دانلود رمان از عشق بدم بدم بدم میاد

دانلود رمان از عشق بدم بدم بدم میاد

درباره دختری به نام دیدار است که برادرش پس از قتل پرستو ، دختری که میخواسته زندگیش رو خراب کنه به زندان می افته و حالا شرط رضایت عقاب که برادر مقتول است ازدواج دیدار با اون است که …

دانلود رمان از عشق بدم بدم بدم میاد

امروز که تردید دارم،
چه پدری با من دارد؟
متنفرم بدم میاد ازش متنفرم
صدای صدایش پرده گوشم را تکان داد!! باورم نمی شد که او باشد! اونی که
با صورت برافروخته و ابروهای بافتنی به صورتم زل زده بود و جیغ میزد همون خیلی خونسرد و آروم از دنیا رفته. ..همان کسی که در بدترین
شرایط حتی وقتی حرفی در ذهنش بود آرامشش در رفتارش متزلزل شد!!!
تکان خوردن لباش رو میدیدم…حرکت انگشتش تو موهاش…حرف هایی که سریع از دهنش بیرون میومد و…
حلقه اشکی که بیشتر از حلقه انگشتش میدرخشید!!! همه را در سکوت و حیرت دیدم و عمیقاً غرق شدم

بغض شدیدی در گلویم نشسته بود. بغضی به شدت این همه سال رنج… بغضی که بالاخره به شکل کلام
از وجودش می ترکید…
دستش به سمت کتش رفت… از روی مبل برداشت
.. .ذهنم داشت شروع به کار می کرد…نمی خواستم گذشته تکرار بشه…هر کاری کرده بودم کافی بود…
اسمش رو با خفه ترین صدای ممکن به زبان آوردم. …نمیدونستم میشنوه…ولی شنید… برگشت و به صورتم خیره شد…همانطور که
حتما از سیلی سرخ شده بود…
گذاشتم این بغض لعنتی. باز…تمام حرف هایم را گذاشتم تا اشک هایم روی گونه هایم سر بخورد تا مرا تبرئه کند
! گذاشتم جلوش بشکنه… گذاشتم ضعفمو ببینه… من بودم که دوباره جلوش شکستم…
– من…
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم پوزخندی زد… سیب گلویش میلرزید… میدونستم عصبانیه اما لبخندی زد…
چشماش هنوز از اشک برق میزد… – تو چی؟؟؟
یه قدم بهم نزدیک شد…
یه قدم عقب رفتم… یه
قدم دیگه برداشت و با خشونت موهایم رو گرفت…
بی توجه به اشک هایی که صورتم رو می شستن سرم رو بالا کشید… سرش رو پایین انداخت. ..
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم صفحه 1 گوشمو گرفت جلوی دهنش…نزدیکتر نزدیکتر…صدای عصبی نفسش داشت موهام رو سیخ میکرد. ..بی اختیار ناله کردم…موهامو بیشتر کشید…سرش
نزدیکتر آورد … از فک قفل شده اش غرید – دیگ که
برای من نمی جوشد، دلم می خواهد سر سگ در آن بجوشد!
اینو گفت و موهام رو رها کرد و به سمت تخت هلم داد… قبل از اینکه از درد تنم ناله کنم، در بهم کوبید و
رفت
… دلم پر از درد شد…
در دنیای حماقت مانده ام، چون دهنم را کج می کردند!
چندی پیش
صدای کف زدن و صلوات با هم قاطی شد! لباش پر از خنده بود… تنها کسی اونجا با قیافه جدی
نشسته بود با قیافه جدی من!!
نگاهی به پذیرایی کوچک خانه خاله ام انداختم… مامان داشت شیرینی می داد، پرستو خجالتی
و لبخند می زد… به صورت شاهین نگاه کردم داشت در گوش بابا زمزمه می کرد… بابا با لبخند جواب داد
. خاله
صورتش سرد و یخ زده بود… مثل همیشه کوچکترین احساسی نشان نمی داد…
خجالتی و با گونه های قرمز سرش را پایین انداخت! داریوش بین پسرعموهای امروزی برادر آینده زانا هم نشسته بود
روی پاهایش نبود!!! انگار دخترش تشنه بود و منتظر بود تا عمو بیاید و از او خواستگاری کند
. با
اخمش به صورت منفورترین عضو خانواده خاله خیره شدم!!! وارونه روی صندلی کنار داریوش نشسته بود و
با ریشه فرش بازی می کرد… بیا با هم توافق کنیم؟؟؟؟میشه به
تفاهم
برسیم
با خودم گفتم – امکانش هست در این مورد موافق هستید
؟
تو دلم گفتم – خدا رحمتت کنه و بعد زمزمه کردم – خسته شدم!
سریع ادامه داد – آخه من میمیرم… عقابم که اومد خسته بود!
دانلود رمان دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم صفحه 2 زیر چشم عقاب نگاه کردم … زبونم رو
لبام گذاشتم حرصم گرفت – نکبت ! تو دانشگاه بلبل خوبي اما تو خونه… منافق هستي مزاحم
پست فطرت!!
خاله با تعجب گفت من صداتو ندارم دختر!
هوفی کردم و جواب دادم – چیزی نگفتم خاله جون!
لبخندی زد و حرفش را قطع کرد! او می دانست که من از او و خانواده اش تا حد مرگ متنفرم، مخصوصاً از
پسر کوچکش!
عقاب سرش را بلند کرد…یک لحظه چشمانمان قفل شد…
با لبخند نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت!!
ممکن است! من نمی خواستم این اتفاق بیفتد!!! برای همین به جای لبخند، چشمانم را ریز کردم و دور شدم!!
تو دلم غر زدم و گفتم – یه پرنده وحشی برات دارم!!!
بعد دوباره نگاهم را به سمت پذیرایی چرخاندم…
مامان توی گوشش حرف می زد… نگاهی بهش انداختم! به گفته مامان ، او زیباترین دختر خانواده بود
!!! البته از دید مامانم! زیرا هر کسی که سفید است زیبا به نظر می رسد! پس نتیجه میگیریم که من جوجه
اردک زشتی هستم!!
اما حقیقت را نادیده نگیریم، پرستو زیبا بود. پوست سفید، چشم‌ها و ابروهای قهوه‌ای و موهای قهوه‌ای، لب‌های صورتی کوچک و
بینی نسبتاً گوشتی اما زیبا که به طرز ناجوری خمیده است اجزای صورتش را تشکیل می‌دادند…
سرش را بالا گرفت. و نگاه خیره ام را دید… لبخند مهربانی زد!
سعی کردم با لبخند جوابش را بدهم.. تنها چیزی که میشد دوست داشت این خانواده نفرت انگیز بود!!! اما فقط این
بار با داریوش چشم در چشم بودم! برادر عزیزم … خوش تیپ و عالی !!! هیچ نقصی نداشت! شگفت انگیز بود. ….تو طرفدار
سر و کله منی…
داریوش سرش را تکان داد و گفت: چی!؟
شانه هایم را بالا انداختم و آهی کشیدم…
شاهین هنوز در گوش بابا وزوز می کرد… آن عقاب لاگوری هم. هنوز درگیر ریشه فرش بود…در ضمن تنها
کسی که گاهی به من خطاب میکرد عمه ام بود!!
دانلود رمان از عشق بادم بادم مید صفحه 3-خوب میره؟؟؟
با صدای خفه ای گفتم – آره خوبن!
– عقاب گفت تو با یکی از معلمانت مشکل داشتی!
لبم رو گاز گرفتم… دخترم به مامانم چیزی نگفتم! خاک سر بچه اش اینه که نمیتونه
حرف بزنه!!
– بله مشکل بود! حل شد!
خاله رسما متوجه شد که من به زور جوابش را می دهم با گفتن – چایت سرد است – حواسش به
حرف های مامان و پراستو بود!!
زیر لب غر زدم – این مجلس مزخرف کی تموم میشه؟؟؟
خمیازه بلندی کشیدم…خواستم بلند بشم و بدنم رو دوتا بغل کنم…ولی…
حیف که نشد! من الان تو فاز کلاس خرک بودم و باید در نقش خواهرشوهر خیلی خوب ظاهر می شدم
!!! از تو بابا میسازم پراستو!!! بذار تو خونه ما
!! بیچاره گدای گرسنه!
حرص تمام وجودم را پر کرده بود… گوشیم را از کیفم درآوردم… دو تا پیام داشتم
سریع بازشون کردم
هر دو از Nightmare – کجایی؟ چه خبر؟؟؟ آیا دختر را دوست دارید؟ تو در قبرت هستی حرامزاده! خیلی از دوستان.
پیش غریبه رفتی ؟
شوکه شدم…اگه بدونی این غریبه چقدر به من نزدیکه!!! اگر شما می دانستید!
من به پیام بعدی او نگاه کردم – این مرد برای پرواز بسیار هیجان زده است! من یک ایده اساسی برای خوشحال کردن من دارم! حتما
بعد از مراسم با من تماس بگیرید!
سریع برایش نوشتم – به این زودی ها از حضور خانواده عروس رها نمی شویم! راه حلت را بگو
– بشین تماشا کن!
سند را تایپ کردم…
برای حذف اثر انگشتم کمی صفحه را لمس کردم و بعد نگاهی به خودم و کابوس انداختم، ما
روی نیمکت دانشگاه نشسته بودیم و نقاب همدیگر را می کشیدیم…
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم صفحه 4 گوشیم در دستم لرزید. 24 ساعته نمیتونم اس ام اس بفرستم
.
پوف کردم و نوشتم – ببین با این مزخرفات بازی نکن و بیا بریم تو دیوار دیگه!!!
لطفا جدی فکر کنید!!
سریع نوشت – حواسم هست!
لبخند مرموزی زدم و به عقاب نگاه کردم… گوشیشو تو دستش گرفته بود و باهاش ​​راه میرفت!
-ببینم چیکار میکنی!!!
خیلی خوبه که هیچکس نمیدونست پسر عموی مامانم هست!!! باعث شد کلاسمون پایین بیاد و اعتبارمون پایین بیاد!! پسر احمق!
لبخندی زدم و گوشیمو گذاشتم تو کیفم!!!
خود نازنین، مادربزرگ، دوست مادر!!!
یه فکری به ذهنم خطور کرد… حالم رو بدتر کرد… ابروم نزدیکتره و اعصابم جوجه تر…اگه بچه ها
بفهمن که عقاب قراره داداش دایی من بشه چی؟ خدای من…ذلت بدتر از این؟
صدای بابا منو از هپروت و فاز پرورش روح عقاب بیرون کشید… -الان که حرف زدیم میگم چطوری مراسم رسمی تری بگیریم و
عمو و خاله و خانواده هاشون رو هم
دعوت کنیم ! !
عمه ام سریع دنبالش رفت – داداش خان منم میخواستم همینو بگم! به نظر من خیلی خوبه!
منکر حقیقت نشویم شام عالی بود… عالی بود!!! این خاله ما آشپز نبود… دخترم،
سرمو انداختم پایین و یه وقت دیگه خمیازه کشیدم و با خودم غر زدم – این شب لعنتی کی تموم میشه؟؟؟ چه زمانی؟
بالاخره هر چه بد بود گذشت…
به هیچ عنوان تحمل این خانواده را نداشته باشید…
طراحی… هفت هشت مدل دسر درست کرده بود و عاصی خان برادرمان را اسیر کرد…
همه داشتند می بلعیدند. غذای آنها با ذوق، تنها کسی که تمایل زیادی به خوردن نداشت من و آن
عقاب دفن شده پدر مرده بودم. ما بودیم.
شام خوردیم و تصمیم گرفتیم بریم…متوجه نگاه های یواشکی پرستو و داریوش شدم… اذیتم میکردن… با نگاه های یواشکی
همدیگه رو قورت دادن …
دانلود رمان دوستت دارم متنفرم , من از شما متنفرم صفحه 5 همدیگر را می بینید این چه قیافه هایی است؟ تا اسم خواستگار بیاد
باید رنگ رنگ ها و استایل چهره ها عوض بشه؟؟؟
خاله اینا تا در با ما اومد… اول از پله ها دو تا یکی پایین رفتم… تحت هیچ شرایطی نتونستم تحمل کنم. صبح روز بعد
با هیجان زیاد آماده رفتن به دانشگاه شدم… خیلی مشتاق شنیدن حرف های کابوس بودم.. اما
گفتگو با دهانی که به اندازه اقیانوس اطلس باز بود! خیلی خوب!
