دانلود رمان دانشجوی شیطون بلا

دانلود رمان دانشجوی شیطون بلا

درباره دختریه که به اجبار به دانشگاه خارج از کشور فرستاده شده و در روز اول دانشگاه با اینکه متکی به خودش بوده کلی استرس داره چون هیچکیو توی لندن نداره و نمیدونه باید چیکار کنه تا اینکه …

دانلود رمان دانشجوی شیطون بلا

مه گل پاشو. نه یه ماه دیگه کنکور داری پاشو گل دخترم داره سخت
درس میخونه بخون قبولش
– اوفف باشه مامان من بیدارم تو برو من میام
– باشه پس زود بیا و ناهار بخور، بعد ساعت دو بعد از ظهر برگرد و درست
بخوانی ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!
وسط درس گوشیمو روشن میکنم
بالاخره از رختخواب گرم و نرمم خسته شدم و بعد از عمل رفتم پایین
و ناهارم رو زیاد خوردم (بهم ریختی دختر گلم مرده)
وجدان آدم خر است با زن مشتاق که اینطور رفتار نمی کند
قبلاً بود) برو با من بمیر
او رفت. بعد رفتم تو اتاقم و به دوستام که از من آروم ترن گفتم آماده باش بیا
بریم ددار

خب الان وقتشه لولو رو هلو کنم با اینکه خودم هلو هستم و میرم هلویی تر باش
(سقف در حال فروریختن نیست) خدایا دروغ می گویم وجدانم (نه خوب نیست مرد).
در مورد خودتان به من بگویید. من به این
موهای قهوه ای تیره و مژه های بلند نگاه کردم، بینی که همه فکر می کنند کاربردی است، گونه های برجسته و اندامی متوسط ​​که به نظر می رسد به دلیل رنگ صورتی اش همیشه رژگونه می پوشم.
دفیم و من. رفتم آرایش کنم و بعد از تموم شدن کارم بهش نگاه کردم
پرنسس، داخل این رفتم تو کمد لابا سام یه کت سفید جذب شد که 85 بود
سینه ام رو بردم روم و با بستنی 90 پوشوندم تا اینکه من در وسط زندگیم بودم
کیف دستی ام را برداشتم کیف دستی ام را گرفتم و رفتم
تو اتاق نشسته ای
وقتی برگشتی یک مشت وسایلم را پر کردم و بعد از برداشتت گوشتی شدی و شیرین.
206 با خوشحالی خودم رفتم پایین و با قدرت فرار کردم و بعد رفتیم
از خودم و خانواده ام بگم. پدرم 44 سال سن دارد و معمار است
مادر مهشید حسابداری خوانده اما سر کار نمی رود و خانه دارد.
من یک برادر بزرگتر دارم که نامش ماهیاره است که 4 سال از من بزرگتر است و دانشجوی پزشکی است،
پسری بد اخلاق.
ازش خوشم میاد با اینکه خودش نمیگه منم یه خواهر دارم نناز
اسمش مهسانا هشت سالشه و عسل یکی از اعضای خانواده

خب حالا نوبت منه 18سالمه سالمه ماه دیگه میرم امتحان ریاضی انشالله
راه بابام رو ادامه بدم تا به جایی برسم واقعا زنم
خشتگل باوقار ستنگین متین خانم نناز جیگر و …. تعارف نکن
بگو میخوای بگم تو یه
انگل بی معرفت و بی شخصیت و خود شیفته ای هستی) خفه شو و من برات گل نگرفتم جلو نیا.
تو خونه الیناز ترمز زدم و صداش کردم پرید تو ماشین و فلش زد و آهنگ بازی رو گذاشت و بعد با پدال گاز رفتم خونه.
یاستاتی هم عجله داشت و در آن گرما به خیابان دویدیم. لایه
می کشتند و شکار می کردند و جیغ می کشیدند
+206 گیلاس ایرانی 77 کنار
یاسمن: بدشانسیم
علیناز: موافقم
– هاهاها اسکلا باید جریمه بنویسه و بگذار
یاسی: هی بابا گشت ماشین گفت بلند شو شال تو و ترانه ام را بس کن
– نه نه نه
علی: آره
زدم کنار و از ماشین پیاده شدم. وای این از اول ریش کیه؟
اشکالی ندارد که بعد از دست از دست دادن (الان وقت التماس کردن به مه گل اول نیست).
– حاج مشکل چیه؟
شما و همراهان باید با ما بیایید
– همراهان من را نبرید، آنها مهم نیستند. اما چرا باید بیام؟
علی: مه گل
یاسی: راستی
– خب حاجی جون منو با خودت نبر. ما قبلا رفتیم خداحافظ
خانم، شوخی می کنم، ماشینت را پارک کن و با ما بیا
– چرا؟ + این از طرز لباس پوشیدنت، این از طرز حرف زدنت، اونم از طرز رانندگیت،
چرا مدام به من میگی چرا؟
-یه بار بهم بگو تولدت چیه،همه راهه،عالیه
برو خانوم
– باشه
دوتاشون مات شده بودن

