دانلود رمان زندگی غیر مشترک

دانلود رمان زندگی غیر مشترک

با مرگ هوشنگ وارسته شوک بزرگی به دو پسرش وارد میشود . او وصیت کرده که یکی از پسرانش با بلوط ازدواج کنند اما…

دانلود رمان زندگی غیر مشترک

من و تو حتی یک جماعت هم نبودیم… چه برسد به یک جامعه!
ما حتی یک نفر هم نبودیم… چه برسه به زن و شوهر!
ما چیزی نبودیم… نه جفت.
اما ….
تو را پشت ستون زور دیدم،
در پرتو دم شکسته عادت،
زیر سایه آرزوی تکامل،
در آغوش بی مهری،
در پناه سقفی از عهد مقدس.
که نمیشد شکست
.
من و تو فقط زندگی مشترک داریم… زندگی!!!
?
باب اول:
صدای مهمی که در جلوی باغ آقا بزرگ شنیده شد باعث پا شد
تا سریعتر همدیگر را دنبال کنند می چرخاند .
زیر گوشش به آرامی پرسید: می دانی؟
که به دیوار آویزان شده بودند باورش نمی شد که پدربزرگ دارد…؟!
بدتر از همه این که در عرض چهار روز متوجه شده بود که پدربزرگش رازی دارد، اما
اکنون مرده است.
یکی دیگر از امتیازات او بود…
نفسرا درگذشت. سعید با نگاهی به برادرش برنا که بی سر و صدا
اشک ریخت و چهره سرد مادرش و چهره غمگین پدرش، متوجه شد که
داشتن یک پدربزرگ چقدر واقعی است… پدربزرگ که اکنون مرده است… حالا که
او نیست، باید باور کند که هست یا حداقل بوده است.
بارنا داشت گریه می کرد که انگار این مرد را می شناسد.
بارنا شکش را برطرف کرد و گفت: آره… نیستی…
خیلی کوچولو بودی که از تهران رفتیم…
تو یک درخت بلوط بودی.» همی شاه شانا روزنامه اشکباری بود که از تهران برای شیک افتخار در میان همکلاسی هایش منتشر
می
شد
. شریراز
و تنش ماند، وارد خانه باغ شد،
یقه کتش را بالا زد و با برنا راه افتاد و وارد باغ شد،
پاییز بود، روزنامه های زیادی فریاد زدند، درختان پر بود، فضا بی روح
، سیاه و سرد بود. پرواز کردند تا به طبقه اول یک ساختمان رسیدند
، ابروهای پرپشت تو به من چسبیده بود، ابروها و
گونه هایش چندان صاف نبودند و صورتش لبخندش را نشان می داد.
جلوی در مردی قد بلند با موهای قهوه ای بود. سر تا پا سیاه پوش شده بود
اونقدر گیج و گیج به نظر میرسید که
زیاد روی صورت ابو*و* تمرکز نکرد.
مرد رو به آنها کرد. با حضار که تقریبا هم قد او بودند
او را محکم کشید.
مرد زیر گوش برنا گفت: چقدر بزرگ شدی پسرم…
بارنا با صدایی خفه گفت: تسلیت میگم عمو جان…
عمو؟! عجب کلمه عجیبی بود عمو… یعنی دایی؟
… بیست و دو سال هیچی از پدرش نمیدونست حالا فهمید یه پدربزرگ داره که بدجوری فوت کرده و یه عمو … خدا
عاقبت این سفر رو
به خیر کنه .
مرد به پدرم نگاه کرد. انگار ایستاده بود. آنها هیچ چیز مشترکی با
دماغ تازه بالای سر… با صورت و موهایی گلگون و مهتابی که
.
صورت پدرش با پیراهن قهوه ای و پرچینی پوشیده شده بود… او
موهای قهوه ای که می ریزند کمی وسعت پیشانی او را افزایش دادند.
این دو مرد فقط به رازی اکتفا کردند. مرد به مادرش گفت:
خوش اومدی ریحان خانوم… ریحان خانوم آهسته گفت: تسلیت میگم آقا بهادر… غمتون تموم بشه…
بهادر؟ یعنی اسم عمویش بهادر بوده؟!
بهادر به بلوط خیره شد. دختری قد بلند و لاغر اندام ظریف
حجم کت مشکی کم بود. صورتش از سرما سرخ شده بود.
چشمان آبی ساده اما کشیده اش
زیر مژه های قهوه ای تیره می درخشید …
کمی از زیر کلاه مشرک بیرون زده بود هارمونی … در انتهای لب و
ترکیبی از موهای خاکستری چند رنگ و قهوه ای تیره بود که
یک چانه صاف که انتهای صورتش بود… چکمه های بلند مشکی اش
چارچوب پاهایش بود… دستش را باز کرد تا او را نگه دارد.
بلوط دستش را دراز کرد و آهسته گفت: تسلیت می گویم…
بهادر شکست خورد. صورتمان مثل یخ بود
. د.ستشرا گرم شد و گفت:خوش اومدی
دایی جون….
بلوط تو دلش لبخند زد با دایی مشکل داشت وای
بهادر از جلوی در کنار رفت و هر چهارتا آنها وارد خانه شدند بوی حلوا و
گلاب تمام خانه را گرفته بود چند زن در خانه قدم می زدند مشخص بود
که هنوز مراسم به طور جدی شروع نشده است.
بهادر رو به دخترش کتایون کرد و گفت: ویدا جان…سودی کجاست؟ و یدا داشت به درخت بلوط نگاه می کرد… در همین حال مادرش پیش او آمد و گفت:
بها اینجاست
و دیگر نگاهش نکرد. بعد از بیسرات سیرال…
قدم به سمت سر ریحان گذاشت و ریحان هق هق کرد و خودش رو توی شکمش انداخت
.
آن دو که روزگاری رابطه خواهری خاص و مشترکی داشتند،
بعد از بیست سال اینگونه با هم ملاقات می کردند.
ریحان که مشغول احوالپرسی بود باهاش ​​خداحافظی کرد و سودی به برنا نگاه کرد ….
لبخندی زد و گفت: چطوری پسرم؟
برنا مودبانه و با سر پایین جواب داد. او همان کسی بود که
با بلوط روبرو شد. با نگاه محبت آمیزی گفت: چطوری؟
بلوط سارد گفت: ممنون…
او را محکم به شکمش کشید.
مستحق بهره بود… فقط دو سالش بود که از این باغ و خانه رفتند.»
عجیب بود که چیزی به یاد نمی آورد.
همه را به تالار پذیرایی راهنمایی کردند. کلاه بلوط را از سرش برداشت.
یه بار موهاشو باز کرد و دوباره بست.پسر
جوونی از پله ها میاد پایین بهادر
صدا زد:وحید جان…ببین کی اومده…وحیدناچارا مکثی کرد و
به جمع چهارنفره ای که تو اتاق بودند خیره شد. پذیرایی او اولین کسی بود که او را ملاقات کرد و
دوست قدیمی او بود یعنی میگفتند هست… هر چند خودش هم باور کرده بود…
برنا با لبخند نگاهش کرد.
وحید جلو رفت و پیش برنا به عمویش بهرام سلام کرد. بهرام
آنقدر محکم فشارش می دهد که مثل جواهری مخفی است که تازه در دهان تو پیدا کرده است و
بعد از چند دقیقه
از ترس دست دادن چنین دستی به او غلبه کرده بود . وحید کنار بارنا نشسته بود. بلوط بایکی
با دوستانش اس ام اس بازی می کرد. فضا آرام و سنگین بود.
ویدا با سینی چای جلو آمد و گفت: بیا…
بهرام بهش خندید و گفت: پیرمرد عمو جون…
ویدا فقط لبخند زد.
کنار درخت بلوط نشست و گفت: بلوط چطوره جان؟
بالوت نگاهش کرد و گفت: ممنون…
ویدا برای باز شدن صحبت گفت: چند سالته عمو…
دختر عمو؟!
فکر کرد آنقدر مسخره است که پوزخندی زد.