وقتی ایده فوق العاده مضحک او را شنیدم، جا خوردم! پنچر کردن لاستیک ماشین عقاب، اون هم جلوی
نگهبان دانشگاه. حماقت محض بود…بعد از من حتما عقاب میاد و بدی به ماشینم میزنه واسه همین
با این نقشه تو با حرص کابوس زدم تو سرت و خاک بر سرت غرغر کردم!
صورتش در محل آویزان بود… انتظار نداشت به این راحتی از نقشه اش بد بگوید… در واقع انتظار نداشت که با او
اینطور رفتار شود اما. .. خوب وقتی زبونمو نگه نداشتم چیکار کنم؟
پوف زدم… با حرصی که هر لحظه قوی تر می شد گفتم – این همون نقشه ای بود که اینقدر ازش حرف می زدی؟ آبکی
تر از برنامه قبلی شماست! برمیگردیم دیوار شاسگل
آهی کشید و گفت – خوبه تو شهر خودت دانشجو هستی اصلا برات سخت نمیشه.
بدون ذره ای پشیمانی از ناراحتی اش بلند شدم و گفتم – پاشو… زودتر بریم سر کلاسش،
.
بعد از حدود 6 ماه رفاقت فهمیده بود که من از عذرخواهی و فحش دادن نیستم …. برای همین فرودن که حالت
دلخوری داشت سریع عصبانیتش را کنار گذاشت و گفت: بریم! تمریناتت تموم شد؟
همینطور که تو آینه خورسیم به کلاه قرمزی نگاه میکردم گفتم – اوهوم…
من چیزی نگفتم منظورم این است که من هرگز اهل گفتگو نبودم. در واقع غرور و خودبزرگ بینی ام
به من اجازه نمی داد با کسی حتی به اصطلاح دوست صمیمی صحبت کنم…
. بیا بریم مدرسه
وارد کلاس شدیم…همه تقریباً اونجا بودند…اول از همه متوجه کاظمی شدم…با سرش سلام کرد…چانه ای روی دماغم گذاشت
و برگشت…از اونجایی که از عقاب بدم میومد من از دوستم فابریک متنفرم… با اینکه آقا بود.
و نقطه مقابل عقاب…البته از حقیقت بگذریم، عقاب من یک آقا بود. ..نمیدونم چرا با من…یعنی چرا دروغ
میدونم چرا با من بد شد…بالاخره شمشیر رو بستم!
دانلود رمان عشق متنفرم ازش متنفرم صفحه 6. استاد حسابداری ما یکی از جوجه های ارشد جدید بود و مایه خوشحالی ما بود…عقاب و رفقایم که مودبانه از هیچ چیز دریغ نکردند. به دست معلم زد

روی در ردیف آخر صندلی ها نشستیم…وقتی از کنار عقاب رد شدم، صدای زمزمه او را شنیدم – کلاه قرمزی چطور است؟
سریع دستمو به کلاه قرمزی که روی سرم بود رسیدم…نکبت…همیشه چیزی برای پاره کردن پیدا میکردیم…
پشتشون نشستیم…کابوس با حرص گفت:چرا جواب ندادی؟
گفتم تا عقاب بشنود – گوشم را کر کردم … عقاب را خر گرفتم!!!
ننوشت، نتونستیم بنویسیم و….
کابوس با اغراق خندید و گفت – خدا برای خودش باغ وحشی است!
این بار بلند خندیدم… دیدم عقاب با خیال راحت پنجه هایش را روی آن یکی چرخاند و
به کاظمی گفت – کلاه قرمزی و جگر! چه دوست نازی!
رویا دستش را مشت کرد و خواست چیزی بگوید که جلوی دهنش را گرفتم… این بار نوبت کاظمی و آقاب بود که بخندند
. با صدای بلند…
و در گوش کابوس گفتم: هی…چیزی نگو…من دارم. آی تی!”
مثل الاغ با من حرف زد!
– ول کن بابا!
مرغ پروفسور ما وارد شد…
طبق معمول شروع به تهدید کرد که اگر شکایت کنی جزوه ای بهت نمیدم و بعد گفت: تمریناتت را روی بازوهای
صندلیت بگذار!
خدایا خیلی خجالتی بود برخورد او با ما مثل برخورد با بچه های مدرسه ای بود… همه شروع کردند به نق زدن، در حالی که استاد
آقاب و کاظمی در غر زدن از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند… استاد لیست دست در دست از جلوی بچه ها رد می شد. توانست و به
هرکی تمرین نمیکرد یا تمرینش ناقص بود منفی میداد…
خوشحال بودم که تمرینم عالی بود، گذاشتم. با اعتماد به نفس روبرویم و منتظر استاد بودم…
از همون اول به همه منفی داد…
کاظمی با لحنی شبیه مادر مرده گفت – استاد این بار ببخشید!
دانلود رمان از عشق من بدم بدم صفحه 7 معلم با اخم گفت خوب گفتم غر نزن آقای کاظمی!
کاظمی سکوت کرد و عقابم چیزی نگفت… معلم رو به او کرد و گفت: تو ننوشتی؟
– نه!
ریلکس معلم هم بهش منفی داد و دلم خیلی خوشحال شد!
از همونجا جلوی عقاب گفت شما دوتا منفی دیگه داری؟
برگه ام را از جزوه ام درآوردم و با افتخار از سر عقاب به طرف معلم بردم…
سریع گفتم – نه نوشتم.
معلم مثل اینکه انتظارش را نداشت با لبخند گفت – آفرین… میبینمشون!
معلم با دقت به آنها نگاه کرد و گفت: خیلی خوب، خدا را شکر ناامیدم نکردید!
انقدر از دیدن تمریناتم خوشحال شد که یادش رفت نگاتیو رویا بده… با رویا رد و بدل شدیم.
… معلمم برگه هایم را گرفت و رو به صندلی استاد کرد و با صدای بلند گفت – خیلی خوشحالم که حداقل یک
دانش آموز تو مدرسه داریم… دستت درد نکنه خانم سماوات!
وقتی صدای عقاب بلند شد می خواستم لبخند بزنم – استاد به نظر شما جلوی صف اسمش را چه بخوانیم؟
کلاس از خنده منفجر شد …. دخترها شدیدتر از پسرها هستند! عقاب با جدیت به معلم ادامه داد –
به خاطر این مداد زیبا که پایینش عروسکی است به او جایزه می دهیم، اگر دانشگاهم بودجه نداشته باشد قبول می کنم!
خونم به جوش اومد… معلم می خواست چیزی بگه که دیگه طاقت نداشتم…
دیگه برام مهم نبود…خودش شروع کرد…امروز خودش شروع کرد…
بلند گفتم تا بشنوند – هیچکس توقع یتیمی نداره آقا فراز! در ضمن باید از جیب خودت خرج کنی نه دایی!
کلاست روی تو افتاد… عقاب سرش را به سمت من چرخاند…
با چشمانی گشاد شده نگاهم کرد… نگاهی پر از حیرت! فقط حیرت… هیچی دیگه!
معلم با عصبی گفت – آقا فراز… خانم سماوات… هر دو بیرون!
لبم را گاز گرفتم… رویا با تعجب و ناراحتی نگاهم می کرد…
سریع بلند شدم…بدون لحظه ای مکث جزوه ام رو گذاشتم تو کیفم…بی توجه به لایه اشکی که دیدم.
. از کلاس گذشتم… صدای عقاب را پشت سرم می شنیدم… در آن سکوت تلخ
دانلود رمان دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم صفحه 8 سر کلاس شنیدن صدای آهسته قدم هایش سخت نبود… از گفته هایم مثل سگ پشیمان شدم اما.. از کلاس که اومدیم بیرون شروع کردم به دویدن … صدای قدم هاش پشت سرم
. …زیر لب گفتم – یه چیز کثیف!
. می شنیدم… توجه نکردم… –
صبر کن!
حواسم نبود…
تندتر دویدم… دستش را به سمتم دراز کرد… بازوم را گرفت… با جدی ترین لحن، با چشمانی فوق العاده بی تفاوت،
گفت – جبران میکنم تو. زمان!
چشمانم را بیش از حد باز کردم تا لایه را بردارم. از اشک… موفق شدم… جدی به چشمای سیاهش خیره شدم و
گفتم – ببین تا ببینیم!
اون روز هم کلاس داشتیم برای همین از دانشگاه اخراج شدم… بهتره از احساسم چیزی نگم… حسرت بدبختم میکرد
رنگ چشمای عقاب و حرفای لجباز بدتر بود ولی سعی کردم آروم باشم… نسبتا
توی سکوت دانشگاه قدم زدم… اون موقع همه تو کلاسشون بودن و من به خاطر زبون دراز این عوضی…اون
هاف هاف نفسمو بیرون دادم و از جلوی نگهبان رد شدم…مطمئن بودم چند قدم عقب تره من
اومدم…نمیخواستم ببینمش…نمیخواستم
خریده بود و بعدش جلوی هیاهو و هیاهو برام پراید خرید…
احساس نفرت من نسبت به او عمیق شد… سهم من از زندگی توسط این آقا و خواهر برادرش بالا رفت.. چطور
میتوانستم آنها را دوست داشته باشم. و…
زیر لب گفتم – خوب شد که سر کلاس گفتم… یتیم بی پناه!
با غرور پشت پراید نشستم… مطمئن بودم یه روز نه چندان دور، انتقام این همه غصه رو ​​می گیرم…
مطمئن بودم!
نشستم پشت فرمان… با اشتیاق راه انداختم… همون موقع ضربه ای به شیشه خورد… دیدم کنار ماشین
ایستادم… پوف زدم و بدون توجه بهش. ماشین رو توی دنده گذاشتم و خواستم پامو از روی کلاچ بردارم و حرکت کنم که
در رو باز کرد…
با عصبانیت از ماشین خلاص شدم و استارت زدم… مطمئن بودم که یه دقیقه دیگه همونجا بمونم. جنون
فریاد زدم – گم شو!
توی ماشین اخمی کرد و گفت: اعصاب خوردی، داری دردسر درست می کنی!
دستمو تو شکمش فشار دادم و پس دادم – برو بمیر! این هیچ ربطی به شما ندارد!
دانلود رمان از عشق متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم صفحه 9 با خونسردی گفت – اگه بلایی سرت بیاد من اولین نفری هستم که خوشحال میشم… اما… نکند خان عمویم
به سوگ دخترش بنشیند!
خان عمو بلند و پر معنی حرف زد…
قبل از اینکه فرصتی برای گفتن داشته باشم عقب رفت و در رو به صورتم کوبید… پامو از روی کلاچ برداشتم تا به کف ماشین بزنم
و بعد که پرتاب به جلو خاموش شد… عقاب بلندتر خندید… من
حرصم بیشتر شد!
در حال رسیدن سریع دنده عقب گرفتم و بی توجه به نگاه عقاب از پارک خارج شدم…باید برم خرید…
تنها چیزی بود که میتونست آرومم کنه!
ضبط را روشن کردم و صدا را تا آخر زیاد کردم… سعی کردم به آهنگ دقت کنم، افکار مزاحم را از خود دور کنم.
تنها باش…
تقریبا موفق بودم…چون با همون سرعتی که شروع کرده بودم خاموش شدم و با دقت مسیر رو رفتم…به
اولین پارکینگی که دیدم زنگ زدم…با اینکه یک راه طولانی تا پاساژ، ریسک نکردم بیشتر بروم و
در همان جارو گیر نکنم.
پیاده شدم … داریوش همیشه اصرار داشت که در ماشین را قفل کنم ، می گفت همه سوئیچ های پرایدا یکی هستند … اما من
اهمیتی نداد… از خدا بود که این جمله را دزدیدم تا شاید فرشتگان این کار را انجام دهند و آقای پدر موافقت کرد
من دویست و شش هستم.