علی یه کت ضخیم با کمربند طلایی پوشیده بود که به زور پوشیده بود
می توان گفت تقریباً دور است با یک شلوار و کفش عروسکی
گردنش بود
علی دختری است با پوست سفید چشمان سیاه و لب های گوشتی و بینی عملی
دختر در کل جذاب بود
یاسی هم یک کت جلو باز سفید پوشیده بود. با تاپ سفید بالای ناف زیرش
شلوار مشکی پوشیده بود و کفش های پاشنه بلند سفید و مشکی با کیف
او هم شال مشکی پوشیده بود
یاسی پوست گندمی داشت، چشمان بسیار درشت مشکی
لب های مصنوعی و بینی عملی زیبا بود
. فکر میکنی خانم سوار
شو اوه اوه ریموت ماشین رو زدم و سوار ماشین این دو زائر شدیم و منظورت یه چیزی هست به
قول خودشون از ستاد رفتیم بیرون
از ما تعهد گرفتند و گفتند به خانواده زنگ بزن تا دنبالمان بیایند، آن دو زنگ زدند، اما من به گریه های مادرم، پدرم گوش نکردم.
رفته بود مسافرت به مهیار زنگ زدم
سلام داداش خدا رحمتت کنه
+ سلام چی میخوای دوستت بشم؟
-امم یه چیزی بیا منو ببر
کجا ببرمت اصلا کجایی؟
– کلانتری
+چی؟؟؟؟؟؟
– این آقایان ریش دار اینجا نیستند که ما را پیدا کنند، بابا، زود بیا
باشه، اما بذار ببینمت، آدرست رو می دونم و بدم
– آخه، تو پیاده نشدی، ایستادی، ما هم پشت سر هم دوید پس ببینیم میخوای چیکار کنی
اوف
آدرس بده
– آفرین یادت باشه……
باشه الان میام
-بای
+ خداحافظ
یاسی: چقدر حرف میزنی؟
– خفه شو، حوصله ندارم
نیم ساعت اونجا منتظر بودیم تا مادربزرگ و پدر این دو گوریل ناز (تعادل
تو عقل نداری، آخرش گوریل یا شرایطگل) هر دو.
وقتی آمدند، وقتی خواستند ببرندشان، این زائران به آنها توصیه کردند که ادب کنند،
البته خواستند من بروم، اما قبول نکردند، به همین دلیل ایستادم
مهیار آمد و او به من توصیه کرد که این کار برای من محترم نیست. من اینجوری بشم
برو بیرون و بعد به ما اجازه بده تا بریم خونه
ما هم سوار ما شین ناناز دادا شدیم که سوناتای جیگر بود و رفتیم خونه
مهیار قرار شد خودش بره ماشینم رو بگیره.
اما تنها فایده گرفتن آن این بود که تصمیم گرفتم در عوض
بنشینم و درسم را بخوانم در این ماه
که گوه ای هستم که مردم مرا دوست ندارند، متاسفم برای آن دو دوستت که به من
خبر دادم قبول کردند. نام
قرار نیست جز پنجشنبه و جمعه بیرون برویم و گوشتمان را خاموش کردیم
از ساعت 20 تا 12 شب روشن بود، بعد از آن مجبور شدیم خاموشش کنیم
در کلاس خودمان را خفه کرده بودیم که حتی از اتاقم بیرون آمده بودم
، نیامدم، مامانم مدام می گفت این یک ماه است که
همینطور گذشت و من تمام تکالیفم را انجام داده بودم و یک جورهایی از قبولی
میشام، یاسی مطمئن بودم. و آلی نیز همین نام را دارند
فردا کنکور داشتیم و کلی استرس داشتیم با همتون
حرف زدم بعد قرآن خوندم گوشیمو گذاشتم و ساعت رو لالایی زدم
صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم و سریع لبامو گذاشتم
استرس داشتم نمیدونستم چی بپوشم بدون هیچ چیزی بیرون رفتم از
نرده ها بالا رفتم و با عجله صبحانه خوردم و به سمت پذیرایی رفتم. آخه همینه که
بیدار میشن و با لبخند به همه نشسته ها نگاه میکنن
تو پریدی روی غلام من چرخوندمش و گذاشتمش روی زمین
لعنت کردم
+مه گلم
– پدر جانم
اینقدر استرس نداشته باش حتما قبول میشی
– خدایا
بابا اومد کنارم و کنارم ایستاد، مامانم از زیر قرآن ردم کرد و با محیار
رفتیم سر جلسه امتحان
یه چند تا صلوات دادم و تموم شد
– برام دعا کن داداش
+ باشه خواهر برو عزیزم فقط به امتحانت توجه کن، اصلا استرس نداشته باش

باشه، سعی میکنم. خداحافظ
+ خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و کارتم را نشان دادم و به جلسه رفتم. من به تمام سوالات پاسخ خواهم داد
و با دقت پاسخ دادم. خداروشکر بیش از یک ماه بود که رویش کار کرده بودم و میدونستم وقتی به همه سوالات جواب دادم برگه پاسخنامه رو تحویل دادم و اومدم بیرون.
یاسی رو که دیدم داشتم میرفتم سمتش
+ خخخخخخ
خدایا تو میمیری من میام خاکسترت رو میگیرم زیرش نوشتم
خاکش یهویی
خدایا خودت بمیر من میام شیرینیتو پخش میکنم چطوری به من دادی که هستم حتما
قبول میشم یاسی هم گفت به لطف این یک ماه تهران قبول میشم
– آخه خوب دادم
دوتایی رفتیم ستامت یاستی با هم پیتزا خوردیم
زنگ زدم به مهیار بیاد پیشمون