… انگار باید خودش را وقف ع*غ* و*شحاک می کرد. که آنها حداقل
اما با لبخندی از روی سر بارنا لب هایش را جمع کرد
و گفت: بیست و دو…
ویدا سری تکون داد و گفت: دانشجویی؟ بالوت که از سوالاتش گیج شده بود جواب داد: “تموم کردم… شیمی محض خوندم…
ویدا.” سرش را تکان داد.
بلوط آهسته گفت: ببخشید کجا دستم را بشورم؟
ویدا بلند شد و او را راهنمایی کرد.
مراسم اصلی از ساعت یازده شروع شد. حاج آقاهوشنگ سوم وارسته بود…
پیرمردی سعی کرد دو پسرش را گرسنه کند… بیست سال تلاش کرد
چشم به چشم پس از چند سال… وقتی بیچاره
را آرام کردند، پسر کوچک حضور نداشت بهادر افتخار کرد و زنگ زد تا
اطلاع دهد. نیامد، کار بزرگی کرد، حداقل برای سومشهتما آمده بود… حالا با
تمام اختلافات خانوادگی که بین دو برادر وجود داشت،
آنها باید کنار هم جلوی در می ایستادند و به مهمانان خوش آمد می گفتند.
کنار درخت بلوط خداحافظی بود و مردمی که او را
اسلام می شناخت. آدام با اینکه آدم تندخویی بود، ویدا را دوست داشت.
بیشتر مراسم در سکوت مطلق بود. هر از چند گاهی صدای وزوز امی می آمد…
اما به هر حال کسی نبود که پیرمرد 90 ساله را اذیت کند و
به خود و دیوار بچسبد.
که پدر فهمیده است که خانواده دارد. با این حال… هنوز
به ذهنم خطور می کرد که با عمه اشدرد به ویداهام نزدیک باشم
او به تصویر محصور شده در یک قاب چوبی سیاه نگاه می کرد.
قیافه اش بیشتر شبیه عموی دو سه ساعته اش بود تا بابای خودش… البته از چهار روز پیش به خانه آنها زنگ زدند و به آنها اطلاع دادند
. ده سال از او بزرگتر بود. او یک پسر سه ساله داشت که
در خانه مادرش شیطنت می کرد تا این کارها
روحیه کودکانه اش را افسرده نکند.
ویدامی آمد و رفت. مادرش خیلی به سرودی علاقه داشت…
معلوم بود از اول رابطه خوبی با هم داشتند. شاید
بیست سال با هم صحبت می کردند.
او 20 سال را صرف صحبت در مورد درخت بلوط خود کرده بود. نمی دانست چه کند. عشق در
باغ پاییزی قدم می زند. در مجموع ده بار بیشتر به تهران نیامده بود. با اينكه
در سبک و ظاهر متمدن و مدرن شده بود
. بیشتر مهمان ها رفته بودند. خودی ها بودند
نمی دانستم فقط سرش را تکان داد.
… از جمله خواهران سودی و شوهر و فرزندانشان …
وحید و برنا با هم مشغول بودند.
فرناز اومد کنار ویدا و گفت: پسرعموی خوشگلت رو به من معرفی نمیکنی؟
ویدا لبخندی زد و گفت: کجا بودی؟
الناز کنار بلوط نشست و گفت: هیچی بابا، خاله سهیلامخم شاغل بود…
و رو به بلوط کرد و گفت: چطوری خانم بلوط؟
بلوط لبخندی زد و گفت: ممنون… الناز دستش را دراز کرد و گفت: ای کاش در زمان بهتری با تو آشنا شده بودم… من
الناز هستم زن و دختر خاله وحید خان… متاسفم که بهت بگم که
پدربزرگت فوت کرد…
بالوت از خنده مرد. اصلا این مرد را به چه زبانی می فهمید؟
پدرش او را وبرنا و مادرش نامید.
راستی اگه به ​​اومی دنیا میدادن اینقدر ذوق زده نمیشد…اون یه جورایی بود
و خیلی های دیگر را نمی شناخت که حتی یک ثانیه هم نمی خواست
آنجا بماند.
بهادرخان جلوی در ایستاد و گفت: نمی خواهی شب اینجا بمانی؟
بهرام با خونسردی جواب داد: میریم هتل…
بهادر با حرص جواب داد: خوش اومدی…
بهرام با عصبانیت بهش خیره شده بود که وحید دستش رو به طرفشون دراز کرد و گفت:
بابا… لطفا…
بهادر داشت سیبیل هایش را می جوید.
بهرام رو به خانواده کرد و گفت: بریم…
بوتزیر لیپ از جمعیت خداحافظی کرد. چشمان ریحان و سودی
پر از عصبانیت بود. بارنا شرامره اش را به وحید داده بود. با عمویش وازن خداحافظی کرد.
بهرام رو به بهادر کرد و گفت: هفتمین بار نمیایم…
وزن دایی رو خاک کن و بفرستش شیراز… من نمیخوام برات دین داشته باشم.
بهادر که کاملا گیج شده بود رو به تندی گفت: نمیخوای با من رفیق بشی.
خواهی شد؟ تو یک عمره به من مدیونی…
سودی تند گفت: بهادر جان…
بهرام از چند پله که پایین رفته بود رفت بالا و از لای دندانهای ساییده شده گفت
: من؟ دستت درد نکنه… باشه. حقوق برادرم و گذاشتی تو
کف دستم ….
بهادر دستش را در جیبش کرد و گفت: من یا تو؟ رفتی و
پشت سرت را هم نگاه نکردی… من یک عمر سرایدار پدرم بودم… نفهمیدم….
بهرام وسط حرفش ایستاد و گفت: پس.. داری متهمم میکنی…خدایا
بهت رحم کرد. تو پدر عزیزی بودی بزرگ که بودی
امروز به فکر من
بودی داداش…..
به خاطر آقاجون از دست دادیم… حالا تو… سریازر از پشیمانی بهرام خسر گفت
سرش را تکان داد و گفت: کفن و دفن را بپردازم؟ خجالت نمیکشی؟
فکر کردی ما دو هزار سال منتظریم؟
و ریحان عصرارتینشارا گفت خدا اخمت کنه
… بزرگتره … و به بهادر گفت : ببخش …
زحمت کشیدیم … بهرام سریا دلتنگت شد و حرکت کرد . با قدم های تند به سمت دروازه.بلوت
در آخرین لحظات نگاهی به چهره منقبض عموی تازه پیدا شده اش انداخت
و
به دنبال بارنا و مادرش رفت.
بهرام انداخت در را به تندی باز
با دست بالا ایستاده بود که انگار می خواست
در را فشار دهد اما در بود. زود باز شد.بهرام
هم داشت بهش نگاه میکرد.به
نظر اولیک یه لحظه فکر کرد که جوونیه…قد بلند و خوش اندام
…تاریک بود ولی نور چراغ جلو به موهایش خورده بود.
موهای کف دستی که زیر نور چراغ قهوه ای می درخشید. چشمان درشت و قهوه ای روشن
… بینی مدادی کوچک … لب و چانه نسبتا برجسته
یک کوچک که تعادل خاصی در برابر گردش خون برقرار کرده بود.
بهرام آهسته گفت: ونداد…
ونداد آهی کشید و گفت: سلام…
بهرام با اکراه او را در بغلش کشید. ونداد هیچ واکنشی نشان نداد، دستانش
از دو طرف پایین بود. اما بهرام با تمام وجود تلاش کرد.
ونداد: تسلیت میگم…
بهرام چیزی نگفت. داشت به او نگاه می کرد.
از قدیم همه شباهت خود را به او نسبت می دادند. حالا او انتظار نداشت
خیلی شبیه خودش باشه
ونداد آهسته گفت: حتما آقا بهرام هستی، درسته؟ یک لحظه تعجب کرد که چرا پسر نگفت عمو… اما نمی توانست
منطقی واکنش نشان دهد.
ونداد ادامه داد و شمرد و گفت: قدم ما بد بود، چرا می آیی؟
بهرام لبخندی زد و گفت: آره داشتیم می رفتیم…
و بدون تعارف رفت کنار در و گفت: خوشحالم
دیدمت…
بهرام یه چیزی گفت. حتماً آنقدر به او علاقه داشتند که او از
او متنفر بود. حتی می شد این همه نفرت را در چشمانش دید… سرش را پایین انداخت
و از خانه بیرون رفت.