در را محکم به هم کوبیدم و با قدمی هماهنگ وارد پیاده رو شدم…
من هرگز نفهمیدم بابا چقدر پول به عقاب در جیبش داد… اما من بودم. مطمئن از پول تو جیبم
دیگه… این باعث شد که حرص بخورم و پولم رو سریع خرج کنم تا بابام مجبور بشه حسابم رو شارژ کنه… نفسم رو
به سختی بیرون دادم… دستمو گذاشتم روی پیشونیم… خیس بود.. .کسی نمیتونه بگه دختر خوب
کلاه بافتنی چه فصلیه؟
کلاه قرمزی از سرم برداشتم و گذاشتمش توی کیفم… نفس عمیقی کشیدم و با نام الله رفتم. در پاساژ …
در حالی که داشتم لیست خریدهای غیر ضروری خود را برای خودم مرور می کردم …
با دستای پر از کیسه خرید از پله های حیاط بالا رفتم… ماشینش رو تو حیاط ندیدم یعنی هنوز تو خونه بود.
نیامد… زیر لب گفتم – خدایا هیچ وقت نمیای خونه..
دانلود رمان از عشق بادم بادم بادم مید صفحه 10 بعد با عجله قدم های آخر را برداشتم… خواستم بسته های خرید را روی زمین بگذارم تا کلیدم را بیرون بیاورم
. در خونه باز شد… با دیدن خاله اخم ضعیفی کردم…
– سلام آقا من میرم… خوبی؟
صورتم را به آرامی بوسید و به من که مثل چوب خشک ایستاده بودم بی توجهی کرد و گفت: کلاست تمام شد؟
سرم را تکان دادم…
بزرگتر؟ بله معلومه وقتی بچه های اون هیولا رو به بچه های خودت ترجیح میدی همین میشه!
-پس چرا عقاب نیومد؟
خواستم جواب بدم که به دستای پرم نگاه کرد و گفت رفتی خرید
؟ اذیت نکن
به وضوح اخمی کردم و گفتم – خاله جون من پدر و مادر دارم! هر وقت یتیم شدم برایم تعیین تکلیف می کنی!
بعد بی توجه به چهره متعجبش وارد خونه شدم…
مامان تو آشپزخونه بود… – ملاقات کردی؟
با حرص کیسه های خریدم رو انداختم وسط هال و گفتم – آره!
مامان از آشپزخونه اومد بیرون…با دیدن نگاه ژولیده ام گفت:چی شده؟
عصبی ماجرای برخورد با خاله و جوابی که بهش داده بودم رو گفتم… مامان سیلی محکمی به صورتش زد…
بعدا واسه منه بدون اینکه فرصت حرفی بهش بدم وسایلمو از روی زمین برداشتم و رفتم تو اتاقم…
-خدایا آرام بگیرم دختر… این چه حرفی بود؟
خونم به جوش آمد… بلند غرغر کردم – به خاطر خواهر شوهرت به من و تو فحش می دهی؟ تو مهم نیستی او برای من است
خودم را رها کردم روی تخت. حوصله ام سر رفته بود وسایلم را نداشتم… هیچ چیز و هیچکس نداشتم…
خدا رحم کرد از برخورد صبح با عقاب چیزی نگفتم وگرنه حتما کتک میخوردم… هر چند نیم ساعت دیگه عقاب مادر مرده همه رو از اتفاق امروز خبر میداد.. اما مهم این بود که
خونسردی خود را حفظ کرده
بودم . حتی به قیمت پشیمانی بعدا، غرغر و نصیحتی که به من شد و این که همکلاسی هایم
بفهمند من با آن عقاب چه رابطه ای دارم…
آرامش می خواستم… آرامشی که برای مدت طولانی از من غایب بود. به تعویق افتاده بود… درست از زمانی که بابا تصمیم گرفت روی زمین برود
دانلود رمان دوستت دارم ازت متنفرم میخوام خونه بالا رو بسازی تا خاله و بچه هاش با ما ملاقات کنن… درست از همون لحظه ای که فهمیدم من و داریوش بعد از شاهین
عقاب و پرستو…
آهی کشیدم… فکر کردن به اونا داشت منو میکشه، روبرویشون چیه… در
زده شد… بلند گفتم – میخوام تنها باشم که باشم.
مهم نداد و وارد شد… از دیدن داریوش توی کادر در چند ثانیه شوکه شدم…
– سگ دوباره گازت گرفت.
– تو خونه بودی؟
در رو بست و کنارم روی تخت نشست و گفت – نه من تازه اومدم و متاسفانه شنیدم که با مامان حرف میزنی.
لبامو خیس کردم و گفتم -حوصله نصیحت ندارم…اون
ماسکمو از سرم برداشت… موهای آشفته ام رو نوازش کرد و گفت – نصیحت
نیست… راست میگه …
با بی حوصلگی گفتم – منم نمیخوام بشنوم…نمیگم. که نباید خانواده خاله را دوست داشت…نه…اما نه در حدی که بچه های خودشان
فراموش کنند.
لبخند مهربونی روی لبم نقش بست -خواهر…تو بدبین هستی…
از این همه اختلاف و تبعیض گیج شدی… پول تو جیبشون صد برابر مال منه… بهترین ها مال خودشونه. .. هر نیش و تهمت
عصبی داد زدم-آره بدبینم…عینک از بدبینی متنفرم..بد اخلاقم…بهت نمیارم …فقط خاله و بچه هاش
خب… من خوبم… داریوش رو رها کن… من با تو کاری ندارم… تو کاری به من و عینک بدبینم نداری. ..
اخم کرد
… جدی گفت – صدایت را برای من بلند نکن … من مامان نیستم که کوتاه بیایم … خوب خر ما هر چه بگوییم
برای تو خوب است
… بلندتر داد زدم – من آن را نمی خواهم! من عشق و رنگ تو را نمیخواهم… مرا به حال خود رها کن… از دست همه شما خسته شدم…
بابا هر چه سوغاتی بیاورد به پرستو میدهد، هر چه برای من بخرد. جهیزیه هم میخره برای پرستو عقاب
و من دانشگاه قبول شدیم برای اون 606 برام پراید درجه دو خرید….من هستم
برای این هستم . خونه رو باید خرید بهترینش بره بالا بقیه بیاد اینجا…خسته ام…
دانلود رمان از عشق بادم بدم مید صفحه 12. در طرفشون… برای من اصلا
مهم نیست با دختری ازدواج کنی که به اندازه موهایش دوست پسر داشته باشد… لیاقتت بیشتر از
دختر ترش خاله ماست. این نیست…
داریوش با تعجب نگاهم کرد…. با همه حرفام یه چیزی گرفته بود که به خودش و پرستو مربوط میشد. ..
-پرستو دوست پسر داره؟
باز هم با عصبانیت حرفی زده بودم حالا پشیمان شدم…
مطمئن بود اگر حرفی بزنم باور نمی کند… یعنی پرستو آنقدر معصوم و مظلوم بود که هیچکس حرفش را باور نمی کرد.
زیر نی… هنوز خودم باورم نمی شد!
برای همین گفتم – الان یه چیزی گفتم!
– برام مهمه… راستشو بگو…
– من بدبینم… با بدبین ها هم مشورت نکن!
آیا می دانید اگر چیزی را بدانید و آن را نگویید مدیون آن هستید؟
هوف زدم… توف سرش بود… قضیه دوتا پسر پراستو لو می رفت و من و پوریا هم لو می رفت… اگه رابطه پراستو محدود به دو تا تلفن
و 4 می شد. اس ام اس با پوریا میرفتم. …و مطمئناً اونی که
قبل از من پرستو اجرا کرده بود آمار منو بهش داده بود… با این حال… من به سختی میدونستم که یه پرستو دست و پا چلفتی
میتونه همچین کاری بکنه! برای همین گفتم – تو عصبانی هستی. زدم…
این جمله را آنقدر جدی گفتم که داریوش
نفس راحتی کشید
.
خندید و گفت – دیوونه ام؟ من عاشق شده ام!
وانمود کردم که گوز میزنم و گفتم: باشه، خب از اینجا برو، منو زدی!
بلند شد و گفت – کمی به رفتارت فکر کن… کمی!
دستمو به علامت رفتن تکون دادم بابا…داریوش از اتاق رفت بیرون…نفس عمیقی کشیدم و
دوباره روی تختم دراز کشیدم…ذهنم به سمت پوریا رفت…اون چه حالی بود؟
داشتم با رویا صحبت میکردم که مامان اومد تو اتاق…
دانلود رمان از عشقم متنفرم صفحه 13 با اینکه میدونستم باید گوشم رو برای یه نصیحت اساسی آماده کنم اما خوشحال شدم از شر سوالی که رویا جواب داد خلاص
شدم گفتم – کابوس، مامانم بعدا اینجاست. با هم حرف میزنیم…
غرید و گفت – بالاخره میکشمت. اطلاعات را از کجا آوردی؟ در ضمن کابوس و کابوس
و کابوس و همه بدی ها و زهرهای خاله خورده!!
با حرص گفتم – فعلا!
گوشی را قطع کردم… مامان نگاهی به بسته های خرید وسط اتاق انداخت… روی زمین نشست و شروع کرد.
چک کردن…
– کت نداشتی؟ چه چیزی خریدی؟
– پرستو هر چی بخره بهش چیزی نمیگی من…
یه نگاه ترسناک بهم انداخت و گفت بذار حرف بزنم تو باهاشون کاری نداری؟
با گستاخی گفتم – پول بابامه… هرجور دلم بخواد خرج میکنم!
مامان با تاسف سرش را تکان داد…- اینقدر لاک… به خدا نگاه کن… حیف که پول داری…
تی شرتی که خریده بودم را برداشت و گفت- حالا این چیه؟ شبیه جگر لیلی است… این را کجا می خواهی بپوشی؟
ابروهامو بالا انداختم و گفتم – برای حموم میپوشمش…
مامان نگاهی اشک آلود بهم انداخت و گفت – چقدر پول دادی برای این؟
– یک دهم پول تو جیب عقاب…
مامان فقط نگاهم کرد … آهی کشید …
– خوب بود که جیبتت مثل جیب عقاب پر بود، ولی پدرت بالای سرت نبود
؟ از آشنایی با شما خوشحال شدم؟
بدون فكر كردن به حرف مامان گفتم – خوب بود وقتي منو اولويت نميدادن… بعدش خيلي
خوب بود…
– از ديدار ميترسم… از آينده تو ميترسم دختر… خداوند از خطاهای شما بگذرد. طاقت دیدن بدبختت را ندارم… مامان
بلند شدم و گفتم – پس با داریوش برو خونه رو برای مهمونا تمیز کن…
زل زدم تو چشماش و گفتم – بدبخت تر از این نمیشم. ، خانم! هرجا برم جام بهتر از اینجاست!
مامان فقط آهی کشید…
دانلود رمان عشق بدم بدم بدم صفحه 14 نشستم رو تخت …
– عید میریم شمال…
– طبق معمول … با خانواده پرنده های کمیاب آمازون …
اخم کرد .. بعد زمزمه کرد – خاله مهتاب میاد …
چشمام یه لحظه برق زد … زبونمو گذاشتم رو لبم .. . – با خانواده؟
– آره… برادر شوهرش اینجاست…
لبمو گاز گرفتم که لبخند نزنم…
– تا کی کلاس داری؟
– تا آخر این هفته…
مامان رو به من کرد و گفت: تو روانی، تشریف بیار… خدا شفا بده. ..نکن … قرار نبود تو و داریوش کاری بکنی
من درجا فریاد زدم – چرا به عقاب و پرستو و شاهین نمیگی؟ خاله که بیکاره…باید بره…
. فقط میخوای نظارت کنی…نمیخوای بری جهنم…
درو کوبیدی…
رو تخت نشستم و بدون اینکه از حرفاش ناراحت بشم لبخند زدم…قرار بود عید رو بگذرونم. با پوریا
و شاید ببخشمش بدون اینکه غرورم رو از بین ببرم!! گفت میخوام توضیح بدم!!
