دانلود رمان مهر حرام

دانلود رمان مهر حرام

درباره دختر و پسری است که اتفافی با هم آشنا شده و علاقه ای بینشان به وجود میاید ولی بدلیل مشکلاتی نمیتوانند به هم برسند تا …

دانلود رمان مهر حرام

مهرحرام:
پس از وصال وصال، این بار با داستانی متفاوت و عجیب وارد دنیای نویسندگی شدم. لطفا
با چشمان زیبایتان و وقت ارزشمندتان به من انگیزه بدهید. افتخار من
خوانندگان رمان هایم هستند.
با تشکر از
مریم نامی محترم.
شماره 1
(سوم شخص) افکار او بیشتر از همیشه درگیر هستند، اما او آنقدر بی حوصله است که اجازه نمی دهد کمی رنگ چهره اش
تیره شود
و تغییر کند. آشپزخانه کوچک مشرف به حیاط است.
باد لباس‌هایش را به بند رخت می‌برد، آسمان
تاریک‌تر و غمگین‌تر از همیشه است.
از آشپزخانه کوچکش روی فرش شش متری اتاق نشیمن پا می گذارد و
در آهنی ورودی را باز می کند، دمپایی پلاستیکی می پوشد، دستش را دراز می کند و راه می رود،
در ورودی را باز می کند. لباس ها را از چوب لباسی می گیرد.
با تنش بازی کرد
صدای زنگ در و بعد در زدن باعث می شود دستش را بگیرد، هیچکس را ندارد، بدون شک تنها دوستش بود،
با دستی پر از لباس به
سمت در زنگ زده و کوچک زنگ زده می رود و در را به بیرون باز می کند.
صورت گریم شده ناوا دلش را می لرزاند، نوا با دیدن خشک شدنش با حرص
می گوید:
– برو اونجا، باد همه زحماتم رو خراب کرد.
او دور می شود، نوا با عجله به سمت در آهنی می رود، تنها جایی که همیشه آرام است
، اتاق شش متری دوستش و آشپزخانه چهار متری…
کفش های پاشنه بلندش را روی زمین در می آورد و به خاطر باد به در آهنی فحش می دهد
و در را می بندد.
– حالا کی باد و رعد و برق است؟ من نمی فهمم. اواسط بهار است؟
.
در آهنی را می بندد و با دستی پر از لباس های رنگ و رو رفته مهتاب را روشن می کند.
حال و هوایش را روی صورت لطیفش نشان می دهد اما می داند که در دلش نگران است…
مهتاب را روشن می کند، نوا سعی می کند رژ لبش را جلوی آینه ترمیم کند. لباس ها را می اندازد روی زمین و دهانش را باز می کند:
– چایی بریزم نوا؟
نوا با چشمی اشک آلود از آینه به او نگاه می کند:
– کوری؟ میشه با این ماتیک چای درست کرد؟
آهسته می خندد و زمزمه می کند:
– جیغ می زدی و بعد آن زباله ها را می مالیدی.
نوا دوباره دلش را باز می کند:
چایش را از آشپزخانه به اتاق می آورد، می نشیند و با حوصله
لباس ها را تا می کند.
صورت ظریفی دارد و
کنارش می نشیند.
جلو می رود و کنارش می نشیند، دستش را دراز می کند و یک تی شرت برمی دارد تا تا کند،
یک سال نظافت خانه های مردم که از گرسنگی نمیرید. برای دادن کافی است
– کی گفته آوین اینقدر آرام زندگی کن؟
لیوان را برمی‌دارد و چایش را می‌چشد و به تنها نفرش در دنیا نگاه می‌کند:
– نوا خواهش می‌کنم، من برای این کار ساخته نشده‌ام، گفتم حرف نزن.