ونداد گفتگوی کوتاهی با ریحان خانم و بارانهام صراللام علیک انجام داد و
با یک سلام و احوالپرسی به بولوثم سلام کرد.
بالوت سلام کرد و جواب داد: خداحافظ…
و سریع خداحافظی کرد و رفت. بهرامی یک لحظه عاشق شد.
شاید راست می گفت… شاید… آهی کشیدند و به سمت ماشینشان حرکت کردند
.
برنا پاشرت فرمانشرسارت تا پدر شاه استراحت کند و بعد
با هم جای خود را عوض کنند. آنها اصرار داشتند که فوراً به شهر خود بازگردند.
بلوط خسرارته بود. اما بارنا وریحان و بهرام خاطرات زیادی را در ذهنشان مرور می کردند
. w
**************
******************
از تختش پایین آمد… با اینکه دوازده ساعت خوابیده بود. ،
هنوز می خواست بخوابد. خسرتگیره تنش داشت…
رفت حموم و آب گرم رو تا آخر باز کرد.
بعد از دوش آب گرم شورت پوشید و از اتاقش بیرون رفت.
بارنا مشرقول بیننده تلویزیون بود. با دیدنش با تندی گفت:
بلوط میخوری؟
بلوط بی توجه به حرف او گفت: مامان کجاست؟
برنا لیوان چایشو برداشت و گفت: با بابام میرم خرید… شبخاله اینجاست

بلوط رفت تو آشپزخونه. می خواست بخورد…
از گرسنگی داشت غش می کرد.
وقتی به خودش افتخار کرد سر برنا ظاهر شد
و گفت: این چیه؟ خوب، بندر درست می کردید که با هم غذا بخوریم؟
شراد بلوط آرنجی به او زد و گفت: برو سرت را بساز
.
برنا گاز رو روشن کرده بود و داشت محتویات تابه رو هم میزد… همون موقع گفت:
گوجه و خیارشور رو خرد کنید، حواسم هست…
بلوط ابرو بالا انداخت. صورت بارنا خیلی پر شده بود. سرش را تکان داد و مشرقول خندید… داشت گوجه فرنگی خرد می کرد که
پرسید: فرق پدرش با برادرش چیست؟
از اینکه به دایی نگفت یک لحظه شوکه شد. اما به هر حال بیست
سال زمان کمی نبود… نمی دانست ممکن است دایی داشته باشد.
همیشه یادش هست وقتی از مادرش پرسید خانواده پدرش کجا
هستند جواب درستی نداد… یک بار گفت مردند… یک بار
گفت پدرت تک فرزند است… هیچکس با او حرف نزد. یعنی
اصلاً حرفی در این مورد نیست که بخواهند درباره آن بحث کنند.
آنقدر غرق شده بود که متوجه نشد سیسرا
گفت: چرا به من ندادی. یک کاسه؟”
بارنا: جواب دادم نشنیدی….
جلویش گذاشته و دارد غذا می خورد.
بلوط بدون توجه به او که با دهان پر گفت: گوجه فرنگی ها را اینجا به من بده…
بلوط دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: خوب این ها برای چی دعوا کردند؟
برنا مشغول اشتهایش بود همینطور که داشت غذا میخورد گفت: هیچی و همه چی… من
اون موقع بچه بودم… هفت هشت سالم بود…
بلوط: خب بالاخره…
برنا گاز گرفت و گفت: تو احمقی بودی. وقتی
با ونداد دشرت دور استخر بازی میکردی….نمیدونم چی شد که ونداد بهت زد و انداخت
تو استخر…و
بولوتمشررتگانه داشت گوش میداد. آنقدر که رنگ ها را به کلی فراموش کرده بود.
با این حال، او آنقدر مهربان نبود که به او اجازه دهد تمام محتویات تابه را بنوشد
جان… سوسیس خالی با چنگال می خورد.
بارنا ادامه داد: وقتی از آب بیرون می آیی بابا داد می زند و کتک می زند… عمو.
برادرم که اینو میبینه میاد جلو و خلاصه با هم دعوا میکنن….
یه بلوط کشید و گفت: چقدر مسخره… همین؟
بارنا نفس راحتی کشید و گفت: تقریبا… بعد از اون روز خیلی
اتفاقات میفته… بابا سهامش از شرکت خارج میشه… میدونی
بابا و عمو مثل دویدن هستن. یک شرکت با هم… گاهی بابا این کار را می کند.
عمو بهادر داره زیر بدهی میره و بالاخره برادر بزرگتر هم میاد پیش عمو بها که
پسر بزرگه… بعدش ما هم میایم اینجا… یادمه بچه بودم
که پدرم قسم خورده که نام فامیلش را نیاورد… من دیدم که بیست سال است،
ولی هنوزم او را نبین برادرش را ندارد…
بلوط در حالی که انگشت دردش را می لیسید گفت: یک سری
چیزهای کوچک…
«یک دسته چیز بیاور»
تا اینکه بلوطب پرسید چگونه در باز شد و پدر و مادرش وارد خانه شدند.
بالوت مجبور شد ادامه دادرسی را به بعد موکول کند. گوشری اشدری
توی جیب شلوارش لرزید …
شروین بود … بعد از دو ماه … چه سورپرایز؟!!! در حالی که سعی می کرد خیلی تلخ و تند صحبت کند گفت: خواهش می کنم…
شروین: سلام علیک…
بلوط نگاهی به برنا و پدرشان انداخت و از سالن خارج شد و به اتاق خواب رفت.
با ناامیدی گفت: امرتون….
شروین با حرص گفت: بازم چی؟
بلوط با عصبانیت گفت: من یا تو؟
شروین بدون معطلی زمزمه کرد: به نظرم تو سزاوار این هستی که ازت عذرخواهی کنم

بلوط داشت نرم میشد که شروین گفت:ولی من اشتباه فکر کردم…
بالوت به دفاع از خودش ادامه داد و گفت:کوروش مال توست…ولی من هستم
اوک با تندی گفت:درمورد من اشتباه فکر کردی…من مقصر نبودم..
شروین ساکت بود .
بلوط توضیح داد که پدربزرگ فوت کرده است و این درست نیست که او اینجاست
ما
با او هیچ رابطه ای نداریم
.
بالوت:مثل اینکه خودت قطع کردی…
شروین زیر لب گفت: ک*ث*ا*ف*ت… … …
بلوط لباشو فشرد و گفت: زنگ زدی به کوروش فحش دادی. …
شروین با حرص گفت: خودت رو تو اون مسیر نذار…بلوت
با شیطنت گفت: کدوم راه…؟
شروین نفس تندی کشید و گفت: زنگ زدم تکلیفم رو روشن کنم…
بلوط: تکلیف شما چیست؟
شروین با ملایمت گفت: اون موقع که پدرت به ما لگد زد و
بیرونمون کرد…
بلوط آهی کشید و گفت: حالا که دیگه نمیتونه زندگی کنه…
شروین ابو گفت: چرا؟
صحبت از خواستگاری و علاقه و …. خوشبختانه شروین
خیلی از مسائل خانوادگی اش می دانست و نیازی به توضیح نداشت که بعد از
بیست سال متوجه شد که پدربزرگ و عمو و … دارد!
شراروین با اکراه گفت:الان پیرمرد 90 سالشه و
دیگه پشیمون نیست….
باتلو هیچی نگفت…شراروین بعد از یه صحبت کوتاه گوشی رو قطع کرد
روی تخت دراز کشید و داشت به او هیچ احساسی نسبت به افراد جدید نداشت
فقط چند ساعتی بود که دیده بود
. هیچ احساسی نسبت به کسی که زیرزمینی بود و
پرده سیاهی روی در و دیوار کوچه بود. فکر کرد پدربزرگ توست… و یادش افتاد که چقدر
دلش برای داشتن پدربزرگ و مادربزرگ تنگ شده بود، اما…
از اقوام مادری، دو خاله و یک عمویش فوت کرد و مادر و پدرش از دنیا رفتند.