خسته از پیامک های پی در پی رویا گوشیمو خاموش کردم…هنوز فاش شدن رابطه ام با آقاب رو افت کلاس میدونستم
و نمیتونستم قبول کنم بچه ها بفهمن اون پسر عموی منه…
ناهار را در سکوت خوردیم… طبق معمول من و مامان بودیم… بابا و داریوش در شرکت بودند و برای ناهار به خانه نیامدند
… از سکوت حاکم عصبی بودم اما از طرفی ، غرورم اجازه نمی داد بشکنم…
اشتها نداشتم و تا جایی که می شد خوردم. طبق معمول بدون اینکه به خودم زحمتی بدهم به اتاقم برگشتم
… کنار پنجره رو به حیاط ایستادم… خبری از ماشین عقاب نبود! خندیدم
کوچولو! بی خانمان شدی؟؟؟ شنیدن این جمله براتون سخت بود؟
نفسم رو به شدت بیرون دادم… دلیل اصلی خوشحالی من از نیامدن چیز دیگه ای بود… ترسیدم! می
ترسیدم چیزی که بهش گفتم به گوش بابا و داریوش بیاد!
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم صفحه 15 سعی کردم به خودم دلداری بدهم… زمزمه کردم – از ملاقات نترس… نترس! مثل همیشه باش!
آهی کشیدم… شارلاتان بودن را یاد گرفته بودم! من بلد بودم تقلب کنم! اینها همه درسی بود که
در حضور این خانواده آموخته بودم… این من نبودم! این دختر سرد و سنگی …از خودم متنفر بودم… برای این
وجود پر از نفرت … برای این ذهن پر از فکر و خیال …. برای اینکه روز و شب مرا با فکر و ضایعات و نیش و کنایه کم کنی دست بردار
! برای اینکه هر روز هدف لعنت مادرم قرار گرفتم… برای رابطه ام با پدرم، مثل رابطه چاقو و خیار…
سه سالی بود که دستش را به آغوشش نزده بودم… برای اینکه مادرم مرا به عنوان یک دوست نپذیرفت. کودک. من
از این وجود بیزار شدم…بیشتر از عواملی که آن را ایجاد کردند!
خندیدم تلخ… به روزهایی که با لطافت گذشت… به روزهایی که صدای خنده ام خانه را پر کرده بود نه
صدای فریاد من! خندیدم…به روزهایی که گرمای آغوش پدرم رویا نبود…حس گرمای لب های مامان روی گونه هایم
آنقدرها دست نیافتنی نبود… خندیدم… به روزهایی که سربار نداشتیم!
پرده را انداختم پایین و به سقف نگاه کردم… صدای خش خش خفیفی می آمد… این بچه ها
همیشه آنجا بودند… اما… چندان نزدیک نبودند! درست بالای سرمان نبودند… سایه غمشان در خونمان پخش نشده بود. …
سرم را تکان دادم… کاری به جلسه ندارم… کاری ندارم… گذشته گذشته است… حال را دریابی… امروز…
بله امروز. .. همون روزی که با فکر هدر دادن و با حسرت گفته ها گذشت… باید
این روزها رو تحمل کنم…
رفتم به کمد لباسم با پله های ضعیف … نیاز به تمیزکاری اصولی دارم ممکن بود … باید
یک لیست خرید مناسب و حساب شده تهیه می کردم … حتما نامزدی داریوش بود … لباسی بهتر و زیباتر از لباس از پروستو… هر چند
همیشه راهی برای تقلید پیدا می کرد!
باید به چیزهای خوب فکر می کردم … به افرادی که دوستشان داشتم … به پوریا … به عید و تعطیلات … باید جدید به نظر می رسیدم
… باید می درخشیدم … باید مجرد می ماندم. !
برای لاغر شدن باید بیشتر از همیشه متفاوت باشم… مجبورم!
اعتراف میکنم که عادی نیستم…خیلی وقته غیرعادی شدم…همه متوجه شدند اما…هیچکدوم سعی نکردن کمکم کنن
…فقط هل دادنم به سمت پرتگاهی که من رو غیر طبیعی تر کرد!
کت زردی را که از پلاستیک خریدم بیرون کشیدم…رنگش…رنگش را دوست داشتم…چون مرا به دوران کودکی ام می برد
…به روزهای گرم تابستان، زیر نخل های حیاط. …کنار شیطنت! من…عقاب…پرستو!
روزی که آرزو کردم پرنده بودم… عقاب گفت زرد بپوش قناری می شوی!
خندیدم… کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و گذاشتمش تو کمد… ازشون متنفر بودم اما… نه از خاطرات قشنگمون! من آنها را دوست داشتم … آنها
روزهایی که کاش می توانستم بچه باشم
، احمق باشم… سعی کن پرنده ای با رنگ زرد باشی
! اما… حیف که دیگر نمی شود… نمی توانم احمق باشم… نه با لباس، پرواز…
خیلی وقت است از پرواز متنفرم… اما از لباس! نه!!!
روی زمین … کاغذ … سنجاق ، سنجاق … گیره سیاه … خودکارهای رنگی تمام شد … یک بسته خالی آدامس که
من پوف کردم …
کشو اول را بیرون کشیدم… از دیدن بهم ریختگی اش خسته شدم… بازش کردم و تمام محتویاتش را انداختم توی دماغم
… همه غبار و یک قوطی شکسته موم سرد پروین… چینی. ..کشو
گیر کرده بود…چسبیده و غیرقابل تحمل…باید زمین را عوض کنم!
قوطی رو با زحمت از ته کشو برداشتم و به مومی که از ته کشو و ته قوطی آویزون بود خیره شدم
! ..
گذاشتم، کنار کمد و جاکفشی… با صدای بلند گفت: مامان اینو بده به داریوش ببرش پیش نجار و بگو کفشاش رو عوض کنه
!
مامان از روی مبل نگاهی انداخت و گفت – این چیه؟ طعمش خوب بود؟
خلاصه توضیح دادم مامان چیکار کرد…
بعد از نصیحت های زیاد برای نظم دهی بیشتر… سعی کن خوش سلیقه باشی و بگی
بچه نیستی وقتی بزرگ شدی قبول کرد کشو رو به داریوش بگه و من نفس راحتی کشیدم!
می خواستم برگردم اتاقم که زنگ در به صدا درآمد… یا بابا بود یا داریوش… عجله کن در را باز کردم… با
دیدن عقاب دم در شوکه شدم… شوکه شدم.. .مگه نیامده بود شخصا به یکی بگه؟؟؟…قافیه رو از دست ندادم…با غرور
. بهش… اما… خوب یاد حرفم افتادم و یه لحظه خجالت کشیدم ولی وقتی من
به صورت خونسرد و بی خیالش خیره شدم فکر کردم -چرا حرص بخورم؟
– میبینم که سالم به خونه رسیدی!
اصلا حوصله نداشتم…هی میخواستم کوتاه بیارم کشش میکشید…با اخم گفتم – دستور شما!؟
به بزرگترت بگو بیاید!
– باشه به بزرگترم میگم یه بچه یتیم اومده خونه گدا!
دانلود رمان از عشق متنفرم از تو متنفرم از تو متنفرم صفحه 17 شانه هایش را بالا گرفت و گفت از دختر کوچولوی احمق بیشتر از این توقع ندارم جواب همین جمله آخر را تحویل دادم
. تو…تو احمق و پدربزرگ پدرت…
.
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم… مامان همچنان از روی مبل حرکت می کرد!
عقاب با حرص مرا عقب زد و وارد خانه شد – سلام عمو!
حفظت کنه پسرم!
مامان از روی مبل بلند شد و گفت: سلام عزیزم.
عقاب با قدمی محکم به سمتش رفت… با احترام پیشونیشو بوسید… مامانم سینش رو بوسید – خدایا
با لبخند گفت – ممنون عمو… داشتم میرفتم خرید… مامان گفت بیا لیست خریدت رو هم بگیر!
اخیشی گفت… پس قرار نبود در مورد مزخرفات امروزم حرف بزنم… با خونسردی
به اتاقم برگشتم بدون کوچکترین واکنشی… در را محکم بستم…
صدای بلند مادرم را می شنیدم. به او توضیح می دهد قرار بود چی بخره؟ هر وقت یکی بود
بهش حسودی میکردم ولی اون لحظه خوشحال بودم که امروز قرار نیست منو ببینه! چون اون موقع باید
به فکر جمع کردن کارتن های یخچال آبسال بودم تا برسم خونه…
-عقاب دوست من… این کشو رو ببره پیش یه نجار و بگه تخته زیرش رو عوض کن!
با شنیدن این جمله به سمت در اتاق رفتم و گوشم را به در گذاشتم تا صدایش را بشنوم…
– هیئت امن است!
– نه ديدار گفت يه چيزي ريخته …
– خوب ميشه بشوري …
– چوب !
-نه این چوب ضد آبه…نیاز به تعویض نداره…اگه عوضش کنیم مثل اولی نمیشه!
خواستم تک تک موهاشو بکشم…
-باشه پس بهش میگم اینکارو کنه…
سریع در اتاقو باز کردم و رفتم بیرون…با خنده ساختگی گفتم – میشه جدی بشور؟؟؟
دانلود رمان از عشق من بدم بدم بدم صفحه 18 عقاب بدون توجه به لبخندم گفت بله!
– پس لطفاً آن را بشویید؟
به من نگاه کرد… یه نگاه به مامان…
مامان سریع گفت – خودت نمی تونی؟
یه نگاه اشک آلود به مامان انداختم… عقاب پف کرد و گفت – باشه میشورم… فرقی نمیکنه!
اصلا توقع نداشتم قبول کنه… میخواستم به مامان بگم ببین اینا که با جان و دل بهشون اهمیت میدی
بعد حاضر نیستن یه کمک کوچولو بکنن… عقاب زد… نفسمو بیرون دادم…
-دیگه چیزی نمیخوای عمو؟
– نه ببخشید… سخته… بذار خودش بشوره!
عقاب با جدیت گفت – نه بابا … سخت نیست … اشکالی نداره !
یک دور از نوشته هایش را برای مامان خواند تا مطمئن شود که دیگر چیزی نمی خواهد و سپس به سمت در رفت…
ابروهامو بالا انداختم!
خندید و گفت عسل تو روستا چیکار میکرد؟
نگاهش کردم و گفتم – گذاشتم روی پوستم تا شاداب بمونه!
– کاش می شد کاری کرد و کمی سفیدتر شد!
یه نامرد… یه دیوونه الاغ…
– خیلی وقته سفید می دمه!
-خب خیلی وقته سیاسیون رو قتل عام میکنن! مراقب خودت باش!
قبل از اینکه فرصت حرفی به من بدهد از خانه بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید…
برگشتم تا به مامان بگویم – بیا بگیر…
و دیدمش! او دوباره روی کاناپه است و تورها را حرکت می دهد!
با حرص پامو زدم زمین…عقاب خبیث مارمولک بود…همیشه وقتی صورت شیطانیش رو برمیگردونه هیچی نبود
! عوضی!
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم صفحه 19 کف پام درد گرفت… ناله کردم… روی زمین مچاله شدم و به پاهایم خیره شدم… واقعا سوختم؟؟؟ من از اونی که شبیه
ما بود بهتر بودم…آه…
؟؟؟ دمپایی هایم را در آوردم و دور پاهایم را چک کردم.. هیچ اتفاقی نیفتاد…
خودم را جمع و جور کرده بودم… باید این عادت زشت کوبیدن پاهایم را ترک می کردم…
بلند شدم و نشستم.. .دمپایی پوشیدم و فکر کردم…-خرید چند جفت صندل و دمپایی هم
به لیست خریدم اضافه شود.
روز آخر دانشگاهم فرا رسید.. رویا گونه ام را بوسید و سال نو را به من تبریک گفت.
با کلی دلخوری چون حاضر نبودم توضیح بدم …. برای اولین بار سعی کردم از شرش خلاص بشم …. امروز بیستم دوم اسفند بود و
ندیدم او تا فروردین 81… چیزی حدود 62 روز دیگر… دستش را گرفتم و گفتم – غصه نخور…
چیزی نگویم… بگذار…
نگاهی به اطراف انداخت… عقاب. و کاظمی به طرف دویست و شش عقاب آتشین میرفتن ….
