دانلود رمان جگوار

دانلود رمان جگوار

درباره دختری که پدری تعصبی داره و تو یک روستا زندگی میکنه و یه روز یه نفر به این روستا میاد و از خواهر این دختر خوشش میاد ولی مجبور به ازدواج با این دختر میشه که …

دانلود رمان جگوار

امشب چه خواهد شد؟
دست راستم مشت شد، دندان هایم را روی هم فشار دادم و
با عصبانیت نفسم را بیرون دادم.
دختر چهارده ساله ای که صبح با من ازدواج کرد
از شب می ترسید!
پایم را بیشتر روی پدال گاز فشار دادم تا
هر چه زودتر از آن روستای نفرین شده دور شوم.
دخترک همچنان روی صندلی جلو نشسته بود و
با چشمانی پرسشگر به من نگاه می کرد
. خیلی مظلوم بود! بر خلاف جلسات قبلیمون که
شیطنت از چشمای براقش سرازیر میشد،
دلم برای مردمک های ترسیده اش سوخت،
آهسته زمزمه کردم:
_ قرار نیست اتفاقی بیفته…
بخواب تا برسیم تهران… خسته شدی.
دانلود رمان جگوار | صفحه 1 شنیده بودم
_ اما عطا و بی بی باید حرف بزنند…
اما تردید و بدبینی در صدایش موج می زد:
پیشانی ام سوخت… بیست و چهار ساعت هم نگذشته بود
که معشوقم را با دستانم به خاک سپردم. و قبل از صبح
با دختر بچه ای که یک دهه از من کوچکتر بود
سر سفره عقد نشستم !
جمله اش را عصبی قطع کردم:
از این به بعد آتا نداریم… شنیدی؟ آنها را فراموش می کنی
… این روستا و همه مردمش را فراموش می کنی وگرنه
همین الان برمی گردم و تو را می اندازم جلوی اکتای تا ببینم
این بار کدام پیرمرد با تو ازدواج می
کند
. وجدانم گلویم را فشار داد اما
سخت دادم
نتونستم یا نفس بکش! دانلود
رمان جگوار
صفحه 2
*
***** به پسر نوجوان
بی توجه به چکمه های چرمی ام که در گل فرو رفته بود،
دوربین را
روی
صورتش
گذاشتم
. ثبت شده بود که
موهای طلایی اش که از پایین روسری بیرون آمده بود،
زیر نور خورشید می درخشید.
پنجره را از دو طرف باز کردم و کولر را روشن کردم.
هوای این شهر مسموم شد …
دانلود رمان جگوار | صفحه 3 دوربین را آوردم تا عکس های بعدی را بگیرم، چه زمانی
موبایل در جیب جینم لرزید،
تماس را وصل کردم… صدای علیرضا
در گوشم پیچید:
_کجایی پسر حاجی؟
باهاش ​​زل زده بودم به ساپرد:
_ صد بار گفتم صدام رو اینجوری نزن… حرفات دلخراشه
نکنه علی میره؟ نیمی از عکس های نمایشگاه هنوز تکمیل نشده است.
تو اون ویلا خوش گذشت… باید به
کار اصلی فکر کرد یا نه؟
علیرضا با خنده ی سردی خندید: _ مزاحم نشو
امیر… من یه دفعه
از این حاجیه چیزی گرفتم
تو حلق ما نکش
. بارون که شروع شد
صدای آهنگ از اون طرف گوشی میومد:
دانلود رمان جگوار صفحه 4_ بگو چیپس و ماست بخورم…صبحانه
… تو این جهنمی که برات آوردیم من حتی زبون هم
ندارم
.
علیرضا بلند خندید:
_ فرمایشات معظم له را شنیدید؟ زود بیا امیر …
امشب میخوایم فوتبال بازی کنیم
:
دیگه جواب ندادم … تمرکزم روی دختری بود که
جعبه ها رو با خودش به پسر جوان تحویل داد و
از باغ بیرون رفت و بین گم شد درختان سیب کوچک و بزرگ
با چشمانم
دنبالش رفتم
. پسر مگه نمیدونی کجایی؟
کیهان از آن طرف فریاد زد:
دانلود رمان جگوار صفحه 5_ می آیی از آن حوری های ترک بردار
امیر… دلمان گندیده بود
_ خفه شو کهان… اینقدر سروصدا می کنی. نمی شنوم چه
می
گوید. سیب بود.