رفته بودند. به هر حال برای من نبود. در مجموع این یک احساس بی عاطفه بود…
مردم برایش مهم نبودند. او یک شرور بود و مدت کوتاهی می‌توانست به او گوشه‌ای از ذهنش بگوید.
را به خود اختصاص.
شروین پسری از همسایه ها بود… باید با خودش اعتراف می کرد که
مرد است، به جز برادر و پدرش که برای من هم نسباتا بود.
دیپلم داشت و کار می کرد
در یک بوتیک که لوازم آرایشی می فروشد. اونقدر از ارگ خط چشم خریده بود که دوست پسرم کم کم شروع به شماره گذاری کرد و حالا
یک سال بود که او را می شناخت… وقتی ماه گذشته شروین از او خواستگاری کرد
و او به خانواده اش پیشنهاد داد و امیدوار بود که همه اگر همه چیز
خوب پیش می رود، مثل پرواز در ابرها است.
سررد فقط با این فکر که پدرم در این ازدواج با سارد مخالف است،
رویاهایش را خراب کرد… وقتی به شروین گفت… و کمی
بعد شروین فکر کرد که او و کروش دوستان صمیمی هستند.
به همه چیز مربوط می شود. بعد از مدت ها تماس گرفت
. پیامی بر اساس مرگ مردی که او را نمی شناخت، اما پدر و مادرش را می شناخت
و برادرش برایش ناراحت شد.
برای کمک به مادرش از اتاق بیرون آمد. قدیسان ودایی
آمد تا پدرم را دلداری دهد. این را همه بزرگان فامیل می دانند، اما
او… هرچند خیلی مهم نبود.
خیلی دوست داشت به اسراییل فکر کنه… ساریحان پوشیده بود… آهنگ گوش میداد
و برای خودش توی یهو گشت میزد. چگونه می توانی
برای کسی که نمی شناسی
عزاداری کنی
؟
هنوز شعر نامفهومی زمزمه می کرد که
در باز شد و خاله وارد اتاق شد و گفت: کمی شریعتم
خوب است.
با هیجان بلند شد و گفت: از کجا اومدی؟
انداخت روی تخت و گفت: از خون ما… نباید بیای و
فرش قرمزی جلوی ما پهن کن؟” و دسرتشرا کشریدو گفت: تعریف انسانی
چه شد؟
بالوت: بریم اول به خاله اینا سلام کنیم…
سارا: ول کن… اینو بگو… پسر خوشگلم ماسر پیدا میشد توشون…
بلوط خندید و گفت: با وجود شروین من. چشمامو روی همه نرها بستم…
سارا با تمسخر خندید و گفت:اوه هنوز اون بلوز رو ول نکردی؟
بالوت انگشت اشاره اش را با تهدید بالا آورد و گفت:
در موردش درست صحبت کن…و از اتاق بیرون رفت
. عمه گیتی و شوهرش منصورخان و پسرشان هاتفکه
هنگام ورود به سالن به احترام او برخاستند.شاه
سرته در گفتگو با هاتف اوزیر گشرر گفت: آب و هوای تهران.
دیوونت کرد…بلات خسرات بگو تا از دست این مردم بگریزد… اما با وجود غم و درد
پدربزرگ که او را نمی شناخت، زبان را فهمید.
بعد از آنها با همسر اول و همسرش ندا و در نهایت با عمه اش
مینا مادر سرار که سارالی بود
شوهرش را به دلیل بیماری از دست داده بود. Sarlamelikard دوقلوها در راه برگشت بالا و پایین می رفتند
. دو پسر هفت ساله شيطان هفتي كه
پول زيادي به دست مي آورد آنها را از هم جدا كردند.
بعد از چند دقیقه با سینیچا و میوه هایی که برای خودش آماده کرده بود وارد اتاقش شد … سرهام
مشغول جواب دادن به PM هایش در یاهو
بود .
بالوت چیزی نگفت….
اجاق گاز را خاموش کرد و گفت:
بلوط ابروهایش را بالا انداخت و گفت: نمی خواستی توضیح بدهم؟
سارا با هیجان گفت:خب دایی داشتن چه حسی داره؟
شانه بلوط را بلند کرد و گفت: خیلی خنده دار است… من هنوز گرسنه ام و
با چهار نفر در اتاق خوابت بمان… اجاق گاز ندارند…
با بابام اشتها ندارم… حتی نمی دونم دعوای اصلیشون برای چی بود…
سارا با هیجان گفت: وای…
بلوط همه چی رو به من گفت. از وحید و همسرش الناز که
دختر خاله اش بودند… از پسری که روبرویش بود او را دیده بود اما
اسمش را فراموش کرده بود. از ویدا … از همسرش که او را سرزنش می کرد
.
او همه چیز را در مورد آخرین مشاجره پدرش و عموی تازه پیدا شده اش توضیح داد.
ساراره نفس عمیقی کشید و گفت: وحیدکه هیچی… اون پسره
قلب دوم رو نگه میداره… سارا اخم
کرد
و گفت: واقعا حاضری باهاش ​​ازدواج کنی؟ البته … کی بهتر از او …
بلوط با هیجان گفت: شروین بعد از ظهر به من زنگ می زند…او به من گفت
دوباره با بابا حرف بزن…
سارا میخواست یه چیزی بگه که گرم و میسوزه.
سارا با حرص گفت: ابله… بازنده ای که به زور دیپلم گرفتی.
به نظر شما اصلا ارزشش را دارد؟ چی میشد اگه توبخوایهتی بهش پیشنهاد داد
جواب مثبت به پیشنهادش داد….و تو رو روی فشار بیلوت گذاشت و گفت:باور کن
تب داری….
بلوت لبخندی زد و گفت:دوستش دارم.. .پولداره…خوش تیپه…
سارا با تاسف سرش رو تکون داد و گفت: یه نگاهی به خودت بنداز… به شروین نگاه میکنم
… تو هیچ وجه اشتراکی نداری… نه از نظر. از خانواده نه از
نظر تحصیلی… نه از نظر قیافه….
بالوت با تندی گفت: ولی خیلی خوش تیپه…
با لبخند گفت: خوبه که با هم تنها شدی… خسته شدیم از تنهایی…
شام بیار…بلات بلند شد نمیخواست حرف های سارا رو بی جواب بذاره
اما جلوی برنا حق نداشت دوست پسرش دفاع کنه
اونقدر پر از ناباوری و گیجی از دسرش بود که بعد از شرم ، او تمام مدت خراب شد
آشپز با کمک مادرش رفت و برگشت. او شروین را دوست دارد
و هیچکس نتوانست او را از این تصمیم منصرف کند.
به شروینخوش ساراش حسودی میکرد…یعنی چیز دیگه ای نبود. حتی چند باری که
او را به مغازه برده بود و خریده بودند، نگاه های سررارا
سه چهار سال از او بزرگتر بود، اما حق نداشت در زندگی مشکل ایجاد کند. زوج
معنی دار بود حالا فهمید که چرا ساراره اینقدر مخالفت می کند…
با حس حسادت نیم نگاهی به سرهمی انداخت. درست بود که
وقتی برای کمک به شکستن و خشک کردن ظروف به آشپزخانه آمد،
آنقدر عصبانی جواب داد که سارا سکوت کرد و بدون حرف از آشپزخانه خارج شد.
راب* و سریدو در حین خداحافظی با ساروت سروارت
به آرامی زیر گوشش گفتند: منظورم این نبود…
بلوط زود می بخشد و زود می بخشد… با مهربانی با او خداحافظی کرد.
روی تختش دراز کشیده بود…
و فکر می کرد باید هر چه زودتر مشکل خودش و شروین را حل کند. حتما باید
دوباره با پدرش صحبت کند. فقط یکبار در محل کار شروین را به صورت غیررسمی مورد آزار و اذیت قرار داده بود … نه به خانواده اش و
نه
به اقوامش اطلاع داده بود.
اطلاعات دقیقی دارد، اما پدرش ساخته بود
سریع قضاوت کرده بود.
برایش کافی بود.
پلک هایش را بست. تصویر شروینجلوی در چشمانش ظاهر شد…
با لبخند به خواب رفت.