+هی سوار ماشین
شو یاسی:آقا خودتو بکش حوصله حرف زدن ندارم ازمایش دادم انرژیم تموم شد
الی:هههههههههه مهارتش خوبه. این ادم مزخرفیه
– خاله نخاله بریم
حیف نیست اینقدر خجالتی و لال شدی
به آنها بگو بترسند جلوی این دستور سوت بزنند (خب حالا هر چه هست).
بعد از تموم شدن دو کلاس رفتیم خونه
با هم صحبت کردیم
– سلام به همگی. مامان دوید سمتم + سلام مامانت چطور بود – خوب بود من خوبم الان خوابم میاد یاد میگیرم بخوابم با آدا
در موردش
حرف میزنیم + باشه گلم برو
بخواب یک ماهه نه خواب و نه غذا نداری، مه، گلم
عصر که از خواب شیرین بیدار شدم، بلافاصله رفتم سراغ کتابم
درس ندارم (تو تازه کنکور دادی) همه کتاب هایم را جمع نکردم
انداختمش توی قفسه کتابم بعد رفتم روی تختم و روشنش کردم
چقدر مردم من را دوست دارند این همه پی ام فرستاد به همه جواب دادم
از تلگرام اومدم بیرون. حالا بریم سراغ موسسه. بعد از زدن پی
بعد از دو ست یک تایی، پرسیدم: “وای، این چه جهنمی است؟” لام ساب پسر
مثل سلام نیست. میخواستم زیر عکسش نظر بدم با خودم گفتم الان دارم
شام میخورم. از عکسش اسکرین شات گرفتم و نت رو خاموش کردم.
**************************.
چند وقت است که کار من جست و جو، خرید، خوش گذرانی، و با پسرها سر و کله زدن بوده است. اما
امروز خیلی استرس دارم، دستانم از اضطراب یخ می زند.
به صفحه لپ تاپ خیره شدم و منتظر شدم تا باز شود.
– ام، ژوئن. وای خدای من دوستت دارم (بله)
معماری تهران قبول شدم
مبارکت باشه دخترم
من میرم به بابا و بابا میگم. شماره اورانگوتان رو هم گرفتم
-سلام سلام قبول کردم آه مه گل تهران.
من هم با جیغ
– من هم قبول شدم. پس ما در دانشگاه هستیم. ام جون
و خبر بعدی
– بانال عشقش
یاسی هم تهران قبول شد
– آلاله. من با شما دو گودزیلا چه کردم؟ دیدی یک ماهه جواب داد
+خفه شو بابا. تو گودزیلا هستی اما یک ماه است که شب و روز نداری…
*مه گل – وای خدا این کی بود؟ نخواستم حرفم را ادامه بدهم، خدافری
کردم و گوشی را قطع کردم.
و من با فریاد بدتر از خودش جواب دادم – بااااااااااال؟
آه، مهیار خورست. اومم این چیه تو دستش؟
-میگم آماده کن عزیزم. میخوای این پاستیل رو به من بدی آجی خوشگل؟
?
+نه
-😔😔😔😔 پس چرا خریدی؟
+ برای مهسانه
– اشتباه کردی با مه سان موافقت کردم دون شاگه بذار فولاد بخوره. بعد بسته پر از پاستیل رو
از
دستش گرفتم و دویدم + خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ شوخی میکنی؟
دیدم
با پاهام زدم زمین
– مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
بابا ما میریم. واقعا خوشحالم که قبول کردی
من اپن بایت
– میسی
+ خب حالا لقمهتو جمع کن
😒-

خیلی وقته از روزی که نتایج دانشگاهم اعلام شد میگذره
خوب استفاده کردیم با الی و یاسی در کلاس های مختلف ثبت نام کردیم و هرچی
بازی کردیم الان فقط دو روز مونده تا افتتاحیه دانشگاه
خیلی با اطرافیانم عوض شدم
هرکی یه چیزی میگه مامان میگه خانوم شدی بابا میگه جدی شدی و باوقار
مهیار میگه مغرور شدی یا سی یا چند سال همه میگن همینجوری ادامه بده
یکی میاد تو رو بگیره؟
ولی من تغییر زیادی با شخصیتم نداشته ام، همه شیطنت ها و بازیگوشی هایم فقط برای سرگرمی است،
دیگر شما را پایین نمی آورم، در واقع من به جنسیت مذکر کاری ندارم و حتی شوخی با شما، و این فقط به این دلیل است که من احساس می کنم
ببخشید من قبلاً یک کارت بازی گرفته ام (هاهاها؟ کارتم را
خیلی بیشتر از حد گم کرده ام (وجدانم را ببند، حوصله بردن آنها را ندارم پیش دکتر)
. دندان های شما. آیا هوای آزاد برای شما خوب نیست؟
(بیماری) من دارم تو زندگیت خفه میشم
بعد رفتم سراغ لباسام
الان چی بپوشم؟
آخه یه کت لیمویی خوشگل با کیف کفش لیمویی و کیف کفش
ستفید پیدا کردم، یه آرایش خشن و ژولیده کردم و رفتم پایین.
منو پیدا کن