خنده علیرضا بلند شد:
به سمت جاده خاکی که اسکی میرفت راه افتادم:
_ دارم میام علیرضا… دو ساعت قبلش شکمت و
بگیر… ویلایی ها رو هم که میدونی حاجی
چی میشه. با شما انجام دهد .
با دهنش صدای بدی در آورد
دوباره خنده بچه ها بلند شد:
_برو حاجی زیاد حرف نزن خسته میشیم
… کاری نداری؟
_ از اول کار نداشتم… شارت کام
بازم خندید:
دانلود رمان جگوار صفحه 6_ دیر نکن رفیق،
دایره قرمز رو با یه لبخند کمرنگ فشار دادم و
از سراشیبی خاکی پایین دویدم. انتهای باغ:
_ آسکی؟
دختر ترسیده رو به من کرد:
_ سن کیمسین؟ (توکی هستی؟)
:
فقط خودش میدونست خدا چقدر
برای این رگه های آبی در چشم این دختر وقت گذاشته!
دلیمجاخ گلمه (دنبالم نکن)
وقتی دوباره صداش کردم با ترس صورتش رو برگردوند:
_ نمیخوام مزاحم بشم… گوش کن
اما قبل از اینکه دور بشه بازوشو گرفتم:
دانلود رمان جگوار | صفحه 7 وقتی دوباره به سمت من برگشت، سیب قرمز کوچکی را دیدم
بگذار رنگ دستش را بشناسم:
_ مانی چاغیرما… ارزن دیر نشده؟ (اسمم را صدا نکن…
مردم چه می گویند؟)
زبانش را نمی فهمیدم و جملاتش
برایم خیلی خوشایند بود!
_ تو بیمارستان همدیگه رو دیدیم… یادته؟
مشکوک به من نگاه کرد و در نهایت به فارسی پرسید:
به شهرت برگرد… آنها غریبه ها را اینجا دوست ندارند،
_ ترک نیستی؟
پولک های روسری محلی اش زیر
نور خورشید برق می زد – نه… من
از
تهران
آمدم
. | صفحه 8 زیر چشمانش به من نگاه می کرد و آماده فرار بود. فاصله که
کمتر شد با مردمک های گشاد عقب کشید
_ هی… نمیخوام اذیتت کنم… چرا رنگت پریده؟
مبهوت
_ یادت رفت؟ در بیمارستان اردبیل همدیگر را دیدیم… دنبالت رفتم
تا به این روستا رسیدم.
سرش را پایین انداخت و سیب
را در مشت گره کرده اش فشرد
.
شمشیر روی صورتش بود!
یک قدم نزدیک تر شدم و سعی کردم خنده ام را کنترل کنم
ابروهایم یکدفعه بالا رفت… دختر
:
دانلود رمان جگوار صفحه 9 سعی کرد بازویش را آزاد کند:
_ ولش کن دیوونه… بگذار باد به گوش اوکتای برسد…
با ضربه محکمی که به من خورد. پس از پشت سر، هر دو
تلوتلو خوردیم و من
بدون تعادل روی زمین خاکی افتادم و مهره های کمرم
فیزیکی بود. روی سینه ام سنگین شده بود،
چه اتفاقی برای دوربین ناز من افتاد!
گیج شدم و سعی کردم
جسمی که روی شکمم بود را کنار بزنم، اما فایده ای نداشت.
موهای بلند مشکی اش آنقدر درهم بود که
نمی توانستم صورتش را تشخیص دهم.
بالاخره دستش را بلند کرد و موهای فر را کنار زد
و من فقط توانستم چشمانش را ببینم. وحشی بودنش را خواهم دید،
دانلود رمان جگوار صفحه 10 به آسکی نگاه کردم که با وحشت به صورت دختر خیره شده بود
:
_الا؟ بازم چیکار کردی؟
آیا او را می شناختی؟
دختر کوچولو مست می خندید و چشمان نگران اسکی را نادیده می گرفت،
چشمانی که بر خلاف چشمان اسکی مظلوم نبود… در عوض مثل
دیگر زنان روستا
پر از جسارت و شیطنت بودند . او روسری نداشت، اما
بر خلاف
من می‌توانستم بگویم که خیلی جوان نبود و حدود پانزده
سال داشت. با بی حوصلگی هلش دادم
عقب:
چطوری بچه؟
قبل از اینکه فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کند، کاش نادار
بازویش را کشید و به زور بلندش کرد
. دانلود رمان جگوار | صفحه 11 با وجود پچ پچ گونه من و آساکی، او بود
بلند خندیدن
. سیب دست آساکی را گرفت و برگشت:
اوکتای می آید… فرار کن… در عین
حال با خنده به سیب سرخی که در دستش بود گاز بزرگی داد.
