نگاهی به خودم در آینه انداختم.
دوباره چشمانم خاکستری شد. وقتی چشمانم خاکستری بود، آنها را بیشتر از سبز دوست داشتم. چشمانم
سبز روشن بود. مدتی خاکستری بودند. حالت دوم را بیشتر دوست داشتم. پدرم را ملاقات کرده بودم. رنگ چشمانش
تغییر می کرد. خاله شیوا هم اینجوری بود. مادرم می گوید مادربزرگم
چشم هایش را هفت رنگ می کرد. دماغم کوچک بود، در عوض لب هایم بزرگ و گوشتی بود. قبلاً آنها را دوست نداشتم. اما از آنجایی که مردم
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 6 افتادن به پروتز لب و بعضی ها از بالا تا پایین سوراخ بینی و از پایین تا پایین چانه خط لب دارند.
منم از این مدل خوشم اومد خیلی ها هم فکر می کردند من از آن دسته افرادی هستم که پروتز گرفتم.
به آینه نگاه کرد گوشیم را برداشتم و در یک ثانیه خودم را پایین آوردم.
اول از همه پریدم بغل امیرعلی و بغلش کردم. امیرعلی برادر بزرگ من است.
کاش حافظ ذره ای از اخلاق امیرعلی داشت. انگار دنیا امیرعلی را فراموش کرده است
. مالش دادن. زنش یه ذره لقمه داره ولی از
زبونم نمیره. اسمش غزاله!!! عقرب او را بیشتر دوست دارد. من نمی دانم که این مادربزرگ، پدرها فکر نمی کنند
اسم فرزندانشان را می گذارند!! وای!! پریسا خواهر کوچک من است. تازه ازدواج کرده او بیست و دو سال داشت، یعنی دو سال از من بزرگتر بود. محسن
شوهر منه پریام فرزند ارشد خانواده است و همسرش آقا مهدیه است. او دو فرزند به نام های
مهراد و مهرداد دارد.
ای پریناز بچه منو کشتی
_گدا. اگه بچه باشه بهت نمیدم
غزاله با تمسخر گفت: فرزندت مرا می بوسد!!
_نه بچه تو داره میبوسه.
امیرعلی با مهربانی ذاتی خود گفت: فرزندم مال توست هر چقدر می خواهی درست کن
– اگر شکلت باشد خوب است. ولی اگه غزاله شد قول نمیدم خودمو کنترل کنم و گاز نزنم
.
غزل گفت: عمه پریناز به روح خاله اعتقاد داری عیبی نداره گازش بگیر.
_به روح ننه چه اعتقادی داری؟ باشه گازش میگیرم
دیگه جایی بهش ندادم
بابا اومد بلند شدم و با یک حرکت مهراد را از بغل پریما گرفتم و به سمت بابا دویدم.
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 7 به پدرم چسبیدم و خسته نباشید گفتم. گفتم
برنامه داشتم که سرعتش را کم کنم. او را از دستش کشیدم و دویدم
– در روحت، شکم تو،
دستش را دور کمرم انداخت و صورت مهراد را بوسیداخمی کردم و گفتم: من چی؟
گفتم:آخه از هیچی بهتر بود من کی عروس بشم لبامو ببوس؟
در حالی که یک برگ کاهو در دست داشت از کنار بغلم رد شد و مهراد را گرفت و گفت: هی نداری؟
لبامو آویزون کردم و رفتم سمتش. می فهمم که برنامه دارم. بهراد را محکم گرفته بود که نبرمش، اما من
چه دادم ملت به عمه اش! داشتم مریض میشدم مجبور شدم از دهنم پرت کنم بیرون.
بابا گوشم رو کشید و گفت: چی گفتی پدرشوهرم؟
سوت !!!!خاک تو سرم!!! با لهجه شیرازی گفتم: آخه تو اینجایی؟! اشتباه کردم
، خندید و رفت پیش مادرش که به استقبالش آمده بود. من عاشق بابا بودم، گاهی نرم بود، گاهی متعصب. مثل نه
مثل امیرعلی نبود، شلخته و شلخته بود، اما مثل امیر حافظ گردن کلفت و سرکش بود. بعد از شام امیرعلی شول که
پای صحبت های غزل نشسته بود، حرف زدیم و خندیدیم، معلوم نبود چه زوزه می کشد
. بابا، مامانم و حافظ توی گوشیش بودند، گوشیمو برداشتم و قفلش رو باز کردم. تمام پیام شما را
تلگرام، واتس اپ و لاین داشتم. تلگرام رو باز کردم گوشیم مثل همیشه زنگ خورد. داد زدم: آخه بازم کرد!!!
همه آهی کشیدند. آنها به بازی های پر مشغله من عادت کرده بودند. بدون اینکه حرفی بزنند سر کارشان برگشتند.
فردا گوشیمو ببرم دکتر!! کیارش دکتر تلفن بود! او دانشجوی ارشد معماری بود. آنها مانند حافظ از کودکی با هم بودند
. حتی در دانشگاه هم جدایی ناپذیر بودند. همسایه بودیم وضعیت مالی او خیلی خوب بود. متراژ خانه ما 200 متر بود.
سالها پیش که هنوز جای ما رونق نداشت، پدربزرگم آن را خرید و از پدرم به ارث رسید و
سهم خاله شیوارو را خرید. آخرش نفهمیدم چرا پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که تو شیراز زندگی میکردن تو تهران خونه خریدن!!
مشکوک بود کیارشینا کالامایادار، پدرش یک کارخانه داشت. چه کارخانه ای! مادرش پزشک بود، از آن پزشکانی که
بخشی ایرانی و بخشی خارجی بود. او برای دوره تخصصی خود به کانادا رفته بود.
پدرم یک کارمند ساده بانک بود. مامان من معلم بازنشسته آموزش و پرورش است، معلم دبستان بود، اگر
در آن زمان معلم پیش دبستانی بود قطعا معلم پیش دبستانی می شد. من خندیدم
.
وقتی وارد کلاس شدم هلیو سلن در کلاس بود. شیرجه زدم سمتشون و نشستم. داشتیم حرف میزدیم که شکیب
اومد تو کلاس. دهانم را باز کردم. چپ چپ نگاهم کرد و رفت و اومد جلوی ما نشست. دولا شدم و گفتم: شکیب…
صبور… من صبورم.
به من برگشت او هنوز عصبانی بود، اما لبخند پشت لبش بسیار درخشان بود.
– پری عصبانی به دم من دست نزن.
_ اوه بیدار شدی؟؟
دوباره خندیدم. با حرص قلمش را به چشمانم آورد. برگشتم عقب.
چون خیلی سریع و ناگهانی بود صندلی وارونه شد
– یک روز مانده به زندگی، چشمانت را پاره می کنم. به کاری که دیروز انجام دادی فکر نکن، من جبران نمی کنم.
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: باور کن عمدی نبود
– بعدش چی؟ بعد خنده؟
– شماره را گم کردی؟
. فهمیدم که همه به سمتم هجوم آوردند. صدای نگران متین رو شنیدم: پری پری پری پری ناز ….