با گوشیم در حال لرزش به صفحه نگاه کردم
– یاسی عزیزم
+دم در منتریم
سریع سوار ماشین شدم
– سلام
خورا سلام الاغ هستی
پس کجا بریم؟
-مال….
بریم وارد مرکز خرید که شدیم با این گرسنه ها شروع کردیم به خرید. به
شما 5 کیسه خرید، یک کت و شلوار، یک مانتو، یک جفت کفش و یک ماسک دارید،
یک ذره از آن غافل نشده بود، خیلی خرید کرده بود
– ما از دست این بچه های دبستانی خسته شدیم، آمدیم بخریم. مدرسه
+ درد
*بمیر
– خودت بمیر انگل اجتمد
منم یه کوله پشتی ناناز با ماسک رنگهای مختلف گرفتم
وقتی برگشتم خونه مامان و بابام مجبورم میکردن سرم رو با تب بپوشونم
و میخندیدیم او را
قبلاً درد داشتم، با دادن تمام قلبم به تو او را راضی کردم
من به شش رای می دهم. وقتی بابام اونو با ماسک دید انقدر خندید که نتونست بشینه
زمین، وقتی مهیار حواسش نبود دیدم مامان ازش عکس گرفت
رفت دوش بگیره تا آرایشش رو پاک کنه… بالا و عکس رو از گوشی مامان برای خودم گرفتم
فرستادم
بعد از گفتن شب بخیر رفتم اتاقم و لالایی زدم
⃣⃣
نه صبح که غروب که از خواب بیدار شدم (دیگر غروب بود هوا تاریک بود. ).
😂؟ گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا و عکسی از نزدیکم گذاشتم.
10 دقیقه نگذشته بود که صدای مهیار اومد
مه میکشمت زنده نمیذاری الان عکس منو میذاری تو اینستاگرام😡😡؟
سپس با مشت در را کوبید. در همین حین داشت برایم آواز می خواند
هدفون نازم را در دهانم گذاشتم و آهنگ تهران مازراتی را پخش کردم.
به پیج گو شیم خیره شدم لطفا یه عکس نشون بدید چندتا طرفدار داری؟
یه ربع 137 لایی خورده
گوشیمو قطع کردم و رفتم دوش بگیرم
صدای داد و فریاد میاد شبتون بخیر
خدایا گل بمیره گریه نکن حالا ما هستیم از پله ها پایین برو، من از تو مراقبت می کنم.
بچه من راست میگه از دیشب هیچی نخورده
میگم کاش روزه بودم نزدیک اذان باشه (شاید ماه رمضان باشه) نه خوب نیست فقط یه
پیشنهاد بود چرا اینقدر به من وابسته ای؟
خفه شو
اگه اصلا نخوری به من گیر میدی
بعد رفتم پایین سفره چیدم
همه چی روش بود
یعنی همه چی
خامه مربا کره. پنیر، شیر، چای، خورش سبوس، دوغ، ماست، نوشابه خلاصه
یخچالمون رو خالی کرده بودم و داشتم روی میز غذا میخوردم که دیدم بابام
داره با دهن باز داره نگاهم میکنه، سلام دادم. با دهان پر
بابا هنوز داشت به من نگاه می کرد که مامانم آمد.
ضربه ای به صورتش زد و گفت
ای بچه من دستت از دست رفت، این چه غذایی است، ناهار است یا شطام؟
صبحانه
– خوب، قضیه چیست؟ از دیشب هیچی نخوردم من گرسنه ام بابا یه کم خاک میارم
خدمتتون
هاها برای چی
– برای جمع آوری حقایق، پدر عزیز
مامان خم شد تا دمپایی هایش را در بیاورد.
دویدم تو اتاق هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
کلاس دارم
خیلی زود روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم اما خوابم نبرد
که نمیتونی بخوابی هنوز ساعت نه ساعت شب، درست از دیشب ساعت یازده تا امروز
هفت شب خواب بودی) (راس می گوید).
آخرش هر چقدر هم که سخت بود دو ساعت بعد خوابم برد فقط از اتاق بیرون رفتم
بیرون نرفتم چون از مادرم می ترسیدم
همچنین از ترس
چرا اینقدر بدبختم تا صبح فقط خواب دیدم یک کلاس سیاه با معلم سیبیلو با شلنگ بالا
سرم بالاست داره درس میده 😂😂😂😂😂😂😂؟
با صدای گوشیم ساعت هفت از خواب بیدار شدم و بعد از عمل رفتم
لباسم یه کت حریر جلو باز مشکی با تاپ سفید کلاهدار و شلوار مشکی
پوشیدم و یه پیراهن سفید پوشیدم و پوشیدم کیف رو روی شکمم گذاشتم و رفتم
دانشگاه رفتم واقعا آرایش نکردم فقط رژگونه زدم
⃣⃣
توی راه کمی استرس داشتم
اما زیاد بهش جا ندادم و خودش رفت
😂😂
تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم. به الی زنگ زدم
سلام کجا هستی؟
+ دانشگاه
– خو شاس مغز کجاست دانشگاه؟؟؟
+هاااا کنار یه اتاق هستیم بیا حرف بزنیم
– خدای نکرده بخندیم، همین
بیماری مه گل است
– این چه آدرسی است؟ اینجا هزارتا اتاق هست
+ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
– باوش تلفن را قطع کردم. وقتی به تو رسیدم، قبل از هر چیز.
زدم بهشون که هردو بیفتن
دنبالم دارم میدوم پشت سرم
زدم به دیوار
هی وای دیوار نبود
هلو بود چیزی جگر خوردم
آخ خوشحالم که با یه پست خوب برخورد کردم اما با اخم تو
دستشویی لازم بود
– خدا رحمت کنه مادرت
چقدر ناز شدی
با پوزخند گفت: دست از سرم برنداشتی برو از رم برو.
چتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
؟
بازم حرف دلمو زدم
لبامو گذاشتم روی دندونام و با دیدن اون دوتا جمجمه قرمز رنگ
شد
⃣⃣-
وای خدا نذار بمیرم
شما دوتا چطورید؟ چرا اینقدر قرمزی؟ هر دفعه که منو زدی خندیدم. تازه گرفتمش
😡😡😡؟
حماقتی که سرم زد برام مهم نبود خنده این دوتا باعث خنده ام شد و با هم رفتیم تو
کلاسمون
من اون دوتا رو ترک کردم
یه مدت شیطنت کردم و چند ثانیه بعد ایستادم با اخم خیلی جدی به کلاس
پسر چاق
رفتم :
ای جان من خدا چه آفریده است؟
رفتم پشت میز معلم وایستادم و گفتم
– آقا محترم اگه نمیخوای همین الان تو رو از کلا سام حذف کنم خفه شو شید
پسر
با خودش خوند
لول
با عذرخواهی نشست و بقیه حرفام این بود. خفه شده
الی و یاسی با دهن باز نگاه میکردن
– خب من گلم ترم درس
میخونم
تو
کلاسم الی و یاسی با دهن باز
کل کلاس رفتن هوای پسره:
: SłℳЯム
امروز اولین روز کارم هست خیلی خوشحالم.
با ارشا اومدیم دانشگاه با اینکه دانشگاه محیط سالمیه ولی ارشا
خانوادش
خیلی حسود بودن الان
اصلا حواسش به دوست دخترش نیست فقط با لبای باز منو اذیت
میکنه
بپوش از در ورودی وارد شدیم، شنیدم دو دختر صدا می‌زدند
که می‌گفتند دختر دیگری افتاده و او را کری صدا می‌زنند. دختر
داشت
به سمت ما
می‌دوید که با ارشا برخورد کرد. بیچاره منو نمیشناسه
بذار انتقامشو بگیره
میخواستم حداقل یه سیلی بزنمش ولی در کمال ناباوری فقط این کارو کرد اصلا براش
مهم نبود
انگار تو این دنیا نیستی
احساس کردم دختره یه چیزی گفت ولی من نشنیدم
چیزی که دیدم نزدیک شام بود
آرشا اومد گوشه لبش و لبخند زد
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
باشه نشنیدم
دخترت در سه ثانیه بلند شد و رفت پیش دوستش
با ارشا که ایستاده بود خداحافظی کردم الان
رفتم دفتر مدیریت و بعد از گرفتن لیست
به کلاس رفتم
⃣⃣Ρ
:SłℳЯム
As همین که می خواستم وارد کلاس بشوم صدای شخصی را شنیدم که خودش را جای من گذاشت
آیا
من متوقف شدم
حال و هوای پسری را گرفت
معلوم است که دختر باحالی است تصمیم گرفتم با او بروم.
دوست من باش
وقتی وارد کلاس شدم
آخه اون همون پسر شیطونیه که به ارشا حمله کرد
رفتم روی صندلی معلم نشستم همون پسری که
یه شیطونی تو برج بود
گفت
احتمالا تو هم میخوای بگی شوخی فقط اولش مزه داره
بیا بشین
اخم وحشتناکی کردم
موقع خوندن اسما خوندم
و با خوندن هر کدوم
به صورتشون نگاه کردم و به مه گلهای آریا رسیدند
وقتی نگاه کردم کسی جواب نداد خوندم دوباره
یکی که قبلاً اسمش را خوانده بودم ایستاد
اممم، یاسمن اسدی بود. من از او یک سوال پرسیدم و او به شدت ترسید.
چیز اصلی آماده است
-نفهمیدم خانم اسدی
خب اممم.. ساکت شد و به پهلویش اشاره کرد که یکی خوابیده
آخه اونه که به ارشا حمله کرده از من بدتره کلاس خوابیده
یکی از دوستاش. زد تو سرش و داد زد
بیا بهت بگم
همه کلاس از جمله من داشتم می خندیدیم که دوستش گفت من الیناز هستم
خدایا بگذار سنگ قبرت را خودم بشورم
تو خانه ما چه کار می کنی؟
اصلا دانشگاه نداری؟
وای منم دانشگاه بودم صاف نشست و تازه متوجه اشتباهی شد
بچه های کلاس 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
من
گل مه
بعد از کلی خنده نام دو کتاب را روی تابلو نوشتم و پایان کلاس را اعلام کردم.