او فرار کرد.
اسکی وحشت کرد و منو هل داد: _ برو…
اوکتای
اگه ببینمت میکشمت.
از فشار دستش گیج شدم
عقب نشینی کردم
.
رمان جگوار رو دیگه اینجوری دانلود نکن صفحه 12 “الا”
نفسم رو بیرون فرستادم و به سمت باغ سیب که
“دلم برای تنگه پرتقالم تنگ شده.”
گلپر سبز عزیز دلم
پاترول را پارک کرده بودم و رفتم:
با ترس سرش را تکان داد:
_ دوباره برمی گردم.
_ میکشنت… منو میکشن… بیا
صدای پا میومد،
صدایی شبیه اسبی که
برعکس می دوه و عقب رفت. برگشتم و از میان
درختان سیب گذشتم
. دانلود رمان جگوار | صفحه 13. فریادهای اکتا که از حیاط خانه قدیمی امان می آمد
تمرکزم را به هم زد:
_ میری جلوی در خونه شاهو بشینی تا قبولت کنه…
ما برای زن اینجا هستیم. ما مطلقا جا نداریم،
با حرص دندونام رو به هم فشار دادم..
نه به خاطر حرف های غیر منطقی اکتا
برای جنسیت من… برای دخترانی که
در این خاک به دنیا آمده اند!
به نادیده گرفتن آنها ادامه دادم.
زندگی خوب و مهربان «دل اتل و نازنین است
عطر
و بوته
غمگین و شاد،
کوچک و بزرگ»
_ برادرش مرا بیرون انداخت… فهمید که زن حامله ام می ترسید پدرش
نگذارد طلالک به من بدهد و گللاریس او را عصبانی کند، مرا کتک زد. … سقط کردم
… دو هفته تو بیمارستان بودم ولی
یه پیغام نگرفتم
دانلود رمان جگوار صفحه 14 صدای تصادف در حیاط نشون میداد اکتای داره میره بیرون

التماسش کن. .. به پاهایش بیفتد تا تو را بپذیرد …
تو با لباس سفید به خانه اش رفتی ، با
کفن سفید من
بیرون می آیی .
صدای بی بیژن در دفاع از اسکی بلند شد.
پله های سنگی و ناهموار گوشه گوشه. حیاط به زیرزمین ختم می شد،
مامان نداشتیم ولی مادرانه جلوی اکتا درس می داد
.
اوکتا
_ این بچه دوباره افتاده
تو گوشه بیمارستان دستم بر نمیاد)
“هنوز وجودت مثل بارونه
از پشت این دیوار بی رحم که میبینم”
دانلود رمان جگوار |
صفحه 15 این روزها به شنیدن هق هق های کوچک اسکی عسل شیرین عادت کرده بودم
«اینجا و آنجا
قصه ما هنوز ناتمام است.
از اینجا به بعد کی می داند
عاقبت ما چه خواهد شد.
»
که جز من مهمان دیگری نداشت. سال ها. در چوبی قدیمی اش باز نمی شد و
مجبور شدیم از قسمت پایینی که چوبش شکسته بود
برای رفت و آمد استفاده کنیم.
بدون توجه به چشم مردم سرخ و متورم با هیجان
لب برکه ایستادم:
_ اون آهو کی بود؟
و تو این خونه فقط من میتونستم واردش بشم
دانلود رمان جگوار صفحه 16 سرش رو بلند کرد و گیج و بی حوصله نگاهم کرد:
_کی؟
بعد با تذکر خواهرانه ادامه داد:
دیگه بدون روسری بیرون نرو…می بینی که اکتای
بی توجه به حرفش
منتظر بهانه
است ، من
که می ترسیدم با شیطنت به آن طرف حوض پناه گرفته خیره شدم.
