دانلود رمان هانا پسر تقلبی

دانلود رمان هانا پسر تقلبی

درباره دختری که کل عمرش خودش رو شبیه به پسر ها کرده تا اینکه یه روز …

دانلود رمان هانا پسر تقلبی

پسر به دقت به قیافه من نگاه کرد
به چشمانش خیره شده بودم
هر سه نفر بلند قامت و زیبا بودند
نگاه سنگین یکی از آن‌ها باعث شد به جای دیگری نگاه کنم
… تو چه پسری هستی
اخم روی پیشانی‌ام نشست …
جوابی به او ندادم و از جلو آن‌ها گذشتم و به طرف در خروجی دانشگاه رفتم.
من رفتم
بعد از برداشتن موتور
به طرف فروشگاه رفتم
به محض اینکه به خشکشویی رسیدم
هنوز از موتور پیاده نشده بودم که عموی حصیری بیرون دوید و سر تا پایش را پوشاند.
او لباس‌ها را به طرف من گرفت
من یه مقاله به آدرس فرستادم
آه، باید دوباره به اون شهر برم
پاهایم قدرت نداشتند
مجبور شدم لباس بخرم و بگذارم توی جعبه و رفتم
بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدم
در برابر خانه‌ای بسیار زیبا ایستادم
به ساختمان نگاه کردم
خو نه‌ی پدرم مثل این خو نه بود.
اگر مردم نسبت به من بی ادبی نمی‌کردند، من مثل یک قو بزرگ می‌شدم
به جای اینکه
… این زندگی
احمد در را کوبید
در با صدای تیک تاک باز شد
در را هل دادم و داخل حیاط شدم.
حیاط بزرگ سبزی بود
قدمی به جلو برداشتم
کسی هست؟ از خشکشویی اومدم
هنگامی که صدای زن توجهم را جلب کرد از او دور شدم.
چیزی نمیخوای پسرم؟
لباسات رو آوردم
پیرزن لبخندی زد و گفت: ببرش داخل و بده به یکی از خدمتکاران
گفتم باشه رفتم به عمارت
داخل عمارت پر از مجسمه و زینت آلات گران بها بود و تعدادی از خدمتکاران از این سو به آن سو می‌دویدند.
دستی روی شانه‌ام نشست
به عقب برگشتم تا دختر جوانی را ببینم.
بسیار زیبا بود
او با آن موهای طلایی و چشمان خاکستری بسیار زیبایی که داشت مثل یک عروسک شده بود.
این بود
من ناپدید شده بودم
لبخندی زد و گفت: سلام.
سرم را تکان دادم تا از هپروت … سلام
دختری که با همون لبخند دستش رو به سمت من دراز کرد … من “برین” هستم
به دستش نگاه کردم
تو از اون بچه‌های سرراهی هستی؟
با تعجب به او نگاه کردم و او دستش را عقب کشید…. خیلی خوبه اسمت چیه؟