مه گل:
بعد از تموم شدن کلاسم به خونه رفتم و در تمام مسیر به اشتباهاتی که مرتکب شدم فکر کردم
روز اول واقعا خجالت کشیدم به محض اینکه یاد اون پوستر می افتم با
اون
قیافه به شتلوارم نگاه می کنم. خیس نیست پس لامسب
اخم
نمی
کرد
آهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
رفتم خونه و بعد از سلام و احوالپرسی به اتاقم رفتم و لباسامو در آوردم
پیش مامانم برگشتم
و دلم برای آشپزی تنگ شده بود
میگم کمب یعنی سالاد
درست کردن ناهار بلد نیستم. سالاد درست کردم و رفتم تو حیاط
پشت خونه یه باغ خوب اما کثیف بود. اخیراً پدرم برای من کلبه ای در آنجا ساخته بود.
دلت می سوزد
رفتم به کلبه دوست داشتنی ام و طنابم را گرفتم، آمدم باغ و هدفون را در گوشم گذاشتم
طناب را خواندم
بعد از طناب زدن زیاد خسته شدم و با تمام قدرت شروع به رقصیدن کردم
. به پوستر نگاه کرد، هیز، همکارمان، که خیره شده بود، و من با اخم به او نگاه کردم،
خودش را جمع کرد و من به داخل خانه رفتم.
تا اول بیکار بودم یه بازی کردم بعد تلگرام و اینستاگرامم رو چک کردم
که لالا
⃣⃣
ارشا:
صبح بعد از تحویل پارمزان رفتم شرکت
کلی کار داشتم
بعد از انجام همه کارها. تا غروب که
رفتم خونه بعد از سلام کردن با مامان و پارمیس رفتیم تو اتاق
خیلی ناراحت شدم ولی
خودم هم نمیدونستم دلیلش چیه
امروز مرور کردم
شاید بفهمم مرگ چیه
اما اگر پارمزان را بگیریم و برای آن خانم کوچولو بخوریم، یک روز کاملا معمولی بود، خسته کننده، هر روز که
بعد از خوردن شطم خوشمزه ای که خدمتکار خوبمان پخته بود، به طبقه پایین می رفتم.
رفتم سمت پارمسو و شروع کردیم به حرف زدن
– خب دانشگاه چی؟
مشکلی که پیش نیامده؟
+ نه داداش عالی بود ولی این دختری که صبح باهاش ​​آشنا شدی شاگرد من شد
بعد پلک زد
من اخم بچه ام
-پس چی
بزار بقیه رو بکنم
وسط حرفم نپر
چون تو رو میشناسم از سه بار خواندنش خسته می شود)
پس دختر کاملاً به
پارمیس می زند و من به دلایلی نامعلوم
مشتاق
شنیدن آن بودم
. به او. هه (بچه دو شخصیت داره تعادل روانی نداره هاها)
از همشون متنفرم مخصوصا از اونایی که تا حد مرگ خودشونو میزنن
بهم نشون میدن
تو همه کسل کننده هستی پس من ازت سوء استفاده میکنم
دورشون میکنم البته حتی پیششون هم نمیرم
فقط جواب میدم پیشنهادات دخترا وگرنه
وقتی یادم میاد وقتشه
با تکون دادن دست پارمیس جلوی صورتم به دختری که به تو فکر کردم پیشنهاد دوستی ندم و با گفتن شب بخیر
به
اتاقم
رفتم و خوابیدم⃣⃣
خانم گل؟ :
صبح که بیدار شدم داشتم میرفتم اتاق فکر که مهسانو تو اتاقم دیدم
– چی میخوای مهرانی عزیز؟
آجی میخوای چیکار کنی؟
-وای ؟؟؟؟
یعنی الان کجا میری؟
-خب مه که از خواب بیدار میشه صدا داره
میرم حموم
گل آه مه خوشگلم اذیتم نکن امروز میری بیرون یا خونه ای؟
– من یه ساعت دیگه تو دانشگاه وقت دارم بعد کلاسم میرم خونه
چطور
+ هیچی مامان گفت منو ببر جشن تولد نیلوفر شب
– مهمونی ساعت چنده عاشوام + اومم از ساعت 9 الی 9:00 pm
– باشه برات گل می گیرم
پرید لبمو گاز گرفت بعد با مامان رفت مدرسه اش
منم یه کت مشکی خوشگل پوشیدم
با یه شلوار فیروزه ای و کفش پاشنه بلند مشکی و یه کیف
هم پوشیدم شال فیروزه ای و موهای مادربزرگم از پشت و جلو بیرون زده بود
……
وارد دانشگاه شدم دو تا چلغوزو دیدم که با ماشین یاسی اومدن
چون خونه هاشون نزدیک بود به هم اومدن
آخ آخ اینا از
بدتر بودم
اگه کتم تا وسط رانم بود به زور میگرفتن it with me
سلام و احوالپرسی کردیم و داشتیم به کلاس خود می رفتیم
یک مرد ریشو جلوی ما را گرفت
وضعیت دانشگاه چگونه است؟
اومدی درس بخونی یا عروسی اومدی؟
-تو کی هستی که میخوام جواب بدم؟
در حالی که الی کنارم را گرفت یک صدای بلند گفتم
– مریضی شما چیست؟
+مهی از نگهبان
– I said a hundred times that it stands for S chatttttttttttttttttttttttttttttttttttttttttttttt? -یه چیزی میگم آقا منظورم چیزی نیست داداش ببخشید
بیا با من
-نه ممنون کلاسمون دیر میشه
ما هم کم کم داشتیم از دردسر خلاص میشدیم
آقا با اخم هر سه تامون رو قهوه ای کردیم
من دوتایی مثل همیشه انگار زبانشون هستم
نه چیز دیگه، رفتیم برای امنیت و بعد خیلی نصیحت آقای منکراتی
و التماس از طرف خودمون که بدون تعهد بریم
ما هم رفتیم کلاس
⃣⃣
من سر کلاس بزن
– استاد می تونیم بشینیم
حداقل تو اینو احساس نکنی
نباید سر کلاس اولت با من دیر کنی
با لحن بچه گانه ای گفتم در حالی که صورتم شبیه گربه شرک شده بود