:
_ همون پسر خوشتیپ شهرستانی … باهاش ​​قرار گذاشتی
با
ترس از جاش بلند شد و
کف دستش رو روی لبم فشار داد : ، با شیطنت
کف پایم را روی قسمتی از آب حوض گذاشتم و به ماهی های بدبخت خندید
هی… به خاطر خدا، زبانت را بگیر، دختر
از من بلندتر بود، با موهای بلوند و
چشمان آسمانی
، نه شبیه من بود نه شبیه اوکتای یا اصلان.
دانلود رمان جگوار صفحه 17 پریدم پایین از لبه حوض
مادرمان هر سه ما
موهای مجعد و چشم و ابروهای روشن داشتیم
اسکی اما شبیه خاله کوچولو آگرین
دختر کوچولوی بی جانی بود که
در جوانی به بیماری سختی مبتلا شد و مرد. دنیا رفته بود من
با هیجان موهای مجعد و دست های آشفته ام را از چشمانم کنار زدم
:
_بیا باهاش ​​اسکی… ببرش شهر…
از شاهو و اکتا آزاد میشی
قول
بده!
دانلود رمان جگوار صفحه 18 با غم خیره شده بودم … احتمالا ستاره های چشمانم
که از شوق می درخشیدند :
دخترهای اینجا راه گریزی ندارند … هر جا برویم می سوزیم
_ …
همه جا برای ما زندان است. .. اون پسره هم
برنمیگرده…تو دعا میکنی که شاهو بهش رحم کنه و من موافقم
_خواب…بازی نمیکردی کلید میزدی.
. .. اوکتا تسلیم نشو
ابروهام گره شد
آسکی که با شاهو ازدواج کرد شانزده سالش بود.
من آن موقع یازده ساله بودم اما
اخم های گیج و چهره ناراضی شاهو را به خوبی به یاد دارم.
سه سال پیش را خوب به یاد دارم… زن شاهو بچه دار نشد و
خواهر بیچاره ام قربانی شد.
خواهرم را به زور بردند. ازدواج نکرد اما دلش هم راضی نبود…
عاشق زنش بود و بچه می خواست
به قول بی بیژن هیچکس از کارهای خدا غافل نیست.
دانلود رمان جگوار |
صفحه 19 “امیروالا” نوتلا را به آغوش ترانه که
روی کاناپه دراز کشیده بود انداختم :
_ بچه ها کجا هستند؟
نیمه بلند شد و در حالی که
با چشمان قرمز بدنش را دراز می کرد با غرغر جوابم را داد:
لازم نبود
سوسیس و فلفل دلمه ای را روی میز آشپزخانه بریزم
:
سحر. من مجبور نبودم این کار را انجام دهم. من مجبور نبودم این کار را انجام دهم. من
نکردم
مجبور
شدم
_ | صفحه 20 نادیده گرفتن من،
زیر لب غرغر کرد:
_ تا الان باید چالوس می بودیم… نه تو این جهنم دره،
به سمت پله های منتهی به اتاق های بالالا فریاد زدم:
_ علیرضا… شراره
پوف کلافه کشیدم و
لباس هاشون رو از روی در گرفتم. طبقه :
_ بابا حاجی دو روزه به من ویلایی داد … زدی … اون موقع
تحویل
ماشین لالاشه
دادم
. می خندید:
از چی غر می زنی؟
_ خوب!
دهنتو ببند لالاماسب… همش گند میزنی جمع میکنم
کیهان چهار دست و پا نشسته بود رو مبل و
دو دستی ساندویچشو گرفته بود:
چی شد نتیجه امیر؟ تحقیق کردی
_
باشه؟
دانلود رمان جگوار صفحه 21 هر کدام در یک طرف ویلا صبحانه خوردیم،
ترانه پشت میز نشسته بود و خانم پاهایش را روی هم گذاشته بود
:
_ انقدر رفته بودیم نصف عکسها خوب بود …
رفتیم اومدیم روستاها … جرات نمیکنم برم
بیرون ویلا… جور نگاه کردن به وضعیت ما طوری رفتار می کنند که انگار
ما کشته ایم!
بی تفاوت به سمت میز رفت و
سوسیس را از روی جلد سفیدش بیرون کشید و در حالی که خام بود لقمه بزرگی خورد:
دانلود رمان جگوار صفحه 22 چنگالم را در کاسه مربا فرو کردم و ایستادم…
غرغرهای ر قطع نمی شد.
