دانلود رمان تو هنوز اینجایی

دانلود رمان تو هنوز اینجایی

درباره دختری که برای نجات پدرش به ازدواج با پسری که دوسش نداره تن میده و …

دانلود رمان تو هنوز اینجایی

دو تا اسکناس ده تومانی برای پولم برداشتم و به راننده اشاره کردم. کیف را روی شانه ام بردم و
از کیف بیرون آمدم. به ماشین مشکی حاج کاظم فلاح نگاه کردم. لبخند زدم
– بیا خانم.
بانوی اول پیاده شد. خوش لباس دو تا اسکناس کثیف و مچاله شده از دست راننده برداشتم. صاف ایستادم. ثریا
بهتر از همیشه به نظر می رسید. کت و شلوار مشکی و روسری طلایی ساتن پوشیده بود.
جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی گونه اش را بوسیدم. بوی شیرین همیشگی اش را استشمام کرد.
به چند تار مو که از روسری اش بیرون زده بود لبخند زدیم. موهایش را رنگ کرده بود. قبل از سلام به حاج کاظم که از ماشین پیاده شد، در همان لحظه خیره شدم
یک قدم عقب رفت و سلام کرد. حاج کاظم با لبخند از فاصله بین ما گذشت و جلو آمد. دستش پشت سرم
رفت و پیشانی ام را بوسید. – چرا تنها؟
اسمم را بیرون آوردم و گفتم: بهنام کار می کرد، گفت بعد از یکی دو ساعت دستگیرش کردند، بهزاد گفت: مگه صبح ماشینت را از تعمیرگاه نگرفتی پس چرا با نمایندگی آمدی. ? اگه زنگ زدیدنبالت میکردم
با لبخند به کت و شلوار و لباسش نگاه کردم و سلام کردم. من عادت کرده ام او را با لباس ورزشی رسمی تر ببینم
. موهایش را به عقب شانه کرده بود و سبدی بزرگ از گل های صورتی و بنفش در دست داشت. از همان فاصله
بوی عطر تند و بوی گل به مشامم می رسید.
گفتم: بهنام گفت با آژانس بیا تا وقتی برگشتیم با هم برگردیم.
مرتب شد و جلو آمد. روی کتش با هم دست دادیم.
آهسته گفتم: خوش تیپ شدی.
با خنده گفت: دامادهای فامیل شما همه خوش تیپ هستند.
خندیدم اول از همه رفتم تو خونه و زنگ رو زدم. در با صدای خفه‌ای باز شد. اول حاج کاظم
بهزاد با ادب کناری ایستاد تا من وارد شدم بعد ثریا خانم. .
مامان شکوه و بابا حسین و منا هر سه به استقبال خانواده فلاح آمده بودند. نگاهم به منا ثابت ماند. گونه هایش
گلگون بود و با آن آرایش ملایم واقعا زیبا و دوست داشتنی به نظر می رسید. یک بلوز کرم پوشیده بود و دامن
و موهای بلند مشکی اش روی شانه اش مانده بود. بهزاد اول رفت سمتش و
چیزی در گوشش زمزمه کرد که گونه های منا را قرمزتر کرد. متوجه شدم حاج کاظم و بابا حسین به آنها نگاه می کنند. هر دو
لبخند زدند.
صدای خنده های بابا حسین و حاج کاظم از سالن پذیرایی به گوش می رسید. منا با لبخند وارد آشپزخانه شد. هنوز صدا دارد
مشغول پر کردن لیوان های چای بود.
رفتم جلو گفتم: عروس کمک میخوای؟
– دخترم کجاست؟
با لبخند گفت: اون ظرف شیرینی رو از یخچال میاری بیرون؟
جدایش کن؟ در یخچال را باز کردم و گفتم: مراسم میخواهی؟
-از اول میخواستم مراسم مختلط باشه ولی به خاطر بابا جون میخوایم از هم جدا بشیم… البته بهزاد همون روزی که ناخوداگاه شیرینی رو روی میز گذاشتم
گفت یه منا داشته باشیم.
مراسم بگیریم و در سالن اجتماعات شروع کنیم به رقصیدن.و روی صندلی نشست حاج کاظم فلاح
به بهزاد جواب مثبت داده بود، از «حاج آقا» به «پدر جون» تبدیل شده بود.
وی ادامه داد: حال بهنام چطور است؟
به ساعتم خیره شدم. ساعت هشت و چند دقیقه بود. آیا باید نگران او باشم؟ اگر سه ماه پیش بود این امکان وجود داشت اما الان نه. این سه ماه به دیر آمدن عادت کرده بودم، برای همین نگران این تاخیر بودم.
گفتم: باشه… داشت کار میکرد گفت زود میره… فکر کنم تا ساعت نه بیاد.
صدای حاج کاظم بود. بلند شدم بدون معطلی به من زنگ زد. ظرف شیرینی را برداشتم و پشت سرم گذاشتم
ظرف شیرینی را برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم حاج کاظم همیشه به من می گفت دخترم و حالا عادت کرده بود به من بگوید عروس
. بعد از تعارف چای و شیرینی، کنار بابا نشستم و منا نزدیک ترین صندلی به بهزاد را گرفت تا انتخاب کند.
لباس عروس با لبخند به منا و بهزاد خیره شدم خیلی زود بحث های اولیه برای تعیین تاریخ من
خوشحال و خوشحال به نظر می رسید.با
پیشنهاد ثریا خانم برای برگزاری مراسم در فروردین ماه بهزاد گفت: اردیبهشت دیر نشده؟چگونه
نام را در سالن بیاوریم، فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاید. بذار واسه ماه دیگه…خیلی سرد نیست میریم
…من یکی دوتا آشنا دارم تو یه سالن خوب جا پیدا کنم
بابا خندید و گفت:عجله داری آقا داماد؟
اصرار بهزاد برای برگزاری هر چه سریعتر مراسم با اعتراض مامان و ثریا خانم مواجه شد و آنها خندیدند و شوخی کردند.
دیدار بابا و حاج کاظم.
پس از تماس حاج کاظم با یکی از دوستان قدیمی خود، قرار شد مراسم روز پنجشنبه چهارم اردیبهشت ماه در باغ گیلاس حاج فتاح برگزار شود. شش ماه پیش به آن باغ رفته بودم. او با تغییراتی
در اردیبهشت ماه و احتمالا در اردیبهشت ماه سرسبز و پر شکوفه های گیلاس مراسم خوبی برگزار کرد. بزرگ بود
داشتم سوپ درست میکردم که زنگ خونه به صدا درآمد و دو دقیقه بعد بهنام سلام کرد. ظرف سوپ را برداشتم
و از آشپزخانه خارج شدم. کمی دورتر جلوی در ورودی داشت دست می داد و به بابا سلام می کرد.
بهزاد با لبخند کاسه خورش را از دست منا گرفت و گفت: به موقع رسیدی داداش.
حاج کاظم گفت: معلوم است که مادر همسرش او را دوست دارد.
مامان شکوه با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود به سمت بهنام رفت و گفت: البته دوستش دارم…
دو تا داماد دارم یکی از دیگری.
بهنام با لبخند خم شد و اجازه داد مامان دستش را دور گردنش حلقه کند و گونه اش را ببوسد. کاسه سوپ را
روی میز گذاشتم و به سمتش رفتم. صورتش کمی رنگ پریده به نظر می رسید. لباسش را عوض کرد و معلوم بود
که هست. خیلی زود دستش را از بین انگشتانم بیرون کشید. تازه اصلاح کرده و دوش گرفته است. من هم عادت نداشتم از او دوری کنم
.
بهزاد پشت میز بین منا و مامان شوکوه نشست و گفت: می رویم مراسم را در باغ گیلاس حاج فتاح بگیریم.
حاج فتاح قراره همه بریم باغش، بهنام به بابا گفت: جای خوبیه بابا جون…این آخر هفته با .
مامان شوکوه گفت: چرا آروم کردی بهنام جان… بشقابتو بده خودم برات سوپ درست میکنم.
آهسته گفتم: برات سوپ درست کنم؟ بشقابش را گرفت و گفت: نه
ملاقه را گرفت و برای خودش سوپ درست کرد.
مامان شکوه چقدر سوپ های خانگی اش را دوست دارد و باز همه می دانستند که مامان شکوه، همه می دانستند که
بهنام چقدر دامادش را دوست دارد.
با لبخند گفت:ممنون مامان شکوه…امروز دیر ناهار خوردم حوصله ندارم بسه تعارف ندارم اگه بخوام دوباره میخورم
. ”
روز چهارم اردیبهشت مراسم را برگزار کنیم، ثریا خانم گفت: قرار شد.
بهنام فقط سرش را تکان داد. به کنارش خیره شدم.
مامان شوکوه گفت: خیلی بهتره اگه خونه رو تا آخر اسفند تحویل بدیم.
کار خونه دیشب با آقای کامران ح بهمن تموم میشه.”
با اکراه با آقای کامران ح غذا خورد و صحبت کرد.” مثل همیشه نبود. من تا حالا اینطوری ندیده بودمش. گیج شده بود و سعی می کرد
این گیجی را پنهان کند.
ثریا خانم گفت: چرا دخترم را نمی خوری؟
سوپ رو گذاشتم تو دهنم متوجه نیم نگاه بهنام شدم خیلی خلاصه با لبخند نگاهش کردم و
قاشق دیگه بود شام وسط صحبت های مامان شوکوه و ثریا خانم در مورد نحوه برگزاری مراسم منا بود خنده ها، اخم های بهزاد دبه،
شوخی های حاج کاظم و بحث های ورزشی بابا حسین و البته سکوت سنگین بهنام،
به بهنام و بهزاد نگاه کردم. گوشه ای از سالن ایستاده بودند و صحبت می کردند. بهزاد اخم کرده بود و
سریع حرف می زد. بهنام نگاهش را از صورت بهزاد برگرداند و به من خیره شد. یک دقیقه کامل پلک نزدم و
نگاه تیزش رو روی خودم حس نکردم. لبخند کمرنگی روی لبم نشست. بیش از دو ماه از این قیافه اش گذشته بود
. اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت. امروز واقعا عجیب بود. بهزاد با همان اخم از او فاصله گرفت و
به سمت بابا حسین رفت.
-پدر جون اجازه میدی من و منا نیم ساعت بریم بیرون؟
شگفت زده شدم. چند دقیقه پیش به اصرار بابا قرار شد نیم ساعت دیگر بنشینند و حالا بهزاد متوجه شد
نگاه منا کجا می خواستند بروند؟
آهسته گفتم: چی شده؟
بابا نگاهی به حاج کاظم کرد و گفت: باشه اشکالی نداره…فقط دیر نکن.
جدی به بهنام خیره شد، بهزاد با لبخند و چهره پر از خانم ها تشکر کرد.
منا آهسته در گوشم زمزمه کرد: بهنام امروز چطوره؟ شانه بالا انداختم. نمی دانستم و مشتاق بودم بدانم.
بی شک این دیدار ناگهانی بی ربط نبود
حاج کاظم بدون هیچ شکی در مورد این دیدار ناگهانی گفت: «دخترم، چایی می خواهی؟
»
بهنام انگشتانش را دور بازوم حلقه کرد و گفت: بنشین.
با فشار دستش مجبور شدم بشینم. نگاه سنگین حاج کاظم و بابا را حس کردم که متوجه حرکت بهنام شدند
.
بهنام گفت: موضوع مهمی هست که می خواهد.
با این حرف همه نگاه ها به سمت بهنام جلب شد.
سرش را چرخاند و به چشمانم نگاه کرد. انگشتانم را بین انگشتانش گرفت و فشرد. وقتی انگشت شستش را نوازش کرد،
لبام تندتر شد حالم خوب نبود. با نوازش پشت دستم احساس کردم ابروهایم بی اختیار بالا می رود و ضربان قلبم
خوب است اما این نوازش با آنچه در این سه ماه تجربه کرده بودم متفاوت بود. او لبخند زد . بی اختیار لبخند زدم.
دقیقا همان شوقی را که در صدای ثریا خانم بود در صدای هیجان زده مامان شکوه تشخیص دادم.
بهنام سرد و جدی و قاطعانه گفت: نه
ثریا خانم خندید و با صدایی بسیار هیجان زده گفت: مهیا بارداره آره؟
برای چند ثانیه پیدا شد، سپس ناپدید شد. آرزوی هر چهار نفر
این بود که یک نوه داشته باشند و فرزند من و بهنام را ببینند.
رفت و بدون رها کردن دستم سرش را برگرداند، لبخندم جمع شد. بهنام با هم اخم می کند.
مامان شکوه گفت: بله مادر؟
بهنام صاف روی صندلی نشست و گفت: لطفا اجازه بدهید اول حرفم را تمام کنم و بعد
قضاوت کنم.
حالم بد شد، خیلی بد.
انگشتانش را داخل کرد و ادامه داد: می خواستم این موضوع را برای بعد از مراسم بهزاد و منا بگذارم، اما نتوانستم
با فشار ملایمی کنار بیایم… دلیلی برای کارهایم نپرس چون قول داده بودم. تا
در مورد آن با کسی صحبت نکنم . ….
_ آنها می دانستند که این قول چیزی نیست که بتوان به راحتی زیر پا گذاشت.
وقتی بهنام بعد از چند سال همکاری تجاری با بابا حسین و این دو سال خانواده و مامانم از قول دادن به یکی، همه به جز پدر و مادرش صحبت کرد .
با آشنایی که با او کرده بودیم، می دانستیم که آنها از چه چیزی صحبت می کنند. سه ماه فرصت داشتم تا بهش فکر کنم، بارها سعی کردم یه جور دیگه به ​​قضیه نگاه کنم ولی نشد… الان هستم
من تصمیممو گرفتم و چون خودم رو خیلی خوب میشناسم میدونم
دلیل منطقی و احساسی ندارم فقط گوش کن میتونی نظرمو عوض کنی…بالاخره مخصوصا تو مامان لطفا.
دستم را رها کرد و کیف پول چرمی اش را از جیب پشت شلوارش بیرون آورد و باز کرد.
یه لحظه نگاهم دماغم قرمز شده بود و قیافه بهنام با اون کلاه بافتنی قهوه ای بامزه به نظر می رسید. او دو تا را بیرون آورد
هم عکس گرفته بود. دست بهنام دور شانه ام حلقه شده بود و هر دو می خندیدیم. بهزاد من و بهنام
ساعت ده صبح فردا قرار گذاشتم. او
دو کاغذ مستطیلی از بین پولش
من به عکسمان نگاه کردم این عکس را خوب به یاد آوردم. زمستان پارسال با بهزاد رفت توچال و منا
دوباره دستم را گرفت و فشرد. همه متعجب نگاه کردند. او مکث کرد. شاید برای دیگران کلمه “اخطار” در آن
زمان خاص معنای روشنی نداشت، اما همین کلمه برای من کافی بود تا موضوع مهمی را که بهنام می خواست در مورد
طلاقم بیان کند، درک کنم. لبم را گاز گرفتم و به کاغذهای روی میز خیره شدم. چک چیست؟ به نام .
گفت: از دادگاه حکم دارم و وکالتنامه ای تهیه کرده ام که
حتی بدون حضور او طلاق می دهم اما ترجیح می دهم. …
؟! بهنام معلومه چی میگی؟ ثریا خانم با رنگ پریده گفت: طلاق
سرم را پایین انداختم. تمام شد . خوشحال باشم یا ناراحت؟
بهنام برگشت سمت بابا که با دهن نیمه باز نگاهش می کرد و گفت: ببخشید اما من امانتدار خوبی نبودم…
برای جهیزیه اش آینه و شمعدان و قرآن و سرویس زیورآلات خریده بود.» …
آهسته گفتم: مطمئنی؟
با چهره ای سرد و جدی، با ابروهای کشیده و پیشانی چروکیده فقط به جلو خیره شده بود. نه
نگاهی به من کرد و نه جوابم را داد
که سه دانگ خانه را داشتم که قبل از اینکه حاج کاظم چیزی بگوید، گفت: در ضمن امروز
وکالت نامه ای به نام خودم امضا کردم و پول را به شخصی ام واریز کردم. حساب …
وی به چک های روی میز اشاره کرد و ادامه داد: مبلغ این چک به اندازه چهارده سکه است.