نوا با حرص ادامه می دهد و می گوید: – چه گناهی کردی که باید
در این اتاق کوچک زندگی کنی که بوی مدفوع آدم مریضت می کند، خدا مادرت را بیامرزد
. او تهدید کرد که صیغه می شود تا شغلش را از دست ندهد. او
نمیدونستم که میخوای قوز کنی خاله آمنه یه ساله رفته به
رحمت خدا
. آوین پر شده، تیله های سبزش مثل دریا پر از آب شده، به نوا نگاه می کند
و زمزمه می کند:
– مامانم میخواست بشینم با مردا دعوا کنم؟ با مردا… چطور جرات می
کنم برای مردان مایع بریزم؟
نوا زمزمه می کند:
– آقا چشمات که پر می شه غمگینم می کنه چرا قضیه رو پیچیده می کنی
به نجابتت ربطی نداره میگم تو جامعه باش ابله یک شبه پولدار میشی
نمی دانم چه لذتی دارد که هر چه می خواهی بخری و بهترین خانه ای را که می توانی
در آن زندگی کنی بپوشی
، چشمانش را محکم فشار می دهد، اشک هایش می چکد، راهی را پیشنهاد می کند که خودش
شش ماه در این راه بوده است. ، ناوا شش ماه است که خود را در شهرستان ها می بیند، او است
راستش را خرج می کند و حالش خوب می شود و به پدر پیرش که دو در بالای خانه است می گوید. آوین
تسبیحی در دستش به طرف در می رود و باز می کند. با یک پیراهن سفید که مجبور شده دکمه بالایی را ببندد
مراقبت می کند، زمزمه می کند:
– تمامش کن.
حرفش را تمام نمی کند که یک نفر با تمام قدرت در را می زند، در می خواهد کنده شود. دل نوا برای آوین کباب است، زمزمه می کند: – بی پدر است
، حالا بیا جوابش را بده.
رنگ آوین می پرد، بلند می شود، یک پرده رنگی از رخت آویز برمی دارد و شروع به پوشیدن
دمپایی می کند. فقط می پوشد، بی ناموسی را دوست ندارد،
می خواهد هر چه زودتر بازش کند تا کوبیدن بر طبل رسوایی آبرویش را پایین بیاورد،
و با خور بسته نگاهش می کند، ریشش بلندتر از همیشه است. :
– سلام آقای مهدوی.
مهدوی اخم می کند، نمی داند این هفته چند بار به این در بی زنگ زده
این دختر را بارها خورده، فقط می داند که دلش می خواهد
همه مال او باش، آوین برایش کامل ترین بود، آوین برای او متواضع ترین و صبورترین بود… اما چموش
بود که از درد بی پولی خود را فروخت. نمی کند. دهانش را باز می کند:
– برو کرایه سه برج آخر را بگیر، زود باش.
چشمانش از ترس به زمین می خورد و زمزمه می کند:
– آخر ماه مستقر می شوم.
مهدوی صدایش را پایین می آورد:
– گفتم یا به پیشنهاد من فکر کن یا باید کرایه این هفته را پرداخت کنی.
دستانش زیر چادر مشت شده است، دندان هایش را برای ادب تیز کرد، آوین زمزمه کرد که
چقدر از این مردان متنفر است:
– جواب من همان است که هر بار می دهم، نه.
می چرخد ​​و با سرعت می رود تا انتهای کوچه باریک، آوین پلک می زند و
پا روی یک زن و سه بچه قد و نیمش گذاشت اما این دختر را می خواست… غرورش
جور دیگری زمزمه می کند:
– پس آخر برج نمی خوام اجاره بدم.
سرش را پایین می‌آورد، لب‌هایش را بیشتر از همیشه پایین می‌آورد:
– آخر هفته کرایه‌ات را می‌دهم، می‌دانی که با پول کمی که داشتیم،
آن موقع من و مادرم به جایی نمی‌رسیدیم. وای وضع فعلی گرونه،
آخر این هفته کرایه شما رو کامل میدم، فقط به من وقت بده.
مهدوی بار دیگر به رحم مادر رفت و باز هم چشمان عجیب این دختر
دل او را دلسوزترین کرد. دهانش را باز کرد:
– خداحافظ.
سن آنها بود چه می شد؟ اگر این دنیا تنها نبود کجا می رفت؟
نفس عمیقی می کشد، به دختر و پسرهایی که در کوچه با هم بازی می کنند نگاه می کند، چه می شود اگر
برگردد و در را ببندد.
چادرش می افتد، به اتاق برمی گردد، نوا می داند کی بود، اما او همچنان منتظر است تا آوین
صحبت کند.