فقط کافی بود تاپیک داشته باشه
آنقدر گلایه می کرد و بر تو غر می زد که
از کاری که کردی
پشیمان می شدی . اما ثابت شد که
علیرضا به جای من جواب داد:
_ شمال و آبادی بابا… یه فضای بکر میخواستیم
_ چشمام آب نمیریزه
با احتیاط سه پایه رو برای عکاسی روی زمین گذاشتم
:
_ شری هارد رو گرفتی؟
روی زمین نشسته بود و با دهن نیمه باز خط چشم می کشید
:
دانلود رمان جگوار
صفحه 23 علیرضا و طنه با من سوار پاترول می شوند و بقیه با دویست و شش مشعل پشت سر ما می آیند
_ آنجاست.. .. پاوربانک و هارد دیسک داشتم…
لنسا ولی بستگی به خودت داره سرمو
تکون دادم و همینطور که سه پایه رو زیر بغلم میذارم
رفتم سمت ماشین:
_ دیگه تکون نخور… داره تاریک میشه
صدای کاهان اعتراض کرد:
_ جایی پیدا کردی؟ آقا قرار بود تحقیق کنی
با پام درو باز کردم که سه پایه به
چیزی نخوره:
_سعی کن تو راهت برسی…جاش با من
دانلود رمان جگوار | صفحه 24 به محض راه افتادن ماشین علیرضا
صدای سیستم را زیاد کرد
ناگهان ماهیچه های گوشم منقبض شد اما بی احتیاطی دستم را
با خنده
روی بوق پشت سرم
فشار دادم
. رضایی دخترم است، در گل پلک می‌زنم
، وقتی پایم را بیشتر روی گاز فشار می‌دهم،
عینک آفتابی مارک را از روی داشبورد برمی‌دارم و روی چشمانم می‌گذارم.
من او را رها کردم
. مگه نگفتم کار امیر درسته؟! عینک آفتابی
تسلیم نشو…
علیرضا صدایش را زیاد می کند
و در حالی که به طرز وحشتناکی گردنش را می پیچد
با دست می کوبد روی شانه ام:
بیا پسر حاجی… کمرت
خشک شده است
. صفحه 25 آهنگ از پشت گردن علیرضا رو گرفت:
_ ولش نکن مسخره… چیکار میکنی؟
خواننده ادامه داد و علیرضا از خنده ترکید:
_ Tlito litte litole telito litte litole
فرمان را چرخاندم و
چهل دقیقه بعد از یک شیب تند پایین رفتم که بالاخره به مقصد رسیدیم،
از ماشین پیاده شدم و
با صدای بلند به سمت آهنگ برگشتم. ابرو
. علیرضا با صدای بلند سوت زد و
کنار آهنگ
. صفحه 26: وسایل را از ماشین درآوردم:
_ گمشو ترانه_
بهشت ​​امیر بهشت ​​ایستاد… انگار دست آدمیزاد
اصلا به اینجا نرسیده… جون میده
هم برای عکس های نمایشگاه کیهان تایید کرد:
_ کاش پول تو دستمون بود. یه مدل می آوردیم امیر
… داره می ترکه یعنی
با دقت لنز رو تنظیم کردم :
همه کار این چند سال از طبیعت بود … حالا
یه کار مدل بگیریم ؟!
_ اما بمب بود امیر بمب
_ دفعه بعد… دستمون بسته بود
دوربین رو گذاشتم و گذاشتم دست شراره
دانلود رمان جگوار | صفحه 27 نه از ساختمان ها و برج های تهران خبری بود، نه ماشینی غیر از
ما
قابل رویت.
جلیقه ساخته شد
شراره و کاهان مشغول بودند
.
انگار خدا کل فضا رو سبز کرده
_ چند روزه کجا میمونی؟
صدای علیرضا بود
و بدون برگشت جواب دادم: در
پنج کیلومتری اینجا روستای کوچکی هست…
آرتاویل! با من میای؟
_ برای عکاسی؟ شراره و کیهان اینجان…میخوای بری
یه تور تو مسیری که میگی؟ احتمالا
آهنگ
دعوا میشه،
پریدم تو سرم:
دانلود رمان جگوار صفحه 28 “الا”
جلیقه تیره رنگ رو روی پیراهنم پوشیدم و
جلوی آینه توی اتاق خندیدم.