حالا بیشتر ما دوست داریم تو را ببریم عمو، حاجی ستیبیلو که از ما محافظت کند
تا بجنگیم
. اشکالی نداره
بعد با لحن جدی گفتم حالا می تونیم بشینیم
آقا ارباب تو چشمات خیره شده بود و انگار اصلا تو این دنیا نبود
رفتم جلو و زدم به شکنی که به خودش برگشت.
گفتم میشه بشینیم؟
بله خواهش میکنم
تا پایان کلاس سنگینی نگاهش را حس میکردم اما به صورتم نیاوردم
وقتی کلاس تمام شد گفت کسی سوالی ندارد
من از او خیلی سوال پرسیدم همشون دخترای سیریش بودند
با صدای بلند گفتم استاد میتونم یه سوال بپرسم
بلافاصله رو به من کرد و با لبخند گفت
این
پسر بود، اما خودش مرد خدایی بود
معلم، انار را چگونه می خوری؟
معلم: بله؟؟؟
ببخشید شما چه غذایی میخورید؟
خوب فهمیدم میخورم این چه ربطی به درس داره؟
من نمی خورم معمولا سیفونش می کنم
وای چرا اینطوری شد؟
بچه ها همه می خواستند بخندند اما قیافه هایشان عصبانی بود
با دیدن این استاد آراسته پشیمان شدند
همه از کلاس رفتند
لحظه آخر که خواستم بروم آذین جونی دستم را گرفت دستت را بگیر
+حالا داری درست می کنی مسخره من
عجب دلقکی هستی لازم نیست مسخره کنی
در ضمن کار من جبران بازی تو در کلاس بود
(خدایا داشتم اذیتت میکردم خیلی دلم میخواست با استعدادت اینجوری
حرف بزنی میتونی حرف بزنی ولی عصبانی شدم چون احساس میکردم داره باهام حرف میزنه. )
بعد دستمو ازش گرفتم و رفتم بیرون
⃣⃣
ارشا:
لعنتی لعنتی
چرا نمیتونم تصویر اون دو جفت چشم سبز رو از ذهنم بیرون کنم؟
از دیروز صبح تا الان
همه چیز در مورد چشمان من است
که شیطنت از چشمانش می ریزد
اما در عین حال بی گناه
من مست بودم
او یکی از دیگران بود
خب حالا که می خواهم آن را بگیرم
به او می دهم اما نه اینکه قدم جلوتر بگذارم
باید حواسم بهش باشه تا بقیه دخترا بیایند سراغم،
نمی دانم چه چیزی مرا جذب می کند، اما مطمئنم
که عشق و علاقه نیست،
من فقط چشمانش را دوخته ام
. فردا باید خودم پارمسو بخرم
البته این فقط یک بهانه است
می خواهم دوباره آن دختر شیطون بلا را ببینم
با این فکر
کارم را بستم و رفتم
خانه
-سلام
+ سلام پسرم سلام عزیزم مامان من میرم پیشت
به این همه مهربونی مامانم لبخند میزنم – آره مامان خوشگلم تو خوبی
ممنون منم خوبم
سلام داداش خوبی؟
– سلام. بله
این قانون من با همه بود
من رفتار گستاخانه و گستاخانه ای داشتم، به جز مامان و بابام، حتی با پارمیس هم
خیلی دوستش داشتم
“سلام پسرم
با لبخند میرم پیش بابا و – سلام پدر، خوبی؟
” هی پسرم، چه خبر با تو بالا؟
– ما کار نداریم
میرم بالا و با صدای بلند به مریم زنگ میزنم
*بله آقا
چون هیچکدوم از کارهایی که وظیفه ام بود انجام نمیدادم
گفتم
-لباس راحت بیار
لباسامو برای فردا آماده کن
* چشم آقا
تو با یه دست برام لباس آوردی و با دست دیگه کت و کاپشن رو بیرون آوردی
میخاست
– لباس اسپرت بده
چشم
و لباس هایش را پوشید و لباس های ورزشی اش را در آورد بیرون
.
بعد از پوشیدن لباس رفتم پایین
همه شام ​​خوردند و من حوصله خوردن نداشتم نخوردم زنگ زدم
پارمسان
داداش عزیز فردا میبرمت دانشگاه
اما…
همین که گفتم
+ چشم
رفتم به اتاق من و خوابیدم
⃣⃣
مه گل;
بعد از یک خواب خوب، آماده شدم و مهسانو را به مهمانی بردم
تولد
وقتی مهسانو را ترک کردم، قرار بود ساعت نه او را ببرم
، از طرفی دیگر حوصله برگشتن به خانه را نداشتم. دلم می خواهد به جایی بروم
که مامان به من زنگ زد
– سلام، عزیزم، مامان
سلام، دختر
مامان نیلوفر دوست مهسان زنگ زد و گفت بچه ها میخوان فردا با
هم باشند
میبرنشون مدرسه. بیا برا مهسانو لباس و کتاب بگیر
– 😭😭😭 باشه من اینجام
+خدافو
-سعدی
+ هیچی بابا میگم خدایا سعدی
آخ بازم خوشمزه شدی
-من بودم
+ آره بودی تو الان هستی
اپن بایت قشنگم
– ممنون مامان
+ خب دخترم بگم گوشات به اندازه کافی درازه
سریع بیا اینا رو ببر پیش مهسان
– مامان؟
یمن
بعد حرفمو قطع کرد رفتم خونه و دوباره از جاده رفتم و سیلو دادم بهش
این مادر نیلو خانمه
به ساعت نگاه کردم 12 بود
اصلا حس رانندگی نداشت
به مهیار زنگ زدم
-الو مهیار جونی
*بنال
– بنالو مرز
*خواهر عزیزم همین الان حرف بزن
– بیا منو ببر *نگو که بردم تو را پس نمی گیرم
– نه بابا، من حوصله رانندگی ندارم. خوابم می آید. اگه خودم بیام تصادف میکنم
* بیا تو ماشینت ببر اونجا
همه اینا رو به شوخی گفت ولی من عصبانی شدم و گفتم
قطع کردم چند بار زنگ زد ولی من جواب نداد و گوشیمو خاموش کردم
اونجا تو ماشینم خوابیدم البته ماشینم رو یه کم جلوتر پارک کردم
دوست مهسان نباش
⃣⃣P
:SłℳЯム