من باید حسابم رو تو قرارداد پر کنم و اون یکی… انتخاب با خودته البته اگه خواستی. برای یک هفته دیگر
میتونی بیای کل مهریه اش رو بگیری و اگر نه ، آیا می توانید این چک را قبول کنید که قیمتی است که از تمام
وسایل موجود در منزل محاسبه می شود.
،؟ چرا؟ مامان شکوه گفت: بهنام جان این شوخیه؟ میخوای از مهیا طلاق بگیری!
صدای ناباورانه مامان باعث شد از یک طرف جدی به بهنام نگاه کنم. ثریا خانم با دهن باز به بهنام نگاه میکرد
. نگاه حاج کاظم لحظه ای به من و لحظه ای دیگر به بهنام خیره می شود. صورت بابا کاملا قرمز شده بود و انگشتان هر دو دستش گره شده بود.
گفت: مامان شکوه، بگذار حرفم را تمام کنم… بعد از آماده شدن دادگاه، می تواند به خانه برود و هر چه می خواهد بردارد
و کلید را به سرایدار بدهد… فقط دسته گل و سفر را دارد. ” حج…
قرار بود هر دوازده تا رو بیارم که متاسفانه فردا تو خونه یه شاخه گل گذاشتم تو جیب کاپشنم و
گذاشتم تو فیش حج… فکر کنم همه چی رو توضیح دادم.
با فشار دست بهنام بلند شدم من هم بلند شدم. نگاهم به صورت بی رنگ حاج کاظم ثابت ماند. تنها چیزی که
د. با حرکت بهنام به سمتش کشیده شدم، می خواستم بدانم چه فکری می کند.
وسط هال دستم رو ول کرد و گفت: زود آماده شو بریم.
-جایی که ؟ هی، جایی نمیری، فهمیدی؟
صدای بلند و قوی بابا بود. اکنون صورتش کاملاً بی رنگ و چشمانش کاملاً قرمز و خون آلود شده بود. بهنام ایستاد
.
گفت: تو دیگه نمیخوای با دخترم زندگی کنی که با تو جایی نمیره.
ثریا خانم بلند شد و گفت: می دانم اگر کمی بنشینیم و صحبت کنیم می توانیم مشکل شما را حل کنیم.
پسر ؟ بیا بشین ببینم حاج کاظم به سمت بهنام آمد و آهسته گفت: معلوم است داری چه کار می کنی.
بهنام گفت: مامان کی گفتی مشکل داریم؟
یه قدم جلو رفت و رو به بابا ادامه داد: آقا جون عذر میخوام… من برای شما و خانواده تون احترام زیادی قائلم.
شرعاً و شرعاً من هنوز همسرم هستم… …حرف من را بی احترامی یا توهین نگیرید، اجازه دهید
بعد از امضای اوراق طلاق، من دیگر هیچ حقی نسبت به او ندارم، اما اکنون او با من. ید…شاید اینجوری
بهتر باشه فکر کنم خیلی حرف داری…خسته ام مهیا عجله کن.
من شدم ای کاش هر چه زودتر بریم. بهنام کتم را به من داد و موبایلش را از روی میز برداشت و به بابا نگاه کرد.
دستش را به طرف بابا دراز کرد و گفت: اگر حرفی زدم یا کاری کردم که ناراحتت کرد عذرخواهی می کنم و برای
این اتفاق که باعث ناراحتی و سردرگمی دو خانواده شد، بابت این همه زحمتی که برای من کشیدید از شما متشکرم… من نمی خواهم.
خوب… مخصوصاً با وضعیت منا خانم و بهزاد، بهتر است همه چیز با آرامش تمام شود.
تمام مدت دستش را گرفته بود اما بابا فقط به او خیره شده بود و چیزی نمی گفت. هر چهار نفر
ناباورانه به ما نگاه کردند.
گفت و ادامه داد: مهیا مقصر نیست… این مشکل من بود که لایق محبت ها و فداکاری هایش نبودم
… امیدوارم درکم کنی شاید از فردا پدرم نباشی ولی به زودی. تو پدر من خواهی شد زن داداشم میشی…
بی لیاقتی منو ندیدی همه چی رو بهم ریخته… من و بهزاد تو یه چیز مهم هنوزم بهت احترام میذارم اجازه داریم باشیم
متفاوت، چیزی که باعث می شود منا و بهزاد با هم خوش باشند و من نتوانم محیا را خوشحال کنم.
صدای حاج کاظم بلند شد: بهنام بشین ببینم… این چه حرفیه؟ من هیچ نظری ندارم، من می توانم اینطور زندگی کنم، آهسته گفتم: نمی توانم.
با اخم نگاهم کرد و گفت: ولی من مشکل دارم… نمیتونم با تو زندگی کنم.
بازوم رو گرفت و کشید. بدون هیچ حرفی از خانه خارج شدیم.
.
بود . تمام راه را پشت چراغ نگاه می کردم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم. ساعت گفت دیشب
ساعت دیگر قرمز نشد نگاهم به دختر جوانی که پشت ماشین ایستاده بود ثابت ماند. لیوان رو تا آخر پایین انداختم
بعد از مراسمشون صبر کنی.
چیزی گلویم را مسدود کرده بود. قرار بود در این لحظه خوشحال باشم اما نبودم. دلم میخواست گریه کنم اشتباه از من بود
: تو این دو سال و چند ماه سکوت کردی پس همینجوری ادامه بدی… نمیخوام
زندگی بهزاد و منا خراب بشه.
بدون اینکه چشم از صورت دخترک بگیرم گفتم: من هم نمیخوام… پس شاید بهتر باشه
یک سال و یازده ماه صبر کنی سکوتمو بشکنی و حرف بزنی؟ بهنام راست می گفت. او درست می گفت که نمی خواهد
بعد از من زندگی کند. من آنقدر او را می شناختم که بدانم دنبال چه می گردد.
بسه دختر جوان با اخم سرش را به سمت من چرخاند و رو به بهنام گفت: ترجیح می دهم همه چیز خیلی زود تمام شود.
او دیگر من را نمی خواست. عادت کرده بودم از او بپرسم. دختر با اخم به من نگاه کرد. پلک زدم. رها کردن
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد. دختر چشمانش را از من گرفت و ماشینش را روشن کرد. بهنام هم حرکت کرد
.
نام پرسید. همه چیز از سه ماه پیش شروع شد که او گفت “دوستم داری” و من به چشمانش نگاه کردم و گفتم “بله”.
ماشین رو گذاشت تو پارکینگ و زود پیاده شد. آفتابگیر را پایین انداختم و به آینه کوچک خیره شدم. او می توانست نقطه سیاه را ببیند
روی شکمش زیر چشم راستم خورشید رنگ پریده ای دیده می شد. شاید بهتر بود بهنام، تابلوی رنگ پریده و سیاه را به
حالت اولیه برگرداند. خیلی خوب بود اگر فکر می کردم این یک نشانه کمرنگ است، حتی یک شک کوچک در تصمیم بهنام. چه زمانی
در تصمیم بهنام شک و تردیدهایی هرچند کوچک ایجاد می کند. من پیاده شدم او در انتهای آسانسور ایستاده بود.
آسانسور ایستاد، چشمانم را باز کردم و گفتم: باید صحبت کنیم.
داشتم حرف می زدم و می گفتم در این سه ماه چه چیزی تغییر کرده است. از آسانسور خارج شدم. بی توجهی ها و ب
دوری او برای من که یک سال و یازده ماه هر روز صبح با کلمات محبت آمیز از خواب بیدار شده بودم و هر شب با همان
عادت. عادتی بود که خیلی زود فراموشش می کردم، اما خوابیدن با نوازش هایش سخت بود. برداشت اولیه او
این بی تفاوتی ها مرا دیوانه کرد. چیزی بیشتر بود.
موبایلم را از جیب کتم بیرون آوردم. مال من بود به او چه بگویم؟ به اسمش خیره شدم تا اینکه صدای زنگ
و لرزش موبایل قطع شد.
سرم را بالا گرفتم. روبروم ایستاده بود. موبایل را از دستم گرفت و کنارم لبه تخت نشست. دیدم
موبایلم را خاموش کرد و به همراه موبایلش روی میز کوچک کنار تخت گذاشت.
کمی به سمتش برگشتم و گفتم: سه ​​ماه است. …
برگشت و انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت: هی… نمی خوام بشنوم. خیلی سریع به سمت من چرخید.
انگشتامو دور مچش حلقه کردم و دستشو کشیدم پایین. باید می گفتم
– نه، شما باید به نظر من گوش کنید. …
آخه کنار آزاد شلم حرکت بعدیش انقدر غیر منتظره بود که نتونستم حرفی بزنم. به چشمانم نگاه کرد و
موهایم را نوازش کرد. گونه ام را نوازش کرد.
گفت: سه ماه پیش در مورد همه چیز صحبت کردیم. دستش را زیر چانه ام گذاشت
و شستش را روی لبم گذاشت. دست دیگرش را از بین انگشتانم بیرون کشید
.
معلومه… سه ماه پیش گفتی چی نمیخوای و حالا من تصمیممو گرفتم
.
نزدیک به او سرش را جلو انداخت.
– ام… اما من… تو. …
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: دیگر تو را نمی خواهم.
به چشمانم نگاه کرد و این را گفت. گفت من را نمی خواهد. سه ماه پیش دقیقا همین کارو کردم او
که در مورد آن به من حق انتخاب داده شد، می خواستم تا آخر عمر با او زندگی کنم.
تو گردنم و آروم زمزمه کرد: نگو…چیزی نگو باشه؟ من نمی خواهم بشنوم.
گرمای نفسش روی گردنم نشست. لرزیدم
-به نام .
وقتی اسمش را می گویم صدایم می لرزد.
لاله گوشم را بوسید و گفت: حالا نوبت توست… این تو هستی که باید انتخاب کنی و بخواهی بخواهی یا نخواهی.
بی اختیار آستین پیراهنش را گرفتم. پشت گوشم را بوسید. انگشتانش به آرامی روی پشتم حرکت کردند. من انتخاب می کنم
که نداشته باشم. من چیزی می خواستم، می خواستم تصویری دروغین از آنچه باید بخواهم یا نخواهم، می خواستم،
گفت: من یک رابطه کامل می خواهم، اما اگر تو نمی خواهی، مهم نیست. …
– من … من …
انجام داد بوسه ای زیر چانه ام گذاشت و سرش را کمی بالا آورد. ضربان قلبم آنقدر بالاست که با من دراز بکشم
رفته بود او رابطه می خواست. نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. من هم می خواستم. اوه نرو… اگبه نگاهی خیره به من کرد و گفت: اگه حتی یه ذره میل نداری یا نمیخوای فقط بهم بگو وگرنه میفهمم
.
من نمیخوام؟! من دیوانه نبودم که بخواهم او را رد کنم. یقه پیراهن مردانه اش را با دو دست گرفتم و
او را به سمت خودم کشیدم. چشمانم را بستم. میل عجیبی به لبخند زدن و گریه همزمان داشتم.
بهنام گفت لیاقت مهربانی من را ندارد ! تعجب آور بود. از کدام نیکی، کدام فداکاری می گفت؟ در طول این زندگی، نه
فقط فداکاری نکردم، اما سردم بود، نه تنها فداکار نبودم، بلکه حتی خودم را با خودخواهی ام شگفت زده کردم.
بهنام را می زدم تا محبت و عشق و حمایت داشته باشم.
. نباید گریه می کردم نباید این تصور را به او می دادم که حتی یک لحظه هم هیچ آرزویی ندارم. اون دیگه من نیست
من بودم که با یک کلمه بی لیاقتی اش را نخواستم .
کشیدمش و به چشمای بسته اش خیره شدم. آهسته و عمیق انکار کرد. بلند شدم و خودم را به سمت خانه هل دادم.
در گوشش زمزمه کردم: می تونی در تصمیمت تجدید نظر کنی؟
دستش را دور کمر برهنه ام محکم کرد و گفت: واقعا این چیزی است که تو می خواهی؟
با پشت دستم گونه اش را نوازش کردم و گفتم: بله.
اگر آرامش چند لحظه پیش را نداشت چشمانش را باز کرد و به چشمانم خیره شد. صورت او د.
– به خاطر منا و بهزاد؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم و گفتم: نه… به خاطر ما.
گوشه لبش با لبخند برگشت و گفت:باور کنم؟
اخمی کردم و گفتم: چرا باور نکنی؟
-میدونستی بهت گفتم نه…حالا چطوره؟
تنها چیزی که در سه ماه گذشته تغییر کرده است، با وجود تمام علاقه ای که در سه ماه گذشته تغییر کرده است، این است که من سعی کردم دیگر به شما علاقه نداشته باشم… به نظر شما این می تواند
دلیل منطقی برای شما باشد. تغییر ذهن ناگهانی؟
سعی کرد دیگر مرا دوست نداشته باشد. کاملاً درست بود که قطع شود. دیده بودم که چطور در این سه ماه
رابطه ما و نوازش های او نشانه بارز این موضوع بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:چی شده؟
یاواج مچ دستش را بست و گفت: به زودی کسی را خواهی یافت که دوستش داری و دوستت داشته باشد و بعد با او عشق بورزی.
… آن وقت است که به حرف هایت بخندی که فقط می خواستی با کسی که دوستش داری رابطه داشته باشی.
متنفر از زندگی کردن
– تو اشتباه می کنی
اخم هایش با هم رفتند. چشمانش را باز کرد و بلند شد. با تندی گفت: پس چی؟ چه چیزی باعث شد نظرت عوض شود؟
بعد لبخندی زد و ادامه داد: اگه الان میخواستی حس خوبمو از بین ببری باید بگم کارتو درست انجام دادی…
حالا برو بخواب.
– بهنام گوش کن.
سرش را به علامت منفی تکان داد و با لحن آرام تری گفت: نه… نمی خوام گوش کنم، لطفا
بیشتر از این تلاش نکن، باشه؟ تو دلیلی برای زندگی با من نداری، من ناراحتم.
با قاطعیت گفتم: دارم.
-البته که داری… نمیخوای به خاطر تو رابطه منا و بهزاد خراب بشه من همچین چیزی رو نمیخوام و مطمئن باش نمیذارم خودشو کشید و به سقف خیره شد
…من میدونی دارم چیکار میکنم
. . این دلیل خوبی بود اما کافی نبود که من را جلوی بهنام نگه دارد. من دلیل
قوی تری برای این داشتم. در این سه ماه به خوبی فهمیده بودم که قرار است چه چیزی را از دست بدهم.
گفتم: فقط برای من نیست… بی انصافی می کنی.
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: تو بی انصافی که می خواهی شب مرا بیشتر از این خراب کنی. …
مرا به خودش فشار داد و ادامه داد: حرفت را کاملا قبول دارم… تو می خواهی با من زندگی کنی اما الان نمی خواهم.
نمی خواست بشنود. او نمی خواست با من زندگی کند. چرا وقتی گونه ام را بوسید و بوسید. او نمی خواست صحبت کند.
مگه نمیخواست من اینجوری تو بغلش باشم؟ چرا وقتی منو نمیخواستی اینطوری بوسیدی؟ می خواستم با بهنام زندگی کنم
? من می خواستم . یک روز این آرزوی او بود و امروز این آرزوی من است. یک روز من نمی خواستم و امروز او نمی خواهد. آیا من
تنها کسی بودم که اشتباه کردم؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم و چشمانم را بستم.