-چیکار میکنی تا آخر هفته میشه ششصد تومن ترتیب داد؟
بلند می شود و روبه روی دوستش می ایستد. شالش روی شانه هایش می افتد و
موهای رنگ شده اش دورش می ریزد. با عصبانیت زمزمه می کند:
– مجبوری، نه؟ آوین با عصبانیت خودش را به آغوش نوا می اندازد و زمزمه می کند:
– با مدرک . کار پیدا نمیکنم با تمیزکاری که میکنم تا یک هفته به ششصدم نمیرسه
اینطوری که شما میگی انگار همه چیز درست میشه…
نوا با درد چشمانش را می بندد و می گوید:
– موقتا عزیزم… موقتا!
نوا او را از بغلش در می آورد و به صورتش نگاه می کند، آوین با تعجب به او نگاه می کند، بعد از
نگاه های عجیبش، موبایل لمسی را از جیب شلوارش بیرون می آورد و سریع کد می زند و
او . زنگ می زند، گوشی را می گذارد کنار گوشش و دهانش را باز می کند:
پیاده می شود و در ماشین را می بندد، برمی گردد و خم می شود تا از قاب پنجره به او نگاه کند
– محمدرضا سلام من امشب نمی توانم بیام بیرون
آوین دوباره به او نگاه می کند، ناوا دوست پسر جدیدش او را دوست دارد و با او می ماند.
ادامه می دهد:
– امشب می آیم.
و حرفش را قطع می کند، آوین چشمش را به لباس های تا شده می چرخاند، جلو می رود و
به زور آنها را در کشوی شجاعی که کشوهایش در آستانه سقوط است قرار می دهد…
نوا لب هایش را باز می کند:
– نخ داری؟
چشمان آوین گشاد می شود و به او نگاه می کند. نوا با دستانش روی سینه ایستاده و
با قیافه ای مرموز زمزمه می کند:
– می خوام یه حفاری بزرگ انجام بدم، وقتش رسیده که بفهمم
پشت اون ابروی پهن مشکی و موهای بلند سیبیل چی نهفته… آوین جیغ می کشه:
– سیبیل من. من میگیرمش.
نوا هم می خندد و زمزمه می کند:
– می رویم عوض می شویم!
***
با پسری که فقط سه روز است او را می شناسد زمزمه می کند:
– کاری نداری؟
پسر لاغر اما پولدار لبخند می زند و می گوید:
– خیلی کار بود، غرور نگرفتی…
بعد خم می شود و یک مشت پول از داشپورت بیرون می آورد و به سمت آوین نشانه می رود، آوین خیالش
راحت است که در محله بالاتری پیاده شده و همسایه ای نیست.
برای دیده شدن استرس دارد …
پول را می گیرد و پسری که خود را رامین معرفی می کند زمزمه می کند:
– خرج دخترا خوب می کنم، می خواستم برات هدیه بخرم، اما چون
تو را زیاد نمی شناسم، نمی دونم چی دوست داری پس با این پول بهت هدیه میدم…
آوین از ظاهر لبخند می زند. و تشکر می کند اما در باطن از بدشانسی می نالد و از
خود گله می کند که این مرد بعد از این همه مهربانی چه می خواهد؟ این شماره مو
آوین پیاده از مسیر زنانه تا خانه راه می رود، راه زیادی بود اما آوین کمی
موهاشو سیخ کرد… یه مشت پول میندازه تو کیفش که به لطف پیانو نوازش اومده و رامین
بوق میزنه و میره
فقط باید یه ذره تنها بمونه او نیاز به هضم همه این اتفاقات داشت، چه می خواست و چه
شد؟ اجاره بها چقدر است؟
قیمت او می تواند آبرویش باشد… نه، او هرگز حاضر نیست برای آبرویش چیزی عوض کند.
صدای گوشی ساده اش بلند می شود، نیمه و نیمه افکارش را رها می کند، می توانید حدس بزنید
کیست! گوشی را از جیبش در می آورد و وصل می کند صدای نوا را در گوشش می شنود:
– دخترم من نیمه جانم تو کجایی؟
لب هایش می خواهند دراز شوند، اما نمی تواند. از میز می گذرد و
جایگزین چادر مشکی کرده، شلوار مشکی راستش
(آوین)
در خانه ای که پر از آینه است توجهش را به خود جلب می کند. جلو می رود. در آینه دختری به زیبایی ماه می بیند
کامل و عجیب… عجیب چون خودش نیست. دهن این دختر تو آینه کج شده
… به همه عقایدش، به همه اعتقاداتش، به همه تربیتش، کت بلندش
رنگ روشن نوا عوض شده، صورتش مثل زنان بدون مو می درخشد و سفیدی اش را
بیشتر نشان می دهد. موهای برهنه اش از شالش بیرون زده است، موهای فری که
حالا برهنه بود.