صدای جرنگ جرنگ سکه های نقره در
شاد است. .. دختر، تو
من
_ نه… من یه کار دیگه دارم… با بچه ها حرف نزن…
زود برمیگردیم
تو مراسم اینجوری شرکت نکن
نشستم پشت فرمان و منتظرم.
احتمالاً لحظه ای که تصمیم گرفتم دوباره به آن روستا برگردم
، سرنوشتم تغییر کرد…!
دانلود رمان جگوار صفحه 29 روسری کوتاهی به سرم انداختم و در همان سن کم از قوانین ظالمانه ای که مردان این سرزمین
وضع کردند و دخترانشان بی چون و چرا پذیرفتند
ناامید شدم !
_ بی بی قبول میکنه و میپذیره
_ بابا نمیذاره بره…دارن خواستگاری میکنن
…خان ببین به دردش میخوره
یه دختر بچه باهاشون بیاره
_پس چرا باهاشون میره؟
تو و اصلان نه ماه در رحم آنا با هم بودی،
اما
از بدو تولد همه چیز فرق می کرد.
.. هنوز یاد نگرفتی هر کاری که اصللان کرد انجام بدی؟
بی توجه به پولک های روسریم نگاه کردم
از آیدا راضی نبودم… او دو ماه از من بزرگتر بود و
دختر خان روستای بالالا در آرتاویل، اما منظور خان
پدرم کدخدا
نبود . ترسی که مردم آن روستا از خان داشتند
دانلود رمان جگوار | صفحه 30 احترام می گذاشتند اما نمی ترسیدند!
آیدا را چند ماه پیش دیده بودم،
با اصلان، بی خبر از اوکتای،
داشتیم در رودخانه نزدیک روستایشان آب تنی می کردیم.
اوکتای فهمید که جهنم شکسته شده است و باز این من بودم که
قبول می کند، پس مشکلی نیست.
صدای تحقیر و بیراهه دویدن را شنید
، انگار اصلان هم به پای من آمده بود.
او حتی از من هم شیطنت کرده است .
مردم این منطقه عادت داشتند
همیشه زنان را سرزنش کنند…
_ اسکی؟
میله بافندگی را با ناراحتی روی دامنش می گذارد و سرش را بالا می گیرد
:
دانلود رمان جگوار | صفحه 31_ جان؟
– آیا اکتای و آیدا تا به حال یکدیگر را دیده اند؟
سرش را تکان داد:
_ نمی دونم ولی نیازی به دیدن نیست… آتا و تیمورخان پدر آیدا
تصمیم گرفتند با اکتای و آیدا ازدواج کنند… اکتای هم
من روی زمین کنارش نشستم… بدون اینکه حرفی بزنه
روسری رو از سرم برداشت و بازش کرد و شروع کرد به بافتن موهام
– آیدا چی؟
نفسش را بیرون داد:
_ برای هیچکس مهم نیست،
بی بی لنگان لنگان به سمت اتاق رفت و به سمت پنجره رفت.
میدونستم کاسه مسی تو دستش
سهم گنجشک ها از کوفته ناهار ما اون روزه
. دانلود رمان جگوار | صفحه 32 دستانش از حرکت ایستاد اما سرش را بلند نکرد
– من مثل شما و آیدا با مردی هستم که نظر من برایش مهم نیست.
من ازدواج نمی کنم… بله، به کسی که تا به حال او را
داشته است، نمی گویم
.
صدای بیبیان را از پنجره شنید:
انشالله دختر، انشاالله اوکتا
کت شلوار مشکی پوشیده بود و به آسکی خیره شده بود که
موهای
مجعد و پرپشت مرا در آینه روبرو می بافت. شومد:
_ من اینجوری ازدواج نمی کنم، آسکی،
دانلود
رمان جگوار
صفحه 33 بی بی نگاهی به سر بلند و کچلش انداخت و زیر
لب
او را
دعا کرد
. هیمن خندید،
چشمای عطا امشب ستاره بارون بود… با غرور به اکتای نگاه کرد
و لبخند زد و
به اکتای خیره شد، دستی به موهام کشید و رو به بی بی کرد.
جان گفت:
_ بی بی اسپند دودکن
سینی اسپند برای مرد شیر من آورد و بی بی جان مشتی پسند آورد
دور سر اوکتای چرخید و با خودش زمزمه کرد
:
_غصه نخور پسر… تاریکی شب سیاهت نکنه.