صبح از خواب بیدار شدم و به مریم گفتم برو اژدها را بیدار کن
بعد آماده شدم و رفتم پایین پیش ارشا. موندم تا اومد
صبحانه بخوریم
باید آروم بمونیم تا حرف بزنیم و با هم بخوریم
بالاخره
بعد از یک ربع
اومد پایین و شروع کردیم
به
خوردن داخل ماشین ارشا
همون چیزی که میخواستیم
بیا از پارکینگ بریم بیرون
ماشینی رو جلوی خودمون دیدیم
واقعا نمیفهمن که اینجا پارک نکنن
آخه راننده داخل
ماشینه
آرشا عصبانی از ماشین پیاده شد ماشین
ارشا:
آخه معلوم نیست
اینجا ماشین کجا پارکه
همینطور راننده من که زنه تنها کسی که اینقدر بی ادبه
رفتم سمتش و زدم به شیشه و بیدار شد
تا زمانی که سرش به سمت شیشه
قلبم تپش زد
نمیدونم چرا ولی عصبانیتم خیلی زود فروکش کرد
ولی خودم رو نباختم
دوباره به شیشه زدم
یه چشمش باز بود یکی بسته
وقتی خیلی عصبی بود از ماشین پیاده شد
– چی بالا؟
ماشینت رو جلوی پارکینگمون پارک کردی سرم داد میزنی
– آره ننت زرزار میبا که سیلی بهش زدم حرفش قطع شد و افتادم
به صورتش نگاه کردم خون از لباش میاد اشک تو چشمام
تمام شد، با بغض به من نگاه می کرد
که چرا او را در این وضعیت می بینم؟
دلم فشرده شد
اما حق منه آرشام
هیچکس حق نداره به خانواده ام توهین کنه
⃣⃣
پارمیس دوید سمتمون
و گفت: وای داداش چی شده؟
میکنی و گل با دیدن مه دوباره گفت
آخ تو مه گل هستی؟
-سلام پروفسور
بعد با عصبانیت اضافه کرد
– ببخشید اینجا پارک کردم
و یه قطره اشک از چشماش سرازیر شد، احساس کردم که آتیش گرفتم
آه
، چه بلایی سرم اومده؟
داداش چیکار کردی
هی من تا حالا مه گل رو انقدر غمگین ندیده بودم
– مهم نیست سوار شو برام بفرست ★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
من در مه 206 کنار دانشگاه پارمیس پارک کردم
ایستاد و پیاده شد
وقتی آرایشش را دیدی اخم کردی
با پارمیس خداحافظی کردم و رفتم شرکتم
خدایا چه کار کردم؟
برای اولین بار عاشق کسی شدم
وقتی چشمان غمگینش را دیدم
باران می بارید
این نگاه را باور نکردم
شیطنت کن
که آن روز دیدم
وای به همه چیز فکر کرده بودم
گل مه اما چرا نمی دهم خودم؟
فقط دوبار دیدم
که خیلی گریه ام گرفت
تمام افکارم را به نقشه هایی که کارمندان کشیده بودند برگرداندم
به منشی نگاه کردم
آمد و گفت
– آقای تهرانی + بله
– هفته دیگه باید به آقا آریا سر بزنی
خب این چه ربطی به الان داره؟
-آقا خودت گفتی همه تاریخ حضورت از یک هفته هست
قبلش خبر بده
خیلی خب برو بیرون
-چشم
آخه هفته دیگه باید با این آقا که نمیدونم کیه شریک پروژه
بشم یک جلسه
آنقدر ناراحتم که شروع کردم به عزاداری
حالا که فکرش را می کنم یک حسی به آن دارم پس آن طرف است
نمی روم
لقمه ای خوردم و گفتم می خواهم جذب شوم
اما من ارشا تهرانی هستم. برای اولین بار
در زندگی ام جا می گیرم
به جای اینکه او به من وابسته شود، در یک قرار دوگانه به تو وابسته می شوم
من از ماشین شما بیرون می آیم و با فراری قرمزم به سمت خانه شما حرکت می کنم
⃣⃣
در
راه، حنا را صدا می کنم که بیاید پیش من،
من همان کسی هستم که از خدا خواستم بلافاصله قبول کند، حدود 20 دقیقه بعد از رسیدن به خانه
هی. فکر کنم عجله داره چون جلوتر اومده و دم در ایستاده
– سلام عزیزم چقدر دیر اومدی؟
زود اومدی بیا داخل
میخوای قهوه درست کنم؟
نه بریم تو اتاق
– باشه عشقم
با هم رفتیم تو اتاق و بعد از درآوردن کتش اومد سمتم
…………..
حدود ساعت 2 بامداد بود که
پارمیس به من زنگ زد تلفن
سلام برادر من کجایی؟ مامان نگران شدی
آه یادم نرفت بهت بگم
– باشه پس من مربیت میشم
و حرفمو قطع کرد نگذاشت بگم
نمیام
نادیده گرفتم و حنا رو بیدار کردم
بله؟
حالا
برو سراغ خونت ؟ آره کار دارم
با
عصبانیت
لباس پوشید و رفت
برام مهمه که ناراحته
لباسامو
پوشیدم و رفتم
خونه
تتتتتتتت مه گل دیگر
(او در حال حاضر به آن فکر می کند، اما متوجه نمی شود)
اوه، بله، به محض اینکه کار نکنم، فکرم به سمت او می رود،
اما مشغول کار هستم،
این کار را انجام دادم تا فرصتی برای یادآوری ذوق غم انگیزش به او نداشته باشم و به خودم لعنت
بفرستم. امروز عصر
شرکت آریا را ترک کن برای شراکت
من یک دست از تو دارم
کت و شلوار مشکی با پیراهن
مشکی ام را گرفتم و پوشیدم
و رفتم شرکت آریا
یک شرکت خوب به نیر می آید
اما یب سومی شرکت من نمی شود. وارد شرکت شدم و به سمت میز منشی رفتم -تهرانی هستم با اقای اریا قرار ملاقات دارم فورا از جاش بلند شد بله ایشون منتررتونن بهش زنگ زد و منو به داخل راهنمایی کرد لحضه اخر که خواستم داخل شم با شنیدن صداش سرجام ایستادم