یادش نیست ناوا چند دقیقه پشت خط بود که به هوش آمد، گوشی را قطع کرد و
گوشی را در دستش جلوی در بزرگ آینه خشک گذاشت.
گوشی را در جیبش می گذارد و به خانه برمی گردد.
بی حوصله لباسش را عوض می کند و به سمت کیف می رود، آن را باز می کند و پول را بیرون می آورد و
می شمرد
سریع آن را می گیرد. هشتصد تومان کارش شروع می شود
. ناله می کند:
– خدا نکنه به این روش پول درآوردن عادت کنم…
فکر نمی کردم اینقدر تعجب کند، وقتی گفتم حاضر است بپردازد، حتی اجاره یک برج را زودتر می پردازم،
حساب روزهایی را از دست داده ام. گوشت تموم شد ولی اینکه من به دنیا چیزی بدهکارم آرومم میکنه…
میدم مهدوی چشمای گشاد شده و نگاهم کرد…
نگاه تو چشماش لذت بخش بود من که دیگر به من فشار نمی آورد که صیغه شوم، باعث
شد احساس راحتی کنم که برای او باشم.
چشمانش به پول خیره شده بود و زمزمه کرد:
– یک شبه گنج پیدا کردی؟
لبخندی بر لبانم نقش بست، گنج مورد استقبال قرار گرفت…
دهنم را باز کردم:
-ببخشید من غذا روی گاز دارم با اجازه.
به تو پسر، لعنت به تو…
و قبل از اینکه به او فرصت صحبت بدهم، در را بستم و به خانه پرواز کردم.
سفره را پهن کردم و سیب زمینی آب پز و تخم مرغ آب پز را روی میز گذاشتم،
هر روز اشتهایم را می خورم. عصر طبق معمول سر نوا پیدا شد
. امروز که گرفتم و به مهدوی دادم، انگار یک بسته بندی جدید بود.
بالاخره خسته شدم و گفتم:
– چند وقته تو هپروتی نوا یه اتفاقی افتاده؟
لبخند غمگینی زد و موبایلش را درآورد و وارد اینستاگرامش شد، دلم غمگین شد،
حتما شنیدم…
با آوردن پستی که همین الان گذاشته بود، با بغض گوشی را از نوا گرفتم و نگاهش کردم. لعنتی
عکسش با چند حاجی و مردمی است که
با دکمه بالای پیراهنشان خفه می شوند… چیزی در مایعات مهدوی!
زمزمه نوا باعث شد به دستم نگاه کنم:
– چیکار میکنی؟ دستاتون خون میاد همین که گوشی رو فشار دادی کافیه بزار ببینمش…
سعی کرد گوشی رو بگیره که از دستش بیرون آوردم و با درد و بغض زمزمه کردم:
– علت بدبختی های من. و مادرم را می بینی؟ هر روز لباسش به رنگ ماشینش می آید
هر روز بیشتر و بیشتر از همیشه خودش را نشان می دهد
مهرحرام:
با هزار تومن
بیشتر از همیشه دیوانه ام می کند، مادرم به خاطر نداشتن هزینه درمان زیر خاک است و این هر روز یک سفر به جزایر
فرق می کند روی پیشانی ام لعنتی نوشته اند، اگر نفرین نشده بودم اینجا از درد له نمی شدم
با تعجب نگاهش می کنم و ادامه می دهد:
نوا با چشمای پر دستش رو روی صورتم گذاشت و زمزمه کرد گفت:
– تو همونی که از همه چیز گذشتی و الان سرت بالا زندگی میکنی. این پسر
به او وفادار نیست. چشمانم را از درد می فشارم و از پشت فک قفل شده ام می گویم: –
لعنت به او و پدرش مامان. قربانیم را با شکم حامله اش از ساختمان بیرون آوردند
، وقتی مامانم آن شب گفت دلم می خواست زمین دهانش را باز کند و
مرا ببلعد…
صفحه گوشی را روشن کردم و با درد گفتم:
– ازت متنفرم آندر شمس.