صدای بقیه هم میاد. اما رادارهای من روی صدای متین تنظیم شده بود. انگار خیلی ترسیده بود. به گوشت زدم تا بیدار
شوی. خر!… سریع واکنش نشان دادم. چشمام باز شد و ضربه ای به گوشش زدم. چشمانش گشاد شد. اما
کار من برای او عادی بود. پف کرد و روی زمین افتاد: دختر داشتم سکته می کردم.
از هلیا و سلن خداحافظی کردم و شماره اش را گرفتم
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 9 با خنده و حرکت بلند شدم. بچه ها خیلی حرص خوردند و رفتند سر جایشان نشستند. تازگیا یادم میاد
این اتفاق افتاد که باید به من بخندد. ایکبیری!!
– سلام نمیدونی؟
– برای کف دستت متاسفم. شماره ات رو دیدم و ادب از سرم پرید
. شما کجا هستید؟
– روی ابرها
– شیرین!!!!
– تو شرکت من
– کی میای خونه
؟ – تو یه ساعت یه بازی کثیف کردی که باید جمعش کنم.
– یکی میخواد خودتو جمع کنه! گوشیم گیر کرده پیامم فرمت شده تلگرام غیر فعال است. هی داره بهم ریخته
… داره دوباره راه اندازی میشه…
– کوچولو گریه نمیکنه. می‌خواهم به او کمک کنم تا آن را درست کند، با هم به خانه می‌رویم، یا به خانه می‌روم، شب می‌آیم و آن را درست می‌کنم – باشه – باشه، این یعنی
چی
؟ میتونم بیام پیشت؟
– بگذار راه بروم ببینم پاهایم کجا می روند.
او خندید. گفتم:
فعلا مواظب خودت باش.
دانلود رمان عاشقه هاشمی صفحه 10- چشم پدر جان
خندید و گوشی را قطع کرد. رفتم شرکت دور از خانه نبود. سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ششم
(شرکت حافظ)…
کیارش اسم حافظ رو گذاشته بود روی شرکت. عشقی که بین حافظ و کیارش بود، اگر بین زن و شوهر بود،
آمار طلاق اینقدر بالا نمی رفت!
داخل شرکت. چشمم به منشی افتاد. ظاهرش بد نبود. بدون آرایش بود… یاد اولین روزی که اومد تو
شرکت افتادم. چقدر آرایش داشت! چه لباسی پوشیده بود! انگار میخواست بره عروسی! اون روز تو شرکت بودم، قرار شد
با حافظ و کیاش بریم شام بیرون. حافظ نه گذاشت و نه گرفت، گفت این چیست
خانم؟! میخوایم منشی بگیریم مدلینگ نمیخوایم. بیرون لطفا
دختر با التماس گفت که به این کار نیاز دارد و بعد از این حرف ها آرایشش را پاک کرد.
– سلام پریناز
از فکرم خارج شده بود.
-سلام سارا خوبی؟
– سپاسگزار. تو خوبی؟
پوف!!! خیلی بدم میاد از بستن یک نفر.
گفتم: حالمون خوبه لطفا.
متعجب نگاه کرد. گفتم: پیخ..
او پرید. من خندیدم. خندید و گفت: از تو! با مهندس شیرازی کار می کنید یا آقای باستانی
– با کیارش
– یک لحظه بنشینید من با آنها هماهنگ می کنم.
دانلود رمان عاشق شدم صفحه 11 رفتم تو اتاق کیارش گفتم: دردسر داره خودم هماهنگ میکنم. من در را باز کردم. کیارش با دیدن من لبخند زد:
سلام خانم خوش اومدی.
لبامو با حالت لوسی آویزون کردم و گفتم:آخ آرش!!! ??
مثل همیشه وقتی او را آرش صدا زدم، کمان خیالی اش را کشید و تیر خیالی اش را به سمت من رها کرد و من
مثل یک جنازه شدم و روی مبل افتادم. با صدای بلند خندید. کجای این حرکت تکراری من خنده دار بود!! خودم رو از روی مبل
که کردم جمع کردم و گوشیمو از کیفم در آوردم و رفتم سمتش. پریدم روی میز و جلوش نشستم. در زد به در

چه
ضربه ای زد
.
اینجا کار می کنی؟
– گوشیم خراب بود آوردم
کیارش درستش کنم
. گوشی رو دادم بهش
مشکلش چیه؟
– پشت تلفن گفتم! به آن به عنوان مرگ مغزی فکر کنید
– دخترخوب! مرگ مغزی که بهتر نمی شود. گفتم گوشی چینی نخر.
– ببخشید به زور 500 تومن خریدم
. شما می توانید یک کوچکتر بخرید، اما
من اصلی را دوست ندارم. دوست دارم گوشیم بزرگ باشه
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 12 خندیدیم. امیر حافظ در حالی که کشوی میزش را می بست گفت: این برای من زیاد است
– نظر شما را نپرسیدم.
-می خواستم بهت پول بدم که بری بخری، حالا که اینقدر بی ادبم، یه سکه بهت نمیدم. با همون محصول چینی سرت هم
به من گفتند برو شش ماه موهای لخت و لنگی ام را فر کن. من 400 دادم
پریدم
از روی میز و تو بغلش
– راست میگی داداش؟ اشتباه کردم مدفوع خوردم پول بده بخرم
می خندید.
امیرحافظ من را از او جدا کردم و در حالی که به سمت در می رفتم
گفت: شوخی کردم که خودش مدفوع نخورد، بچه
با تلفن دو سه تومنی شیطنت می کند. به چی میخندی؟؟!!
– وقتی حرص می خوری، کیف می کنم. یادم هست آن روز که موهایت را شبیه گوسفند کردی، من
روی میز نشسته بودم، ضربه ای به سینه اش زدم و آهی کشید و شدت خنده اش بیشتر شد. دو سال پیش
موهام مثل گوسفند شد! موهام کثیف تر بود توی حیاط داشتم گریه می کردم که در باز شد و
کیارش و امیر حافظ اومدن تو حیاط. روسری روی سرم نبود. اصلاً برایم مهم نبود، اما حافظ آن روز آن را می پوشید
با دیدن موهای پف کرده و مجعد من حتی امیر حافظ هم فراموش کرد از من بخواهد که روسری بپوشم. اعصاب نداشتم
روسریمو سرم کردم و رفتیم تو آرایشگاه. نزدیک بود که گردنش را با آرایشگر لمس کند، اما نتوانست
اعصاب نداشتم تو بغلش گریه کردم و گفتم آرایشگر موهایم را سوزاند و 400 هزار از من گرفت. کیارش گفت:
بیا بریم آرایشگاه.
حافظم گفت: گریه نکن پاشا، آماده شو
، هر چند که موهام درست نمی‌شود، اما مواظب آن هستم، پول می‌خواهم
، حافظ به نگاه من می‌خندید، اما نگران بود که او خود را نگه نمی داشت و می خندید.” رمان عاشق شدیم صفحه 13 رو سریع
دانلود کردم بالاخره تونست پولمو ازش بگیره و گفت : هلویی بود تو هم مثل موهای لولو داری میفروشی .
انجام شده؟؟!
(شاهگل عکس من را دیده است)
البته فهمیدم که این حرف را زده تا من ببازم.
یابو!! همان موقع می خواستم او را بکشم و آنجا از من دفاع می کند.