*************************************************
_ *************
غلت زد و دستش را از روی صورتش برداشت… هیکل برادرش
بالای سرش ایستاده بود و سعیدشت آرام از خواب بیدار شد، اولین چیزی بود که
در خط دید او
خمیازه بلندی کشید و گفت: ساعت چنده؟
از حموم اومد بیرون
وحید: یک ربع به هشت…
مثل سیخ روی تخت نشست و گفت: چی چیه چقدر؟؟؟
وحید دستش را بلند کرد و موبایلش را بالا آورد و گفت: می دانی
چند بار بیدارم کرد
ونداد با کف دست راننده اش را زد. در نهایت این پنج دقیقه
پنج دقیقه برای او کار کرد. در حالی که از تخت پایین می پرید گفت:
لباسامو اتو می کنی…؟
وحید تا اومد حرف بزنه چانه اش رو تو دستش گرفت و گفت نمیر و نگو
…وحید یه چیزی میگه با چه لبخند و نگاهی بالاخره ونداد
راضیش کرد که آرزویش را برآورده کند.»
خودش رفت حموم تا
برای رعات 9 که راهبه یک بارش بود آماده شود. اگرچه میلدا زودتر از خواب بیدار می شود تا دستش را
روی ماشینش بگذارد.
آویخ در حالی که پیراهن و پیراهنش در گوشه ای از اتاقش به بند رخت آویزان شده بود
به ته تخت نگاه می کرد و از کار وحید در اتو کردن شاکی بود.
… لباس های خیس ما را پوشید. بعد از دو روز
چهل ساله شد و مجبور به پوشیدن حجاب شد. با این حال
پیراهن و شلوار مشکی رنگ روغنی چندان رنگارنگ و شاد نبود.
کاش وقت داشتم خشک کنم
دیوانه وار دنبال جوراب هایش می گشت. اولین بار بود که می خواستید
برای استخدام مصاحبه کنید.
بالاخره هدفش را زیر تخت پیدا کرد. کیف چرمی اش را در حالی که
چند فایل در آن نگه داشت روی شانه اش انداخت و از اتاق خارج شد.
با دیدن قیافه مادرش گفت : دیر شده …. چایی میل داری ؟
ونداد لبخندی زد و گفت: سلام….چایی میخوایم…
سرودی سرشو تکون داد و یه لیوان چای براش ریخت و گفت:بشرین
سررودی با حسرت به قدش نگاه کرد اما با بدهی گفت:
سلام. علیک…
صبحانه ات را بخور، هنوز وقت هست…
و امتناع نکرد، چایش را با وحشت چشید، وقتی به سراغش آمد… دهنش
از گرما سوخت. پدرش در حالی که برای سوزش له می شد به آشپزخانه رفت و گفت: حالت چطور
است؟
ونداد سلام کرد و با لیوانش به سمت یخچال رفت. یک قالب یخ از فریزر بیرون آورد
و یک تکه یخ به اندازه یک نوار یخ داخل
لیوان چایش گذاشت.
سودی با حرص گفت: وای… پسر یه لحظه صبر کن خنک بشه…
بهادرخان با عصبانیت به صحبتش ادامه داد و به زنش گفت:
پنج دقیقه زودتر بلند شو
و دست به کار شو.
سرش شلوغ بود و در همان حال گفت: اوه… پیپ، پنج دقیقه… من میرم بخوابم،
پدرم…
بهادر سرش را تکان داد و وحیدیم مثل گویندگان ساعت گفت: “زمان”
بیست دقیقه گذشته. هشت… هشت و بیست دقیقه…
… ساعت کار هم عالی بود.
ونداد سریع خودشو از آشپزخونه پرت کرد بیرون…در حالی که
کفشاش رو پوشیده بود خداحافظی کرد و از خونه خارج شد. وقتی به ماشین رسید، لی لی
کانان با عجله کفش‌هایش را که مثل کارگران تا شده بود در آورد
و بالاخره به ماشین رسید
.
وحید از ایوان بلند گفت: ترمز دستی و خواب…
دیدن ساختمان شرکت داروسازی و تماشای ساعت.
ده دقیقه به نه اعلام کرد. نفس راحتی کشید. او به موقع رسیده بود و
خوب بود که شرکت نزدیکش بود.
اگر بتوانید علاقه خود را به همان مکان جلب کنید عالی است. در حالی که نفس های عمیق می کشید وارد مجتمع شد
و از خودش راضی بود
. در آسانسور به موهایش که خشک و سالم بود
کمی دست زد و بالاخره یقه پیراهنش را مرتب کرد.
آسانسور در طبقه مورد نظر متوقف شد.
او با دیدن سیل جمعیت در مسابقه خود پیروز شد. این همه برای مصاحبه آمدند؟!
در حال رفتن به سرتماطیزی که گمان می کرد منشری است،
زمزمه سخنانی را که می خواست بگوید مرور می کرد.
دختر به شوخی پشت تلفن زمزمه می کرد.
ونداد تردید کرد و گفت: اومدم مصاحبه…
دختره تلفنی به عشرووا گفت: گشری… و به ساراتاپایو نگاه کرد.
و گفت: جمعیتی که میبینی…صبر کن بهت زنگ بزنم…
ونداد فکر کرد بانکه. شاید نگاهی به اطراف انداخت، شاید
یک باجه برای گرفتن شماره باشد
، دختر دوباره گوشی را در گوشی گذاشت.
ونداد با تک سرفه ای گفت: آقای اردشیری را به من معرفی کن…
روی صندلی نشسته بود و فکر می کرد چند لحظه به آرامی می گذرد
این بار دختر با حرص گفت: گفتم صبر کن…
ونداد دستش را گرفت. نفس عمیقی کشید و گوشه ای را برای ایستادن انتخاب کرد.
عقربه های ساعت یکی پس از دیگری با سرعت در حال حرکت بودند
و همه از اتاق بیرون آمدند.او بسیار غمگین و غمگین بود و سرش را پایین انداخت.
و به سمت در خروجی حرکت کردند که هر لحظه ناامیدی و ناامیدی
بیش از پیش بر او چیره شد.در
حالی که اشرا پرونده شخصی را در دست داشت. و
عجله داشت تا از سرعت برخورد نوک پنجه اش به زمین بکاهد، فکر می کرد اگر
آن را بشکند جلوی آقای اردشیری، شوهر خاله اش، به شدت عصبانی می شود.
از کسانی که برای من آمده بودند
فقط شش و هفت نفر مانده بودند .
در فکر بود که منشی زنگ زد : آقا متقی ….
مثل سیخ ایستاد …
مشی به در اتاق قائم مقام مدیرعامل اشاره کرد و گفت : بیا …
در سرش منعکس شده بود به کیس روبرویش نگاه می کرد.
ونداد به آرامی سرفه کرد.
ونداد خشک شده بود. یک لحظه احساس کرد زمان متوقف شده است. پاهایش را به سختی حرکت داد
و در همان حال با نفس عمیقی در را باز کرد. مرد میانسال در حالی که سرش با مو و نور مهتاب پوشیده شده بود به پرونده روبرویش نگاه می کرد.
مرد انگار منتظر بود که سلام کند و سپس توجهش را به او معطوف کند.
در حالی که دهانش باز بود، ونداد با زمزمه گفت: -سلام
…مم…
مرد سرش را بلند کرد. سرش را تکان داد و گفت: بفرمایید بنشینید…
وندا روی صندلی روبرویش نمی نشیند… به شدت نفس می کشد. در این مرحله،
او در وهله اول آن را خراب کرده بود. آنقدر زبانش را گاز می گرفت! …
مرد مردد شد و گفت: خب از سابقه کارت بگو…
ونداد می خواست آهسته و آهسته حرف بزند که به سختی گفت: ممم…
I… sssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssssss
.
مرد چشمانش را ریز کرده بود و با دقت به او خیره شده بود.
ونداد نفسش را بیرون داد.
مرد به صندلیش تکیه داد و گفت: سابقه داری؟
ونداد سرش را به علامت منفی تکان داد.
مرد سرش را تکان داد و گفت: خوب شما دانشجوی چه رشته ای هستید؟
ونداد کم کم داشت از نفس می افتاد.