– نه عزیزم امیرعلی شمس.
سلام بابا… سه سال پیش
.
نوا به من نگاه می کند و لبخند می زند:
– پسر حاجی اسمش خارکی است؟ سلام بابا… سه سال اسمش را عوض کرد
گوشی را زمین می اندازم و با درد می گویم:
– هر چه باشد، هر چه… اسم ها هیچ وقت ذات آدم ها را عوض نمی کنند. ازش متنفرم.
نوا نفس عمیقی میکشه برمیگرده روی زمین دراز میکشه و زمزمه میکنه:
– پنکه رو روشن کن
بلند میشم و روشنش میکنم سرمو میذارم کنارش و برعکس دراز میکشم و
نوا صفحه رو باز میکنه. از گوشیش و دیدن عکسش لبهایش را به طعنه باز می کند: – اگه زنده بودم چی؟
با عصبانیت بهش نگاه کردم، نوا خندید و گفت:
– هنوز زیباییشو ندیدم.
لبخندی زدم و دوباره زمزمه کردم:
-زیبایی مثل اسم و رسم ماهیت آدما رو عوض نمیکنه جز من و مامانم
و سفرهای رنگارنگش به دردسر افتاده بود… کی زندگی مرفه، آسایش نمیخواد؟
که جز اندر وارثی نداشته باشه…
نوا لب باز میکنه:
– آوین می تونی بری و حقتو بگیری.
چشمانم را بستم و گفتم:
– فکر می کنند ما مرده ایم.
نوا سرش را به سمت من چرخاند و چشمانم روی چرخش سریع فن متمرکز شد و زمزمه کرد
:
– می تونی حقت رو بگیری ولی نمی خوای.
پلک هایم را می بندم، لب هایم را مصمم باز می کنم:
– اما من نمی خواهم.
***
وقتی نوا تا دمای صبح رفت فکر کنم با دیدن اون عکس و عکسای دیگه اش به دردسر افتاده بود
زیر لب به شیتونی فحش دادم و برای نماز صبح بلند شدم. (نفر سوم)
از درد دستش را به دیوار می گیرد و بلند می شود.
می دانستم دنبال حقم نمی روم اما… خیلی دلم می خواست سر پسر حاجی زهر بریزم.
شناخته شد!
او را می آورد، نمی داند کجا باید برود، در کوچه پس کوچه های شهر،
دختری را که با تمام وجود از او محافظت کرده بود، رها کرد، رامین حیوانی بود که
این روزها برای دختر بی پناه و تنها دندان تیز می کند.
گوشیش در دست رامین بود که به دیوار برخورد کرد. او حتی نمی تواند به نوا بگوید،
تابوتش را جمع کن.
شوری خون دهانش را بد می کند روی زمین می افتد و از پیاده رو
به سمت خیابان اصلی می رود، اگر مادرش نمی رسید، معلوم نبود رامین از آوین می گذشت… هیچی.
رامین فقط در ماشین را باز کرد و آوین را به زور سوار ماشین کرد و او را از خانه دور کرد و در آخرین لحظه
مثل زباله ای از ماشین به بیرون پرت شد.
نمی داند ساعت چند است اما چراغ تقریباً در همه خانه ها روشن است.
به خیابان اصلی می رسد و سرش را برمی گرداند. حتما انگشت شستش شکسته
خیلی درد داره
بدنش طوری است که انگار از ضربات زیاد در آویزان له شده است.
ناامید به خیابون نگاه می کنه از دیدن ماشین مدل بالا خوشحال میشه ولی یه لحظه
می ترسه می خواد راحت اعتماد کنه؟
او عقب می کشد تا در تاریکی ناپدید شود، اما دیگر دیر شده است، زیرا SUV سفید
درست جلوی پایش ترمز می کند.
پیرمردی پیاده می شود و با دلسوزی زمزمه می کند: – دخترم چی شده؟
من را عصبانی می کند که بعد از مرگ آمنه هیچکس دخترم را تلفظ نکرده است.
او ساکت است و نمی تواند چیزی بگوید.
پیرمرد دهانش را باز می کند:
– بابا بشین میبرمت بیمارستان.