کفشم را زدم به پایش و گفتم: ساق پام خوبه آره!؟؟؟
خندید و رفت. دنبالش دویدم تو خونه و تهدیدش کردم. حافظ ماشین را آورد و با من دعوا کرد که
چرا در خیابان جیغ زدی و دنبالش دویدی؟ کیارشم استدلال کرد که خرس عقلش را به من داده است.
دو سال پیش از فکر بیرون آمدم. کیارش هم لبخند می زد. معلوم بود اون روز هم همین قیافه رو داشت. من با حرص
گفتم: گوشیمو درست کن میخوام برم کلاس
– درست شد، خط بیت تاک و اینستاگرامم را حذف کردم. لازم نبود آن را روی گوشی خود داشته باشید.
جیغ زدم: جدی میکشمت
و با اخم گفت: اینو شوخی نمیکنم پریناز. تو لاین و بیتالک چیکار میکنی! بشین درس بخون
سخت. اما من تلگرام را ساختم.
چرا این همه عکس را در گوشی خود نگه می دارید؟!
آیا می دانید اگر گوشی خود را گم کنید چه اتفاقی می افتد؟ با این عکس
– چرا به فایل عکس من رفتی؟
– خوشم اومد لطفاً آنها را روی رایانه از تلفن خود حذف کنید.
به صفحه گوشیم چشمکی زد و گفت: اولاً ژست تو در گلوی من است
. موهایم را یک طرف حالت داده بودم. یه ژست هم گرفته بودم
که چشماشو چک کردم.
گوشیمو از دستش گرفتم و گفتم: کیارش خان جلوی تو روسریمو برنمیدارم، حالا نشستی و
عکس ها ژست می گیرم که انگار موهایت مزخرف است!
به خاک سرم نگاه میکنی!
– روسری که حافظ را مجبور می کنی سر خاله ات می زند! خودت را از روی میز بلند کن دختر بی شرم با اینها
حافظ مدادش را روی میز گذاشت. دراز شد و کمرش را خم کرد و با یک حرکت صدای شکستن ناخن هایش به گوش رسید.
وقتی اومدم نصفش کنم از دستم دور شد. کتش را گرفت و در اتاق را باز کرد،
در اتاق
کمان را کشید و رها کرد. پشتم را به سمت چپ تکان دادم، یعنی تیر به بیراهه رفت
. والا
خندید و گفت: شیطنت نکن بریم
منشی خسته نباشی، سرش را تکان داد و در اتاق امیر حافظ را زد و باز کرد و گفت:
عمو حافظ . خسته نباشی بریم.»
از حافظ کوتاهتر بود. از مدل موهاش خوشم اومد چشم و ابرویم سیاه شده بود
کتش را برداشت و با هم از شرکت خارج شدیم. حافظ که تقریباً هم اندام بود، چند سانتی متر بلندتر بود. موهایش
، پوستم سبز شده بود. مثل امیر حافظ. نوع آنها اکنون در گلوی من است، یک دوست شاد
. اما من هرگز ندیده ام که آنها در مورد یک دختر صحبت یا مشکوک باشند.
اینجوری با هم دوست نیستن البته به مهمانی دوستانشان می رفتند اما می دانم که اشتباه نمی کنند. فردا جمعه بود خیلی وقته گذشته.
قبلا هر جمعه صبح با تیممون میرفتیم کوه که همه بچه های خاله سمیرا و خاله سهیلا و عمو نادر و هلیا و سلن
و آرش
. می زدم به من می گفتند پریناز یا پری کوچولو. آرش گاهی صدام را نازی خطاب می کرد. شاید خودم زنگ زدم
به روش خودم… دوست دارم وقتی اسمم رو صدا میزدن. آغاز. اگه من و خواهرم از آخر کوتاه میشدیم
ما سه تا بودیم!!!!!!
دانلود رمان عاشق شدم صفحه 15-امیر حافظ این هفته به کوه افتادم زانوم پاره شد شلوارم پاره شد
– باشه!!؟
“خب من شلوار تنگ میخوام”
– خوب عزیزم – داداش
خندید. فهمید که منظورم همون کوفته بود.
، فردا کوه چه شلواری بپوشم؟
-شلوار بابا
با حرص کف دستم زدم زمین. آرش هم خندید.
– تمام هفته خواب بودی، الان روی “90 دقیقه” گذاشتی
– خوب حالا یادم اومد
– این همه لباس داری، یه شلوار دیگه بپوش
– راحت نیستم. خوب بود. باحال بود به خدا
-خسته شدم به خدا
در آسانسور باز شد رفتیم بیرون. دستمو دور کمرش حلقه کردم
– عزیزم
-سردرد دارم بریم خونه قرص بخورم حالم بهتر شد بریم یه دقیقه بخریم
کیارش با نگرانی گفت:بازم سردرد!؟
– آره من یک ساعته گیج شدم
– برو پیش دکتر. تو خرس بزرگی این را باید روزی صد بار به شما بگویم.
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 16 به تو فکر میکنم. وگرنه
لبم رو آویزون کردم “خدایا میمیرم داداش”
– حافظ دورت می گردم بیا تقویت کن خوب
خندید.
لوس گفت: بیا
– پریناز تو خیابون زشته دستم رو ول کن.
سر من رو ول نکن با خودش مشکل داره بابات برادرته… کیارش
در ماشین رو با ریموت باز کرد. با یک حرکت پریدم داخل ماشین. ماشین مزدا بود. من عاشق ماشینش بودم امیر حافظ
در فارس یکی دارد، اما معمولاً هر جا که می خواستند از ماشین استفاده می کردند. کیارش پشت فرمان نشست.
به حافظ گفتم: حالا بگذار سرت را ببوسم،
خندید و سرش را به طرف من چرخاند. پیشانی او را محکم بوسیدم و گفتم: حالت خوب است
، نه آنقدر که بتوانم دنبالت بروم تا گذرگاه
– اشکالی نداره فردا ساپورت میزنم فقط باید خوب بشی
اون عصبانی شد و من خیلی خندید.” کیارش ماشین را روشن کرد و گفت: حالا واجب است
– آره به خدا حافظ نمی گذارد من شلوار غواصی و ساپورت بپوشم، سرم را با شلوار گرم بپوشان، نپوش، شلوارم مال من است.
همه آنها جذب شوند و من نمی توانم از کوه بالا بروم
.
به جز کیارش، سرش را بریده و روی سینه اش می گذارد. یاد فیلم سام و نرگس افتادم. عبد با غیرتش
اگه سام نرگس رو سوراخ کرده بود تصورش رو نمیکرد!!!! !!
– منو ببر خونه ات باید حمام کنم، قرص بخورم، بخوابم.
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 17 کیارش با نگرانی گفت : بریم دکتر
. باشه، شنبه منو ببر خونه
به محض اینکه رسیدیم خونه حافظ پیاده شد.» پیاده شدم. او را به پهلو کشیدم و لبم را آویزان کردم و کیفش را در آورد و
با چشمان سگم به او خیره شدم
و به او خندید: «پول می خواهی؟»
– آقا. 30 تومن بیشتر ندارم.
کیفش را بیرون آورد و سه اسکناس 50 تایی به من داد: بس است؟
– بله،
می خواستم در عقب را باز کنم که گفت: جلو بشین، عقب نشستن خوب نیست.
«وآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ i با حسادتش گاهی درگیری داشته باشد».
موهام لخته شده، خوب خودش بیرون میاد
.
حافظ دستش را تکان داد و رفت و نگاه نگرانش دنبالش رفت: نگرانم گوش ندهد،
خواهرش بودم. خونش هم همینطور بود، داشتم به شلوار نو فکر می کردم، پیراهنش غریبه بود. خاک در خون من است!!
راه افتاد و پرسید: کجا برویم؟
– هوم؟؟
– من اینجام، یه لحظه فکر کردم بریم تو پاساژ پیش حافظ…
– نازی کجایی؟ بهت میگم کجا بری؟
او دیگر چیزی نگفت فکر کردی من چیزی نگفتم یعنی خیلی نگران بود!! یه سردرد دیگه داره قرص میخوره
خوب میشه. منم ماهی سه چهار روز کمردرد دارم قرص میخورم خوب میشم!! خاک بر سرت با این مقایسه
پریناز..هه..مطمئنم ماشینشو تو پارکینگ پاساژ پارک
کرده
.
– اگر چانه ی کلاه دار خود را آنقدر نکشید، آن حنجره مبارک از نظر پنهان می شود و موهای مات شده شما بیرون می زند.
نمی آید
– شما بچه های بد!!
– متاسفم، تمام بدنت با ماسک پوشیده شده است،
به خودم نگاه کردم، اما تمام بدن من نیست، اما اعتراف می کنم، به نظر می رسد که خیلی بزرگ است. من عاشقش نشدم
– خیلی میخوای
!!!؟؟؟ چی گفتم! خاک تو سرت
خندید و گفت: بپر پایین
بچه من چی دیدی؟ میگه بپر! فرزندم، تو و خاله ات،
در ماشین را باز کردم و آرام آرام رفتم پایین. من نپریدم!!!! تو همون مغازه اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد یه شلوار با جیب شیشه ای بود
مخصوصا اینکه اون هم برمودا بود.
– باحاله؟
به شلوار پشت ویترین نگاه کرد و گفت: بد نیست فر داشته باشی. حافظ نمی گذارد آن را بپوشی،
نگذاشت اعتراض کند. شلوار رو از دستش برداشتم و رفتم تو اتاق پرو…
خندیدم. رفت و رفت، من رفتم داخل مغازه و دست آرش رو گرفتم و دنبالم داخل مغازه اومدم و رمان عاشق شدیم صفحه 19 رو دانلود کردم،
کت و شلوارم رو در آوردم و پوشیدم، از باسنم جذب شد و قسمت بالای ران، سپس گشاد شد.
بالای مچ پام غلامي هم داشت كه مي شد كشيد و كوتاه كرد. دو جیب روی صورتم بود، دو جیب پشت
باسنم و یک جیب پشت پای چپم. کیارش
نزدیک اتاق پرو آمد. در را باز کردم و برگشتم. با تعجب به من نگاه کرد، شیطنتم
شکوفا
شد
. توهیا میا دختر نداری! باید شلوارت رو تایید کنم؟! جای حافظ خالی است
– تو می خواهی. اوه اوه اوه می خوای بری پیش فروشنده سر و صدا کنی.
اخم وحشتناکی کرد و گفت: خفه شو.
در افکارم به لحن خودم خندیدم
-خب حالا چشماتو ببند خوب است؟
– آره زود بیا بیرون
داشتم درو می بستم که زمزمه اش رو شنیدم: یادمه دنبالش رفتم تا
لباس زیر بخرم
. به زور خنده ام را گرفتم. فقط چشمم به بالاتنه ام افتاد.
یک تاپ باز و کوتاه سفید پوشیده بودم . نگو خجالت کشیدم اما دلیل نمی شود که لقب عمویش را به من بدهم.
از اتاق پرو اومدم بیرون. شلوار را روی میز گذاشتم. به فروشنده گفتم: چند بود؟
کیارش به پهلویم سیلی زد. به او نگاه کردم. او هم عصبانی بود، یعنی با نگاهش می خواست سرم را از سرم بردارد.
فروشنده گفت: آیا حساب شده است
؟ آها! میخواستم بهش بگم حساب کنه
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 20 کیارش جیب شلوارش را گرفت و در حالی که دستم را با حرص گرفته بود گفت: خیلی ممنون.
“میخواستم فروشنده بهت تبریک بگه! حالا اگه خوشحال نیست چیکار کنم
میدونستم پولشو میگیره با گستاخی گفتم: پس به حافظ نگو که حساب کردی.
؟”
– تو رفتی اتاق پرو. زنگ میزنی بیام ببینم بعد میای بیرون و خودت میخوای پول شلوار رو بشماری! دوستم نمیگه
این گردن کلفت برای چی بود،
گیج گفتم: ها؟
– ها وکو فات
– چقدر تند میری دنبالت میارم
سرعتشو کم کرد.
– الان چند بود؟
مثل خفه به من نگاه کرد،
– آرمین afm2
_دیگه به ​​کی گوش میدی؟!!
خندید، من عاشق رپ بودم و گفتم پیله بد، خالکوبی نداری؟
تومان از من
. آهنگ ترکی بود آهنگ بعدی رو زدم هنوز ترکی بود
_ همش ترکیه؟؟
– ترکما خیرسرم
– ترک علی یادم رفت
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 21- نه
– نمیدونی؟! دهه شصتی دیگر
– گودزیلای دهه هفتاد
– تو نسل سوخته ای –
نسل پدر سوخته
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم از خنده ترکیدم. صدا را بلند کرد و او را همراهی کرد. ماهسون بود.
خوشم آمد، خودم را روی صندلی تکان دادم.
کیارش با لبخند به من نگاه کرد و
پخش را خاموش کرد
– مریضی هستی؟ آنها در گروه پیام های زیادی برای من ارسال کردند. اولی فحش های زیادی درباره چرایی آن بود
من دیشب به چت نرفتم. بعد شوخی های زیادی بود که باعث شد هر کدام را بخوانم
– آن را با صدای بلند بخوانید و من هم می خندم
– حال و هوای شما را دوست ندارم، نسل سوخته – اوه بله،
هجده دیگر! من سر کار هستم هدف خداوند از خلقت شما چه بوده است؟
آنها در گروه پیام های زیادی برای من ارسال کردند. اولین نسل تو ما را آفرید.
جوک بعدی رو خوندم منتظر جواب نشدم و خندیدم
– بسه رسیدیم پیاده شو دانلود رمان عاشق شدم صفحه 22 از گوشی در اومدم. قبل از پیاده شدن
گوشی را
در کوله پشتی ام
گذاشتم
. ?
بهش چشمکی زدم و کلید در رو
چرخوندم
: –
فقط تو میدونی
خاله . بیبی پررو
– یاا…خاله؟؟؟
در را بستم. شروع کردم به راه رفتن و
مادرم به استقبال ما آمد.
سلام به خاله من
“حالا من رو جلوی این هدر نده، من نمیتونم برم پیش تو. دارم میرم بندر. با این حرفا ببخشید
.”
– سلام عزیزم. دستت درد نکنه، این روشی است که او همیشه 90 دقیقه کارش را انجام می دهد.