برای دومین بار داشتم لیوان بهنام را پر از چای می کردم که زنگ خانه به صدا درآمد. حدس بزنید که
او برای این اشتباه چه کسی را جبران نکرد اینها بهانه بودند. فرصت ندادن بهنام بهانه ای شد تا خودم را توجیه کنم. من که
حاضرم او بلند شد و در حالی که آنها پشت در هستند، آنقدرها هم سخت نبود. می دانستم که او هم منتظر بود
داشت یقه پیراهن مردانه اش را درست می کرد و از آشپزخانه خارج شد.
تقصیر من بود من مقصر بودم من فرصتی می خواستم تا اشتباهم را جبران کنم و بهنام این فرصت را به من نداد. حق با او بود
. زل زدم تو چشماش و گفتم دوستش ندارم گفتم ازش متنفرم. شاید اگر بهنام
سه ماه پیش این حرف ها را زده بود امروز من جای او بودم و بدون اطلاع من آرزوی زندگی با او و طلاق
و تعیین تاریخ و ساعت را داشتم. ، فرصتی برای احساس در خودم. من نمی خواستم با انجام کاری که او انجام داد،
می دانستم که حق با او بود.
م رفت و با عصبانیت به بهنام نگاه کرد. وقتی وارد سالن شدم نگاه مامان با شکوه بود. همه حضور داشتند. بابا با اخم در e
از نگرانی و اضطراب بود. منا با چهره ای رنگ پریده لبه کت اسپرت بهزاد را بین انگشتانش می فشرد. ثریا او را به بهنام معرفی کرده بود و در حالی که گونه او را می بوسید، چیزی در گوشش زمزمه می کرد.
من فقط به حج سلام کردم. نگاهش نکردم اما سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم. بابا حسین اولین کسی بود
که بدون تعارف وارد سالن شد و بقیه هم به دنبال او رفتند. داشتم به آشپزخونه میرفتم که صدای ثریا خانم مانعم شد
.
-بیا فقط میخوایم حرف بزنیم عزیزم…دخترم بیا اینجا…کسی چیزی نمیخوره.
ایستادم یاد حرف دیشب بهنام افتادم. در حالی که موهایم را از روی صورتم کنار می زد، گفت: «اگر
هنوز پیدا نشده اند یعنی خودمان باید به توافق برسیم… حتما فردا صبح می آیند، باید برای آمدنشان آماده شویم.»
و
به زور لبخند کمرنگی روی لبانم زدم و رفتم. به سالن.کجا بشینم؟کنار بهنام؟بهنام به من نگاه نکرد و
پایش را روی پای دیگرش گذاشت و به نقطه ای نگاه می کرد که احتمالاً جایی روی مردان بهزاد بود.
پیراهن
. جلوی شوهرت
چشم همه به من بود. به بهنام خیره شدم. او به آرامی سرش را به نشانه مثبت تکان داد و روی صندلیش کمی جابجا شد.
صندلی کنارش را برای نشستن انتخاب کردم. سه دقیقه سکوت مطلق و بعد اولین نفری که
بود با گوش دادن به صحبت های مامان شکوه
با لحن محتاطانه ای پرسید: -بهنام مشکلت چیه
؟
حاج کاظم با لحنی نه چندان آرام گفت: پس خوشحالی که داری طلاقش میدی؟
لب های بهنام را دیدم که روی هم فشرده شده اند. دیشب گفت میخوام خیلی زود همه چی تموم شه پس سعی نکن.
خرابش کن.»
بهنام با لحن محکم و جدی گفت: امیدوار بودم خیلی زود با این موضوع کنار بیاید اما ظاهراً هنوز دارد
زندگی شما را خراب می کند، ثریا خانم پرید داخل و گفت: پسرم چه خبر
? تو فامیل همه بهت دو تا نشون میدن و…
بهنام یه کم خم شد جلو و گفت: مامان جونم… این زندگی منه نه بقیه… بذار حرفمو تموم کنم..
جدا شوید. می دیدم چطور سعی می کند حرفش را آرام نگه دارد،
هنوز نگاه مشکوک حاج کاظم را روی خودم حس می کردم.
اد: واقعا می خواهم به نظر ما احترام بگذاری… من و محیا در این دو سال دستمان را گرفتیم و ادامه دادیم
چندین ماه از زندگی من درسته که اختلاف نظر و سلیقه داشتیم ولی هیچوقت با هم دعوا نکردیم
.. من اومدم اینجا و یه بار اون هم ولی دعوامون نشد همیشه به هم احترام می گذاشتیم … یه بار دیگه
دلیلی نداریم با هم زندگی کنیم، به همین دلیل تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.
به بابا حسین گفت: مشکل اصلیت چیه؟ واقعا توقع داری باور کنیم چون دلیلی برای زندگی مشترک ندارید بهنام
دلیلی برای ادامه این زندگی نداریم.
بهزاد عصبی گفت: چیه؟
بهنام بین ابروهاش اخمی کرد و گفت: قرار نیست کسی از این موضوع چیزی بدونه.
بهنام گفت: یه موضوعی هست که باعث شد هر دومون به این نتیجه برسیم که
بهزاد بلند شد و گفت: با این کارت جان من را می خواهی. …
حاج کاظم با لحن محکمی گفت: بهزاد بشین.
می توانم آن را روی فک فشرده اش حس کنم. با تامل فشاری که بهزاد به دندان های بهنام وارد کرد را دیدم،
لبم را گاز گرفتم. دستش را کشیدم. او چه می کرد قرار نبود شخصیتش را تا این حد
فدای جایگاهش در کنار من کند.
بهنام بی اعتنا به حاج کاظم که می خواست چیزی بگه، به بابا حسین گفت: آقا دیشب حتما بدون من خیلی خوشحال تر و خوشحال تر
میشی
، گفتم من لیاقت آمادگی رو ندارم…
بابا با چشمای گشاد و نفس بند اومده گفت: بعد از دو سال چطور به این نتیجه رسیدی؟ وقتی
نیاز داشتم که با یک چشم به هم زدن ساده به من اطمینان دهد که کارش درست است.
آهسته گفتم: نکن بهنام.
تو آمدی، ادعا کردی که می توانی دخترم را خوشحال کنی.
فت: راست میگی آقای جون…نتونستم.
اینکه بپرسم آنقدر برایش بی ارزش شده بودم که تنها چیزی که می خواست این بود که از من جدا شود و هیچ چیز
برایش مهم نبود، حتی غرورش؟ به من نگاه کرد و پلک زد. او می دانست چه کار می کند. این شخص بود که
با پلک زدن به من اطمینان داد. چرا ؟ دیشب در این مورد چیزی نگفت.
حاج کاظم گفت: حالا چند روزی به خودت فرصت بده… با هم برو مسافرت، بیشتر صحبت کن و… شاید
نظرت عوض شود.
– این موضوع واقعاً برای بحث باقی مانده است. من سه ماه فرصت داشتم به این موضوع فکر کنم و تصمیمم را گرفتم… در نهایت
… همه کار را کردم.
لحن محکم و قاطعی داشت.
مامان شکوه گفت: حاضری یه چیزی بگو.
بهنام دیشب گفته بود؛ گفت از من هم سوال می شود. “بگو موافقی” مخالفت کرده بودم.
اگر نمی توانم و نمی خواهم با محیا زندگی کنم، گفت: مامان شکوه… هستم. چشمان مامان شکوه پر از اشک شد. منا هم بی صدا گریه می کرد. تنها چیزی که به ذهنم می رسید
این بود که بهنام دیگر من را نمی خواست. آیا خواسته قلبی من که مهم نبود؟ آهسته بلند شدم و
رفت تو تشک اتاق خوابمون صدای بهزاد را نامفهوم می شنیدم. اعتراض کرد. البته نه به خاطر از هم پاشیدگی
زندگی من و من، اما دغدغه او ارتباط مستقیمی با رابطه اش با منا داشت. حق هم داشت من هم حق داشتم همه چیز را روی سرم گذاشتم
و از اتاق خارج شدم. من آماده رفتن بودم، حق با آنها بود. کتم را از کمد بیرون آوردم. تو شالم بودم
.
به همین راحتی در مقابل چشمان گریان مادر شکوه و منا طلاق گرفتیم. ثریا خانم مدام در گوش بهنام زمزمه می کرد گیج شدی
بس کن.
حاج کاظم سعی می کرد بابا حسین را به حرف بیاورد اما بابا بدون هیچ حرفی به بهنام نگاه می کرد. حتی بهزاد هم حضور نداشت.
بیل بابا حسین ایستاد. احتمالاً به خاطر بی توجهی پدرم بود و بعد متوجه شدم که بهنام از آن طرف خیابان و کنار من راه می رود.
بهنام خودکار را به من داد. به چشمانش خیره شدم. لبخند کمرنگی زد و سرشو به علامت مثبت تکون داد
. این پاسخ کاملا غیر محبت آمیز است. وقتی اسمم را ته دفتر امضا کردم، نه دستم می لرزید و نه گریه می کرد
و سردم بود. داشتم اشتباهم را پس میدادم
من و منا آخرین نفری بودیم که از پله ها پایین رفتیم. متوجه شدم بابا مستقیم به سمت ماشین رفت و سوار ماشین شد.
در سمت راننده را باز کرد. منا برایم دست داد. به سمتش برگشتم. تمام صورتش خیس از اشک بود.
اشک های صورتش را با لبخند پاک کردم و گفتم: چرا گریه می کنی؟
صدایش با حرف های من تبدیل به هق هق بلند شد. وقتی نگاهش کردم سرش را روی شانه ام گذاشت و
کاظم آرام شروع به گریه کرد. آروم داشت با مامان شکوه حرف میزد. ثریا خانم دست مادرش را گرفته بود و هر چند لحظه
سرش را به نشانه تایید حرف حاج کاظم تکان می داد. به بهنام خیره شدم. بابا
اومده بود بیرون بهنام سرش را پایین انداخت و داشت حرف می زد. من خیلی مشتاق بودم بدانم چه چیزی
بین آنها رد و بدل می شود.
– دخترم… آماده شو.
مثل صدای حاج کاظم سرم را برگرداندم. مینا سرش را از روی شانه ام بلند کرد. جلو آمد می دانستم که او
همیشه دستش را دور گردنم می گیرد و پیشانی ام را می بوسد، اما با اخم مکث کرد.
تعصبات حاج کاظم رو خوب میدونم. زندگی او بر محرم و نامحرم حساس و دقیق بود. من هنوز برای او محرمانه بودم. در حالی که
من را می بوسید که اصلاً انتظارش را نداشتم، خم شد و پیشانی ام را بوسید.
گفت: امیدوارم خوشبخت بشی دخترم… واقعاً بهنام لیاقت تو را نداشت.
او اشتباه می کرد. من کسی بودم که لیاقت این زندگی را نداشتم. ثریا خانم جلو آمد و مرا در آغوش گرفت.
– یادت نره هنوز عروس منی… دخترم رو ببخش حلالش کن، نمیدونم چرا بهنام اینکارو کرد ولی خدایا. … اعتراض کردم و پریدم بین حرفش و گفتم: نگو ثریا جون… بهنام گناه نداره فهمیدم… باید حلالم کنی ببخشید که نبودم
. یک عروس خوب برای شما
، اما خیلی زود با هم کنار آمدیم. او زن خوبی بود، مهربان بود. هرگز واقعاً به خاطر اعمال ناخودآگاه او
– تو عزیز من بودی.
از شوخی هایش ناراحت شدم، با لبخند گونه اش را بوسیدم. شاید در چند ماه اول زندگی مشترک ما، مادرشوهرم
غمگین نبود. آهسته دستانم را رها کرد و برگشت.
دست بهنام او را متوقف کرد. روبه روی ما در حالی که به حرف ها گوش می دادیم می خواستیم به آن طرف خیابان برویم
بابا حسین بود، دستش را روی سقف ماشین گذاشت و
کف دستش را به سمت ما بلند کرد تا منتظر بماند و منتظر بماند. لحظه ای که به ما نگاه کرد، سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
با بهزاد صحبت کرد. نمی دانم بهزاد از آن طرف خط به او چه می گفت که منا به جای اینکه او را آرام کند، گریه می کرد و
هر لحظه صدای گریه اش بلندتر می شد. حاج کاظم می خواست به بابا حسین و بهنام بپیوندد که ثریا خانم مانع شد
آنها از ابراز پشیمانی. مادر شکوه هم هر چند لحظه کنارشان ایستاده بود
. سعی کردم منا را آرام کنم اما چندان موفق نبود.
ده دقیقه بعد که بابا حسین سوار ماشین شد من صاف می ایستادم. بهنام با لبخند کمرنگی به سمت ما آمد.
دلم شکست. نگران عکس العمل بابا حسین بودم. ظاهراً در حضور کمی اوضاع آرام شده بود، اما
این را می دانست. بهنام از آغوش مامان شکوه بیرون آمد و با لبخند به سمت ما آمد. بر خلاف انتظار من،
او سختی خود را کنترل کرده بود. امیدوار بودم حرف های بهنام آنقدر آرامش کند که
وقتی به خانه رسیدیم مجبور نشوم جواب بدهم.
مان شکوه را در آغوش گرفت. مامان شکوه با بهنام مستقیم رفت پیش مامان شکوه. دستانش را باز کرد و
با اشتیاق گونه اش را بوسیدیم.
– قانونیش کن مامان شوو… من برایت داماد خیلی بدی بودم.
مامان شکوه شروع کرد به گریه کردن. منا سرش را به بازوی من تکیه داده بود و هر چند لحظه به
محتویات بینی اش مشت می کردم تا ضربه محکمی به سرش وارد نشود. من از این صدا متنفر بودم و او خیلی خوب بود. من آدم نبودم
، تو قرار بود چیکار کنی، هان؟ مثل دستمال به من نگاه کرد و گفت: خب طلاقت نمی دهم.
این من نبودم که حرف می زدم
بهش نگاه نکن…اگه بهزاد اینجوری ببینه تسلیم میشه…این دستمالو بگیر…چه غوغایی کرد
…تمومش کن تا چیزی نمونده کتک بخوری توسط محیا
اضافه کردن . دستمال رو گرفتم و بهنام رو آروم عقب کشیدم ولی وسط گریه شروع کرد به خندیدن.
بهنام با نگاه جدی به من گفت: دو تا وام پیش من داری.
به سمت ماشینش رفت. دنبالش رفتم کنار ماشین و خیلی دور از بقیه ایستاده بودیم. از جیب داخلی کاپشنش، یک ملحفه سمت راست. کوپن حج را بدون اینکه نگاه کنم در جیب کتم گذاشتم. او منتظر من بود. می دانستم چه
هستم، چیزی بگویم، چیزی بگویم… نمی دانم. از یک طرف می خواستم سرش فریاد بزنم و از طرف دیگر می دانستم که
حق ندارم اینقدر بغلش کنم. کاش برای آخرین بار مرا در آغوش می گرفت. از دیشب تا الان دلم واسه اینه که
تو چشمام نگاه کرد و گفت: میرم شرکت… میتونی بری خونه وسایلت رو جمع کنی.
حتما دو سال از زندگیمون خیلی مست بودیم و الان از هم جدا شدیم ولی یادمون نره که هنوز با هم فامیلیم… به خاطر منا و بهزا سرش رو به سمت ماشین باباحسن چرخوند و گفت
الان زمان خوبی نیست
: آره…نگران منا و بهزاد نباش من الان خیلی از دست آقا جون ناراحتم
ولی میدونم چطوری راضیش کنم یکی دو روز دیگه باهاش ​​میام.” داشتم حرف میزدم
همسرم
سرم را به علامت مثبت تکان دادم . بابا حسین او را پسرم صدا می کرد و بهنام خیلی بهتر
از من می دانست چگونه با او ارتباط برقرار کند.