قیافه اش چه شکلی بود وقتی در همان نگاه اول فهمید که نیاز به معالجه دارد، از معالجه جسم که
روحش نیاز به معالجه دارد و چه درمانی…
پیرمرد کلافه درباره سکوت آوین می گوید:
– به من بده. آدرس خونه تون رو برات میفرستن، داروخونه بودم، باید
هر چه زودتر قرص ها رو بیارم خونه. اگه کاری میتونم بکنم بهم بگو دختر
شروع به گریه می کند، اما فقط اشک هایش جاری می شود.
پیرمرد با تردید جلو می رود و در را باز می کند، آوین به او اعتماد می کند و
سوار می شود به خاطر همین تلفظ دخترم، باورش نمی شود که اینقدر پیچیدگی های این کلمه را دارد…
پیرمرد هم سوار می شود و سریع رانندگی می کند، آوین ساکت است، منتظر است.
سرنوشت برایش بازی بسازد.
همه وسایل خانه از بهترین عتیقه هاست…
جلو می رود و با صدای مردانه می ایستد:
– هاشم خان کجایی؟
سرش می چرخد، پیرمرد جلوتر می رود و آوین به چشمان کسی که نباید نگاه می کند… با تمام قدرتش خسته شده و سرش گیج است. مرگ از جلوی چشمانش می گذرد، می خواهد
این اتفاق می افتد که مرد سریع به خود می آید و جلو می رود و دستش را می گیرد و آوین
با تمام وجود فریاد می زند، درد انگشت شستش تا مغز استخوان می رود.
آوین باورش نمی شود که سرش را از لانه مار بیرون آورده است… ترس و نفرت و تعجب
او را
دیوانه کرده است.
صدای اندر بلند می شود:
– تصادف کردی هاشم خان؟
هاشم دهانش را باز می کند:
– نه آقا، من به شما می گویم.
دارو را به سمت در اتاقی می برد و آوین وحشت می کند و از اندر دور می شود و
اندر تلو تلو می خورد
طنین مردانه صدایش برای آوین مثل ققنوس مرگ است، از این مرد متنفر می شود
و روی مبل می افتد.
اندر پکار چشمش را از در و صورت دخترک می گیرد و می گوید:
بدشانسی نفرت انگیزتر است، در خانه افعی ترین، عامل
بدبختی ها افتاده است…
پیرمرد از اتاق بیرون می رود و به آوین نگاه می کند. با لبخندی مهربان می آید و دستش را می گیرد
و آوین عقب می کشد. محرم و نامحرم گیج می شوند، چرا نمی فهمند
؟
آوین مردد است اما دستش را دراز می کند و هاشم خان دستش را می گیرد و زمزمه می کند:
– دستت خوب است، مشکل فقط…
تمام نمی شود که انگشت تقی صدا می دهد و آوین دست دیگرش را از درد گاز می گیرد
و پیشانی اش خیس عرق می شود. .
هاشم زمزمه می کند:
– بابا دستت را بفشار.
آرام تکان می خورد و نفسش را آرام بیرون می دهد، دردش کم شده است.
هاشم ادامه می دهد:
– رفته بود این بلا را کی سر تو آورده دختر؟
اندر با دست روی سینه با موهایی که شقیقه هایش کمی سفید شده به آنها نگاه می کند،
هیکل ورزشی اش بر آوین سایه می اندازد، او سه برابر آوین بود، خوب می دانست که آوین
برادر ناتنی او، یک ورزشکار خشن است. داستان هایی که نوا هر چند ماه یکبار برایش می آورد
این را می گوید.
پرستار دهانش را باز می کند:
آوین دوباره ساکت می شود، هاشم خان سرش را تکان می دهد و دوباره می گوید:
– فامیل داری؟
این بار آوین به اندر نگاه می کند و چشمانش را از درد می بندد، درد کمر او را می کشد. او بلند می شود و
می خواهد از این قصر
مانند جهنم خارج شود. یادش نیست…
چشماش باز نمیشد.
پرستاری وارد می‌شود و با خوشحالی می‌گوید:
به سختی چشمانش را باز می‌کند، می‌داند که بوی بد بیمارستان و مشروبات الکلی قلبش را زیر و رو می‌کند
چه اتفاقی افتاده، بدبختی‌های درخشانش را خوب به یاد می‌آورد، کاش تمام شود و
– به خودت بیا عزیزم؟
زمزمه می کند:
– چند وقت است اینجا هستم؟
-دو روزه کلیه ات خونریزی میکرد،خدا رو شکر الان خوب شدی عزیزم میشه بگی
چی شده؟
سرش را برمیگرداند و نمیخواهد چیزی بگوید. بدبختی او چه سودی برای مردم داشت…
از ستایش او چه سودی می برد؟
ساعتی بعد با تشخیص پزشک مرخص شد.