– با مامان درست صحبت کن عزیزم.

فریبا ” یعنی چه
؟
با حرکت مبدل سرم را باز کردم، با تعجب نگاهم کرد. خندید و سرش را پایین انداخت. چشمانش بسته بود.
او در جمع چه کسانی بود؟ به عکس موهام پلک می زد یا
همین یک ساعت پیش در اتاق پرو چه کسی را می دید!!
مامانم به من نگاه کرد. نقاب رو مثل روسری روی سرم گذاشتم و خندیدم و با خونسردی بهش گفتم:
تا اونجا نیستی از آب گلالود ماهی نگیر
. مامانم نبود که خورده بودیم
. ..بعد رو به مامان کرد: خاله من همچین خانومی هستی. عمو همچین آقایی است.
حافظ 20 امیرعلی پریسا پرمه… چرا اینقدر ناراحته
؟ مامانت بهم گفت: پریناز
با خونسردی و شیطنت گفتم: عزیزم داری خیانت میکنی؟ حالا شام چی داریم؟
– مکرانی
– آه جون
– خاله اومدم این دختر رو سالم تحویل بدم و از حافظ بپرسم. بهبود یافته ؟
_بچه من شام نخورد. خوابش برد._
نخوردم. بیدارش می کنم با هم غذا می خوریم
قبل از اینکه بخوابد. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. لباسامو در آوردم و یه پیراهن کش سبز پوشیدم. با عجله از پله ها پایین رفتم تا جایی که
آنجا نبود. به گردن حافظ که پشت به من روی صندلی نشسته بود آویزان کردم و او را در آغوش گرفتم.
شلوار جدید شال مشکی روی موهام انداختم و برای اینکه شلوارم رو به مامان و حافظ و همه نشون بدم
مهمتر اینکه از پله ها پایین دویدم تا شام بخورم. وارد آشپزخانه که شدم صدای خنده حافظ بلند شد. مامان هم
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 24 – چطوری داداش؟ به عزرائیل دست زدی،
در گوشم ساکت بود.
– فکر کردی من میمیرم، بمون هر غلطی میخوای بکن. لبامو آویزون کردم و با اخم گفتم: تو خیلی احمقی حافظ من چیکار کردم
کاری میکنی
در مورد من اینطوری حرف بزنی؟» صورتم را بوسید
و گفت: «تو بچه ای.»
داشتم میمردم، مرا بوسید، برگشتم، حافظ برگشت و به من نگاه کرد، کیارش سرش را پایین انداخت. ”
سر پسرم وارونه است
. –
برگرد
؟
_ میگم
برگرد و پشتش بایستم
– این پشت پا چیه
– یه جیب دیگه
– چرا اونجا؟
– ببخشید شلوارت دیگه نبود،
با اون چشما بهم نگاه کرد: تو نه حق پوشیدن آنها را ندارید

دانلود رمان عاشق هاشم صفحه 25 و مرگ
? آها روی صندلی رو به روی روشن نشستم
: کیارش منو انتخاب کرد، گفت خوشگله، آرش نیست؟
این آرش یعنی با دستم در شلوارت درستش کن. چند لحظه نگاهم کرد
وای چرا حواسش نبود!!!
رو به حافظ کرد
– به نظرم جالب بود، نه؟ دخترای مردم رو ندیدی که با سوتین و شورت تو خیابون راه میرن
؟
امیر حافظ حرفی نزد و فقط سرش را تکان داد و مشغول خوردن شد. یک چنگال پر در دهانم گذاشتم. اما هنوز
– چرا نمی خوری؟
چنگالش را در بشقابش گذاشت و از جایش بلند شد و
من هنوز مبهوت نگاهش بودم. مثل اینکه عادت داشتم وقتی مدفوع می‌کردم چشم‌هایم را نگاه کنم. عذاب وجدان داشتم
پایین؟! یک لیوان دوغ خوردم. پایین رفت! سرم را بلند کردم و نگاهش کردم خمارو
از من گرفت
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 26.
– من اصلا نمی خوام. یادم رفته بود مرجان امشب از پاریس برگشته. خوب بخوابی.
دستی به شانه حافظ زد و با گفتن «یا علی» از آشپزخانه خارج شد. حافظ نیز به دنبال او رفت.
برای همین افسرده شد، خاک در سرم است، از انتخاب احمقانه اش به هم خورد، خودم را روی گردنش انداختم.
غذای نیمه خورده ام را در قابلمه خالی کردم و ظرف ها را شستم و به اتاقم رفتم. با حرص شلوارمو در آوردم و
پرتش کردم یه گوشه. لباس خوابم را پوشیدم و پریدم روی
تخت. چشماش…این دنده…اون دنده…نه
خوابم نمیبره.
نوشتم: یعنی از اینکه شلوار رو انتخاب کردم که راحت بخوابم ناراحت نیستی؟ بدون رنج؟
استیکر خندید و نوشت: نه عزیزم
این اتفاق افتاد. این دنده به آن دنده نمی رسید. لالا…
صبح با صدای امیر تتلو از خواب بیدار شدم. زنگ گوشیم بود. از رختخواب بلند شدم و صدا را خاموش کردم،
وارد حمام شدم و صورتم را با آب سرد شستم. یک مانتو اسپرت کوتاه و یک سویشرت از شرکت روشه پوشیدم
. موهایم را با گیره و روسری مشکی روی سرم گذاشتم. ریمل نمیزدم چون خیلی بلند بود
امیر گیر میکرد. شورت آل استارم را پوشیدم و با حافظ راه افتادم
. وارد کوچه شدیم، کیارش متفکرانه به دیوار خونی که جلوی خانه مان بود تکیه داده بود و
منتظرمان بود. او ما را دید و به سمت ما آمد
– سلام صبح بخیر
. امیر حافظ پاسخ داد: سلام صبح شما بخیر
.
لبخندی زد و گفت: سلام
پشت چشمم بوق زدم. رفتم و روی صندلی عقب نشستم. گفت نه ناراحت نشدم!!! اما بله!!
میدونم از دروغ
دیشب من ناراحت بود .
بدون توجه به قهرمان گفت: چرا شال و کلاه سرت نکردی؟
– عشقم رو نکش بذار بپوشمش. دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 27 حافظ:
راست
میگه
برو روسری و کلاه بپوش
. من سگ شدم و بسته شما را می گیرم.
مهسا و سعید و سپند منتظرمون بودند. بچه های خاله سمیرا منتظر ما بودند. مهسا دوست من بود.
از ماشین بیرون پریدم و رفتم تو بغلش.
او 29 سال داشت. سنش زیاد نبود، اما چون چند تار موی او سفید شده بود، او را پیرمرد خطاب کردیم. سعید
26 ساله بود، خیلی بامزه بود. امیر حافظ و کیارش ام آمدند و سلام کردند. سلن و هلیام آمدند. با مهسا رفتیم پیششون
. ذهب و کامران و دلارام هم آمدند. بچه های خاله سهیلا بودند. او 24 ساله بود و کامران 26 ساله
26 ساله بود. بچه های دایی نیامدند.
ذهب گفت: بچه ها منتظر عمو نادرینا از تهران نیستند که به کرج بروند خانه خانواده زن عمو.