زل زدم تو چشماش و گفتم: واسه همه چی متاسفم. …
دستش را بلند کرد و با اخم بین ابروهاش گفت: نه … نگو … این قضیه تموم شد بیا.
به دو سال زندگی احترام بگذار… خیلی خوب است که این موضوع بدون جنجال تمام شد اما کافی نیست… ما دو نفریم
آدم منطقی و منطقی هستیم من نمی خوام موضوع از ما خارج بشه کنترل به دلیل یک حرکت اشتباه
این برنامه ما از اول بود. هیچ یک از ما نباید می دانستیم که او در مورد چه چیزی صحبت می کند. دلیل اصلی طلاق ما
سه ماه پیش با یکی صحبت می کردیم. ما تنها نبودیم. از ناموس دو خانواده، زندگی و رابطه صحبت کردیم
. منا و بهزاد بودند. هیچ کدام از ما نمی خواستیم این روابط را قطع کنیم.
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بهنام هم همینطور. این را بارها ثابت کرده بود.
برگشت و در عقب ماشین را باز کرد. از دیدن گل هایی که در دستش بود تعجب کردم. انتظارش را نداشتم. من اینو کشیدم
به چشمانش خیره شد این مهریه در هیچ سند ازدواج و اسناد رسمی ثبت نشده است. او به من نگاه نکرد.
و پنج شاخه گل طلا، به اندازه سال تولدم. آخرین نفسم مهریه ام بود. نیازی به شمردن تعداد گل ها نبود. بیست
من یک نفس عمیق کشیدم. بوی گل و عطرش با هم مخلوط شده بود. شاخه های بلند گل را در دست گرفتم و به چشمانش خیره شدم و
به بیست و پنج شاخه گلی که در دستم بود خیره شدم. بی اختیار لبخند زدم. گل های تولدت از من که جهیزیه بی گل مهریه نیست…به تعداد سال.
– .. خب… محیا خانم امیدوارم روزهای بهتری در پیش رو داشته باشی و خوشبختانه الان باید برم دیر اومدم.
من آنجا ایستاده بودم
و به او نگاه می کردم. ماشین او خیلی زود در پیچ خیابان ناپدید شد. با صدایی نفسم را بیرون دادم
. این فصل از زندگی من تمام شده است.
خداحافظی کردیم و سوار ماشین بابا حسین شدیم. هیچکس حرفی نزد.
خیلی زود از ماشین هایی که با سرعت رد می شدیم از حاج کاظم و ثریا خ چشم گرفتم و
این جمله را در بیست و پنج شاخه گلی که در دست داشتم به خوبی به خاطر آوردم. سر سفره عقد که بودم چشمم به کلمات قرآن دوخته شده بود و دلم می خواست
گریه کنم، وقتی حاج آقا خطبه عقد را می خواند و مهریه ام را می گفت، این جمله را به آرامی در گوشم زمزمه کرد.
خوب یادم بود چون از گرمای نفسش که روی گوشم نشسته بود می لرزیدم. همه چیز خیلی زیاد بود. آن لحظه
به راحتی تمام شد. با صدایی نفسم را بیرون دادم.
پشت سر بود. هر بار که به صورتم نگاه می کرد دو برابر بیشتر گریه می کرد.
به من زنگ بزن کیفمو از روی زمین برداشتم و گفتم: دارم میرم بیرون… وقتی گریه نکنی.
بابا ما را جلوی در خانه پیاده کرد و بدون هیچ حرفی رفت. هنوز وارد خانه نشده بودیم که صدای هق هق های آرام مادرم به گوش رسید
من را به گریه انداخت. من طلاق گرفته بودم و آنها گریه می کردند. آرام کردنشان فایده ای نداشت، جلال بلند شد و
من بی توجه به تماس های منا از خانه خارج شدم. توی کوچه سوار تاکسی شدم و رفتم تجریش. تمام راه از
شیشه ماشین به بیرون خیره شده بودم و بی صدا گریه می کردم. به خاطر بی لیاقتی من به دلیل حماقت
، اما احساس کردم که می توانم برای حفظ آن بجنگم. اما این کار من است. هیچ وقت نمی خواستم آن زندگی که
نکرده بودم خیلی زود تسلیم خواسته بهنام شده بودم. برای من خیلی راحت بود که از او خواسته باشم
. چیزی که بیش از همه مرا آزار می‌داد، نپرسیدن بود، این رد کردن.
از میان سیل جمعیت راهی برای رفتن به داخل گذرگاه باز کردم، هنوز که رد شدم اشک گونه هایم را خیس می کرد.
. نگاه متعجب، متعجب و گاهی دلسوزانه دیگران برای من اهمیت خاصی نداشت. این موضوع باید
.
تغییر می کرد. باید خودم را با این تغییر وفق می دادم. زندگی یک ساعت پیش من با یک امضای ساده
زندگی من این بود که باید بهنام را نه به عنوان همسرم بلکه به عنوان برادر شوهر خواهرم ببینم.
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و وارد اولین مغازه شدم. کیف و کفش فروشی بود. بدون شک می گویم
که هرگز عاشق بهنام نبودم، اما آنقدر او را می شناختم که بدانم چه کسی را از دست داده ام. او
توانست مرا دوست داشته باشد. من در این مورد شک نداشتم.
وقتی به خانه برگشتم احساس بهتری داشتم. نمی دانستم چه چیزی باعث این احساس شد. به دلیل خرید یا
شرایط جدید. مامان با نگرانی به من نگاه می کرد. با لبخند گونه اش را بوسیدم و از مینا خواستم با من کنار بیاید
– ده دقیقه پیش بهزاد اومد دنبالش با هم رفتند بیرون… کجا بودی محیا؟ خیلی زنگ زدم به موبایلت جواب ندادی.
همونطور که داشتم میرفتم سمت آشپزخونه گفتم: رفته بودم خرید، کتمو انداختم روی کیسه ها و حین.
خرید کردن آرامش بخش ترین کاری بود که می توانستم انجام دهم. حس خوبی بود که
کیف خرید در دستم با هیچ حس دیگری قابل مقایسه نبود. بطری شیشه ای
با قدم زدن در راهروها آب پرتقال را از یخچال بیرون آورد. مادر شکوه گفت: بهزاد می خواست با تو صحبت کند.
سرمو تکون دادم و روسری دور گردنم رو باز کردم. مامان شکوه و منا خیلی خوش اخلاق هستند
در مغازه ها قدم می زدم و فکر می کردم وقتی با من آشنا هستند، حتی بهنام هم می دانست که وقتی حالم خوب نیست،
پرسیدن قیمت اجناس مختلف آرامم می کند.
– ناهار خوردی؟
به قابلمه کوچک روی گاز خیره شدم و گفتم: بیرون یه چیزی خوردم.
البته منظورم یک بطری آب و خرمایی بود که زن محجبه به عنوان نذری بین جمعیت تقسیم کرد.
مامان بازویم را گرفت و پرسید: آماده ای؟
با لبخند دستامو دورش حلقه کردم و محکم روی گونه اش بوسیدم.
-البته من خوبم…خودتو ناراحت نکن.
آره ولی خوب نبودم هنوز به زمان نیاز داشتم، باشه؟! البته بهتر از چند ساعت.
– یه بار چی شد؟ من هنوز نمی توانم آن را باور کنم.
بله مادرم… یک روز فهمیدیم که دیگر دلیلی برای با هم بودنمان نیست. گفتم: آه.
– میدونستی میخواد طلاقت بده؟ چرا به من نگفتی
من هم هنوز باور نکردم. من به سادگی تسلیم شده بودم. من یک احمق بودم، یک احمق به تمام معنا. زندگی راحت
و من به سادگی بی خیالی ام را از دست داده بودم.
آروم از بغلش بیرون اومدم و گفتم: سه ​​ماه پیش گفت باید طلاق بگیریم… گفتم… من… خب فکر نمی کردم
دیگه چیزی بگه، ب. …
نفسی از لیوان شربت کشیدم و بعد ادامه دادم: … نمیدونستم تا دیشب که بهت گفت فهمیدم
.
– چه مشکلاتی با هم داشتید؟
متوجه شدم این واقعیت که برخی از صدای او مطالبه گر بود مرا ناراحت کرد. لیوان را داخل سینک گذاشتم و با لبخند روی مچ دستش
همین که اشتباهم را برگرداند کافی بود. نمی خواستم رنج دیگران را ببینم. او را با خودم بردم.
روبرویش نشستم روی زمین و هر اجناس خریده بودم به مامان شکوه نشون دادم.
سیب زمینی ورقه شده
با تردید از مامان شوکوه که تو آشپزخونه سرخ میکرد گرفتم و رفتم سمت بابا حسین. روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و
با اخم روی صورتش فوتبال تماشا می کرد. چند لحظه نزدیکش ایستادم. من متوجه شده بودم، اما
او آن را از عمد برداشت. از زمان خروج از دادگاه حتی یک بار هم به من نگاه نکرده بود. کنارش روی مبل نشستم و سرم را روی
شانه اش گذاشتم. او واکنشی نشان نداد. از دست من ناراحت بود. احتمالا او هم مثل مامان شکوه فکر می کرد که من از ماجرا خبر دارم و چیزی را فاش نکرد.
چشمامو بستم و گفتم:نمیدونستم.
بعد از مکث کوتاهی گفت: چرا؟
– هیچ اختلافی با هم نداشتیم… خودش به این نتیجه رسید.
بلند شدم، از زندگی مشترک چه می خواستم؟ به آرامی از ج.
-این ؟
چشمانم را باز کردم و توپ به سمت دروازه شلیک شد.
با تردید گفتم: چیزهای دیگری هم هست.
رو به من کرد و گفت: مثلا؟ فهمیدم که
بهنام بهم قول داده که چیزی نگو… فقط میخوام بگم نمیخواستیم ناراحتت کنیم.
– بد اخلاقی بود؟
به نام ؟ !
با لبخند گفتم: نه اصلا.
– او تو را زد؟
– بابا؟ !
بود… می دانید که من اصلاً به این گونه اقدامات اعتراض داشتم. سرمو بلند کردم تو چشماش زل زدم و گفتم: بهنام
مرد نبود.
-پس چی؟ مشکلت چی بود؟ بداخلاق نبود… به من دست نزد، میدونم
خسیس و بد دهن نبود… دیگه چی از زندگی میخوای؟
بابا حسین گفت: من فقط نگرانم.
با تمام وجودش فشار می دهد. فکر می کنی بهنام می خواهد حرف یک زن را در گوش دیگری بشنود؟ انگار دستی به قلبم خورد
با لبخند خم شدم و گونه اش را بوسیدم.
-من خوبم . …
دوباره کنارش نشستم. دستش را در دستم گرفتم و به چشمانش نگاه کردم.
-همین…میفهمم بهنام خیلی مرد خوبی بود…هیچ وقت بدی ازش ندیدم…فقط ازش متنفر نیستم
و اصلا ازش ناراحت و ناراحت نیستم… من هم نمی خواهم این فکر را بکنید. انجامش بده… نمیخوام
رابطه منا و بهزاد خراب بشه.
با اخم گفت: بعد از دو سال تازه یادش اومد تو رو نمیخواد؟ چه کسی دیگر این وسط است؟
با کلمات عاشقانه دیوانه ام کرد اخم هایم با هم رفت. – نه… بهنام جرات نداشت حتی به دیگری فکر کند.
– توقع داری خیلی راحت با این موضوع کنار بیام؟
هنوز نتونستم از شوک حرفای دیشب بهنام که گفته بود طلاقم میده غلبه کنم، من چی؟
با سخنان او کنار بیایند که تبدیل به عمل شد. سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم.
گذشت.
یاد بهنام افتادم وقتی در سکوت داشتم سوپ قارچ باقیمانده را برای شام در یخچال می گذاشتم، اخم های بابا حسین و نگاه نگران و نگران مامان شوکوه. او عاشق این سوپ بود. میخواستم بدونم شام چی بخورم؟ مقدار کمی سبزی از او باقی مانده بود
. ثریا خانم یک بار اعتراف کرد که «بهنام، خدا را شکر که ازدواج کردی و رفتی… شام و ناهار درست است.
ناهار دیروز مانده بود، اما شک داشتم که جواب شکم گنده اش باشد. او دوست نداشت بیرون غذا بخورد
، پس احتمالاً یا با نیمرو سیر کرده یا به خانه مادرش رفته است. غذا بد بود و همه چیز را دوست نداشت
انجام دادن برای تو مرا پیر کرد. آهی کشیدم و به خودم آمدم. چند دقیقه بود که جلوی در باز یخچال نفس عمیق می کشیدم. ده دقیقه شروع شد و
خیلی زودتر، یک حس بد جایگزین شادی شد. و اشتیاق اصلی من. من
چند دقیقه بود که جلوی در باز یخچال ایستاده بودم و نفس عمیقی می کشیدم و به ظرف سوپ نگاه می کردم
ده دقیقه به ده بود که یک شب بخیر کوتاه گفتم و به خودم پناه بردم. اتاق.تکیه دادم به در و
با احتیاط نشستم.خاطره بهنام اینجاست،به اتاقم نگاه کردم.لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
اواخر زمستان پارسال بود که بابا حسین اعلام کرد که می خواهند نقل مکان کنند.خانه خریده است.چند خیابان بالاتر.
یک خانه بزرگتر با چهار اتاق خواب و یک سالن پذیرایی بزرگ. بعدازظهر با منا به دیدن خانه رفتیم. لحظه ای که
وارد شدم عاشق دو پله کوتاهی شدم که سالن و سالن پذیرایی را از هم جدا می کرد. خیلی زود با برنامه اسباب کشی
وسایل اتاقم را به خانه خودم منتقل کردم. چند لباس، چند کتاب و جزوه و تعدادی عروسک.
و خانم خانه ای دیگر. با اصرار مادر باقی جلال دیگر دختر آن خانه نبودم حالا زن بهنام شده بودم.
آب، عکس قهسین، تفاوت چندانی با گذشته نداشت. یک تخت دونفره چوبی جلوی پنجره و البته چند
اتاق به کتابهای بابا حسین اختصاص داشت. یک اتاق مطالعه دنج و دوست داشتنی. منا در اتاق آخر با
سفر به ایران که بهنام با سه تن از دوستانش و همسرانشان درست دو هفته مانده به سال نو ترتیب داده بود،
بیست روز مرا از اسباب کشی دور کرد. من همیشه دلتنگ اتاق قدیمی ام بودم. اون پنجره رو به حیاط و
سکوی بزرگ جلوی آن، سقف کم و گوشه دنج تختم. روز هفتم عید من و بهنام اومدیم خونه جدید تا عید بگیریم.
قبل از طاق منا خیلی تغییر کرده بود. وقتی دختر بودم به اتاق های خانه می رفتم و جای همه چیز می نشستم. چیدمان
اتاقش حالا به سادگی و متانتی تبدیل شده بود که در هر گوشه ای دیده می شد. اتاق خواب مادر شکوه،
پدرم و بهنام و عکس خانوادگی سه نفر روی سفره هفت سین. عکسی که جایی در آن نداشتم کوچکترینش
هیجان زده شد و گفت من… طرح را خودم دادم، این اتاق مهم است.
تمام روز با خودم کلنجار می رفتم، اما وقتی به خانه مان برگشتیم، تمام مقاومت و خویشتن داری ام فرو ریخت. وقتی به خودم اومدم تو بغل بهنام با صدای بلند گریه میکردم. یادم نمی آمد زمانی را
به این شدت گریه می کردم. گفتم در خانه پدرم اتاق می خواهم. او به من دلداری داد.
بیشتر از تمام شب ها و روزها و ساعت هایی که با بهنام گذراندم احساس راحتی و نزدیکی به بهنام داشتم .
او دعوت کرد وقتی ساعت یازده بود که به پایان اردیبهشت برگردیم، در یک شب پنج شنبه، مادر با شکوه ما را به خانه خود برد.