مرد همچنان به او خیره شده بود. بیشتر برای او سرگرم کننده بود.
ونداد لب هایش را خیس کرد و گفت: اره…ای…و
با پوزخند بزرگی روی لب های مرد، سرش را پایین انداخت و
سکوت کرد.
مرد دستش را روی سبیل هایش کشید… انگار داشت بازی می کرد و
به خاطر این بازی یک طرفه می شود.
با تمسخر گفت: خوب چه رشته ای؟
ونداد کاملاً خودش را گم کرده بود.
در دفتر مدیر مدرسه و در هر مکان دیگری که غریبه ها مجبور به معاشرت بودند نیز همینطور بود . با این حال
، تماشای این لبخندها همچنان آنقدر دردناک بود که
اعتماد به نفسش را به پایین ترین حد رساند و آنقدر از اینکه به آن خندیدند متنفر بود که
ترجیح داد بمیرد و سکوت کند.
مرد سوالش را تکرار کرد.
ونداد آهسته گفت: شیمی…
مرد پشت میز لبخند گسترده ای زد.
باز هم احساس تحقیر شدن زیر آن نگاه و لبخند تنها چیزی بود که به او دست داد
.
او یک لحظه از اودر متنفر بود. و یک عمر از خودش متنفر بود. هر زمان که
استرس یا اضطراب او را فرا می گرفت،
بیش از هر زمان دیگری ضعف عاطفی و کلامی او را نشان می داد. مشکل
و این نگاه های کنایه آمیز و لبخندهای مسخره
نقطه ضعفش را بیشتر از همیشه آشکار کرد. دیگران همیشه می توانستند او را کنترل کنند
. اگر اگر نبود…
او به راحتی صحبت می کرد و کارها را به راحتی انجام می داد … اما! …
دیگر جایز نبود آنجا بماند…
پرونده اش را گرفت و سریع از اتاق خارج شد.
او احساس کرد که بیرون از اتاق اکسیژن تنفس می کند. با اینکه
گواهینامه رانندگی نداشت مجبور بود پشت فرمان بنشیند.
تا به خانه رسید، مدام به خود می گفت که اشتباه می کند.
مشرین را در کوچه پارک کرد. دریغ نکنید که آن را به حیاط ببرید
… وارد خانه شد. سررودی و واحد در پذیرایی مشرق التماشرری
تلویزیون بودند.
بدون توجه به ورود وحید، توپ سبز تنیس را به دیوار پرتاب کرد
بدون سلام و احوالپرسی وارد اتاقش شد… شاید دوبار سلام می کرد اما از نگرانی
و از ترس اینکه نتواند یک کلمه را در صدم ثانیه بگوید… یا از ترس
این در مدت طولانی صحبت شود… ترجیح داد چیزی بگوید.
وارد اتاقش شد و در را محکم بست.
روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و به فایل های موسیقی اش نگاه می کرد.
صدای مادرش را شنید که می گفت: وحید برو ببین چی شده؟
و جواب وحید رو هم شنید که گفت: الان سخته…نیم ساعت دیگه میرم…
خوب بود که وحید اینقدر خوب بازیش میکرد. با این حال، برادرش آنقدر باهوش بود
که بفهمد راز و همه چیز را خراب کرده است
آنطور که باید پیش نرفت و این دلیل غم اوست!!! و
…. در با ترک باز شد.
و دوباره آن را می گرفت. به جز صدای برخورد توپ به دیوار،
صدای دیگری نمی شنید.
وحید لبه تختش نشست و گفت: مصاحبه چطور بود؟
ونداد هم با صراحت و رک گفت:فففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف
گفت گفت:خوبی؟
ونداد کمی روی تخت جابه جا شد و گفت: به زیبایی تو خوبه
وحید: نمیخوای توضیح بدی؟
وانداد آخرین نفس خود را نفس کشید و گفت: “تعریف از شما آسان نیست … مثل همیشه

و با لبخند تلخ و یک خرگوش مورتاشری ، او گفت:” ههههههه
(حتی) …… اکنون .. تقریبا مثل همیشه لب هایش را به
تقریبا مثل همیشه لب هایش را به هم فشرد و
مجبورم کرد مثل بقیه حرف ها را بدون اغراق و رگبار بزنم. هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد…
گاهی اوقات طبیعی بود اما وقتی بیش از حد روی خودش تمرکز می کرد؟
می ترسید یا طرح مهمی در حال انجام بود،
تمام تلاش و تمرکزش را روی حرفش گذاشت، اما همیشه روی بن.
از ترس خندیدن دیگران ایستاد. شاید هنوز یاد نگرفته بود که باید آرامش خود را حفظ کند و
در این مواقع راحت باشد.
وحید با لحنی که می خواست خنده دار باشه گفت: نفهمیدی
دایی کریم با سلبا مدیر شرکت حرف نزده؟ الان شرکت
زنگ زد گفت تو استخدام شدی…
ونداد داشت به وحید نگاه می کرد. او به سرعت فهمید که آیا
آیا حقیقتی در سخنان او وجود دارد یا خیر؟
وحیدمهداد: قرار بود سه شنبه شب صحبت کنه که یادش رفته… خلاصه زنگ
زدند و گفتند که آقای وارسته کارمند رسمی شرکت هستند و از اول هفته
حتما باید در جلسه حضور داشته باشند. شرکت به طور منظم
در روزهای زوج و خم شاردرده گرفت و
گفت: دیگه پامو تو اون شرکت نمیذارم…
وحید یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: جان؟ می دانی آقای اردشاریری
کتک زده که این کار را برای تو انجام دهد؟”
با تندی به ونداد گفت: شنیدی چی گفتم…
وحید تعجب کرد و گفت: چی؟ این شر
پشیمون شدی
ونداد: آره…
وحید با مرموزی پرسید: چرا…
ونداد گفت . با حرص: چی، چرا، چرا نه…
وحید: ونداد… w
ونداد بدون جواب ولش کرد و از اتاق خارج شد.
حدس زدن اینکه چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد چندان سخت نبود
.
ساعت هشت شب بود. ونداد
مثل برج جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال نگاه می کرد.
آقای فرهمند وکیل آقابزور با پدرش صحبت می کرد.
ونداد نفس نفس زد. وحید داشت با تلفن صحبت می کرد. معلوم بود
الناز پشت خط بود با کی مشغول بودن؟ گوشی سوخت
علیرغم اینکه الناز دختر خاله ناتنی اش بود اما او را منحصر به فرد می دانست
، برای او راحت تر بود. در حالی که گهگاه به چرت های وحید لبخند می زد.
و فکر می کرد به جای دخالت در زندگی دیگران باید به فکر زندگی خود باشد
.
هر چند بیستوچهار به سنی رسیده بود که
افکار خود را در مورد زندگی و مسئولیت های خانوادگی بیان کند.
سودید جلوی تلویزیون ایستاده بود و سعی می کرد
ظرف های کثیف را از روی میز پاک کند. ونداد غرغر کرد و گفت: سودی برو…
سررودی سرش را تکان داد و گفت: اینجوری می خوری و ضایع می کنی…
کاری ندارم کی جمع می کند و جمع می کند…
ونداد با حرص گفت: باز گند زدی؟
سودی با صدای آهسته گفت: بازم اینطوری حرف زدی؟ ونداد پفکی کرد و گفت: سودی برو برو… کلی عکس گرفتی…
سودی همچنان با چشمانت نگاهش می کرد.
ونداد با مهربانی گفت: برو… آفرین… ممنون…
سرودی.» زیر لب رگبار، باد سرزنشش کرد، آرام از جلو
تلویزیون خاموش شد،
یکی از دره های شنی بود، فکر کردن فایده ای نداشت.
در آن لحظه بارسلونا صد در صد گل را از دست داد.
مسی لعنتی صدها موقعیت را برای تبدیل یکی به گل از بین می برد. آنقدر بلند گفت
که همه یک لحظه نگاهش کردند.
وحید فکر می کرد که اگر از این قلدرها شرور ساخته بود،
مثل بازنده ها جلوی تلویزیون نمی نشست.
خسته از فریادهای گاه و بیگاهش به اتاقش در هال رفت و نتوانست
به صحبت های الناز گوش دهد.