تیم ما تقریباً کامل شده است. همین که شروع کردیم یاد یه خبری افتادم
که دیروز از مامان شنیده بودم
. رفتم جلوی ترازو و برگشتم و همینطور که با دنده عقب راه میرفتم گفتم: اول باید
یه رنگ موی مشکی بخریم و به موهای سپند بزنیم.
سپند با خنده به سمتم پرید. سریع گفتم:کامران بگیر هنوز تمومش نکردم. کامران با شوخی گرفتش
.
گفتم: خاله ام دختری از دوغوز آباد پیدا کرده، اما باید شانس بیاورد،
همه جیغ زدند. هرکس یه چیزی گفت
– آب زیر کاه رطوبت را پس نمی دهد
– اسمش چیست؟
دانلود رمان اصغه هاشمد صفحه 28-چیست؟
– زیبا؟
گفتم: چی بپوشم؟
همه خندیدند و گفتند یکی یکی بپرس من حساب می کنم. مهسا گفت: اسمش چیه؟
دوکب
خندید و
گفتم: آروشا
. پدر آروشا
با خونسردی گفت: چند سالشه؟
– سی و هشت
صدای اعتراض بلند شد. گفتم: باشه به بابابزرگ بگو مادربزرگ انتظار نداشتی هجده ساله بشه.
بچه ها می خندند سپند با جهشی به سمتم پرید. نمرد گردنم را گرفت و از لبه پرتگاه خمم کرد. از ارتفاع می ترسیدم
، نمیدونم چرا اومدم این کوهنوردی!!!
من اول با خنده جیغ زدم. کمکم من را پر از ترس کرد. صدای بچه ها اعتراض کرد.
حافظ را با قوت صدا زدم
که بازویم کشیده شد. رفتم تو بغلش شروع کردم به گریه کردن… دستش پشت سرم قفل شده بود…
بوی سرد و تلخ ادکلن امیر حافظ را شناختم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم که صدای آرش بلند شد: سپند حواست نیست.
وای… صدای آرش درست بالای سرم بود. من بودم
که اشتباه کردم؟؟!!!”
سپند با خنده گفت: یه جواب دیگه.شوخی کرد!شوخی کردم!
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 29- اینجوری!!!
صدای مهسا هم بلند شد:خیلی ​​از ارتفاع میترسی دون نمی دانم!!!
امیر حافظ مداخله کرد:روزتو خراب نکن..
مواظب
خودت
باش.خوب میشناختمش.میدونست چون بچه ها اشک و ضعف من رو دیدند. اگه تلافی نمیکردم
چند روز داغ میکردم ناگهان صداش بلند شد
نگاهی به ماشینش انداختم نگاهش همچنان نگران بود گفت: حالت چطوره خجالت کشیدم
یه جوری شدم باید چیزی میگفتم وگرنه تا آخر شب باید ازش پنهان میشدم
چرا امیر حافظ وقتی محکم بغلش کردم و سرم رو توی سینش فرو کردم چیزی بهم نگفت
؟!فقط حسودی میکرد. از خنده هام و حمایتم.یعنی اشکالی نداره برم بغلت کنم؟!وای!!!
به سمتش رفتم و گفتم: خاک سرم را می بینی! من شلوار پرو پوشیده ام، نظر شما چیست؟ تو دستم را گرفته ای
! فقط باید بغلم میکردی که کردی!
نگاه کرد خیالم راحت نشد سرم را پایین انداختم و گفتم: ادکلنت بوی ادکلن امیر حافظ می داد، اشتباه گرفتم.
– آیا می دانید چگونه خجالتی باشید؟
براق شدم
– نه، فقط خاله تو میدونه
، بلند بلند بهش خندید. همه نگاه ها به سمت من چرخید. کامیاب اخم کرد. میدونستم کجا تو دلم بذارم!!
قیافه اش برای من معنی داشت. قلبش آرام بود و چشمانش سرد. احساس کردم از بوسه اش خوشش آمده است. رفتم
پیش مهسا و پریسا. پریسا فقط پرسید: حالت خوبه؟
دانلود رمان عاشق عاشق شدیم صفحه 30 خسته نباشی خواهرم!!!!
صبح بخیر اینجا در تهران ساعت هفت. نه، افتادم، بیا پایین، جنازه ام را جمع کن،
پریسا دنبالم آمد. دور از او خندیدم. همین که گذشت مهسا گفت: راستی میگفتی
آروشا چه خبره؟
به من گفت
: الاغ حاجی خر است. الاغی که می خواهد زن این قاطر باشد.
اما او چیزی نگفت.
مهسا با دلخوری گفت:دمت گرمه مامان من تو روم پولت میدم ولی مثلا خواهرم رو بدونم؟!
سپندلب باز کرد: بابا به خدا اصلا ندیدمش. از او دفاع کردم چون شوخی می کرد. او همان دختری است که
مادرم به من نشان داد.
مهسا و سپند رو تنها گذاشتم و رفتم سمت سلن: چی شده چرا تنهای؟
– سپند جدی میخواد زن بگیره؟
وای این جواب من بود!!؟ سوال من چی بود؟
– من نمی دانم،
دلارم مثل کفگیر کنارمان نشست و بدون مقدمه پرسید: بین تو و کیارش خبری هست؟!
“بله من از اون حامله ام!!چی شده بچه؟”
– چطور؟؟
– من آن را اینطور قرار ندادم
.
دانلود رمان عاشق شدم صفحه 31 از سرما داشتم شمع میبستم. پوست سفیدش اینجوری بود خیلی زود قرمز میشدم. یک اس ام اس دریافت کردم. آرش!!
سرم را بالا گرفتم. با امیر حافظ و سعید با فاصله کمی از من قدم می زدند. به سمت من برگشت. بهش نگاه کردم ببینم
داره چیکار میکنه که دو قدم عقب نرفت که بگه و به مخابرات صفا پیام بده!
بازش کردم و نوشته بود: گفتم شال و کلاه سرت کن. تو گوش نکردی لب هایت رنگی است با افتخاری که به من دادی
و بوی تلخ ادکلن حالم رو بد کرد. چطور هستید؟!! وای من چامه!!؟
من دیگر نمی توانم جلوی همه بیایم و به تو شال و کلاه بدهم. خودت بیا و بگیر
دیدم کلاهش را از سرش برداشته و در دستش است. یعنی بیا بگو اگر کلاهت را سرت نمی کنی به من بده. پیشانی و بینی مان
یخ زده بود. جای هیچ شکی نبود. با صدای بلند صداش کردم: کیارش
و دویدم سمتش. سه تایشان ایستادند.
-نمی خوای بخوری؟
او لبخند زد. کلاهش را به سمت من گرفت. شالش را هم درآورد و انداخت دور گردنم و گفت:
بهش گفتم
داره یخ میزنه چشمان امیر حافظ گرد شد. آخه همین..