در خانه داشتیم آماده می شدیم، بهنام گفت می توانم امشب اینجا بمانم. سخنان او مرا شگفت زده کرد. می دانستم که تغییر می کند
جای خوابش او را بی خواب می کرد و البته نبود من در کنارش هم او را بی خواب می کرد. در آن یک سال و چند ماه
حیف بود که همیشه پیشنهاد مامان شکوه و ثریا خانم را رد کرده بود.
تا یک شب در خانه آنها بمانند. من پیشنهاد او را رد کردم. دستم را گرفت و به سمت
اتاقت ایستاده بودند و لبخند می زدند! آن شب مهمان دعوت کرد. بابا حسین، مامان شوکو و منا پشت سرم بی حرکت بودند،
همه عجیب و مرموز بودند.
وارد اتاق که شدیم در را پشت سرمان بست و با لبخند به صورتم خیره شد. دهنم از تعجب باز بود. با وجودی که
سن یوسف لب پنجره، تخت و کمد آشنای من، آن عکس ها، عروسک ها، لباس های داخل کمد و یک گلدان در
بدون شک آنجا را برای من تزئین کرده بود. اونجا اتاق من بود من الان یک اتاق در خانه پدرم داشتم. یک
اتاق برای من جیغ زدم و برای اولین بار با شوق و اشتیاق بهنام رو بغل کردم و بوسیدم که تمام وجودم رو پر کرد
.
جیغ زدم و برای اولین بار بی تاب بودم که در آن اتاق بخوابم اما در مقابل چهره مظلومی که بهنام داشت مقاومت نکردم
و مجبورش کردم بماند. به اتاقم دعوت کردم شب را روی آن تخت یک نفره در آغوش بهنام خوابیدم. بهترین شبی که
در تمام زندگی مشترکم با بهنام گذراندم.
بهنام پیشنهاد داد که اتاق مهمان را به من اختصاص دهند. منا گفت که ابتدا با مخالفت بابا حسین روبرو شده است، اما
بلافاصله پس از چند دقیقه صحبت، این مخالفت حذف شد. و بهنام هر از گاهی با کمک منا این اتاق را خودش مرتب کرده بود،
من از او ممنون بودم. به خاطر این با تمام وجودم.
لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. بالش کوچکم را بغل کردم و به حرکت آرام پرده ها خیره شدم.
با موهای انگشتانش بازی می کرد. قطره اشک به آرامی روی گونه ام چکید. قسمتی از موهایم را گرفته بودم
بهنام امشب کجا میخوابی؟ روی تخت خودمان؟ کنار جای خالی من؟ من هر شب یک سال و یازده ماه را در آغوش ماه گذرانده بودم
، با وجود آن همه سردی، گاهی اوقات بهنام را نوازش می کردم و می بوسیدم و حالا در این سه
رازهای او را وقتی می خوابم حس می کردم.
سرم را روی بازوم گذاشتم و به آرامی موهایم را از روی صورتم کنار زدم. بهنام عاشق موهای من بود. گاهی اوقات
برس را شانه می کرد. هر وقت کنارش می نشستم به آرامی موهایم را بین انگشتانم می کشید و
. موهایم و جلوی دماغم را بو کردم. من یک نفس عمیق کشیدم. او هنوز عطر خنک شامپو را استشمام می کرد. بهنام عاشق
بارها گفته بود و من دیده بودم. با صدای خفه باز شدن در سریع اشکامو پاک کردم و چشمامو بستم. یک دقیقه بعد دستم از روی موهایم
به آرامی صورتم را برس کشید. نرمی دستان منا و بوی عطر شیرینش بود.
و آهسته به … دراز کشیده بود گفت: حالش خوب است.
بوسه ای روی گونه ام گذاشت. حرکت محسوسی به سرم زدم. بهنام هم هیچ وقت نفهمید با چه مهارتی می توانم
بخوابم با صدای بسته شدن در چشمانم را باز کردم.
دلتنگ آغوش و نوازش بهنام و بوسه های مخفیانه نامفهوم از بیرون اتاق شنیده می شد. بی اختیار اشک روی گونه هایش حلقه زد. صدای مکالمه آرام بود و
افکارم در جریان بود.
به آینه خیره شدم. چشمای پف کرده من بعد از اون آرایش ملایم حالت بهتری پیدا کرد. با لبخندی یواشکی از اتاق بیرون رفتم
و با کنجکاوی سر تا پا را زیر نظر گرفتم. منا با دقت مستقیم به چشمانم خیره شد و مامان شوکه شد.
بعد از سه هفته تاثیر این کلمه به ظاهر ساده “طلاق” جای خود را در زندگی من نشان داد.
اولا همین دلتنگی های بهنام بود که آزارم می داد. می دانستم این یک عادت است و خیلی زود
خودش را به عادت و فکر جدیدی می سپارد، اما این عادت باعث شد
بعد از چند دقیقه گریه شبانه، آرام و بی صدا به خواب رفتم. به نوازش های آشکار و پنهانش عادت کرده بودم. که گاهی از روی محبت و تمام احساسات
، رز را می فشارد و با وجود اعتراضم، مرا در آغوشش محکم می گیرد.
یک لبخند و یک بوسه به راحتی از کنارم گذشت . من هم به سخنان عاشقانه اش عادت کرده بودم، هر چند در این سه ماه
هیچ وقت آگاهانه این ستایش ها را از دهانش نشنیده بودم، اما همین موارد ناخودآگاه
این عادت را از ذهنم بیرون نکرد و تجربه با هم بودن دیشب. همچنین باعث شد حس خوب ستایش شدن در خاطرم زنده شود.
رفع این نگرانی از خانواده ام یکی از مهمترین و عزیزترین افراد زندگیم.
روز دوم بود که از مامان و بابا حسین خواستم حداقل تا پایان مراسم منا و بهزاد این موضوع را ساکت کنند.
هر شب چند قطره اشک می ریختم و هر شب یکی بود که ساعتی بعد از نیمه شب پیشم می آمد. گاهی
می دانستم نگران هستند و من برای منا هر کاری می کنم، گاهی مامان شوکوه، چند بار بابا حسین سرم می آمد.
منا بهزاد را به درد آورد. او سعی کرد برای احترام به وضعیت من در این مورد سوال نپرسد، اما من
قدر نیاز به اندکی درد دارد و دل زن برای سبک شدن. اینکه داشت تلفنی با خواهرش درباره
جدایی ناگهانی و غیرمنتظره مادر دخترش صحبت می کرد و کمی آرام می گرفت. گاهی به ثریا خانم زنگ می زد و گاهی
با منا حرف نمی زد. در واقع، همه چیز بسیار دردناک بود. متوجه شدم که چقدر برای حل این موضوع تلاش می کند
. هیچکس جلوی من مستقیماً از طلاق و جدایی صحبت نکرد.
بابا حسین چند روز که می آمد وقتی من را می دید اخم می کرد. او از حضور من راضی نبود.
به خوبی انجام داد. من همیشه سعی می کردم شاد، خوب و راضی به نظر برسم. یا لااقل ظاهر امر را به خوبی رعایت کنند.
– غمگینت می کند که من اینجا هستم؟ لحظه ای به چشمانم خیره شد و بعد با لبخند گفت: چرا غمگین باشم؟
– اوه این اخم و. …
دستش را روی موهام کشید و گفت: تو دختری… آدم با دیدن دخترش هیچ وقت ناراحت نمی شود اما وقتی
تو را اینجا می بینم یادم می آید که با بهنام چه کرد.
اخم هایش دوباره به هم رفت.
بدی ازش ندیدم به دستاش نگاه کردم و گفتم: بهنام مرد خوبی بود من هیچی نیستم.
عادت کردن به خانه جدید سخت بود.
گاهی اوقات احساس عجیبی به من دست می داد، مخصوصاً زمانی که مجبور بودم تمام کابینت های آشپزخانه را زیر و رو کنم تا ظرفی پیدا کنم، یا روزی که به اشتباه می دانستم با
برای بهنام در خانواده خوب نبود. تمام تلاشم را می کنم که خراب کنم.
یکی از وسایل جهیزیه خود استفاده نکردم و این موضوع مستقیماً با اسباب کشی چند ماه پیش ارتباط داشت. انجام می داد من انجام دادم . من
می دانستم که این غرابت با گذشت زمان از بین می رود، اما این احساس در طول روز مرا آزار می داد.
و من همدیگر را دیدم چیزی که بیشتر اذیتم کرد رابطه منا و بهزاد بود. این ارتباط بیشترین تاثیر طلا را دارد
. معلوم بود که بابا حسین هر روز بیشتر از قبل رفت و آمد منا و بهزاد را محدود می کرد و برخلاف تصور من، مامان شوکووا از
تصمیم او حمایت کرد. اعتراض منا و بهزاد تاثیر خاصی در این موضوع نداشت. حرف من
حدودی تونستم بدبینی بابا رو هم بفهمم ولی خیلی زیاد بود. بهنام و بهزاد که شبیه هم نبودند من و
ماجرا زمانی پیچیده تر شد که بابا حسین به بهزاد گفت باید در مورد ازدواج منا با او تجدید نظر کند. بعضی ها
در شرایط و موقعیت های متفاوتی نسبت به من و بهنام ازدواج کرده بودند و مطمئناً زندگی آنها نمی توانست متفاوت باشد.
عنوان را می توان با زندگی ما مقایسه کرد.
جامان شوکوه از این تصمیم راضی به نظر نمی رسید، اما همچنان از بابا حسین حمایت می کرد. ملاقات حضوری ها
کاظم و ثریا خانم فایده ای نداشت. ثریا خانم هر روز با مامان شکوه صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد این اتفاق بیفتد
حتی اگر یک تغییر کوچک باشد، نظر بابا حسین تعیین‌کننده است.
می دانستم حاج کاظم در هفته بیش از پنج بار تلفنی با من صحبت می کند. بابا حسین کوتاه مدت به محل کار بابا نمی رفت و هر روز با او نمی آمد و
با دیدن تصویر آشنا از چهره بهنام تعجب کردم. بدون معطلی در را باز کردم و لحظه ای بعد پشیمان شدم. بابا
. التماس و درخواست و گاه تهدید بهزاد و منا نتیجه چندانی نداشت.
تلاش من برای آرام کردن حال بد منا بی فایده بود. می توانستم ببینم چگونه
سعی می کرد در صحبت با بابا حسین منطقی و محترمانه رفتار کند. این احترام در رفتار و گفتار و نگاهش دیده می شد. حرف می زد، گاهی گریه می کرد،
اما هیچ وقت صدایش بلندتر از صدای بابا حسین نبود،
برای رسیدن به آرزویش حرف بی ربط و نامناسبی به زبان نمی آورد.
داشت سیب سبزی در دستش می چید و آهسته حرف می زد. نگاه بابا حسین به مامان شکوه در حالی که
در تلویزیون بود و گاهی سرش را به علامت مثبت تکان می داد و گاهی با اخم حرفی می زد. منا
نمی خواهد به پدرش سلام کند اما خودش را در اتاقش حبس کرد و حتی برای شام هم سر میز نیامد. این یک راه نسبتا محترمانه دیگر برای اعتراض به تصمیم بابا حسین بود.
داشتم آخرین بشقاب شام رو می شستم که زنگ خونه به صدا درآمد. ابتدا به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کردم.
بعد از ده بار زدن به در سالن برگشتم . مامان در عرض چند دقیقه یک تکه سیب داشت. انتظار نداشتیم کسی در این وقت شب بیاید. با نک
چاقویش را زده بود و به سمت بابا حسین گرفته بود.
با طرف مقابل اما به نظر من این حسین همیشه سعی می کرد وقتی ناراحت و عصبانی بود رفتار معقولانه ای داشته باشد،
قضیه کمی فرق می کرد. یک لحظه از واکنش بابا حسین به دیدن بهنام استرس گرفتم.
-کی بود ؟
در جواب سوال مامان شوکوه آروم گفتم: بهنام.
رابه به آرامی در زد. به بابا خیره شدم. طعم دهنم با اخم بابا حسین و بلند شدن ناگهانی اش عوض شد.
کشیده شدم و اخم های بهنام گذشت. در اولین ملاقات ما پس از جدایی، پس از بیست و سه روز،
یه بار سرشو به علامت مثبت تکون داد . مامان شکوه رفت تو اتاق و آروم در رو باز کردم. اگر مطمئن نبودم که
نیم ساعت پیش داشتم کتلت های خوشمزه مامان شوکووا را می خوردم، فکر می کردم یک قاشق پر از آهن
چنین طعم بدی به من می دهد. به دلیل طعم بد دهانم بی اختیار صورتم به هم کشیده شد.
اولین چیزی که دیدم لبخند محو بهنام بود و لحظه ای بعد اخمی که بین ابروها و روی پیشانی اش نشست. دوم
بود، اما بوی عطرش بیشتر از همیشه مشامم رو پر کرد. لبخندی زدم و آهسته سلام کردم
با صورتم همراه با صدایم نفسم را بیرون دادم و تمام دلتنگی ام را در چشمانم جمع کردم. بوی گلهای دستش خیلی خوش بود
-خیلی خوش اومدی پسرم.
.
مثل همیشه پیراهن و شلوار مردانه پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه کرده بود. واضح بود که او به تازگی آن را اصلاح کرده است
. به نظرم حس خوبی داشت که بدانم چهره مردانه و سخت او چقدر آشناست. به آرامی جواب سلامم را داد و بعد
به پشت سرم نگاه کرد.
سلام آقا جان
از طرف مقابل رفتم. بابا حسین با اخم نگاهم کرد. حضور او در خانه مصادف بود با خروج
مادر شکوهه از اتاق. مامان شکوه انقدر لبخند زد که من تعجب کردم.
روی میز وسط هال گذاشت و رو به مامان کرد. شکوه بهنام بدون شک یکی از افراد مورد علاقه مادرم بود. گروه
رفتند. گونه اش را بوسید و حالش را پرسید.
مامان با عجله گفت: پسرم شام خوردی؟ تازه میز رو جمع کردیم… کتلت دوست داری؟
– من میرم … مامان منتظر شام مامان شکوه … مزاحمتون نمیشم فقط اومدم چند دقیقه با آقا جون حرف بزنم و رو به بابا حسین کرد و ادامه داد: – من. ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم… یه موضوع مهم هست که میخواستم
خصوصی باهات صحبت کنم
رفتار سرد و رسمی بابا حسین اذیتم میکرد اما بهنام
با لبخند باهاش ​​صحبت کرد. چهره دلنشین مثل همیشه بابا سرش را تکان داد و به سمت سالن رفت.
ریموت تلویزیون رو از روی میز برداشتم. و گذاشتمش روی مبل کنارم.هردومون به بابا و بهنام نگاه کردیم.صدای ادنت
تلویزیون و کانال رو عوض کرد.پشیمونه
فکر کنم اومده بود از طلاق بگه.
با آرنج به پهلویش زدم و گفتم: چی میگی؟ کدام عاقل زنش را طلاق می دهد و بعد از بیست و سه روز دوباره
نزد او می رود.
سرش را به سمت من چرخاند و ابروهایش را بالا انداخت و گفت: چه خوب که شما هم تعداد روزها را دارید.
زل زدم بهش نفس بلندی بیرون دادم و به ب نگاه کردم
گفتم: اومده راجع به تو و بهزاد حرف بزنه.
-فکر نمیکنم .
-باور کن… اون روز گفت نمیذارم طلاقمون زندگیت رو خراب کنه.
گفت: اگر اینطور بود بهزاد به من می گفت.
– اینقدر ناامید نباش، درست میشه.
-شاید نمیدونه.
– اومده چیکار کنه؟ هیچ راهی، اگر بهنام به خاطر ماست.
به بهنام خیره شدم. با چهره ای بسیار جدی صحبت می کرد. بابا حسین گاهی سرش را تکان می داد و
حرفی می زد. مامان شوکو با یک کاسه میوه وارد سالن شد و کنار بابا حسین بود.