نگذاشت ادامه بدم … دستش بازوم رو کشید و گفت – گفتنش باید سخت باشه … میفهممت !
خندیدم و گفتم – ممنون دوست من! حالا که اینقدر درکم کردی، بپر بالا، می برند تو خوابگاه و بعد ترمینال!
یه روز داشتم این ماشینو میفرستادم هوا…. نفسم پر از عصبانیت بیرون دادم و به رویا گفتم – میای یا نه؟
با چشم و ابرو به اون دوتا اشاره کرد و گفت – اساس یک کل هستی؟
با چشمای اشکبار رفتم …. هم ماشینش بهتر بود هم رانندگیش … پس .. –
حوصله ندارم خواب ببین !
رویا صورتش را آویزان کرد. میدونست وقتی میگم نه، یعنی نه جدی!
سوار شد و در رو محکم بست… از آینه دیدم که آقاب و کاظمی سوار ماشین آقاب شدند… سرم رو تکون دادم
تا حواسم پرت بشه و بعد شروع کردم و با خونسردی از پارک اومدم بیرون و وارد شدم. خیابان شدم …. عقاب هم
با فاصله کم پشت سرمون میاد… حواسم به فصاحت رویا بود…
سی و شش و سی و هشت.
فقط نگاه کردم…
…دیگه نخریدم!
– هنوز کفش نخریدم…
به سرعت گیر استاندارد وسط خیابون رسیده بودیم، سرعتم رو کم کردم و به شدت جابجا شدم…- حیف که
بلیط گرفتم وگرنه امروز با هم میرفتیم سواری، شاید سرعت گیر بیاد. به ما… نه؟
دانلود رمان از عشق متنفرم ازش متنفرم صفحه 20 میخواستم جواب بدم حس کردم رفتم جلو برگشتم …. فریاد رویا هم بلند شد …. صدای ترق بدی شنیدم
و درد وحشتناک تری… سعی کردم نفس کشیدم اما درد شدیدتر شد…
تو همون حالت ماشین عقاب رو دیدم که جلوی ما ترمز زد… رویا هنوز داشت جیغ میزد و به یکی فحش میداد… ولی
من هنوز نفهمیدم چی شد؟؟؟
عقاب به سمت ماشین دوید… کاظمی پشت سرش رفت… در به سمتم باز شد… صدای خونسردش را شنیدم –
ملاقات؟
نگاهش را از صورتم گرفت و به پشت سرش نگاه کرد – میری؟ از من مراقبت کند؟؟؟
گیج برگشتم سمت رویا که با تعجب به عقاب نگاه می کرد…
داشتم سرم گیج می رفت… نفس کشیدن برام سخت شده بود…
– رویا…
با حرف اول طعمش رو حس کردم. خون تو دهنم…
صدای عقاب میومد. که با مرده دعوا میکرد…ولی فقط داشت دعوا میکرد…کمی خشونت…انگار
از پشت به ماشین زد…
کنار رویا باز شد…. کاظمی…
-خوبید خانم سماوات؟
سرمو چسبوندم به فروم…صداها ضعیف و شدید میشد…
گرمای دست رویا رو روی دستم حس کردم – میبینی؟
به زحمت سرم رو از روی فرمان برداشتم…از دردی ناله کردم
نمیدونم چی دید که باعث شد جیغ – آقای کاظمی …
گردن
. .دایی؟؟؟ باشه باشه… میبرمش.. داریوش رو بفرست… خداحافظ.
برگردم سمتش… با لحن متعجب گفت – یا علی!
ولی سریع به خودش اومد… با جدیت گفت – حرف بزن ببین… یه چیزی بگو…کجا درد داره؟
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم صفحه 21 آب دهانم را قورت دادم…طعم خون عجیب…نمکی و تلخ…-نمیدانم….پف کرد
. .. دهنشو به راننده ماشین پشت سرش باز کرد. ازش خبر نداشتم مشغول حرف زدن بود… فهمیدم
چی میگه – میریم بیمارستان… دوستم میمونه…
فکر کنم به کاظمی اشاره کرد…
– زنگ زدم به افسر…
تازه داشتم میگفتم. درک کن شرایط خیلی گیج کننده بود برهمه…
بازومو گرفت و کمکم کرد پیاده بشم…به محض اینکه بلند شدم سرم گیج رفت…دستمو به
سرم رساندم…بازوشو دور کمرم حلقه کرد و در گوشم گفت- جلوی بچه ها نگران نباش…وگرنه بغلت میکردم…
هیچی تو صداش نبود…نه طعنه نه طعنه نه طنز نه شوخی…هیچی… خالی…
-میتونم بیام…
-باشه…
با دست چپش بازوی چپم را گرفت و دست راستش را دور کمرم حلقه کرد و به سمت ماشینش رفت… نفهمیدم
نه همه شون… اما بخش عظیمی از اونها…
کی ماشین رو انقدر نزدیک کرده بود… چهار قدم بیشتر نرفته بودیم که به ماشین رسیدیم… همون ماشین
که قسم خورده بودم سوارش نشم… همین ماشینی که سرآغاز همه گرفتاری ها و جنگ ها و مشاجرات بود…
نفس راحتی کشیدم… غمگین بودم… نیم عقاب گرفت. جلو رفت و وقتی دید من حرکت نمی کنم گفت –
چرا ایستادی؟
با عصبانیت گفتم – منتظرم بابا بیاد!
عقاب با یک بطری آب برگشت… تازه داشتم آماده می شدم دست های خونی ام را بشویم… زیر بغلم را گرفت و بدون
بی تفاوتی شانه هایش را بالا آورد… کمکم کرد تا روی میز کنار خیابان بنشینم و گفت: – به همین راحتی!
روی میز نشستم… رویا و کاظمی اومدن سمتم… همشون پرسیدن چرا نرفتی ولی من جواب ندادم…
یک کلمه مجبورم کرد خم شوم جلو تا آب روی صورتم بپاشم… تازه از دماغم متوجه شدم. و لبم خون میاد
… تازه داشتم میفهمیدم سر و گردنم بدجوری درد میکنه… تازه داشتم میفهمیدم که خیلی بیخیال نشستم انگار یه
تصادف… باید گریه می کردم اما… نه در مقابل سرسخت ترین دشمنم که چشمانش تیزبین بود
… خدایا این چشمان سیاه وحشتناک عقاب را رها کن!!!
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم صفحه 22 از زبری دستمالی که روی صورتم کشیده شده بود و دور دماغم خراشیده بود نخ فکرم پاره شد… نگاهی به نگاه نگران و متعجب رویا… نگاهی به من کرد
و در آخر دیگر طاقت نیاورد و گفت – فکر می کردم
من بودم، برایم مهم نبود…
از بستگان است اما… پسر عمویم؟
خانواده‌ام می‌خواستند سرم را جایی بگذارند، اما… انگار هیچ‌کدام از حاضران توجهی نکردند، هرچند اگر
خیابون اون موقع ترافیک نبود وگرنه پلیس چقدر بهش میداد تا برسه؟؟؟
صدای مکالمه می آید… صدای کلماتی که در تلفن رد و بدل می شود، اما من… نه درست متوجه شدم و نه می
خواستم بفهمم… حالت تهوع عجیبی داشتم… تو مغزم آفتاب سوخته بودم حس میکردم قلب و
روده هام تو تو میپیچه…
دستای لرزونم رو به دستان رویا رساندم… گرمای دستاش باعث شد بفهمم چقدر سردم…
گریه ام گرفت. – رویا…
قبل از اینکه حرفی رد و بدل بشه صدای جیغ ماشین رو شنیدم. ..
سرمو بلند کردم…بابا و داریوش بودن…پس هنوز از پلیس خبری نشد…
پف زدم…
بابا دوید سمتم…نگاهمو از صورتش گرفتم… جلوی من زانو زد…- ملاقات…
خیلی وقت بود که به من گفت “بابا میبینمت”…
گلویم را گرفت… دست آزادم را گرفت رویا دست دیگرم را ول کرد! حالا هر دو دستم
تو دستش بود…
– خوبی بابا؟
فکر کردم… آخرین بار کی بهم گفت بابا؟؟؟ یک ماه قبل؟ دو ماه؟ ده ماه؟ یک سال؟؟؟
عصبانیتم را قورت دادم و گفتم – سه سال پیش!
– چه سه سال!
بغضم رو توی چشمام ریختم و به صورتش خیره شدم… موجی بین ابروهای پرپشتش افتاد… عمیق تر نگاهش کردم
و گفتم – سه ساله به من زنگ نزدی بابا!
– به امید دیدار…
دانلود رمان از عشق بادم بادم بادم میعاد صفحه 23 آب دهنم را قورت دادم و گریه کردم – پدر یکی دیگر شدی … یادت رفت من پدر میخواهم … من هم نیاز دارم … داریوش گرید –
میبینمت !
با تمام ناتوانی داد زدم – حرف نزن… لطفا ساکت شو!
رو به عقاب کرد و غرید – مگه نگفتی میخوای ببریش دکتر؟
عقاب قدمی جلو رفت و با بی حسی گفت – نیامد عمو!
ابروهای بابا گره خورده…
هق هق کرد و گفت: بریم بیمارستان…بعدا حرف میزنیم!
هنوز براشون مهمه… انقدر خوشحال بودم که همه دردم رو فراموش کردم… اونقدر که با رویا و کاظمی فراموش کردم
بابا غر زد – جوابی نیومد؟ گفت نمیام گفتی باشه؟ انسان اینقدر تسلیم ناپذیر است؟ چند بار بهت گفتم مواظبش باش
خداحافظی ایستاده بودم … آنقدر که من حتی نیم نگاهی به مردی که باعث من شد این اتفاق افتاد
؟ به اورژانس زنگ زدی!
فقط به بابا نگاه کرد…
-چی؟؟؟ آیا می ترسید اعتبار گوشی شما تمام شود؟
من خیلی سرد بودم! با اینکه اول تعجب کردم اما بعد… احساس کردم یخ روی
گونه هام ریخت… لبخند روی لبم نقش بست! سعی نکردم پنهانش کنم…بذار ببینه! بگذار لذت مرا ببیند، مثل همه وقتی که
دیدم از آن لذت می برد!
داریوش بغلم را گرفت … با یک حرکت مرا از روی زمین بلند کرد … غرق در لذت بودم … که خیلی نگران بودم … که بودم
داریوش روی صندلی ننشست… بابا همچنان با عقاب دعوا می کرد… سوار ماشین شد و رو به داریوش کرد – بمون
تا افسر بیاد!
و من خیلی دوستش داشتم!!! اونی که باعث شد عقاب توبیخ بشه به اندازه کل دنیا ارزش داره!!
و رو به عقاب ادامه داد…-برو دوستاتو بگیر!
سرش را آورد داخل و زیر لب گفت – نه پیشنهادی!
و چقدر در آن لحظه آرزو می کردم که این کلمه با صدای بلند گفته شود تا به گوش عقاب برسد… با اینکه
یک بار دیگر گفته بود!
ولی اینکه از زبان بابا در اومده ارزشش رو داره!!!
دانلود رمان از عشق بادم بادم بادم میعاد صفحه 24. بابا شروع کرد… با نگرانی گفت نخواب بابا الان میایم!
همین الان روی مبل نشسته بودم که زنگ در به صدا درآمد… داریوش جلو رفت تا در را باز کند… چند ثانیه بعد صداهای
صحبت ها نشون میداد که دارن باهات حرف میزنن…
صورتم رو برگردوندم و لبخند پر زرق و برق تری زدم… انقدر عاشق بودم که اینجوری دلم باخت.
سلام!! نازی عزیزم… غصه نخور! خوشحال باشید که رقیب به دیوار رفته است!
نفس عمیقی کشیدم…خسته بودم و عجیب خوابم میومد حوصله دشمنای خونگیم رو نداشتم…برای همین
بلند شدم رفتم تو اتاقم…مامان گفت – خداحافظ!
بلند گفتم تا تازه واردها بشنوند – خسته شدم! خسته نیستم سر و صدا کنم…
بابا غر زد – ببین خاله اومدن دیدنت!