یکی خرج بیمارستان رو داد کاش پول کثیف خانواده شمس
پول معالجه اش نبود…
لبخند زد و پول داد و رفت چقدر زخمی تر از قبل است… چقدر بغضش به
نظر می رسد . ، او آن غول جذاب را از نزدیک دیده بود. او از بیمارستان و دارویی که پرستار به او داده بود که باز هم فرشته نجاتی است بیرون می‌رود و
که قرار بود آن را بخرد، آن را در کیسه ای برای او گذاشت.
چند قدمی چسب کنار لبش را برداشت و آن را دور انداخت، هنوز کمی درد داشت

هنوز بیمارستان را ترک نکرده بود که همان SUV سفید دوباره جلوی او ترمز کرد.
این بار به راننده نگاه کرد. او بود…
چطور وانمود می کند که این پسر را نمی شناسد وقتی شاه کلید عذاب هایش بود…
پنجره پایین است. چشمانشان به هم می رسد، یاقوتی در مقابل تیله های سیاه…
اندر زمزمه می کند:
– سوار شو.
مردد می شود، اما احساس نفرت و انتقام به راحتی بر او غلبه می کند، یاد خدا را فراموش می کند،
به فرمان کینه توزانه او گوش می دهد و اندر به سرعت به راه می افتد.
طولی نمی کشد که دهانش را باز می کند:
آندره زمزمه می کند:
-آدرستو میدونی خانوم؟
سکوت می کند، نمی داند چرا دوست دارد در این سناریو نقش آدم های لال را بازی کند!!
– متوجه صحبتت با پرستار بخش شدم، پس لال نیستی…
دستی جگرش را می سوزاند، آوین بالاخره سکوت را می شکند:
– نگفتم لال هستم…
لبخند تمسخرآمیزی زیر دستش می بیند. چشماشو باز کرد و لباش رو از هم باز کرد: – تو اهلی هستی ساعت اول چیزی نگفتی وانمود کردی.
او را دوباره سوزانده بود، استاد بود، انگار پسر حاجی با آن دکمه بسته و آن
ریش سیاه کوتاه و جذاب، لحظه ای فکر انتقام و بغض را از آوین دور نمی کرد.
این بار آوین لب باز می کند:
– تظاهر نکردم، حرفی برای گفتن نداشتم، حرف زدنم دردی را دوا نمی کند آقا. متشکرم،
منو بغل کن تا برم
اندر چشمانش را در کاسه می چرخاند و زمزمه می کند:
– امیرعلی.
آوین دست هایش را مشت می کند و به او نگاه می کند
هایست که کمتر امثال آوین را دیده است، صدای بلند و خش دارش
او را از افکار منفی و معیوب رها می کند:
آدرس، یخ می زند، این دختر در پایین ترین نقطه شهر زندگی می کند. ..
– و شما خانم؟
آوین نگاهش می کند و لب هایش را جمع می کند:
– آوین مبارکه مهر آوین.
نگاه اندر لحظه ای به دخترک می ایستد، مهر آوین، نامی که تا به حال نشنیده بود.
همینطور که شروع به راه رفتن می کند دهانش را باز می کند:
-خوشحالا جسارت نکن، اما اگر دنبال کار می گردی یا حتی جایی برای ماندن نداری.
من می توانم به شما کمک کنم. آوین نمی داند چند بار در دلش بغض می کند، اما این بغض دستی به او می دهد. با
زمزمه:
– من کمی زمان می خواهم تا فکر کنم.
اندر امیدوار است که کاری برای دختر انجام داده و به او کمک کرده باشد.