تو از صبح سیب زمینی بودی! سرم کلاه گذاشتم و سریع تمام موهایم را زیر کلاه گذاشتم. امیرحافظ روسری ام را برداشت
: حالت خوبه؟
– دارم گرم میشم ممنون
امیرحافظ شلمومو از دستم گرفت و باهاش ​​دست داد. سیاه و ساده بود، کیارشم شالم را دور گردنش چرخاند و گفت
با آنها راه می رفتم. هلیا آمد و چسبید به من و به امیر حافظ گفت: امیر حافظ من دنبال کار می گردم
جای امنی نمی شناسی؟ منشی هستی؟
امیر اخم کرد: چرا دنبال کار میگردی؟ به چه چیزی نیاز دارید
؟ از کجا میدونی که من به یکی نیاز ندارم؟
امیر حافظ نگاه کوتاهی به او کرد و گفت: ببینم چی میشه بهت خبر میدم.
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 32- ممنون
. برگشت سمتم و یه نگاه خاصی بهم انداخت..
شالمو دور گردنش باز کرد و دستمو داد. انداختم روی سرم. شلم بوی کیارایش می داد… ها!! بوی کیارایش!!!! من
وقتی کیارشم شالش را دور گردنش حلقه کرد، فکر کردم مرا حس می کند. با عطرم خودم را خفه می کردم. فکر
کردم شرکت عطرسازی باید یواش یواش اسم عطر جی بلک رو به جی پری تغییر میداد!!!
متاسفم!!! روی صندلی عقب دراز کشیدم. صدایش را شنیدم
– حافظ داداش منو پیاده کن تو خونه
– نمیای خونه عزیزم؟
-نه خسته شدم میخوام یه کم بخوابم اگه بتونم
-هر چی راحت باشه داداش
جمعه ها خونه عزیزجون جمع میشدیم یعنی مامان مامانم. او قبلاً عضوی از
خانواده بود
. خسته ام
پریناز
به خدا چیزی نگفتم
. گیج شده شانه ام را بالا آوردم. ماشینش پیاده شد.
– راستی حافظ نوبت تو رو گرفتم فردا شب ساعت هشت
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 33 – دمتون گرم
مردانه دست دادند.
-پری کاری نداری؟
خودمو خوابوندم جوابش را ندادم بیچاره چرا باهاش ​​قهر کردم…
امیر حافظ:
انگار
خوابه
. درسته. وای!!
-پریناز پاشو رسیدیم به
خونه عزیز و بحث ازدواج با سپند شد. خاله سمیرا عکس اروشارو آورده بود سپند رو نشون بده بقیه اش رو بده. او یک .. بود
دختر بلوند و ناز. او بدن ظریفی داشت. او یک تاپ و شلوار ساده اما شیک پوشیده بود. موهایش یک طرف شانه اش ریخت.
عکس بین خانم ها رد شد. سپس به سپند رسید. اخمی روی پیشانی اش افتاد.
– مامان از این دختر لباس پوشیده عکس نداشت. به من نشان بده
-وای مامان چه بهتر که بگی موهاش و هیکلش
معلوم نیست چند تا خواستگار دیگه رو
نشون داد. یه عکس هم
به من نشون بده خونه باباش باید پوسیده باشه. معلوم نیست
خاله سمیرا قبل از من چند تا خواستگار دیگر را دوست داشته است. امیر حافظ گفت: خاله مثل خرج کردن است، اگر روزی خدا مرا نکند خدای ناکرده می خواهم
چنین خطایی کنم و زن بگیرم. نظر من دقیقا نظر سپنده است،
همه پسرا تایید کردند و با تایید عزیز جون خاله سمیرا چشماشو باز کرد و گفت: راست میگی. بله آن
خیلی آزاد و راحت بود.
دانلود رمان عاشق شدم صفحه 34 بدون برنامه ریزی قبلی گفتم چرا از سلن خواستگاری نمی کنی؟ او دختر خوبی است. خودت دیده ای که
سرو سنگین چقدر می آید و می رود.
با موفقیت گفت: صدای خنده تو همه جا را پر می کند. برای هم نوشابه باز نکنید، کی باز می کند؟!
“یک بوق از ماشین عروس!! کی نظر خواست!”
به سپند گفتم: سپند با خنده زن مخالفی؟
– اصلا .
-موفق شدی و اگر تف کنی خفه میشی
خاله سهیلا گفت: آبجی دختر خوبیه. شما چی فکر میکنید؟
سپند تو فکر میکردی گفتم : رفته تا نخ عروس … سپهر
به
عکس کل قد و بی سر من خندید کامران با ژورنال توی دستش زد تو سرم و گفت : ببین میتونی دوباره به سپهر بجوشان
” – برگشتم
و به سپهر گفت: فکر کن. اشکالی ندارد که بنشینیم و با هم صحبت کنیم
– سلن تهرانی نیست
– خب من هم تهرانی نیستم. چه ربطی داره؟!
– نه منظورم اینه که تهران زندگی نمیکنه
– این دلیل بر لطف نیست
سعید گفت: ولی جای تامل داره
– چی میگی
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 35 – چی میگی
? … برگشتم سمت سعید. خندیدم… حواسم به سعید نبود به سپند گفتم: میخوای
مزه دهنش رو بدونی؟ با او صحبت کن
– چه می توانم بگویم؟ محل کار من تهران است در نتیجه محل سکونت من هم اینجاست
. من این پیشنهاد را دادم، ناراحت کننده است. مثلث عشقی شد که عاشق سعید سلن بود
-اگه قبول کنه اشکالی نداره؟؟
-چی میگی! اگر قبول کرد شروع به صحبت می کنیم تا ببینیم اخلاق و اعتقاداتمان یکی است یا نه!
من همیشه به این فکر می کردم که دو سال بعد چطور از سلن و هلیا جدا شوم. آنها به شهرهای خودشان می روند و من
خیلی دلم برایشان تنگ شده است. اینم از سلن…اگه بتونم هلیرم رو به ریش امیر حافظ ببندم عالی میشه. فکرم به کیاراس رفت!!!
چرا به ذهنم میرسه؟؟ برو بخواب همه تو ذهن من هستی!! مگه من عاشق نشدم؟؟ اون خوشگله… یه جورایی
یه جورایی دیوونه هست، قبلا یه زیبایی رو رد کرده، من پول دارم… وای خدا عاشق شدم. به افکار خودم خندیدم. او
دیوانه است، شاخ و دم ندارد
، بوی رازیانه در خانه بود. آرش عزیزم رازیانه دوست داره.
… فسنجون نخل گذاشت حالا بشین از دروغ ناخناتو بخور
حرص ناخناتو بخور. چرا باید ناخن هایم را بجوم! من الان میام، نذار
سفره رو بچینن
چرا دلم راضی شد؟ من جدی عاشق شدم!! یک روز!!
– عزیز من برم سیر ترشی بیارم؟
– برو تو چشمای هفت رنگت،
اون هفت رنگ کجاست!! همه دو رنگ!
– خدا نکنه عزیزم. به چشمان سیاه مهربانت خواهم رفت که در آن دنیایی از آرامش است.
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 36 صورتشو بوسیدم.
سعید گفت: به خاطر سیر ترشی آشغال میخوری!!
سرش را با تاسف تکان داد. برایش عکس درست کردم و او مشتش را به من نشان داد. امروز یه چیزی نیاز داشت سعید
حالش خوب نبود. نگران نباش!! با دلی آرام به زیرزمین رفتیم.
مهسا پرسی: پریناز؟؟
– ای ابوالفضل اینی که میگی هزار آرزو! آقا ما نیستیم
– خفه شو، بذار الان حرف بزنم. التماس میکنم عمرا
– باشه بنال
– قضیه توجه کیارش به توچی چیه؟!