برگشتم پشت سرم… خاله و پرستو و شاهین ایستاده بودند… با لبخند گفتم – ها؟ جدا از هم؟؟؟
تا زمانی که روی تخت بیمارستان بودم بیمار به حساب می آمدم ! آن موقع باید به دیدن من می آمدند! نه بعد از 3 روز!
داریوش گفت – دو روز!
غر زدم – حالا هرچیزی!
بعد جدی گفتم – من از شاکی بدم میاد خاله جون! اما باید از ملتی که یک خانواده مردمی هستند شکایت کرد! اگر فرزند شما
از جسارتم تعجب کردم.. اما حداقل به بابا و رفتارش امیدوار بودم… این واقعیت که خودش بود
روی تخت بیمارستان بود، آیا ما شهامت این را داشتیم که او را نبینیم؟
خاله فقط به من نگاه کرد … پرستو سرش را پایین انداخت … شاهین پف کرد …
برگشتم سمت اتاقم و گفتم – هر چند برام مهم نیست که بیایی یا نه اما نشد. این نیست
جواب مامانم به شجاعت بابام!
و قبل از اینکه کسی حرفی بزنه به اتاقم شیرجه زدم و در رو محکم بستم…کلید رو توی قفل چرخوندم تا مطمئن بشم لگد نمیزنه

از ته دل خندیدم و خودم رو روی تخت پرت کردم. بهتر از هرکسی می دانستم که حالم بد نیست. ..ولی در این دو روز
از خواهرش شکایت کرده بود که به دیدن من نیامده بود نشان داد که من می توانم با زبان تیز صحبت کنم …
آنقدر کولی بازی کرده بودم که دکترها معتقد بودند من درد دارم و مریض هستم … چه بازیگر بزرگی من بودم … یک ترک
به من خورد
. متنفرم، متنفرم، متنفرم، صفحه 25- خواهر دیدار؟
اخمی کردم و گفتم – ولم کن!
– لطفا در را باز کن!
از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم، همون لحظه دیدم جای پر از کمد بود… کشو
همونجا بود…
قهقهه زدم… کم کم میخواستم ازش در بیام بیرون. بی خیال کشو! مطمئن بودم که عقاب به دردسر می افتد. اما حالا…
– خوابت برد؟
کلید را چرخاندم…
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت – بیا دنبال من! به اندازه کافی شرمنده شان کردی!
خندیدم و گفتم – جدی خجالت میکشی؟
چشمکی زد…-خاله دلیل میاره…هی پاش درد میکرد سرش فلانی بود
…-بچه های من درد و مرض دارند؟
– پرستو آمد!
با حرص گفتم – نه نمی خواست بیاد! هیچ سلامتی برای عروس من!
خندید و گفت: مرگ داداش زود بیا!
مشتی به بازویش زدم و گفتم – قسم نخور!
نفس عمیقی بیرون دادم و به دنبالش از اتاق بیرون آمدم.
بدون اینکه حتی نگاهشون کنم روی کاناپه کنار بابا نشستم… دختر گلش شده بودم… ماشینم که قول داده بود
تغییر دادن. دلیلی نداشت برای بابا ابرویی بالا بیاندازد… دستش را دور بازوم انداخت، سرم به سمتش چرخید. به او تکیه دادم،
… بی توجه به سکوت تلخ جمعیت، عطر تنش را قورت دادم… چقدر دلم برایش تنگ شده بود… چقدر.
اصلاً تعجب نکردم که عقابی وجود نداشته باشد، اگر بود، تعجب آور بود. آیا من با مادرش به خانه آنها می رفتم تا
شب را بگذرانم در حالی که او با مادرش پایین آمده است؟
با ناراحتی خمیازه ای کشیدم… دماغم هنوز درد میکنه… با اینکه دماغم به شدت ضربه خورده بود ولی اینطوری نبود
… وقتی میخندیدم یا روی ماهیچه های صورتم کار میکردم فقط یه کبودی درد میکرد. ..
دانلود رمان از عشق بادم بدم بادم میعاد صفحه 26 صدای شاهین سکوت را شکست – عمو با ماشین چه کردی؟
– بردم تعمیرگاه… متوفی ضررش رو قبول کرده… اما میفروشم و یکی دیگه میخرم… اخم کردم
مامانم ادامه داد -شب عید همه تو خونه مشغول خریدن… باشه برای بعد از عید… درسته؟
همون موقعی که اینو میگفت فشار خفیفی وارد کرد. روی بازوم که باعث شد بیشتر سرم رو روی شونه اش فشار بدم…
پرستو خندون گفت – پس بالاخره تو 606 میبینمت!
اخمی کرد و گفت – نه نه! قراره برام مزدا 3 بخرن!
دهن همه باز بود …. اینو بابا بهم گفت … از دیدن تعجبشون خوشحال شدم
.
پرستو خندید – کار بزرگی میکنی عمو…
خاله اما چشماشو ریز کرد و دو تا نفس کشید و بعد مشخصا مسیر بحث رو عوض کرد – داداش
با دایی مهمونی گذاشتی؟
نمی توانستم زبانم را نگه دارم – الان چه عجله ای است؟
چشمامو بستم…دارم خوابم میاد عجیبه…تاریخ مراسم چک و گونه های دوطرف نداشتم…حتی
وقت نکردم برم اتاق من.. مطمئن بودم که شام ​​به خانواده باغ پرندگان خدمت می کنیم، پس
حوصله خوردن نداشتم.. چشمامو بستم و خوابم برد…ولی همه حواسم جلوی خاله بود.
بگذار مراسم شروع شود!!! خیلی فوری بود…
صدای بابا رو کنار گوشم شنیدم – بابا خوابیدی؟
در را باز کردم و گفتم – هنوز نه!
خندید و گفت – برو تو اتاقت… میدونم خسته شدی!
لبخندی زدم و بلند شدم… هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای پدرم را شنیدم که می گفت چرا عقاب نیامد؟
دستم را مشت کردم… با اینکه پشتم به جمعیت بود،
یک لحظه همه چشم ها را روی پشت و موهایم احساس کردم.
خاله با تندی گفت – سردرد داشت…
بابا ادامه داد – تند باهاش ​​حرف زدم… عصبی بودم… بگو بره پایین! فکر نکنم مثل دخترا عصبانی میشه!
…همه حس و حالم پرید…بازم بابا یه حرکتی کرده بود… بابا
داشت از عقاب عذرخواهی میکرد اما از من…شنیدم که گفت:عقاب اینطوری حرف نمیزنه داداش… من بچه ام رو می شناسم… نمک نمی خوره ظرف نمک رو بشکن… سرش واقعا درد می کرد… دو تا مسکن بهش دادم».
دیگه به ​​اتاق رسیده بودم
…درو باز کردم و وارد اتاق شدم…آروم بستم و دوتا خندان تو آینه درست کردم و بدون
توجه به صورتم گفتم – من فقط این عقاب رو میشناسم.. وحشی کرکس خانواده فریب!
سرم را تکان دادم و به سمت کشو رفتم … آن را بیرون کشیدم … سالم بود … با دقت بررسی کردم … چیزی نبود که هنوز یادم
دلیل تغییرش رو نفهمیدم!!

نفس خسته ای بیرون دادم… هر لحظه منتظر بودم از کنارش حرکت کنم.. .
هنوز یادم نرفته زحمتی که تو استخر بهم داد… نتیجه این بود که بهش گفتم گدای گرسنه است!!! اما حالا…چرا
تکون نخورد…
خسته روی تخت افتادم…
-بچه نیست…مطمئن باش زیاد براش مهم نیست! عقاب خیلی وقته عوض شده!!!
آهی کشیدم – عوض شد… درست بعد از پرتابم به استخری با ده سوسک مرده شناور در آب
… عقاب عوض شده بود… تبدیل به آدم سنگی شده بود که مجبور شد لبخند بزند… من… هرگز
با تکان دادن دست پرستو چشم باز نکردم – فکر کنم رسیدیم…
خمیازه کشیدم. پرستو هم همین کارو کرد – بیدارمون نکن، بریم بخوابیم… من
چشمام رو فشرد و گفت – نمیگی خیس میشیم تو ماشین؟؟؟ آخه… تنم…
– بدنم درد می کنه….
از ماشین پیاده شدم و همینطور که بدنم رو دراز می کردم غرغر می کردم – کاش یه بار بیام و
جاده بارون نداشته باشم!
پرستو لبخندی زد و در حالی که کیف دستی اش را روی دوشش مرتب می کرد گفت: باران من زیباست امسال، امسال
باران زیادی ندیده ایم!
من خیلی حرف زدم فقط برای مخالفت با او
. من از این همه شلوغی متنفرم!
نگاه متعجبش را از صورتم
گرفت و گفت:
ازت متنفرم. ….
منظورش آقاب و داریوش بود که زودتر اومده بودن خونه رو نظافت کنن… جواب دادم – برادر من
آتش درست نمی کنه ولی داداش تو…
پرستو پشت سرم می آید و می گوید – پسرا نگفتند.
نیشخندی زدم و نگاهم را از دهان بازش گرفتم و ادامه دادم. دادم – خب حقیقت تلخ است!
بدون اینکه فرصت جواب دادن به او بدهم، به سمت خانه دویدم.
به ساختمان که رسیدم یکی از چرخ ها جدا شد…
به محض اینکه به ساختمان رسیدم دسته چمدان را رها کردم… روی زمین افتاد و
صدای جیغ از وسایل داخل آن شنیده شد. … و همچنین کفش های من. درو باز کردم داد زدم -داریوش؟؟؟
پرید جلوی در و گفت: شاهزاده خانم بیدار شو؟
پریدم تو بغلش و گفتم – داداش!
خندیدی – اگه چند روزه منو نبینی عشقت گل میده… چطوری جوجه؟
به آرامی بوسیدمش و بدون توجه به پرستویی که کنار در ایستاده بود و منتظر برگشت ما بود، گفتم:
عشقم!
شالم را از دور گردنم کشید و در حالی که با سر به پرستو سلام می کرد گفت – تو هم جان منی!
داشتم از شنیدن صحبت های عاشقانمون جلوی پرستو جان میدادم دوباره بوسیدمش و وارد خونه شدم
…به چمدونم اشاره کردم و گفتم -خسته ام…لطفا بیار!
غرغر کرد – دوباره اومدی جگله. چند روز سفر کردی و چمدان بست؟ بابا تو مشما دو دست لباس بیار.
بدون توجه به غرغر او وارد سالن شدم… همه دور هم نشسته بودند و از چای و کلوچه بسیار لذت می بردند.
داشتند غذا می خوردند
.
خاله جواب داد – خیلی ناز می خوابیدی… خوشمون نیومد!
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم صفحه 29 این جمله رو انقدر عاشقانه گفت که خجالت کشیدم یه چیزی بگم…سعی کردم روی لبش لبخند بزنم. من نسبتاً
موفق بودم. خاله ام که توقع دیدن لبخند روی لبم را نداشت گفت: خدایا بگذار اطرافت را نگاه کنم…
وقتی لبخند بزنی زیباتر می شوی عروسک!
صدای عقاب رو از پشت سرم شنیدم: مامان اینو به هر کی میخنده میگی!
عمه سریع جواب داد – به اونایی که کمتر میخندن میگم…خنده صورت رو تازه نگه میداره…مگه نه؟
همه حاضران سرشان را تکان دادند… آره برگشتم و بدون توجه به عقاب گفتم پرستوها و داریوش چیکار میکنن؟
عقاب اخم کرد. شاهین جستجوگر برگشت، مامان، بابا،
زبونم رو روی لبام گذاشتم و سرمو گذاشتم روی بازوی بابام… با عشق دستش رو توی موهام کرد و گفت:خانم گل هنوز به
سن تکلیف نرسیده؟
تو چی؟”
خندیدی؟ روسریت قشنگه؟
اخم کردم – از خودم!
– بی گناه، بی گناه بابا… معصومیت پسرخاله ام همون غریبه تو خیابونه!
با اینکه درکش برام سخت بود حرف بابا گفتم که خودمو تبرئه کنم – داریوش شالمو کشید !