آقا فرهمند لیوان چایش را بالا آورد و گفت: به هر حال
باور نمی کنم…
بهادر هم سیگاری کشید و گفت: دیدی که او. حتی ظاهر نشد.”
برادرت صدای عاجل افهیدبا را نشنود نمی توانم کیفرخواست را باز کنم… حاج آقا.
وارسارته یه راست بزرگ دارن گردنشون ….
باید بیاد مراسم؟ انتظار داری دوباره بهش زنگ بزنم؟
فرهمندنفسری آهی کشید و موهایش را به پاهایش انداخت و گفت: به هر حال این
آرزوی من است، خدا رحمتش کند… آرزوی همیشگی من بود
که دوباره تو و برادرم را با هم ببینم… آه. آهی کشید و گفت: خدایا رحمت کن… دلتنگی تو
در دلم گذشت
….. فوت کرد و گفت: می توانم از تو بخواهم
با من تماس بگیری؟
فرهمند در حالی که اوراقی را که مربوط به امور منحصر به ارث بود
در کیف چرمی خود می‌گذاشت، گفت: من این کار را بد کردم، اما بهتر است
تو و برادرت با هم بدی کنی…
در دین وشراء هم جایز نیست… و با لحنی نصیحت محور اضافه کرد: اگر دو برادر گوشت یکدیگر را بخورند
حرف های فرهامندرا را نفهمیده بود. قولنامه و پول و مال
استخوان هایشان را دور نمی اندازند…
بهادر چیزی نگفت.
صدای جیغ تمام پذیرایی را پر کرد.
هیچ کس اهمیت نمی داد.
ونداد موزی پوست انداخت و مشغول شد. بیان او حاوی رضایت بود.
آقا فرهمند به صورت ونداد خیره شد و ادامه داد: به هر حال
با خوندن وصیت نامه ممکنه رابطه شما از اون چیزی که هست بهتر بشه…
بهادر همچنان با هیبت بهش خیره شده بود. سرنیک ساروم با پنجاه سرال
برای شچندان مهم نبود… حتی عصبانیت برادرش هم براش مهم نبود.
نگاه فرهمندرا را دنبال کرد. ونداد بیننده تلویزیون بود.
بی اختیار آهی کشید. صبح به او خبر دادند. اردشیری به او زنگ زده بود و گفته بود که ونداد قبول نمی کند… وقتی به خانه آمد
فکر نمی کرد این خبر درست باشد… ونداد هیجان زده و خوشحال بود.
حالا خودش کار شرور را خواهد دزدید. وحید جسرارته فرار کرد،
…. بی اختیار آهی کشید.
آقا فرهمند بقیه چایش را نوشید و لبخندی زد و نگاهش را به ونداد و
بهادر دوخت و گفت: مطمئنم حالش بهتر می شود…
بعد از چند دقیقه خداحافظی کردند…
بهادر کنارش نشست. به ونداد و با او شروع به تماشای فوتبال کرد.
ونداد هیجان زده بود. گفت که چه کسری گل را خراب کرده بود اما همان نفر
از دروازه عبور کرد و بازی را متوقف کرد و به داور گفت که پنالتی گرفته است.
در طول کل تور یک بار از کمبود محتوا رنج می برد. اما بهادر
بی اختیار نفسش را مثل آه بیرون داد.
فصل دوم:
آشپزخانه ریحاندر دور خودش می چرخید. بولوت پشت باز نشسته بود
و با میز بازی می کرد.
ریحان به چهره متفکرش نگاه کرد و گفت: چی شده؟
بلوط با ترس مثل احمق هایی که در یک اشتباه دستگیر شده اند گفت: هیچی؟
البته جز اینکه برنجش را زیر و رو کرد کار دیگری نکرد.
ریحان با اخم به او نگاه کرد.
بلوط آب دهانش را قورت داد و گفت: ها؟
ریحانچه اشک ریخت و گفت: پاشر دسر رو بذار روی میز و
گردگیری کن… پاشو بیکار بشین… با یه چشم غرغرو صورتشو ازش برگردوند.
معلوم نبود چه می‌خواهد بکند که چنین چهره مظلومی پوشیده است.»
بر خلاف آنچه که انتظار داشت، دستمال و شیشه‌شوی برداشت و به سالن رفت
تا گرد و غبار را پاک کند.
ریحان سری تکان داد و دست به کار شد
. از دو بعد از ظهر گذشته بود که بهرام با بارنا به خانه برگشت
ناهار آماده بود بلوط ساکت بود در افکارش می چرخید
بهرام هم متوجه حالش شد و گفت: بلوط چرا نمی خوری؟
بالوت به او نگاه کرد. بابا گفت:خب الان دارم میخورم…و مشغول شد.بعد
از صرف ناهار برنا از خونه خارج شد و بهرام رفت یه کم استراحت کنه بلوط
بود . فرصتی برای گفتن در مورد شروین.
.
بالوت داشت تلویزیون تماشا می کرد که ریحان کنارش نشست.
در حالی که از حرف هایش می چشید گفت: مامان…پنج شرور
برنامه نداریم؟
ریحان در حالی که به تلویزیون نگاه می کرد گفت: نه چطور؟
بلوط یک سرفه کرد و گفت: می توانم یک نفر را دعوت کنم؟
ریحان به او خیره شد و گفت: کی؟
بالوت لب هایش را خیس کرد و گفت: یک خانواده… ریحان کاملا به سمت او چرخید و نشان داد که چقدر مشتاق است بداند
این خانواده کیستند؟!
بلوط با کمی مکث گفت: پنج شنبه بگم؟
ریحان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: چی؟ آیا آنها را می شناسیم؟
بلوط انگشتانش را به هم می پیچاند و در همان حال گفت: بله… و
نه…
ریحان ساکت بود.
بلوط ادامه داد: با بابا حرف میزنی؟
ریحان سرش را تکان داد و گفت: چرا همین را نمی گویی؟
در این مورد با خانواده صحبت کن…
بلوط مس تقیم به مادرش خیره شد و گفت: کی؟
ریحان با اخم گفت: اونی که مغازه داره… درسته؟ اسمت چی بود شروین؟
که
بلوط سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
ریحان منطقی بود و با حالتی مادرانه گفت: جای تو نیست بالوت… دنبال چیز بهتری باش

بالوت به صورت مادرش نگاه کرد و گفت: من هنوز ندیدمش پس
تو میتونی. قضاوتش نکن.»
ریحان لبخندی زد و گفت: «منم دیدم… من هم بد بازی نکردم… فکر نکنی
سرم مثل کبک زیر برف است…
ریحان سپس گفت: آن منصارب تو دختر من نیستی…
به دردت نمی خورد…
بلوترشی گفت: توهتی حاضر نیست به دیدن خانواده اشیه برود،
ریحان با لحنی کنترل شده گفت:
بس بود که از شرکت پدرت رفتی. .. هر آدمی منشأ شر است مگر اینکه بد باشد.»
شخصیت خانواده اش هم هست…
بلوط عصبی گفت: ولی مامانت اونو ندید….
ریحان با عصبانیت گفت: پدرت. سلیقه ات رو برام توضیح دادی … دیگه نیازی ندارم
با این پسر احمق و بی خیال رابطه داشته باشی … اون
اصلا مناسب تو نیست … یکی در سطح خودت رو پیدا کن …. به نظر من و پدرت
اصلا مناسبت نیست…
بلوط یکدفعه نگاه کرد و گفت: پس نظر من دیگه اصلا مهم نیست؟
و خانواده اش با فرهنگ ما جور در نمیاد… بارنا رفت تحقیق کرد… اونا
ریحان انتظار این واکنش را داشت. کاش بولوت کمی منطقی رفتار می کرد.
دستشو گرفت و وادارش کرد کنارش بشینه و گفت: عزیزم…خوب درس خوندی
…22 سالته…خوب و بد و سخت… بگو. ، آیا یک پسر دیپلمه
دیپلمه که زیر نظر پدرش شاگرد باشد… اصلاً قابل تصور است؟»
ارزش حرص خوردن را دارد؟”
با اینکه همه اینها را می دانست، مرغش یک پا داشت.