منا سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بهزاد دیروز می گفت بریم مخفیانه ازدواج کنیم.
منا گفت: بابا… حالا چرا عصبانی هستی؟ معلوم نیست چی میگه… اومد و گفت میخواد با بابا حرف بزنه.
با دهن باز سرم رو چرخوندم. بعید بود بهزاد چنین پیشنهادهای غیر منطقی بدهد.
-چی گفتی ؟
بعد از مکثی طولانی گفت: نمی دونم… من بهزاد رو خیلی دوست دارم.
نفسم رو با صدای بلند بیرون دادم و دوباره به بهنام خیره شدم. من واقعا مشتاق بودم موضوع صحبت آنها را بدانم. بهنام
سکوت کرد و این بار بابا حسین شروع به صحبت کرد.
-سلام عزیزم .
از گوشه چشم به منا خیره شدم. سرش را صاف کرد. داشت با موبایلش صحبت می کرد.
آهسته گفت: بهنام اینجاست. با اینکه به وضوح نمی توانستم حرف های بهزاد را بشنوم، اما بلندی صدایش تعجبم کرد.
داشت می رفت تو اتاقش و ادامه داد: شاید اومده یه چیزی در مورد مهیا بگه.
وارد اتاق شد و در را بست . دهانم هنوز طعم آهن می داد. من یکی از آن سیب های سبز را در ظرف میوه می خواستم.
برگشتم و در حالی که به بهنام خیره شده بودم به صفحه تلویزیون خیره شدم، او هم به من نگاه کرد. سریع نگاه کردم
. لب هایم را روی هم فشار دادم و پایم را نیشگون گرفتم تا نخندم. چیزی که روی صفحه تلویزیون دیدم
مادری بود که پشت زنی ایستاده بود و دست هایش را روی بدن برهنه اش حرکت می داد و … سریع کانال را عوض کردم
و گونه هایم قرمز شد. احساس از
پاهایم را عصبی تکان می دادم. بهنام و بابا حسین و مامان شوکوه بیش از نیم ساعت بی وقفه با هم حرف می زدند
و من در تمام این مدت نگاهشان می کردم. گوشه لبم بالا رفت. تمام مدت به بهنام خیره شده بود
. منا احتمالا هنوز داشت با بهزاد که از اتاق بیرون نرفته بود صحبت می کرد. این صادق تر است.
وقتی بهنام بلند شد من هم ناخودآگاه ایستادم. نگاهش را دیدم که برای لحظاتی روی من ثابت ماند.
خرابش کرده بودم من دیوانه بودم. همه با هم به سالن آمدند.
شما نمی توانید برای شام بمانید، پسر مامامان شکوه گفت: مطمئنم.
بهنام برای خداحافظی دوباره گونه مامان را بوسید و با بابا دست داد. هر سه لبخند می زدند. این موضوع
. بهنام آرام آرام از من خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. این ؟! انتظارم بیشتر از این بود یک ذره از
غمگینی، خیره شدن یا لبخندی مستقیم مرا شگفت زده کرد. اما چیزی نبود، توجه، پرسیدن h.
سریع به مادرم رسیدم. دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
-چی شد ؟ بهنام چی گفت؟
مامان لبخندی زد و بدون اینکه جوابی به من بدهد به سمت در رفت تا او را بدرقه کند.
-چی شد ؟
به سمت مینا برگشتم. با عجله به سمت من شتافت. شانه بالا انداختم. هر دو
به چهره های خندان بابا حسین و مامان شوکوا خیره شدیم. وقتی مامان شوکو به آشپزخانه و بابا حسین به اتاق خواب رفتند، هر دو
ما لال شده بودیم.
: چی شده بابا؟ منا گفت
بابا در اتاق رو باز کرد و گفت: قرار بود اتفاقی بیفته؟
وارد اتاق شد و در را بست. به من خیره شدم. با عجله به آشپزخانه رفتیم.
هرکدام دستی از مادر جلالی گرفتیم.
منا گفت: چی شده؟ گفتم: بهنام چی می گفت؟
گفت: هیچ حرفی نزدیم فقط مادر جلال با لبخند.
گفتم: اوه… مامان… بیشتر بگو.
مامان با لبخند روی صندلی نشست و گفت: چی بگم؟
هر دو روی صندلی روبرویش نشستیم و به دهانش نگاه کردیم.
گونه مامان را محکم بوسید و گفت: دوستت دارم مامان.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: اومده در مورد تو و بهزاد حرف بزنه.
ای کاش در مورد من هم صحبت می کردند.
-خوب ؟
– خودشه.
– بابا راضی هست؟
مامان فقط لبخند زد. یعنی بابا رضایت داده بود. من میدانستم . بهنام گفته بود که اجازه نمی دهد زندگی
رمانا و بهزاد به خاطر ما تغییر کند و می دانستم که پای حرف هایش می ایستد. منا با خوشحالی دست هایش را زد
و نیمی از آن بهبود یافت.
مامان شکوه با اخم گفت:چی شده؟ زیاد خوشحال نباش…هنوز هیچی معلوم نیست، قراره دوباره صحبت کنیم.
منا دوباره با چهره ای غمگین روی صندلی نشست.
تومان ادامه داد: قرار است فردا برویم منزل حاج فلاح و با… من و پدرت صحبت کنیم.
من چی؟ منا با هیجان از جا پرید.
با عجله به سمت اتاق دوید. لبخند زدم برای خودم خوشحال شدم.
وقتی سرم را به سمت مامان چرخاندم گفت: بهنام به تو پیشنهاد داد که نکن.
آیا پیشنهادی داشتم یا نه؟ سرمو تکون دادم و بلند شدم. پیشنهاد بهنام؟ دستم را بلند کردم
لب ها و پلک هایم را با قدرت بیشتری روی هم فشار دادم. چیزی برای گفتن نداشتم.
نمی خواست من را ببیند.
– از این بابت عذرخواهی کرد. …
دستم را بلند کردم و گفتم: فهمیدم… من با این مشکلی ندارم… بهنام مجبور نیست من را ببیند.
مدتی به اتاقم رفتم. چیزی گلویم را مسدود کرده بود. سریع لباس عوض کردم. لبخندی زدم و نمی خواستم
در چشمانش آنقدر کوچک و فروتن به نظر برسم که حتی رقیبی برای دیدن من نداشته باشد. چراغ را خاموش کردم و
او باید چه کار کند؟ قرار بود از هم فرار کنیم؟ دراز کشیدم تا ببینمش. خودم را در آغوش گرفتم. قرار بود از این به بعد
من به مهمانی های خانوادگی امیدوار بودم و او اینگونه از من دوری می کرد. اینقدر از من متنفر بود؟
با صدای باز شدن در سریع اشکامو پاک کردم و چشمامو بستم. یک نفر لبه تخت نشست. مامان با شکوه بود و به آرامی موهایم را نوازش می کرد.
– نمیخوای حرف بزنی؟
کاش باور می کرد که من خوابم. جلوی مامان از همه سخت تر بود که شکوهش را بخوابانم.
وی ادامه داد: می خواهم باور کنم که همه چیز بین شما دو نفر تمام شده است اما… نمی توانم.
خب طلاق گرفتیم گفتم: چیزی عوض نمیشه.
-نمیخوای بگی دلیل حرف زدن بهنام چی بود؟
نه حتی نمی خواستم به آن فکر کنم.
– تقصیر تو بود، درسته؟
به قول خودت انقدر اشتباه کردی که اصلا امیدی به بخشش نداشتی؟ سرم را بوسید و گفت: تو نمی خواهی.
اشتباه من به دلیل یک سوء تفاهم کوچک بود.” به خاطر چیزهایی که شنیده بودم و به خاطر چیزهایی که فکر می کردم.
– چیکار کردی عزیزم؟
تردیدی که در صدایش بود غمگینم کرد.
– با من حرف بزن دختر… اجازه نده افکار بی ربط در مورد شما.
افکار نامربوط؟ نمی خواستم به این فکر کنم که این افکار بی ربط شامل چه چیزهایی می شود
.
اینطوری که تو فکر میکنی نیست.میخواستم
ببینم ممکنه مامان شوکوه به خیانت من در زبر بهنام فکر کنه
؟ تصمیم … سرم رو خم کردم و گفتم
اگه اجازه بدی میخوام بخوابم
حرکت نوازشگر دستهای مامان بعد از چند دقیقه قطع شد و بلند شد
گفت: هر وقت بخوای به حرفات گوش میدم.
به سرم دادم. نه حاضر بودم در این مورد صحبت کنم و نه
“معلوم نیست بهنام چطور زبانش را از دست داد که بابا نرم شد.”
قدم بردار وقتی صدای بستن چشمانم را شنیدم اشک روی گونه هایم جاری شد. از خودم متنفر بودم
. نباید اینقدر ضعیف میشدم.
شب منزل حاج کاظم تا ساعت یک بعد از نیمه شب ادامه داشت.
وقتی می رفتند منا از گونه هایش گل پرت کرده بود. امیدوارم با همین یک جلسه مشکل حل شود.
نه، نصفش را برای خودم آماده کرده بودم و با اکراه لقمه های کوچکی در دهانم گذاشتم. طعمش را خیلی دوست داشت
. با صدای اس ام اس موبایلم از جا پریدم. می دانستم که منا تنهام نمی گذارد. روی مبل رفتم و پیامش را باز کردم.
به پهلو روی مبل دراز کشیدم و با موبایلم لبخندی روی لبم نشست. ظاهرا همه چیز خوب پیش می رفت. مشغول شدم
. من فقط یک عکس از بهنام در موبایلم داشتم. من آن را خوب به یاد دارم. پاییز پارسال بود.
تنها سه روز پس از اولین سالگرد ازدواجمان.
به همراه پیمان دوست صمیمی بهنام و همسرش آتوسا هم به رستورانی در فرحزاد رفته بودیم. شب خوبی بود مخصوصا اینکه بهنام اغلب به تلاش های ناموفق منا و بهزا ماند بهزاد برای صحبت با منا اشاره می کرد
و من با تعجب متوجه نگاه ها و خنده های
ود بایلام شدم که مرا از دستم بیرون کشید و با واژپهنانی رفت. من خسته شده بودم. قرار بود از منا عکس بگیرم که بهزاد سریع مو
از اعتراضات منا عکس گرفت.
یکی از اولین بارهایی که او را دیدم در مهمانی ولیمه ثریا خانم و حاج کاظم بود. پانزده سال بیشتر نداشتم. مامان و بابا تاز
و اون هم داشت منو نگاه میکرد.
چند شب بعد که دنبال عکس منا بودم متوجه دو چیز شدم. درست بعد از عکس منا عکس من و
MD بود. پروفایلم سمت بهنبهنام بود. کنار هم نشسته بودیم و لبخند می زدیم. بدون شک کار بهزاد
وقتی می خواستم عکس را برای منا بفرستم چیز دیگری توجهم را جلب کرد. شماره بهزاد منا از طریق موبایل
با بهزاد به من زنگ زده بود. ترجیح دادم در این مورد چیزی نگم. سه ماه بعد منا گفتند
بله و یک ماه بعد خانواده فلاح برای تولد منا اجازه گرفتند.
به ساعت روی دیوار خیره شدم، ده دقیقه به نه بود. تلویزیون را روشن کردم. مرد مو بلند با گیتار الکترونیک در دست
خواننده توجهم را جلب کرد. شوکه شده بود و لحظه ای آرام نبود.
از صدای عمیق بهنام وقتی با تلفن صحبت می کرد خوشم آمد. این روزها خسته بودم به بهنام فکر کرد.
آنها از حج برگشته بودند و مامان اغلب از همسفر خود ثریا صحبت می کرد. سه روز بعد از بازگشتشان
به مهمانی حاج کاظم و ثریا خانم رفتیم. خوب یادم هست که درست موقع ورود به سالن، پسری قد بلند و لاغر با سرعت آمد
، تعادلم را از دست دادم و افتادم. پسر برگشت و از کنارم گذشت و وارد سالن شد. با خونسردی عذرخواهی کرد
. ساعتی بعد متوجه شدم پسر ثریا بهنام است.
چند روز بعد دیدمش. مامان و بابا به اتفاق ثریا خانم و حاج کاظم برای جشن به خانه یمن آمدند.
با عظمت وارد شد. با دیدن من لبخندی زد و سرش را تکان داد. صورتم را برگرداندم و در صحن بودم، پشت حج نرفتم
.
دیدارهای دوستانه مامان شوکوه و بابا حسین با آقا و خانم فلاح ادامه یافت. دو بار با هم سفر کردند و
. رفتم جلو و سلام کردم.
ارتباط حسین با حاج کاظم پر رنگ تر شد. گاهی در مهمانی های همدیگر شرکت می کردند و بعد از همکاری بابا
گاهی ثریا خانم و حاج کاظم را می دیدم، اما زیاد پیش نمی آمد که بهنام یا بهزاد با آنها باشند.
دوباره پیغام داد بابا هنوز راضی نیست… حاضری یه کاری بکنی. .
بهنام کسی بود که می توانستم روی او حساب کنم و به او اعتماد کنم. چه کاری می توانستم انجام دهم؟
می دانستم که او راهی برای راضی کردن پدرش پیدا خواهد کرد.
روی مبل چرت می زدم که در باز شد. سریع بلند شدم و به صورت تک تکشون خیره شدم. از پیدا نشد
مامان شکوه لبخند کمرنگی بر لب داشت و مینا از همه چهره های بابا خوشحال تر به نظر می رسید. ظاهر ماجرا نشان می داد که همه چیز خوب پیش رفته است. همزمان با منا شب بخیر گفتم
و پشت سرش وارد اتاقش شدم.
درو بستم و گفتم:چی شده؟
از تخت بیرون رفت و گفت: خوب بود مواظب خودت باش.
کنارش نشستم و گفتم: درست صحبت کن و بگو چی شده.
رو به من کرد و گفت: رفتیم، خیلی خوب با ما برخورد کردند، چطور من و مامان ثریا من و مادرم را تحویل دادیم.
… بابا انقدر اخم کرده بود که ترسیدم گرفت … بهنام اول شروع کرد و گفت شبیه بهزاد نیست و از این حرفا .
گفتم حالا بلند می شود و بهنام را می زند. …
-بابا…اول هرچی میخوای بگی.
-هیچی دیگه قرار بود بهنام دوباره با بابا حرف بزنه.
یزد . پس چرا انقدر خوشحال رفتم؟ یعنی هنوز بابا از جایگاهش پایین نیامده بود و حرفش را زده بود
.
گفتم: قبول نکرد؟
– قبول کرد… نه کاملا قبول نکرد اما اجازه داد من و بهزاد همدیگر را ببینیم… بهنام گفت
دوباره باهاش ​​صحبت می کنم.
او مخفیانه مرا دور می کرد، لبخند زدم. این امید خوبی بود. حداقل منا و بهزاد از فکر ازدواج.
فردا شب دوباره بهنام با یه دسته گل بزرگتر اومد. این بار هم یک جعبه شیرینی در دست داشت. دوباره در را باز کردم
گریه کرد و پرید تو بغل بهنام. اگر بهنام یک ثانیه بعد جعبه شیرینی را از او دور می کرد، می خندیدم. منا جی
با حاج فتاح بهنام کازی قرار بگذارم، همه بریم باغ را ببینیم.
. با لبخند سلام کردم. چقدر خوب بود که منا و بهزاد قصد ازدواج با هم داشتند
دوست دارم قیافه بهنام را ببینم. این بار اثری از اخم و سکوت بابا حسین نبود.
دست دادند و بی حوصله دوباره به سالن رفتند.
ده دقیقه بعد در حال آماده کردن ظرف میوه بودم که بهنام با یک جعبه اپن شیرینی وارد آشپزخانه شد.
منا از روی صندلی پرید.