 

با دیدنش نفرت تمام وجودمو گرفت اون اولین کسی بود که تو تمام زندگیم روم دست بلند

 

کرد (یاد هفته پیش افتادم واقعا از کارش شوکه شدمو نتون ستم هیچی بگم بغ ضم گرفت سوار ماشینم شدمو به سمت یونی روندم بعد از اتمام کلاسمم رفتم خونه و خودمو تو اتاقم حبس کردم و منترر اومدن

 

بابا شدم مهیارم چن بار اومد باهام حرف بزنه ولی نذاشتم بیاد

 

تو اتاق همش از پشت در میگفت

 

یه شوخی بود اما من از یه جای دیگه هم دلم پر بود ،شب وقتی بابا اومد از تصمیمم براش گفتم اما اون به شدت با گرفتن خونه مجردی و تنها زندگی کردنم مخالفت کرد

 

منم یه هفته تمام دارم اصرار میکنم حتی یونی هم نمیرم دیگه بابامم کم کم داره نرم میشه الانم اومدم شرکتش که بازم باهاش حرف بزنم از اون روز با مهیارم حرف نمیزنم .

 

حتی خودمم نمیدونم چم اون سیلی فقط یه موضوعه کوچیب بود اما من دوست نداشتم روم دست بلند بشه حداقل از جانب اون ) بی توجه بهش به منشی گفتم باشه منترر میمونم جلسشون

 

تموم شه بعدم رو صندلی های انترار میشینم وقتی از اتاق میاد بیرون بابا هم همراهیش میکنه که منو میبینه و صدام

 

میکنه به سمتش میرم ایشون دختر بزرگم مهگل هستن و ایشونم اقای آرشا به جای اون خودم گفتم تهرانی شما همدیگرو میشناسید؟ بله بابا قبلا با ایشون ملاقات داشتم برادر استادم هستن و تو دانشگاه دیدمشون ارشا سرشو تکون میده

 

منم همین کارو میکنم

 

به چشماش خیره میشم چشماش گرما رو منتقل میکنه همونطور که چشمای من نفرتمو بهش نشون میده باهاش خدافری میکنیم بعد از رفتنش به اتاق بابا

 

برمیگردیم -بابا +جانم

 

-خونه گرفتی برام +این بحمو تموم کن گفتم نه -بابا جونم مرگ مه گل، اصلا اگه نگیری دانشگاهم نمیرم دیگه +مه گل😡😡?

 

-بابا😔😔😔😔😔😔? اصلا حتما منو دوس نداری که برام نمیگیری وگرنه نصف دنیا دارن تنها

 

زندگی میکنن،شتتما چون منو دوس ندارید برام خونه نمیخرید ،اگه برا مهیار بود

 

میگرفتید +مهیار پسره، فرق داره با تو

 

-منم دخترم اهان اصلا همینه شما بین دختر و پسر فرق میزارید +اوفففف،باشه فردا میگیرم -ام جون فدات بابایی

 

راوی: متین خوشحال بود که بالاخره توانسته بعد
تا صفحه 44

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.