بابا پیشونیمو بوسید – برو سرت بذار …
چینی انداختم تو دماغمون …
بلند شد و رفت سمت در…میدونم هنوز جلوی در بود… دنبالم کشیدمش و غر زدم – بابا نمیتونم
بالا بیارمش…
هنوز حرفم تموم نشده بود که شاهین پرید…
– من او را به دیدن جان می برم… عمو از جاده خسته شده است.
نگاهش کردم… با من بی طرف بود… اوووو… نه! او هم بی طرف نبود. ازش متنفرم. اخم بدی داشت …. ایش …
چمدان رو راحت بلند کرد و به سمت راه پله رفت – چرخش شل هیت!
من او را دنبال کردم – می دانم.
-یادت باشه بعدا ببند…
بعدا
. قبل از اینکه
بتونم از قیافه اش فکر کنم آروم از اتاق بیرون رفت…
سعی کردم بی خیال باشم… فقط یه نگاه گذرا بود! نباید معنایی داشته باشد!
طبق معمول اتاق بزرگ برای خانم ها بود و آن یکی برای آقایان…
نگاهی به اتاق انداختم. شبیه مسجد بود…بزرگ و خالی از هر گونه اثاثیه…کاملا فرش شده…
چمدانم را گوشه ای گذاشتم . و یک پتو و یک بالش از کمد بیرون آوردم….بوی عجیبی میدادند…اگر مطمئن نبودم که
اینها همان پتوهایی هستند که فقط ما از آنها استفاده میکردیم، میگذارم…
خودم را درآوردم. کت و خزید زیر پتو. خوابیدن در هوای ابری، زیر یک پتوی خنک، احساس عجیبی دارد.
با شنیدن صدای خش خش چشمامو باز کردم…عجیب دوباره میخواستم بخوابم اما نشد…
آهسته پتو رو کنار زدم تا نور اذیتم نکنه…
-بیدار شدم تو بلند شدی
خمیازه کشیدم و نشستم – سلام! نه، مجبور شدم بلند شوم!
خاله خندید و گفت – سلام خوشگل!
خندیدم و رفتم جلو برای بوسه – موفق باشی!
– بگو رسیدیم! هیچ اعتمادی به رانندگی این جوان نیست مخصوصاً در هوای بارانی…
رادارم سریع فعال می شود… با زیرکی گفتم خورزو خان ​​رانندگی می کرد نه؟
خاله خندید – نه! آیا هوشنگ به او اجازه می دهد پشت فرمان بنشیند؟ درست بعد از شاهکارش
! تا اینجا باهوشن…اون یکی داره ماشین میزنه…همه اعصابمون به هم خورده بود که
رفتیم یه گوشه.
خندید… بعد اومد. عمه ادامه داد – در حالی که مردها در حال آماده کردن میز شام هستند روی دست و صورتت آب بپاش
. …
خیلی بلندتر از قبلی خمیازه کشیدم و از روی زمین بلند شدم… در همین لحظه پریا نفس وارد اتاق شد.
با یک چمدان بزرگ در دست … پشت سرم مادرش (الهام جون) و دختر عمویش بود. نمک خودم
روژین…
دانلود رمان از عشق بادم بادم بدم میعاد صفحه 31 سلام و احوالپرسی و بوسه و تبریک پیشاپیش سال نو و تعارفات همیشگی انجام شد.
الهام جون همونطور که داشت شالشو بر میداشت گفت مزاحمت میکنیم!
لبخندی زدم و گفتم این چیه که با هم خوش می گذریم!
پریا خندید و گفت: برای تو هم همینطور! آنقدر ما را دوست داری که یادت نمی آید.
خندیدم و گفتم – خدایا من با اس ام اس بازی رابطه خوبی ندارم …
مشت زد به بازوم – میدونم … شوخی کردم …
داشتیم از دانشگاه و درس حرف می زدیم که مامان و خاله اومدن… عجب نبود پرستو
باهاشون نبود. حتما با داریوش رفته بود سرگردان…
همه با هم نشستیم و جمع مثل مسجد وسط اتاق شروع شد… با اینکه دلم و دینم
پایین بود . در مقابل آن پوری نادان اما ترجیح دادم در جمع زنانی باشم که خیلی به او علاقه مند بودم که بمانم و
به شایعات و حرف های گاه کثیف که از زبانشان می پرد گوش کنم ….گاهی گرم می شدم. سرم به روژین دوست داشتنی
و به خاطرات باحال پریا بخند!
بعد از مدتها فرصتی شد که از چهره بلند و خودم فاصله بگیرم
و روی لبان مامانم که خوشحالم می کرد لبخند بزنم…
روی زمین بشین، به بخاری که از چایمون بلند میشه خیره بشیم و کلوچه بخوریم… به خاله لبخند بزن، بوی رطوبت اتاق را می دهد و من باید
صادقانه حرفم را بیان کنم و حرفم را از زهر نیش و کنایه پاک کنم. … فرصت خوبی بود که خودم باشم …
دانلود رمان دوستت دارم دوستت دارم صفحه 32 با لبخند کنارش نشستم … خرزخان نیمه بلند شد و گفت – حالم چطوره. دختر خاله انجام میده؟ ?
نگاهی به لباسم انداختم… تی شرت نایک سفید با شلوار عرق گیر خاکستری…
پیراهن صورتی ام را هم روی تیشرت پوشیدم و به محض اینکه به پدرم گفتم برای حرف هایش ارزش قائل هستم، گذاشتم. یک شال خاکستری ساده روی موهایم انداختم و بعد از
پوشیدن آن صندل هایم را از اتاق بیرون انداختم…
با خونسردی از پله ها پایین رفتم… در پله ششم متوجه جمعیت حاضر در پذیرایی شدم… پوریا، خارزوخان…
روژین و پریا!
خیلی خوبه که مزاحم نبود….
با خوشحالی گفتم -بقیه کجان؟
چشم ها به روم چرخید… پریا خندید و در حالی که مبل کنارش را نشانم می داد گفت – در حیاط…
روژین روی پاهایم نیفتاد و بی توجه به نگاه پوریا که بر روم سنگینی می کرد، گفتم – خوبم خرزاخان! چقدر
برای ماشین من پرداختی؟
خندید و گفت:بار سومه!مامان بهت گفته؟

نه اینکه از پولت استفاده بهینه داری!
– من خودم خرج میکنم نه داف و ماشین!
خندید و گفت – سودش برمیگرده تو جیبم!
اومدم یه چیزی بگم که پوریا گفت – با ما باش تا با مردم جهان آشنا شوید!
نگاهم را به سمتش چرخاندم و گفتم – وای! تو هم اونجا؟ساری من تو رو ندیدم!
لبخند قشنگی زد…به مدل موی جدیدش نگاه کرد…ساده بود با هایلایت خاکستری خیلی خفیف!
-افراد کوچولو به بالا نگاه نمیکنن بزرگ ها خانم!
جدی نگاهش کردم و گفتم -بله درست می گویید!
پریا و خارزو در حال خنده…
پوریا دستی توی موهاش کرد و گفت – واقعا دستت درد نکنه!
خودم خندیدم – حالت خوبه؟
– چه کسی شما را می بیند و احساس خوبی نمی کند؟
حرفاش یه لحظه غمگینم کرد ولی وقتی یادم اومد…
اخم کردم تو هم…
پدرخوانده گفت: هی بابا جان!پسر عمویش کشک نیست!فکر کن برادرش است!راست بگو. !”
پوریا بی توجه به حرف خرزو روی صورتم زوم کرد و گفت – هنوز با خانم کهری ملاقات داری؟
اخمی کردم و بلند شدم… به پریا که با یه لبخند مهربون نگاهم میکرد گفتم:میخوای بری حیاط؟
صدای پوف دردسر پوریا را شنیدم… پریا بلند شد…
دانلود رمان از عشق بادم بادم میعاد صفحه 33 خورزو هم بلافاصله بلند شد… – نمیایی بابا؟
و بعد خواستم جوابش را بشنوم… دست پریا را کشیدم و با هم از ساختمان بیرون رفتیم… با نفس عمیق سعی کردم آرام باشم
و آرام باشم…
-بهش فرصت بده…توضیحاتش…
نفس اول را با شوق قورت دادم و در همان حال کلی دود کباب وارد ریه هایم شد. ببخشید…
صدای خنده های شاد حیاط رو پر کرد… با پریا لبخندی رد و بدل کردیم و از پله ها پایین رفتیم!
دستش رو فشردم و گفتم – یکی دیگه بده! پوریا بدجوری تا شده!
-خیلی زود قضاوت میکنی تشریف بیار…
یه لبخند نیمه زدم – این داداش رو اینقدر جدی نگیر…دارن ازدواج میکنن
به خواهرام نگاه نمیکنن…
با ابروی داریوش و پرستو که کنار آتیش ایستاده بودن و مطمئناً در مورد بال کباب صحبت کردن، اشاره کردم…
پریا زد به بازوم و در حالی که می خندید گفت: “خب بحث رو برمی گردی! خب من نیستم! هنوز انجام شده است!”
یه سیلی زدم. روی سینه ام گذاشت و گفت – برو خونه، قلبم بیشتر خون می شود!
– مراجعه نکن! آیا آن را دوست دارید؟ من عاشق این پوریا هستم، داماد شو!
جدی نگاهش کردم، زیر گوشش گفتم – منم خوشحال میشم اگه…اگه…
پریا با آه ادامه داد – هر دختر دیگه پرستو بود

داغ شدم… خون رو حس کردم با عجله به سمت صورتم می دوید… قبل از اینکه فرصتی برای حرکت پیدا کنم، شاهین داد زد-
لب هایش را مرطوب کرد – خیلی نازه!
– دوست ندارم…
خندید تلخ – من چیزی بهت نمیگم برادرم نظری داره؟
دماغش را کشیدم و گفتم – گم شو! آن را تازه نگه دارید! گم خواهیم شد!
گش گش خندید… با خنده گفت – من اصلا حس خوبی به پرستو ندارم! اصلا!
آهی کشیدم… قبل از اینکه فرصتی برای مانور دادن به حرفش پیدا کنم، یکی در گوشم زمزمه کرد – پاه!
دانلود رمان از عشق بدم بدم صفحه 34 پریدم بالا… برگشتم
…با دیدن پونیا که گشاد لبخند میزنه مشتم رو به سینه اش کوبیدم و گفتم دیوونه!
با عشقی که فقط من میفهمیدم بهم نگاه کرد و چشمکی زد….-دیوونه ای!
پدرخوانده پوریا… فرار کن… می خواهیم فوتبال بازی کنیم!
برگشتم… دیدم همه چشم ها روی ما زوم می کنند… با خجالت سرم را پایین انداختم…
پوریا و خارزو خان ​​به سمت داریوش و آقاب و شاهین می روند…
نفسم را دم کردم و به پریا گفتم: او روح را می کشد!”
شیطنت ها گفت – ارواح که می پوشند گچ است. رنگی! صورتی نیست! قلبت می تپد، نه؟
ضربه محکمی به سرش زدم و گفتم – پررو!
خندید… من هم خندیدم و فکر کردم با پوریا چه کار باید می کردم؟
حتی نمیدونستم دوستش دارم یا نه!
بهم میگفت دوستم داره و داغ میکردم…ولی…چرا نمیتونستم بهش خوشبین باشم؟؟
چرا در تمام این مدت عصبانیت من را آزار نداد؟
چرا احساس کردم از من استفاده می کند؟ چرا بهش شک کردم؟
واقعا چرا؟
هنوز فوتبال شروع نشده بود که هوشنگ خان شوهر خاله مهتاب گفت بچه ها بازی رو بذارین بعد شام!
غر زدند – نگفتی شام به این زودی آماده نمی شود؟
هوشنگ خان در حالی که زغال ها را بالا و پایین می کرد و پنکه در دستش را حرکت می داد گفت – تا وقت شام آماده می شود،
باید میز را آماده کنید…
سپس بلافاصله دست سبیل پرپشت و بامزه اش را که بیشتر شبیه راننده کامیون است تا استاد دانشگاه، کشید
و ادامه داد: خدایا گوجه ها را به سیخ بکش… عمو پوریا، تو و آقا شاهینم. برو میز و ظروف را از آشپزخانه بیاور
.” مردان باید در سفر کار کنند!