به منا اشاره کرد و گفت: خب برای پنجشنبه برنامه خاصی نداری؟ می خواهم
او قطعا به یک پیراهن و شلوار جدید نیاز داشت.
منا با چشمای گرد شده نگاهش میکرد. بهنام ادامه داد: نگویید منصرف شدید و می خواهید عروسی را در تالار برگزار کنید؟
یک شیرینی از جعبه برداشتم و با لبخند از او تشکر کردم. به چشمانش خیره شدم. متوجه شدم که در تمام مدتی که تلاش کردم
از من دوری کن و تا حد امکان با من صحبت نکن. اخم هایم به هم ریخت که بدون اینکه
برای تشکر به من نگاه کند جعبه را با لبخند بزرگی به مادر شکوه برگرداند و به چشمانش خیره شد. اگر چهار
لی الان با کارهایش اذیتم می کرد، یک هفته پیش بود، آیا می توانستم دلیلی برای دوری او از من بیاورم
؟
بهنام رفت و منا در مراسمی هیجان انگیز از بابا حسین تشکر کرد. بابا حسین سعی می کرد
در پاسخ به تشکر منا جدیت و علاقه خود را حفظ کرد، اما وقتی منا دستانش را دور گردن بابا حلقه کرد و بی وقفه شروع به بوسیدن گونه های او کرد، او
خندید.
-بسه دختر خفه ام کردی… باشه میفهمم خوشحالی… برو به بهزاد بگو فردا شب بیاد اینجا ببینم
واسه عروسی چی برنامه ریزی کرده.
منا با خنده یک قدم از بابا حسین فاصله گرفت و محکم و سریع گفت: چشم…دوستت دارم بابا.
در مدت کوتاهی به اتاقش رسید. خندیدم و خیالم راحت شد. واقعاً خوشحال بودم که همه چیز به خوبی و در عرض چند ثانیه انجام شد
. حالا باید کمی به خودم فکر کنم، به برنامه هایم برای آینده، عادت کنم به خالی نبودن
، از اینکه بهنام به عنوان همسر در کنارم طرد شد و شاید هم گاهی به خاطر این آرزو.
– آماده، صبر کن… بیا، باید صحبت کنیم.
چهره بابا دوباره جدی بود. روی مبل نشست و من با رعایت فاصله کنارش ایستادم.
– اگر من حرفی نزدم و از شما توضیحی نخواستم، دلیلی ندارد که فراموش کنم در مورد طلاق شما توضیح بخواهم
.
من نباید بفهمم چرا دخترم ناگهان جدا می شود
ما شرمنده ایم. داشتم با انگشتام بازی میکردم واقعا نمیدونستم چی بگم.
– نمیخوای حرف بزنی؟ من نباید بفهمم چرا دخترم وقتی فکر می کردم خیلی خوشحال است،
آهسته گفتم: قول دادم. …
به بهنام قول داده بودم. پنهان نگه داشتن برخی مسائل بسیار بی ضررتر از گفتن آنها بود. اگر این کار را در سکوت انجام دادم. من
با بهنام موافقت کرد و چیزی به بابا گفت، احتمالا نه تنها روابط خوب این دو خانواده از بین می رفت،
جدایی ما کم ضررترین انتخاب بود، بلکه شروع زندگی منا و بهزاد دوباره به هم می خورد. .
بابا حسین گفت: بهنام هم چیزی نگفت اما مطمئنم مشکل شما دو نفر آنقدر بزرگ نیست که با صحبت و چند جلسه مشاوره حل نشود.
ضربه ای زد سرم را بلند کرد و با تعجب به صورت بابا خیره شدم. مطمئن بودم اگر سه روز پیش بود اینطوری حرف نمی زد،
خوشحال می شدم که حداقل موضع بدی نسبت به بهنام نداشت.
می خواستم لبخند بزرگی بزنم. دیدن بهنام خیلی خوب بود. لبم را گاز گرفتم تا
جلوی بابا کمی خودآگاه باشم.
او پس از مکثی کوتاه ادامه داد: درست است که شما دو نفر از هم جدا شدید، اما دلیل بر هم خوردن زندگی منا و بهزاد این نیست.
در ملاء عام با هم روبرو می شویم… شاید سخت باشد، اما باید قبول کنی که بهنام از این به بعد برادر شوهر خواهرت می شود
.
-به بهنام هم پیشنهاد دادم اگه لازم شد بشین با هم حرف بزنی و با آرامش مشکلت رو حل کن… نمیخوام
شما دوتا تو این تعاملات عذاب بکشید و ناراحت بشید… بهنام گفت لازم نیست. اما تو چی؟ آیا شما فکر می کنید؟ آیا می خواهید
با او صحبت کنید؟
این بار لبم را گاز گرفتم، نه برای اینکه جلوی خود را بگیرم و لبخند نزنم، بلکه برای اینکه اندوهم را درون خود نگه دارم.
و بهنام واقعا مشکلی با هم نداشتیم و نیازی به صحبت نبود جز اینکه به بهنام زنگ بزنیم. درست بود که
مستقیماً گفت نیازی به صحبت با من نیست، این باعث ناراحتی من شد. این بهانه خوبی بود تا شاید بتواند
تا به من نگاه کند و با ما صحبت کند.
با بهنام هم مشکلی ندارم.
او را در دست گرفت و گفت: می دانم که این رفت و آمدها ممکن است تو را ناراحت کند، به هر حال تو همدست من هستی. …
سرم را بلند کردم و به چشمان بابا حسین خیره شدم. من واقعا حاضر نبودم بهنام را بخاطر افکار دیگران از دست بدهم.
من می توانستم با اطرافیانم خیلی صادق باشم، اما بخشیدن را یاد گرفته بودم. حداقل الان برای این کار آماده نبودم. شاید نباید
دروغ گفت. من عاشق بهنام نبودم اما برای این جدایی ناگهانی هم آمادگی نداشتم. دو سال بود که
عادت کرده بودم هر روز حضور می را در زندگی ام ببینم. باید به خودم فرصت بدهم تا این عادتی
که دادم را ترک کنم. اما برای رسیدن به این زمان نیاز به زمان داشتم. ترک بهنام به این راحتی ممکن نبود.
گفتم: بابا… درسته که من و بهنام از هم جدا شدیم ولی… مشکلی با دیدنش ندارم ناراحت نمیشم… با هم هستیم.
به هر حال فرار کنیم، باید یک جایی همدیگر را ملاقات کنیم.
. قبول کردم . …
البته همینطور بود. چرا که بهنام با رفتار و گفتارش چنان در دل مامان شکوه و بابا حسین جای دارد
که بدون داشتن اقتدار پسر آنها را پیدا کرده است.
– مفصل باهاش ​​صحبت کردم… گفت که نمی خواد مشکلی پیش بیاد.
هیچ ارتباطی با هم نداشته باشید تا خیالتان راحت باشد.
می خواد منو ببینه که از من متنفره که… با تمام وجودم می خواستم بمیرم. بهنام چطور باید نه بگوید؟
پاهایم را روی زمین فشار دادم.
بلند شدم و گفتم: من مشکلی ندارم، هر طور دلش می خواهد رفتار کند. و مدن خواستگاری منا گفت: من به خاطر حرف های بهنام با ازدواج منا و بهزاد موافقت کردم
اما تو برای من مهم تر هستی چون از خون و گوشت من هستی، نمی خواهم ناراحتت ببینم… برو خوب فکر کن. ، ادامه داد:…
اگر با این مشکل داری بگو. …
سریع گفتم: نمی خوام رابطه منا و بهزاد به هم بخوره.
-میدونم همچین چیزی نمیخوای…با بهنام حرف میزنم.
سرمو تکون دادم و گفتم: دارم بهش فکر میکنم…میتونم برم؟
من آن را باور نکردم. بهنام به این راحتی نمی توانست از من بگذرد. کلمات عاشقانه ای
که در گوشم زمزمه می کنی. بی اختیار هنوز یاد س می افتادم
که دوستم داشت در تمام زندگی هیچ زنی را به اندازه جذابیت چشم و دستش باور نکردم یا این حرف ها و دوری اش؟
اینکه او مرا دوست داشت، اینکه وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم، بالش کوچکم را بغل کردم و بی صدا گریه کردم. گناهان و اشتباهات من
او به هیچ دلیلی جز عشق نمی توانست اینقدر بزرگ باشد. شاید تقصیر من بود که
با بهنام ازدواج کردم.
او کار ساده را انجام می دهد. این بار تمام حواسش به تمیزی لیوان میز بود.
تمام روز مشغول آماده شدن برای شب بودیم. با مامان شکوه و منا رفتیم خرید. میوه و شیرینی و لباس برای من. امیدوار بودم
بهنام بهانه ای برای نیامدن نداشته باشد. تمیز کردن خانه به درستی.
روی پله ها ایستادم و گفتم: وای دوباره شروع کردی… ده دقیقه پیش همونجا خودتو پاک کردی.
منا دستمال را به دست دیگرش داد و بشقاب ها را کمی به سمت چپ چرخاند. وقتی استرس داشت و مضطرب بود،
با چشمان درشت برگشت و گفت: وای، همه چیز خوب است؟ ببین میخوای پیشبندها رو بشور
شاید کثیف باشه؟
در حالی که او را به اتاق می کشیدم، گفتم: بس است، باید آماده شوی.
– هنوز دوش نگرفتم، موهام کثیف شده.
گفتم: نیم ساعت دیگر پیدا می شوند.
وود یاد روزی افتادم که خانواده فلاح برای نجاتش آمدند. اون روز با حرکاتش نزدیک بود من رو بخندونه
و مامان شکوه رو به گریه انداخت. جلو رفتم و بازوش رو گرفتم.
وقتی دستش را رها کردم به سمت اتاقش دوید. با خنده به آشپزخانه برگشتم. همه چیز برای حضور آنها آماده بود.
مامان مشغول چیدن میوه در ظرف بود. جلو رفتم و گونه اش را بوسیدم. با لبخند به من نگاه کرد. کاش می توانستم انتهای نگاهش را پیدا کنم و غمی را که با دیدنم احساس می کرد نادیده بگیرم.
گفتم: خوبم… نه عالیم.
انگشت اشاره ام را به عنوان تهدید بالا آوردم و با خنده ادامه داد: پس اینطور به من نگاه نکن.
آخرین سیب را از آبکش برداشت و گفت: هنوز نمی خواهی حرف بزنی؟
زندگی بدون احساس
– … این موضوع تمام شد و رفت، چرا خودت را ناراحت می کنی؟ مامانم… عزیزم
– همه حسرت های زندگیت دو تا میخوره آیا حق ندارم بخاطر از دست دادن جان دخترم ناراحت باشم؟
خداروشکر دستامو محکم دورش حلقه کردم و گفتم:نه حق نداری…حالا زندگیم چطور میشه؟ من الان زنده ام
بهنام هم … دلیلی برای ناراحتی تو نیست.
من فقط سعی می کردم اطرافیانم را از تأثیر این رویداد بزرگ در زندگی ام دور نگه دارم. مهم نبود، هر روز
بیشتر و بیشتر می شدم، چگونه بعد از دو سال نشانه های ناخوشایندی از طلاق در زندگی ام پیدا می شد. بعد از این،
پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و به خیابان نگاه می کردم. برخورد قطرات باران به پنجره باعث شد
چند دقیقه لبخند بزنم. پنجره را باز کردم و دستم را بیرون آوردم. من عاشق باران بودم
اتاق را پر کرد. من یک نفس عمیق کشیدم. این بو داشت دیوانه ام می کرد. برگشتم و جلوی آینه ایستادم. من برای مهمان آماده بودم
. یک بلوز طلایی و یک دامن مشکی پوشیده بودم. شالمو از روی تخت برداشتم و سریع از اتاق خارج شدم.
فنجان های چای را در سینی می گذاشت و خبری از مامان شوکوه و بابا حسین نبود.
احتمالا منا برای حضور به اتاقی در آشپزخانه فنجا رفته بود.
در حین رفتن به سمت در خروجی، شالم را انداختم روی دوشم و گفتم: بارون میاد، دارم میرم پایین.
و روی بالکن ایستادم. چشمامو بستم و یه نفس عمیق دیگه کشیدم. با عجله از لبخند سه طبقه پایین دویدم.
روی لبهای من. از پله ها پایین رفتم و با قدم های آهسته از توی حیاط گذشتم تا به آلاچیق رسیدم. اگر
نگران خراب شدن آرایشم نبودم، بی‌درنگ روی پله‌ها می‌نشستم.
چند دقیقه ای بود که در آلاچین نشسته بودم و با لبخند زیر باران آخرین روزهای پاییزی به دانه ها نگاه می کردم.
شال را بیشتر دور خودم پیچیدم. فقط چند روز با شروع زمستان فاصله داشتیم. هوای سرد روی صورت و
دستانم خیلی خوب بود. در تیک تاک می کند.
اول حاج کاظم وارد شد و بعدش ثریا خانم. هر دو با عجله به سمت پله ها رفتند. یه دسته گل بزرگ و
یک نفر تازه وارد شد بی اختیار خیلی سریع بلند شدم. بهنام کتش را روی بازویش گذاشته بود. در و سرش را بست
بعد بهزاد وارد شد. لبخند زدم او دوباره کت و شلوار پوشیده بود. اگر بهنام آنها را همراهی می کرد ممکن نبود.
با صدای بهزاد را بیرون کردم. درست در لحظه ای که انتظار داشت در توسط بهزاد بسته شود، قبل از او وارد خانه شد. نفسم
سرش را تکان داد، اما به آرامی سرش را به سمت من چرخاند. نمی دانم چطور توانست در تاریکی حیاط صورتم را تکان دهد. من هم حرکت او را تکرار کردم.
بهزاد متوجه حضور من نشده بود. از پله ها بالا رفت. قبل از خروج از آلاچیق توقف کردم.
وقتی داشت به سمتم میومد با چشمای گرد بهش نگاه کردم .
گفت: صحبت کنیم؟
من تو را تکان دادم. همین چند سانتی متر از کنارم رد شد و وارد آلاچیق شد. سرم را بستم
و سعی کردم بی صدا نفس عمیقی بکشم تا توجهش را جلب نکنم. عطر باران را استشمام کردم
و من آن را انتخاب نکردم تاریک و گیج کننده بود. برگشتم و جایی نزدیک او روی نیمکت آلاچیق روشنی نشستم،
به همین راحتی، قصد تعطیلی یک کارخانه چهل ساله و بیکار، ابرویم را بالا برد. این کارخانه اعتبار شرکت بود.
آلاچیق اجازه نمی داد صورتش را به وضوح ببینم.
با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت: وزنت کم شد.
ضربان قلبم به خاطر طعم این توجه تندتر شد.
برای اینکه چیزی بگویم پرسیدم: کارها خوب است؟ همه چیز خوبه ؟
او هر روز از کار بهنام صحبت می کرد. مدتها بود که دقت و اشتیاق را شنیدم و یکی از موضوعات گفتگو
از خلاقیت رفتار او در محیط کار لذت بردم.
گفت: وضعیت مالی شرکت خیلی خوب نیست… آقای صفوی تصمیم گرفته کارخانه را تعطیل کند.
چند صد نفر داشت؟
وی ادامه داد: کارش درست است… ممکن است با این وضعیت بد مالی کل شرکت را از دست بدهیم.
با نگرانی پرسیدم: پس تو چی؟
من خوبم مشکلی ندارم رو به من کرد و گفت: من در دفتر هستم.
من یک نفس راحت کشیدم. ایشان بیش از دوازده سال در مزدک با آقای صفوی کار می کردند. می دانستم که چه
وابستگی عاطفی عمیقی به آن دفتر و کارخانه دارد. دو سال و دو ماه شاهد بودم که هر روز با یک لبخند به سمت مکانی
که بود.