پا به وسط زمین گذاشتم. امروز چرا همه چیز دست به دست شد تا مرا به آرش بخواند؟
– چی شد!؟ سنگ پرتاب نکن!
– طبق معمول هیچ توجهی از بین نمی رود. س
– چرا وجود دارد؟ کیا از حافظ عصبانی تر بود که سپند با تو بازی کرد. وقتی
ترسیدی و صدای امیر حافظ بلند شد به سمتت پرید و
دستت رو گرفت
– فیلم هندی جدید دیدی؟؟
– بهش گفتم یه دقیقه برو برو، حالا که امیر حافظ سرش را بریده اند
– حافظ به برادرش اعتماد دارد. کیارشم آدمی نیست که در اعتماد کسی خیانت کند. باهاش ​​بد نشو
، کاسه کریستالی بزرگ را با سیر ترشی پر کردم و به سمت حیاط رفتم، چند تا قرص برات خوردم.
– این چشمان سگی دخترها را از پا درآورده است! آیا او دیگر پسر است؟
دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 37 با خونسردی گفت: مخصوصا اینکه دختر پسر و نامحرم رو محرم نمیدونی و با این همه شوخی چرا با همه شوخی کردی مخصوصا
با کیارش.”
کاسه ای داغ تر از آش بشی گشت ارشاد!» موهام را زیر شالم گذاشتم و گفتم: «خوبی مامور حفاظت خانواده؟»
والا…
اخم کرد و رفت سمت ترشی جات
: «مراقبتت می کنم. ”
. مهسا و دلارام هم دنبالش اومدن. من.با
کنایه گفتم:سلام آرش خان خسته.
آب دهانم شروع شد!! من عاشق ترشی های عزیزم. مخصوصا ترشی های هفت ساله. از پله ها که رفتیم بالا آرش
من با لبخند دستم رو برد بالا: اینبار منو ببخش. هنوز از ترشی های عزیز راضی نیستم
نگاهی به کاسه سیر ترشی توی دستش انداخت و آروم شد و گفت: اوه اوه اوه تا آخر شب بیا پیش من –
حالا کی می خواست بیاد پیشت.
-خب یه کم شکمتو کنترل کن دختر. شاید می خواستم دو کلمه به تو بگویم
و به اسب شاه بگویم یابو! به صورت مبارکم بزن،
با حرص گفتم: حرفی به تو ندارم
، پشتم را برگرداندم، نمی دانم چرا اینقدر دلم گرفته بود. لاغر فکر کنم لرزش لب پایینم رو دید
– نازی بابا شوخی کردم
رفتم داخل اتاق ضمیر ناخودآگاهم حالم را به وجود آورد… من باش، چقدر هیجان زده شدم وقتی گفت می آید. ای کاش اصلا نمی آمدی
… چقدر دلم قهوه ای شد جلوی دلارم! شایتون می‌گوید: «می‌خواهم در صورتش آروغ بزنم و بوی سیر را حس کنم تا
خفه شود». منم با دخترا بودم اما حالم بد بود، اخلاقم
خیلی بد بود، زود عصبانی میشدم و باید یه جوری از دلم بیرونشون میکردم وگرنه تو دلم میموندم و تخلیه میکردم. الان منتظر بودم
… حواسم بود که کیارش هر چند وقت یکبار روی من زوم می کرد. بهش جا ندادم احمق عزیزم میز ناهارخوری
کوچیک بود. معمولا میز را پهن می کنیم. سر میز نشستم. جلوی من بنشین سیر ترشی
بودم، گذاشتمش جلوی خودم. همه اعتراض کردند که: ما می خواهیم
– نمی خواهم، مال من است. مهسا
گفت: به من بده، با هم زیر زمین رفتیم – جز تو
دلارهایم را
به تو می دهم . با حالتی کنایه آمیز گفت: من نمی خورم،
دهنم بوی کثیفی می دهد.
گفتم: تا دیروز توی چاله سیر ترشی راه می رفت. من نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. امروز نظرش عوض شد. نمی دونم
طعنه ام رو فهمید یا نه ولی کیارش متوجه منظورم شد که گفت: منم می خوام
– گوشت منو خوردی.
مهسا خندید. آروم گفتم ولی مهسا هم شنید. با یه حرکت کاسه رو کشید سمت خودش،
برداشتی؟ دانلود رمان عاشق شدیم صفحه 39. برای خوردن فکر کنم مجبورش کردند بدبخت! کاسه را از او نگرفتم
تا همه آن را بخورد. حق با او بود، باید مجازات می شد.
دلارم گفت: خیلی زیاد بود عزیز، همه را خالی داد. سیر تازه ترشی
. چشمانم گشاد شد. گفتم: بخور، می کشمت
عزیز گفت: خوب مادر، تو بیشتر بیاور، همه
می خورند!
با حرص نگاهش کردم. کیارش گفت:
طاقت نیاوردم و گفتم: کی می گفت بو می دهد؟
آروم باش گفت: با نازی شوخی کردم چرا
صبح که کلاسم زود شروع شد با امیر حافظ و کیارش رفتیم دانشگاه. تو راه اصلا بهش نگاه نکردم.
احساس کردم او به من علاقه دارد.
نمیدونم چرا اینقدر به عشق آرش حساس بودم. تمام شب به فکر خانه عزیزجون بودم. توجه او به من باعث ناراحتی من شد. حالا که پشت سرش نشسته بودم و سنگین
نگاهش را در آینه حس می کردم، مثل بچه های سرطاق به خودم نگاه نمی کردم. اما جلوی ضربان قلبم را نگرفتم
در دانشگاه پیاده شدم و بعد از تشکر سریع از ماشینش دور شدم اما انگار قلبم در ماشین بود.
… چقدر بد بودم… چرا اینجوری شدم؟! کیارش همش جلوی چشمام بود پس چرا وقتی اخیرا دیدمش اینجوری شدم
! چرا می خواستم اینقدر سریع ببینمش؟!
چرا نخواستم مثل قبل اذیتم کنه؟! چرا دیگه نخواستم باهاش ​​سر و کله بزنم؟! مهربانی اش را می خواستم. ای ابوالفضل فکر کنم
همه اینا علائم بیماری عشقه. به زور به افکارم وارد شدم و وارد کلاس شدم. معلم هنوز نیامده بود.
هلیا بعد از احوالپرسی گفت دیشب بهت خوش گذشت؟
– عالی به تو چی
– مزخرف… من سر کلاس نیامدم. سلن آهنگش را در گوشش گذاشت و تمام روز را با هیبت گذراند.
سلن بهش سیلی زد و گفت: خفه شو خوبه آدم جلوی تو شکمش رو خالی کنه، آبرویش نمیکنی.
هلیا از خنده مرد. سلن در حالی که به دستش حسودی می کرد به من گفت: عروسی چی؟
– عروس خوشش اومد،
ناراحت شد. خب اینو بهم بگو آبجی شما برای سپند بود
– خیلی بامزه بود.
راه را چرخاندند و او صاف نشست. فهمیدم ناراحت است.
البته تو فقط خاله رو دوست داری. سپهر نه
تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان عاشق شدیم»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.