خداداد غرغر کرد اما پوریا و شاهین بی سر و صدا رفتند سمت ساختمان …
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم صفحه 35 با تماشای رفتنشون خندیدم و گفتم عمو بقیه مردا رو که کردی. ممنون مرد نیستن
.
منظورم عقاب بود ولی به محض اینکه حرف از دهنم در اومد فهمیدم چی گفتم… عمو هوشنگ
داره کار میکنه…
حتی از بابا و داریوش و آقای همایون پدر پوریا اسمی نگرفته بود!
زمین نخوردم و بدون توجه به نگاه های سرزنش آمیز بابا و داریوش ادامه دادم -البته همه دور آتش به نوعی هستند.
هوشنگ خان خندید و گفت – شیطون! چقدر زود حرفش را جمع می کند!
خواستم بخندم که عقاب لبخندی زد و توپ را روی زمین انداخت و به من گفت – با اجازه شما
جوجه ها را تکه تکه کردم … آنها را در آب لیمو و پیاز خیس کردم!
و گفتم: میخوای بری پشت بوم؟”
ابروهامو بالا انداختم و با جدیت گفتم – کی با تو بود؟
بابا اخم وحشتناکی روی صورتم انداخت… با مبارک رو به رو نشدم اما درجا زبونمو گذاشتم تو دهنم و رو به پریا کردم
سریع بلند شد… لبخندی زد و گفت – آره! چرا که نه؟
کنارم بایست… سریع گفتم – لعنت به زبانی که بدون فکر حرکت می کند.
مهربون با مهربونی خندید – عقاب پسر خوبیه…چرا اینقدر باهاش ​​بی ادبی؟
سُم زدم – به قیافه اش نگاه نکن… بد است، معجزه است! بد!
آهی کشید – چه سخت است که ذات خود را بشناسی، اما نمی توانی آن را به دیگران ثابت کنی!
با تعجب نگاهش کردم…فکر نمیکردم به این سرعت طرف منو بگیره…با اینکه پریا همیشه بهم لطف داشت!
با لبخند کمرنگی جواب نگاه متعجب من رو داد و گفت – چی؟ تو نکردی
خندیدم – منتظر بودم که جلو بری!
چشمک زیبایی زد – معتقدم هیچ رفتاری بی دلیل نیست! هر عملی عکس العملی دارد….
با لبخند گفتم – یک ترم فلسفه خواندی و فیلسوف شدی!
او خندید – دیوانه! این فلسفه نیست!
دانلود رمان متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم
صفحه 36 دستگیره های شالمو تکون دادم….به راه پله رسیده بودیم نه؟
پریا همونطور که داشت میخندید گفت این کیه؟
نفسم را به شدت بیرون دادم – هنوز مشخص نیست!
– ازدواج می کنند یا نامزدی؟
شانه هایم را بالا انداختم – واقعاً نمی دانم!
هولم بابا-چقدر شل شدی! قطعا برای لباس من برنامه ای نداری!
سرش را تکان داد و اوهوم…
بلند خندید… دستگیره در را پایین کشید و هر دو پشت بوم وارد شدیم… هوا سرد بود اما نسبتا خنک… من
سریع پیراهن و شالم را درآوردم و به سمت دیوار کوتاه پشت بوم رفتم. تکیه دادم… پریا هم کنارم نشست و
همونطور که به سقف کاذب بالای سرمون خیره شده بود گفت – من چند مدل لباس مجلسی تو لپتاپم دارم… خیاطم…
مامان دوستم داره یک خیاط! کار او شگفت انگیز است!
آنقدر ذهنم درگیر پوریا و رابطه مان بود که حوصله بحث درباره لباس را نداشتم! – نگران نباش پریا!
اخم کرد – زهر مار! تو باید اون شب بدرخشی ای دیوونه! خوب نیستی خواهر شوهر!!! حس خواهر شوهرت باید شکوفا بشه
اکنون! تو باید بدرخشی! آنقدر که درخشش معبودت از چشمانت می افتد!
– قبلا خودم بهش فکر کردم! اما فقط در مورد بخش درخشان و چنین کلماتی! هنوز برای لباس تصمیم نگرفتم…
بعد یاد پوریا افتادم… اهام تو هم میری…
– پری… پوریا درست میگه؟ آیا باید او را باور کنم؟
شونه هاشو بالا انداخت -نمیدونم! میترسم اگه چیزی بگم بعدا بد بشه…ترجیح میدم خودت در این مورد تصمیم بگیری
!
– اون دختر…
جدی به صورتم خیره شد – بهت اطمینان میدم که چیزی در موردش نیست… اما… ملاقات… تو در آینده هستی… میتونی
با پوریا درستش کنی؟ هوم؟
شانه هایم را بالا انداختم – هیچی نمی دانم!
دانلود رمان دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم صفحه 37 آهی کشیدم … – تو دوست من هستی مثل خواهرم پوریا برادر من … من دون میخوام هیچکدوم صدمه ببینی…من فقط نگاهش کردم…بعضی وقتا
بی طرف بود… نمیخوام خدا باشی من نمیخوام فردا بدهکار باشم!
برام غیر قابل درک بود که اینقدر فهمیده بود…اگه جاش بودم
حتما برادرم رو تایید میکردم اما پریا… در همه زمینه ها متفاوت بود… به صورتش لبخند زدم… چه دوست داشتنی و
شیرین… کاش می توانستم مثل او باشم… آرام، خندان، مهربان! از همه مهمتر.. ..
خوش بینانه و البته واقع بینانه در مورد بیشتر چیزها!
مشتاقانه داشتم به نظرات پریا در مورد جشن نامزدی داریوش گوش میدادم که پرده پشت بوم باز شد و چند
لحظه بعد پریا سری تکون داد…
-تو ساکتی!
پوفی کردم و سرمو انداختم پایین…ولی پریا خندید و گفت -خسته نباشی داداش!
پوریا نزدیکتر آمد… رو به روم ایستاد و گفت – جایز است هم بنشینی؟
من چیزی نگفتم…
اما پریا سریع گفت – آره چرا که نه!
جلوی من زانو زد و گفت:خوشحالم؟
چشمامو بالا بردم… با ناراحتی به چشماش خیره شدم – مهمه؟
آهی کشید…
پریا سریع صحبت کرد -پوریا گوشیتو به من میدی؟
با صدای بلند گفتم – بذار برم! واقعا!
پوریا با تعجب به پریا نگاه کرد و بعد دستش را در جیب شلوار جین شتری اش گذاشت…
-بیا!
پریا گوشی رو گرفت و گفت – زنگ میزنم…
بعد سریع از اونجا دور شد…لبخندی زدم…معلوم بود که میخواد تنهام بذاره…ایستاد
کنار دورترین دیوار پشت بوم و گوشی را کنار گوشش گذاشت. ..
یکی از اعضای فعالم… اون روز بود که ما رو دیدی…
– ببینمت توضیح بدم ….
دانلود رمان دوستت دارم متنفرم ازت متنفرم صفحه 38 نگاهی به پریا انداختم که داشت شالشو درست میکرد … شالمو انداختم بالا. سر و با اخم گفت – چه توضیحی؟ بدیهی است که من
نیاز توضیحی ندارن…..
آهی کشید و با قاطعیت گفت – اشتباه توست …. ملاقات من و نسیم …
با تلخی گفتم – وقتی خانم شمسایی نسیم می شود ….
اشک . در چشمان من دوید – چه چیزی را می خواهی توضیح بدهی پوریا؟ هان؟
جدی اخم کرد – متنفر نباش…. با دیدن قدرت…
– بهت میگم ملاقات کن…. من و نسیم…. فقط 6 همکلاسی هستیم. اینو بفهم… تو انجمن علمی من دبیر انجمن هستم
– من تو انجمن علمی هستم… من هم فعالم ولی با دبیر انجمنمون کافی شاپ نمیرم.. بگو نخندم…
عصبی شد… از حرکت انگشتش روی لاله گوشش فهمیدم… گاهی اینجوری عصبانی می شوی…
. چشم… – همه بچه های جامعه رفته بودند کافی شاپ… همه رفتند… نسیم ماند.
قرار بود برادرش در کافی شاپ دنبالش بیاید… چند تا پسر سر میز کنارم بودند… از من خواست تا برادرش بیاید بمانم… اما…
از جام بلند شدم. .. پیراهنم را یک طرف انداختم و با حرص گفتم – فقط بگو… من
داشتم به همکلاسی ام اینقدر لطف می کردم، چه کار می کردی؟ ?
دستش را از لاله گوشش برداشت و ایستاد… جین زیبا شترش را تکان داد و گفت: این چه عادتی است؟
البته داری…تو دختری اینو بفهم!
قلبم تند تند میزنه…
– نسیم جونتون دختره… دوست پسرش خیلی سخته…
دندوناشو به هم ساییده…
با حرص گفت – از دستت نمیدم… یه نخ مرگ رو با دنیا عوض نمیکنم… به این راحتی حضورت رو نگرفتم که از دستت بدم
. به راحتی …
نفسش را در صورتم دمید – این بحث را همین جا تمام کن تو …. یا من می دانم و تو! گفتم تنهام بذار
فکر میکنی ….نمیدونستم بدتر میشی …
با حرص زدمش ..هه ….فکر میکرد با این حرفا خر میشم – برو برو بابا!
دستمو کشید…محکم فشرد و گفت – باشه…باشه من میرم…ولی…بدست که ببینمت! بد!
دانلود رمان از عشق متنفرم از تو متنفرم صفحه 39 نفسم را با حرص بیرون دادم…
-چه غلطی میتونی بکنی هان؟
ازش نمیترسیدم. .. میدونستم بهم صدمه نمیزنه. .. فقط حرفه ای …. نگفتم به پیشنهادش شک دارم…
خندید… چشمکی قشنگ زد و گفت – داریوش خیلی حسودی میکنه نه؟
عصبانیتم بیشتر میشد…. این همون پوری بود که جلوی من زانو زده بود؟ التماس می کرد؟ همون پوری که
حرف من رو نزده؟ او مرا تهدید می کرد؟
– آیا من را تهدید می کنید؟
نگاه شیطنت آمیز چشمانش فروکش کرد… همان پوریا… همان که جز مهربانی و مهربانی از او ندیده بودم
… دوست دارم با تو آشنا شوم… با رضایت خودت بمان… دان مجبورم نکن بمون…
آهی کشیدم…
دوستش داشتم… مهربونیش… محبتش… لطافتش در برابر لجبازی من…
نفسم رو با آه بیرون دادم…
دستمو از دستش بیرون کشیدم. … زل زدم به پریا که هنوز گوشی رو به گوشش بسته بود…
با حرص ردش کردم و گفتم – رشد ما حدی داره!
بلند خندید و گفت: ابراز احساساتم مرده دختر!
بدون نگاه کردن به نگاه منتظر پریا گفتم دیگه تکرار نمیشه؟
ناخوداگاه بوسه ای روی گونه ام کاشت… نگاه متعجبم را به سمت خودش چرخاند… پلک زد و با لبخند گفت:
اولین و آخرین اشتباهم بود!
با اخم رفتم سمت پریا و گفتم آروم آروم خواهش میکنم!
خندید و با من اومد – دارم ابراز احساسات میکنم خوشحالم تو هم همینطور…. ما
​​پریا رسیده بودیم… پوریا حرفشو تموم نکرد و گفت:
پریا سریع تلفنی گفتیم – بعدا باهات حرف میزنم… کاری داری؟
گوشی رو بوسید و موبایل رو برد سمت پوریا…
تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان از عشق بدم بدم بدم میاد»

  1. اوج مزخرف می تونستن دیه بگیرن چرا ازدواج آخه عقاب قشنگ معلومه روی علا الدین کم کرده اینقدر من بدم میاد مرد از زن کمرنگ تر باشه هر چن بازم دردناکه یه پدر که درس مدیریت نمی کنه محبت رو ، و باعث یه عالمه دردسر میشه تولید یه دختر عقده پر خشم و نفرت و

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.