هانویی
تو نی از من خیلی خوش شانسم عزیزم می تونی لباس هام رو بهم بدی؟
با نگاه خود به لباس‌ها اشاره کرد
به سرعت لباس را به سوی او گرفتم
او لباس‌های مرا گرفت و به طرف یکی از ندیمه‌های ناگول برگشت و گفت: بیا اینجا.
پیشخدمت به سرعت خودش را به ما رساند.
آ از “پول خشک‌شویی”
بعد به من لبخند زد – عزیزم الان –
سرم را برای او تکان دادم.
بعد از توافق، من اون عمارت رو ترک کردم
تلفنم تو اون منطقه زنگ خورد
من به صفحه شکست او نگاه کردم و چشمم به صفحه سردست او افتاد.
بدون جواب دادن به عمو، به سرعت تلفن را در جیب شلوارم گذاشتم و دویدم.
به طرف در رفتم
در رو باز کردم و به دیوار محکم ضربه زدم
چند قدم عقب رفتم
یه نفر عصبانی بوده تو کوری … احمق؟
با اخم به شخصی که رو به رویم ایستاده بود نگاه کردم
که اون یه پسر خودخواه تو دانشگاه شماست
چی شده پسر؟ منو ندیدی؟ چی؟
لباس‌های منو داغون کردی
با ابروهای بالا رفته به لباس او نگاه کردم
من پوزخند زدم – ظاهرا تو یه آهن داری که مثل یه عصا نرم بود
… قورت دادن اطلاعات
پسرک بلند شد و یقه پیراهن مرا گرفت و بلند کرد.
سول مواظب حرف زدنت باش
خدایا، ازش می‌ترسیدم
اما من زندگی خیلی سختی را پشت سر گذاشته بودم تا بتوانم به آسانی با خودم کنار بیایم.
برای دفاع
دستم را بلند کردم، گوشش را گرفتم و پیچ دادم و صدایش بلند شد.
آه … مادر جنده بزار برم، گوشم رو گاز گرفتی
تا وقتی که دستش از دور یقه لباسم بیرون آمد با پایم محکم به شکمش ضربه زدم.
خم شد و روی زمین نشست.
، من دوتا پا داشتم شش تا قرض گرفتم
با سرعت نور فرار کردم
اگر به من می‌رسید یک تکه بزرگ گوش من بود
داشتم به سختی نفس می‌کشیدم
وسط جاده ایستادم، چند نفس عمیق کشیدم و متوجه شدم که دوچرخه من گم‌شده.
اوه لعنتی حالا باید چیکار کنم؟
پشت سرم را نگاه کردم
مجبور شدم برگردم و موتور رو بردارم
برگشتم و دیدم دوچرخه توی کوچه نیست.
پسر نادان باید دوچرخه مو برده باشه خونه
به در و دیوار خانه نگاه کردم
موی من چندان بلند نبود
با یک حرکت خود را به در حیاط رساندم و داخل شدم
پیاده رفتم
هیچ کس نبود
به سرعت از دیوار بالا رفتم و آهسته خود را به داخل حیاط انداختم.
او نگاهی به اطراف حیاط انداخت، اما اثری از دوچرخه نبود.
به آرامی به وسط حیاط رفتم که کسی از پشت سر مرا زد.
برداشت
از صدای خیلی عصبانی او فهمیدم که او همان پسر است – خواهیم دید –
ما اینجا یک دزد کوچک داریم
با اخم به سمتش چرخیدم – من دزد نیستم، فقط اومدم که دوچرخه‌ام رو پیدا کنم –
پسرک آیفون خود را از جیب درآورد. حالا به پلیس زنگ زدم
معلوم شد
وقتی اسم پلیس رو شنیدم ترسیده بودم
چرا پلیس، خب، خودمون حلش می‌کنیم، داداش … فقط من
موتورم رو میخوام
پسره یه شرایطی داره
من عصبانی شدم – تو دوچرخه‌ام رو گرفتی، فقط شرط می‌بندم … پسر تلفنش را باز کرد و به من اشاره کرد – بنابراین پلیس را صدا می‌زنم.
نقص او،
هووه بسیار خوب، بگذار ببینم اوضاع تو چگونه است
دستش را از دور گردنم باز کرد و دستش را روی سینه‌ی من گذاشت.
ما چیزهای زیادی داریم
خب، پس من چی؟
پسر عصبانی شد – نه، تو احمق نیستی –
می‌خواست دوباره به پلیس زنگ بزنه
دستش را گرفتم
اگه پلیس زنگ می‌زد من تنها کسی بودم که
با توجه به گذشته، اونا هیچ جا به من کار ندادن، حتی یه عمو “راتیز” هم
او دیگ نمی‌خواست
بسیار خوب، هرچه بگویید می‌کنم.
سوالی نگاهش کردم
که حرفش ادامه داد_خب میگفتم امشب یه مهمونی بزرگ داریم
تو باید بیایی کل لباس هاي منو اتو بکشی
و مرتب کنی
_چیی؟؟؟
پسر_تازه من میخوام برم حموم باید بیاي ماساژم بدي
_هان؟نه دیگه نشد خیلی داري پررو میشی
پسره گوشیش جلوم صورتم تکون داد_خوب فکرات بکن
زیر لب غریدم_هرچی خر بدون گوش جلوي من سبز میشه
پسره_ چیزي گفتی؟؟
_نه
پسره _پس موافقی . .. بریمو خودش بدون توجه به من به سمت خونه حرکت کرد
حالا اتو کردن لباساش میشه تحمل کرد
اینکه باهاش برم حموم رو کجاي دلم بذارم آخه
صداي بلندش منو از فکر بیرون کشید_سریع بیا خیلی کار داریم
با چند قدم بلند خودم بهش رسوندم و باهم وارد خونه شدیم
که یهوو آیناز مثل جن زده ها پرید بغل پسره
_بسم ا.. این دیگه چی بود؟
آیناز_واي ماهان چقد دلم برات تنگ شده بود..
اء پس اسمش ماهان..چه اسم زشتی وع
ماهان_منم دلم برات تنگ شده بود وروجک..خوبی؟؟
آیناز خودش لوس کرد_اوهوم..

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

    برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

    در سایت عضو شوید

    اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.