صدایی در آوردم و گفتم: آیا تعطیلی کارخانه لازم است؟
بعد از مکثی کوتاه گفت: هنوز تصمیم نهایی گرفته نشده اما داریم روی روش کار می کنیم… آقای صفوی است که
بین خود تکان می دادم، به قطرات بارانی که روی برگ های شمعدانی های لبه باغ گذاشته بودند نگاه می کردم و
از این کار راضی نیست، اما یک جورهایی باید، باید کاری کنیم که حفظ شود. دفتر و شرکت.”
من دادم . تعطیلی کارخانه چیزی نبود که بهنام به راحتی از کنارش بگذرد. در آن چند دقیقه سکوت، سرم را تکان می دادم و
به صدای باران گوش می دادم.
ساسر…اگه حس میکنی با دیدن من ناراحتت میکنه یا سخته بهش بگی: به هر حال تو زن هستی و شوهر سابقت خیلی حرص میخوره، ما هنوز با هم رابطه خانوادگی داریم و با هم رفت و آمد داریم… میتونی حرف بزنی. در مورد آن …
لبخندی زدم و گفتم: تا الان همه چی خوب بوده. …
به صورت جدیش خیره شدم و سریع گفتم: نه… یعنی… من با این موضوع مشکلی ندارم.
ند به چشمانم خیره شد و گفت: سرت را برگردان.
اخم هایش آنقدر ناگهانی و غیرمنتظره بود که من تعجب کردم و سکوت کردم. من چیز بدی گفتم؟
گفت: چه خوب که این جدایی برای تو خوب بود.
من نبودم، دهنم باز بود. موضوع
– منظورم این نبود … خب … یعنی … میخواستم بگم خوبه که الان بهزاد و منا کنار هم هستن و بابا راضی هستن .
سرش را تکان داد و به ساختمان خیره شد.
نگران شدم که گفتم: ممنون که با بابا حرف زدی و راضیش کردی، مینا خیلی ناراحت شد… من واقعا
بخاطر خودم نگران رابطه آنها هستم.
گفت: به خاطر بهزاد این کار را کردم.
البته او دیگر برای من کاری نکرد. کمی روی مبل لغزیدم و به او نزدیک شدم. متوجه
حرکت من شد اما واکنشی نشان نداد.
صداش کردم: بهنام.
این موضوع برای من خیلی مهم نبود، اما بهنام به این موضوع احترام می‌گذاشت، هرگز برای دست دادن با هیچ زنی جلو نمی‌رفت و
سرش را برمی‌گرداند و به چشمانم نگاه می‌کرد.
– ببخشید که ناراحتت کردم.
چیزی نگفت و تغییری در چهره اش مشاهده نشد.
ادامه دادم: دو سالی که با تو بودم خیلی خوب بود… واقعاً نمی خواستم اذیتت کنم، تو مرد خوبی هستی، می خواهم از تو مراقبت کنم
… فقط می خواستم از خانه بروم.
اخم تیره ای روی پیشانی اش نشست و گفت: سخت ترین راه را برای محافظت از خانواده انتخاب کردی.
به دستانش خیره شدم. چقدر دلم می خواست دستش را بگیرم اما نمی دانستم عکس العملش چه خواهد بود. می
خواستم وقتی این کار را می کنم دستش را پس بگیرد. بالاخره می دانستم که بهنام با کسی دست نمی دهد و حاضر نبودم
گفتم: در آن شرایط تمام تلاشم را کردم.
-بله…بهترین کاری که کردی این بود که زندگیتو خراب کردی و از خانواده من انتقام گرفتی.
که دیگر همسرم نبود، او محرم و حلال من نبود. این موضوع برای من خیلی مهم نبود اما بهنام بیشتر از این بود
مایل به عقب راندن دست کسی که به سمت او دراز شده است.
منم بهت گفتم که اصلا انتقام نبود، با اخم نگاهش کردم و محکم گفتم: دیگه شروع نکن… اون روز دلیلی برای انتقام نداشتم… نمی خواهم زندگیت را خراب کنم، برای همین تا آن روز سکوت کردم
و چیزی نگفتم.
با هم بودیم، اگر اینقدر عصبانی و ناراحت نبودم و می توانستم کمی جلوی خودم را بگیرم و چیزی نگویم،
الان هم زندگی می کردیم.
-به هر حال الان دیگه این موضوع تموم شده…باید یه مقدار در برخوردمون دقیق تر باشیم…حالا
هیچکس از فامیل و دوستان از روند جدایی ما خبر نداره چند روزی طول میکشه تا بفهمیم. او با مکثی کوتاه
گفت: چی میخوای بگی؟ برو سر موضوع اصلی
او قصد دارد چنین مهمانی را برگزار کند.
گفت: فقط میگم مواظب رفتارمون باشیم. …
این چیزی نبود که می خواست بگوید.
خیلی سریع موضوع را عوض کرد و ادامه داد: چرا نیامدی وسایلت را برداری؟
– فرصت نشد.
-سردته ؟
تعجب کردم، کمی سرد شدم. وقتی کتش را روی شانه ام گذاشتم.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: آتوسا دیروز زنگ زد… خواست باهات حرف بزنه گفتم نیستی…
پنجشنبه شب هفته دیگه دعوتمون کرد.
-آها.
گرد تولد خود را فراموش کرد و آتوسا در طول زندگی خود پنج سال آتوسا بود. پیمان ظاهرا همیشه
مخفیانه هر سال تولدش را جشن می گرفت. چند هفته است که به من خبر داده اند که
گفت: هنوز به پیمان نگفتم، از هم جدا شدیم.
به دلیل صمیمیت بین آنها، در جریان این موضوع غافلگیرکننده با دهان نیمه باز به او نگاه کردم. با
بود . وقتی پیمان نمی دانست، یعنی هیچ کس دیگری از این موضوع مطلع نبود.
پرسیدم: می خواهی چه کار کنی؟
لبه های کتش را گرفتم و کنار هم آوردم. بوی عطرش مشامم را پر کرده بود.
گذاشت روی پای دیگرش و گفت: نمی دانم… شاید پای نرمش.
– پامان خیلی ناراحت است.
سرش را به سمت من چرخاند، لحظه ای به چشمانم خیره شد و گفت: با من می آیی؟
مظلوم واقع شدم آیا او می خواست من با او به جشن تولد دوستش بروم؟ چندین بار دهنم را باز و بسته کردم، اما نتوانستم
بذار یه چیزی بگم که نمی دونستم چی بگم اخیراً کارهای عجیب و غیرمنتظره زیادی انجام داده بود. سرش رو برگردوند و گفت: میفهمم اگه نمیخوای بیای… تا آخر هفته بهش فکر کن اگه خواستی بیای زنگ بزن
.
انجام دهنده بود از یک طرف نمی خواست من را ببیند و از طرف دیگر سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کار او گیج کننده است
او از من دعوت کرد تا او را همراهی کنم. نه اشتیاق در لحنش وجود داشت و نه چیزی که باعث شود فکر کنم
او این پیشنهاد را از سر تعریف کرده است.
قبل از ازدواجم همیشه در رویاهای دخترانه ام چند لحظه ای را در سکوت می گذراندیم. به صورتش خیره شده بودم.
می خواستم با مردی ازدواج کنم که زندگی اش پر از هیجان است. هر روز، مهمانی ها، سفرها، گردش ها و غیره؛ اما ازدواج از
مه چیز روالکردان با بهنام متفاوت بود. هفته های اول ازدواجمان را در مهمانی و شب نشینی گذراندیم و بعد
گفت: مشکلی داری؟
. سنگینی نگاهش عجیب بود. دلم برای بودن در آغوشش تنگ شده بود، سرش را به سمت من چرخاند
ساکت شد. یک زندگی یکنواخت یکنواختی زندگی با بهنام بد نبود، آرامش خاصی داشت. با این حال هنوز
برنامه های سفر، مهمانی ها و گردش های شبانه ما با دوستان بهنام ادامه داشت، اما آن آرامش هم وجود داشت.
فراموشی زودتر به سراغم می آمد
. این دلتنگی روزی از بین می رفت، درست مثل دلتنگی که قرار بود روزی از بین برود و عادت هایی که
یک روز فراموش شود، اما بعد از چهار هفته همچنان قوی بود.
نگاهم را از نگاهش جدا کردم و گفتم: با تاخیر زیاد مشکل خاصی ندارم.
– اگه چیزی میخوای می تونی روی کمک من حساب کنی… آقا خیلی… یعنی این
رفتارشون با شما عوض نشد؟
. من به آن نگاه کردم. به راحتی نگران شدم. می خواستم کسی را پیدا کنم که مرا بکوبد،
چیزهایی را گم کرده بودم. کاش نگران نبودم کاش به من نگاه نمی کرد. کاش حرف نمی زد شاید اینجوری باشه
همه چی خوبه…من و مامان هنوز ناراحتیم بابا گاهی…خب حالا که باهاش ​​حرف زدی آروم شدی.
– و شما؟
توسط خود من ؟! من مهم ترین و بی اهمیت ترین موجود زندگی ام بودم. کمی به او نزدیکتر شدم.
گفتم: نمی دانم شاید. …
سرم را روی شانه اش گذاشتم و ادامه دادم: … آن زندگی خوب بود، می خواستم آن را ادامه دهم.
اما اون بدون هیچ حرکتی اونجا نشسته بود، فکر کردم میخواد برگردم.
با مکثی طولانی گفت: تو هم مثل زندگی با من به این زندگی عادت می کنی.
اگر می توانستم دوستش داشته باشم خوب است، اما… بهتر بود فقط یک عادت بود.
-تو چطور ؟
سرم را به علامت منفی تکان داد و گفت: نه… یکدفعه فهمیدم چی میگه. .
ظاهرا به ثریا جون برنگشتی ساکت گفت من تو خونه خودم راحت ترم… بهزاد چیزی گفت؟
– بیا بریم بالا.
صاف نشستم بلند شدم بلند شدم و کت را به او دادم. با هم به سمت ساختمان راه افتادیم. یه آرامش عجیب
تمام وجودم را پر کرد حس خوبی داشتم آرزوهای من برطرف شده بود؟ خیر؛ اما حضورش مسالمت آمیز بود و
دیگر جایی برای اندیشیدن به این حسرت ها نمانده بود، این آرامش تمام ذهنم را پر کرد.
وقتی وارد شدیم همه سرها به سمت ما چرخید. منا چیزی در گوش بهزاد زمزمه کرد و بهزاد
با لبخندی سرش را تکان داد که انگار آنجا نیست. نگاه و لب های ثریا خانم پر از لبخند شد. مامان لبخند کمرنگی زد. به سمت ما اما به سمت بهنام است
. اخم های بابا حسین نفسم را برای لحظه ای قطع کرد و حاج کاظم
بدون هیچ لبخند و حتی اخمی فقط نگاهم می کرد.
با اخم کامل با لبخندی صمیمی و گرم با بابا دست داد و به آرامی چیزی در گوشش گفت که باعث شد لبخند بزند.
صورت بابا حسین را پر کن. مامان جلال را در آغوش گرفت. وقتی با ثریا دست می دادم، صورتش را جلو آورد و
گونه ام را بوسید.
جایی نزدیک مامان شکوه و ثریا برای نشستن انتخاب کردم. درست روبروی بهنام. در حالی که به صحبت ادامه می دادند،
از وقتی که ما رسیدیم، داشتند درباره نحوه برگزاری مراسم عروسی صحبت می کردند. متوجه شدم بیش از نیمی از تمرکزم
روی قیافه، رفتار و حرف های بهنام بود. او به من نگاه نکرد. در حین گفتگو
فقط چند جمله کوتاه با هم می خندیدیم، شوخی می کردیم و با هم صحبت می کردیم. بهزاد به مثل همیشه در جمع مودب تر و مودب تر از
.
بهنام. می خواستم این آخر هفته برای دیدن باغش قرار بگذارم
که گفت هفته آینده پنج شنبه می رود سفر و همه را به باغش دعوت کرد.
برای همراهی بهنام در جشن تولد پیمان خیلی هیجان زده بودم اما نگران عکس درست در روز تولد پیمان بودم. حرکات بابا حسین
مرا به شک انداخت و واکنش من هم همین بود.
خیلی سخت بود خودمو جلوی دوستانمون بازی کنم و رفتارم رو جلوی بهنام و نگا چند هفته پیش. خیلی چیزها عوض شده بود. نگاه بهنام
به من هم عوض شده بود.
بلند شدم و با منا به آشپزخونه رفتم.
منا در حالی که لیوان های چای را پر می کرد گفت: نیم ساعت اون پایین با هم چی حرف می زدی؟
ادامه داد: بابا می خواست بیاد دنبالت، حاج کاظم نگذاشت… گفت بذار با هم صحبت کنیم.
ایسه سوپ را بیرون آورد، دستم را به علامت مثبت فشردم و از کابینت بیرون آمدم.
منظورم این است که ما در مورد چیز مهمی صحبت نمی کردیم. کاسه سالاد و سس رو از یخچال بیرون آوردم و گفتم: هی.
– این هم حرف تو بود. صاف ایستادم و به منا خیره شدم. باید انتظارش را داشتم.
بهنام، دور بودن از تخت راحت و بزرگ اتاقم و خیلی چیزهای دیگر، اما خود جدایی به من احساس رها شدن داد. از یک
– می توانم چیزی بپرسم؟
با صدایی نفسم را بیرون دادم. احتمالاً می خواست دلایل جدایی ما را بپرسد.
سینی با سینی در دست مقابلم ایستاد و به چشمانم نگاه کرد و گفت: ناراحت نیستی که جدا شدی؟
اما من چیزی برای گفتن نداشتم. از این جدایی ناراحت بودم؟ از سوالش شوکه شدم. ناراحت؟ او دهنم را باز کرد.
دست دادن بهنام ناراحتم کرد؟ نیم قدم عقب رفتم. حس من فرق داشت
در آغوش بهنام، از دست دادن احساس استقلالی که در خانه تجربه کردم، همسرم را فراموش کردم که
اجبار روحی داشت. احساس آزادی و استقلال. نمی دانستم از این جدایی خوشحالم یا ناراحت.
وارد اتاق شدم و در را پشت سرم قفل کردم. برگشتم و سریع از آشپزخونه خارج شدم. با قدم هایی
دراز کشیدم و خودم را بغل کردم. کسب استقلال و آزادی و این حس رهایی از
آغوش و نوازش های بهنام، از خانه خودم، خیلی بیشتر از زن بهنام ارزش داشت، اما… یکی در زد و
دستگیره را پایین کشید. اما در این بین چیزی درست نبود. در باز نشد. احساس فقدان عمیقی در درونم داشتم
.
– اماده ای؟ اماده ای؟
صدای منا بود. دلم میخواست یه مدت تنها باشم. باخت بهنام نمی توانست آنقدر مهم باشد.
مامان چه مشکلی داره
؟ چرا در را قفل کردی؟ بذار دوباره ببینم
صدای بلند مامان بدون شک خیلی زود توجه همه را جلب می کرد.
با صدای بلند گفتم: خوبم عزیزم الان میام دستم بسته است.
– مطمئنی عزیزم؟
صحبتی از پشت در به گوش رسید. بهتر است قبل از اینکه همه متوجه موضوعی شوند که
آنها از جایشان بلند می شوند، جواب بدهیم. یک نفر دو بار به در زد. فقط می خواستم چند دقیقه فکر کنم.
سریع بلند شدم و با لبخند در رو باز کردم.
تم بلاک شد…خدایا خوبم هیچی… اومدم موبایلمو چک کنم سریع گفتم:ببخشید…دس.
مامان شکوه با لبخند رفت. منا با کمی تردید به چشمانم نگاه کرد و پشت سر مامان به آشپزخانه رفت.
داشت به من نگاه می کرد. به سختی توانستم با منا همراه شوم که نگاهم به بهنام ثابت ماند. وسط سالن ایستاده بود و نه
تا 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.