با عصبانیت گفت: “هوش به تحصیل می پردازد؟” ریحان چشمانش را بست و برای لحظه ای باز کرد و گفت: “نه… اما او
هست .” یک خانواده سنتی… همه عروس
پدر شروین چادرین .
ریحان خندید و گفت: نه…خیلی خوبه…
حدی داره… باید عروسشون باشی باید چادر سر کنی… دین هم حدی داره…
اون
یه طرز فکر شیطانی قدیمی داره… میتونی از پسش بر بیای؟” تو از صبح تا شب خونه میمونی و فقط کار خونه میکنی؟
بالوت بین حرف مامانش اومد و گفت: خیلی کوچولون… شروین سابقه خشونت داره…مردم همسایه اش
دلسوزی ندارن
ریحان: اگر پس فردا به خاطر همین چیز کوچک به
دردسر بیفتی چه
؟ حتی فکر کن بالوت…چرا اصرار میکنی نمیدونم…
بالوت نمی داند چگونه از شما دفاع کند. او باید بگوید که مشکلات زیادی دارد. این یک دروغ آشکار بود
! آنقدر هم دوستش نداشت. شاید برای من هم بود.
اما ده هزار بود. یا اگر اشراق هم بود آنقدر بد بود که
نمی شد کتابی در آن باز کرد. اما دو ستدا باید زودتر ازدواج کند و
خود را از دستورات کوچک و بزرگ خانواده نجات دهد.
بدون هیچ حرفی به بالکن. گوشی او حاوی دو پیام و یک تماس بود
. شماره را می دانست. از کوروش بود.
w
هنوز در پاسخ به پیامها مردد بودکه کوروش تماس گرفت. با حس شیطنتي
کهدروجودش بود تلفنراجوابداد. کوروشاز شروینخوش قیافهتربود!
ساعت از هشت شبگذشته بود. بلوطهنوز با کوروش اس بازي میکرد. از
او خوشش مي امد. شاید کوروش را به شروین ترجیح میداد.
شرویناولین فردزندگي اش بو د. خودش هم کم کم مجاب میشدکه بهتر
از شروین هم هست و پیدا میشود.
با صرردايتلفنریحان به سررمتشرفت وباغرغر گفت: این تلفنخودشررو
کشت…
و درگوشي زمزمه کرد: سلام سودي جان… خوبي؟
چهره يمتعجب بهرامرويهمسرررش قفل شررد. واقعا این تماس از سرروي
خانه ي بهادر بود؟ سنشبالا رفته بود اینقدرعوض شدهبود؟ بعد از بیست
سال چطور ممکن بود؟ یعني باید باور میکرد؟
از سویيخوشحال بود و از سويدیگر…فرصتي به سرانجام فکرشداده
نشد. ریحان تماس را قطع کرد. با کنجکاوي پرسید : چي شده؟
ریحان با خوشررحالي گفت: براي چهلم اقا بزرگ باید بریم تهران… پس
فرداست.
بهرام اهي کشید . نميدانستمخالفت کندیانه… بیست سال زمان زیادي
بود. باید تمام میشد… بالاخرهکه باید تمام میشد. تمامچشم و امیدشانبه
پدرشبود. حالا که ان پیرمرد دسررتش از دنیا کوتاه بود وبرادر بزرگش با انسن و سالهنوز برايبار دوم پیشقدم می شد. شایدبایددیگرلجبازيرا
کنار میگذاشت.
بهرام سري تکان داد و به اتاق کار ش رفت.
برنا به بلوطکه بي حو صله دا شتبا گو شي پیغام پ سغام مي فر ستاد نگاه
میکرد. از کي بود که انماسرماسرکدسرتشبود و تند تند کلیدهایش را به
منظور گفتن جملات فشار میداد.
ریحان گفت: پنجشنبه صبح میریم… برنا یه هتل رزرو کن…
برنا اهسته گفت: خوب بریم خونه ي عمو اینا….
ریحان که از خدایش بود.
بهرام از اتاق گفت: لازم نکرده… برنا برو براي هتل جا رزرو کن…
برنا چیزي نگفت. اماترجیح میداد این بحثها زودتر تمام شود.
بلوط بلند گفت: من نمیام….
ریحان مات گفت: یعني چه نمیاي؟
بلوط نفس عمیقي کشید وگفت: من جمعه ازمون کارشناسي ارشد دارما؟
بهرام از اتاق خارج شد وگفت:خوب باشه… برو خونه ي خالت…
ریحان در حالي که با نگراني به دخترش نگاه میکرد گفت: حالا مطمئني
میخواي کنکور بدي؟
بلوط پوزخندي زد وگفت: من این همه درس خوندما…
برنا مسخره گفت:اره جون خودت….
بلوط هم حرصي گفت : حالا مي بیني…
برنا شانه اي بالا انداخت وگفت : مي بینیم….w
ریحانکلافه از بحثانها به اتاق رفت تا با شرروهرشحرف بزند. باید این
جنجال بی ست ساله بالاخره خاتمه مي یافت. شایدمرگپیرمرددو پ سررا
بیشتر بهم نزدیک میکرد.
************************
************************
************************
نفس اسوده اي کشید. خیلينباید نگرانمیشدکه دیر به خانه نرودیا برود.
صربح به مقصرد تهرانحرکتکرده بودند. قرار بوددر خانه يخاله مینایش
بماند.
با اینکه با سراره کلي برنامه ریزيبرايخوش گذرانيداشرتند اما نتوانسرت
درخواست کوروش مبني بر دعوت به یک عصرانه را رد کند.
در حالي که به کوروش نگاه میکرد .لبخندي زد وفنجان چایش را بالا اورد
وگفت: من هیچي از حرف هات نفهمیدم….
کوروشدستشرا به اراميرويدستبلوطکهرويمیز بود گذاشتوحین
نوازشگفت: گاهي وقتا فکرمیکنمچرا ادما باید اینقدرخوش شانس باشن
… شروین هم از این دست ادم هاست….
بلوط یک تاي ابرویش را بالا داد وگفت: بعضرري ادم ها هم خودشررون
فرصتشون رو از دست میدن…
کوروش لبخندي زد وگفت: اما من از اونا نیستم که شانسمو از دست بدم.
بلوط هم مت قابلاخ ند ید وگ فت: من نم یدونم از من چي میخواي؟ توقع
نداري که به دوستت خیانت کنم….کوروش: خیانت؟ چرا خیانت… تو میتوني باهاش تموم کني…
میتوانست… هرچند سخت بود اولینپسري بود که با اوحتي حرفزده بود
کلمات عاشررقانه را اولینبار اززبان او شررنیده بود. قبل از انهیچکسدر
زندگي اشنبود.کنار کشرریدناز شررروینبا توجه به موجهاي منفي دیگران
خیلي اساننبود. ته دلشهنوز خواستناورا که اولینبود مي توانستحس
کند اما به همان اندازههم مي توانسررتاز او به راحتي چشررم پوشرري کند.
ویژگيهاي کوروشنسرربت به شررروینبرتريداشررت.بهخاطرکوروش از
شرررویندسررت بکشررد و بخاطریکنفر دیگرهم از کوروش… خودش از
افکارش لبخندي زدو به فنجان چایش خیره شد.
دمدمه مزاجبودنشوحستنوعطلبيراازکودکيدر وجودخودششناخته
بود. حتي وقتيدرخواسرتازدواج شرروینرا خودش به شرخصرهبدوندر
نظر گرفتن نظر خانواده اش پذیرف ته بود فکر میکرد اگر روزي نخوا هد
ونتواند ادامه دهد از او طلاق خواهد گرفت.
مسررائل خیلي راحت در ذهنش حل مي شرردند. بدون راه حل ، حل مي
شدند.
به کوروش خیره شد.
قد بلند ترو چهار شانه تر بود… تر صفت برترياز قیاس با شروینناخود
اگاه به ذهنشمي امد. نميدانسرتچرا باید شرروینرا با کوروش مقایسره
کند.
به هر حال پسرررکچشررم ابرومشررکيکه از موهاي سرررشژل و کتیرامي
چکید نسبت به شروین بهتر بود.

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.