دانلود رمان جگوار | صفحه 34 لبخند محبت آمیزی زد، چین و چروک گونه هایش زیاد شد و
سپند را دور سرم پیچید:
_ دلت بوی باران می دهد قیظم… دردت شفا باد
قیزیم… دلت باد. رنگ آینه قیزیم…
تنهاییت به عشق ختم بشه قیزیم
اکتا پرید بین حرفاش. :
_ دیر شد، بی بیژن
لنگان لنگان دور سر اسکی چرخید و اصلان هم سپند را برگرداند:
_
روزگارت سپید… خوش شانسی
. … بر خلاف
سینه
اصلالان از شرم سرم را آویزان نکردم
دانلود رمان جگوار صفحه 35 وقتی با اصلان و آتا بلند شدم اوکتا عصبانی به نظر می رسید
_ پیش خواهرت بمون Elalay
:
کجایی ای چشم سفید؟
دست عطا رو گرفتم:
_آتا منم بیام؟ بی بیجان اجازه داد،
اکتای اجازه حرف زدن نداد:
_از کی به بی بیژن اجازه دادی؟
اسکی با شرم به بی بیژن نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
دوباره با پدرم دست دادم:
میتونم بیام؟
بی بی جان رفیق چهارپای گلدارش را کشید روی سرش:
_ این بچه هم بی بی بی بی… یه گوشه نشسته…
به هیچکس کاری نداره.
دانلود رمان جگوار |
صفحه 36 اکتا کفش هایش را پوشید و بعد از بی بیژن از در بیرون رفت:
_ بیا اصلان… لازم نیست با دخترا تو خونه بمونی
عطا اما بی توجه دستی به موهام کشید:
_ آسکی هم بگیریم.
اوکتا این بار او را کنترل خواهد کرد
.
نمی گویند شوهرش کیست؟ من زن بدون شوهرش را آدم نمی دانم
حتی اگر او را با خودم پیش رقیبم ببرم!
و عینک!
این فکر همه مردای محل تولدم بود…
از اینکه به پشتم تکیه دادم عصبانی بودم و اصلان به سمتم اومد.
دانلود رمان جگوار | صفحه 37 عسلالان سرش را تکان داد و با وحشت به سمت من آمد:
– علی؟
ناامید نگاهش کردم:
_برو پنهان شو، پسره
به طعنه ام توجهی نکرد و با هیجان گونه ام را بوسید:
شهاب همین الان یه جگوار تو جنگل دید… هفته دیگه
_
بیا با پسرا بریم جنگل ببینیمش… اگه زحمتی نیست،
هم میبرمش تا
لبامو ببینه:
_ میگیری؟
نگاهی به در انداخت و سری تکون داد:
_باجی میبرم…ولی تو نباید به اکتا چیزی بگی.
دانلود رمان جگوار صفحه 38 خیلی مهربون بود
انگار تاریکی مردانه این سرزمین
هنوز بر دل اصلان سایه نینداخته بود…
دو ساعت بعد از رفتنشان اسکی لباس های شسته را
به پشت بام برد تا پهن کند
کنار حوض نشسته بودم و موهایم را شانه می کردم. وقتی اسکی
با وحشت اومد سمتم:
_ افسوس که بدشانسیم… اوکتا رو میکشم… زنده میسوزم،
کتف
چوبی از دستم افتاد:
_ چی شد؟
دستم را به طرف خانه کشید و درها را قفل کرد
وحشت درها را قفل کرد
:
_ او اینجاست… از پشت بوم دیدم که
دستانش
مثل یک تکه یخ یخ زده است.
دانلود رمان جگوار | صفحه 39_ کی؟!
با هیجان برگشتم عقب اما اسکی اجازه نداد جلو برم:
_ درو قفل کن الا… دیوونه نباش
_ باهاش ​​حرف بزن آسکی… ر عاشقته! بگو باهات ازدواج کنه
… برو تهران… من میام… ببریمش! اگه اینجا بزرگ بشه
میشه یکی مثل اوکتای…مثل آتا…
شاهو!
من یک بچه بودم! ذهن چهارده ساله من از ترس و
وحشت نگاه آساکی چه می فهمد؟
برای الای چهارده ساله که رنگ پریده و
مردمک های گشاد داشت اسکی نفهمید:

تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.