آوین نمی ترسد، دلیل نمی شود آدرس خانه اش را به او ندهید. بعد از شنيدن
– اين كوچه است، اما ماشين شما به آنجا نمي رود، اينجا آمدن و رفتنم سخت است، چه خبر است؟ به سمت
ماشین…
از کوچه ها می گذرند و صدای آوین قطع می شود:
اندر این بار بیشتر به چهره آوین خیره می شود،
تشکر می کند و کیف به دست از ماشین پیاده می شود، با
شنیدن می خواهد در را ببندد. صدایش:
– خانم خوجسته؟
مکثی می کنه که باعث می شه اندر یه کارت از جیب کتش در بیاره و به آوین بده:
– ممنون.
– زود تصمیم بگیر.
آوین کارت را از او می گیرد و با تمام وجود زمزمه می کند تا صدایش واضح شود:
در ماشین را می بندد و به سمت کوچه و خانه اش می رود، مهم نیست که اندر
در ماشین او را تماشا می کند… او عاشقانه است. هوای این ویرانه ها، دستش را به دیوار کشید و راه افتاد و دستش را از کنار دیوار تا در خانه کشاندند
.
کلید را انداخت و در را باز کرد و صدای جیغ لاستیک ماشین برادرش جان را نمی داند.
صدای جیغ لاستیک ماشین برادر جان را شنید… برادر
جان؟ چه کلمه تهوع آوری…
نمی دانم چند ساعت از زمانی که به خانه برگشتی می گذرد. او فقط می داند که از خستگی از پا افتاده است.
– این چشم ها حرفی برای گفتن ندارند.
با صدای کوبیدن در می پرد. تاریک است. سریع چادر را روی سرش می اندازد و
به طرف در می رود و با دیدن نوا که مثل ابر بهاری گریه می کند می ایستد، نوا از حرص مبهوت می شود،
او هم وارد می شود و می گوید:
– خدایا داری می میری، پرسیدم کدام قبرستان بودی؟
لبخند می زند، حس خوبی تمام وجودش را فرا می گیرد. یه نفر نگرانش بود و
حس خیلی خوبی بود…
نوا رو بغل میکنه و با هم میرن خونه.
از گستاخی رامین به نوا می گوید.
لب هایش را باز می کند:
– تقصیر من بود، باید یک ماه پیش تموم می کردی
.
آوین سرش را تکان می دهد و زمزمه می کند:
– مهم نیست آخرش را نمی دانستیم.
نوا زمزمه کرد: – دو روزه کجا بودی؟
لبخند شیطانی بر لبان آوین نقش می بندد و می گوید:
– من با آندر بودم.
نوا اول نگاهش میکنه و بعد با عصبانیت میگه:
– خدایا دستشو بشکن ببین چجوری کتک خوردی چرت میزنی…
اوین قهقهه میزنه و میگه:
– من قبلش خر بودم.
کبریتش را می گیرد و مشکوک می شود، آوین به سرش می زند و زمزمه می کند:
– یا علی…
آوین کلمه به کلمه توضیح می دهد تا
کارت ویزیت اندر یعنی امیرعلی شمس را به او نشان می دهد، نوا مشکوک می شود، اما وقتی می بیند کارت، چشمانش پر از شگفتی است. برمیگرده…
لباشو باز میکنه:
– میخوای چیکار کنی؟
آوین مردد، خودش هم نمیدونه چی میخواد، میگه:
– هیچی.
نوا هم دستشو میگیره:
سرش را پايين مي اندازد و مي گويد: – به بالا و پايين آن خانه فكر مي كنم، صبح تا شب بايد راه بروي تا به انتها برسي و پيدا كني
.
هوفی آهی می کشد و می گوید:
– پس صاعقه تمام دارایی تو را کور کرده است.
آوین این بار درست میگه:
– چی؟ آیا من درست نیستم؟ من دختر اون پدرم…اگه پسر باشه شمس عالیه منم دخترش.
نوا زمزمه می کند:
– هرگز فکر نمی کردم به انتقام فکر کنی.
آوین آهی می کشد و دهان باز می کند:
– به انتقام فکر نمی کنم.
نوا به او نگاه می کند و آوین به گل روی فرش خیره می شود و دهانش را باز می کند:
– می خوام فراموش کنم که دیدمش لطفا فراموشم نکن.
سری تکان می دهد و موافقت می کند. او نمی خواهد آوین کوچکترین آسیبی ببیند.
روزها یکی پس از دیگری می گذرد و آوین تقریبا فراموش کرده است که چه اتفاقی افتاده است.
روزها دنبال کار از این شرکت به شرکت دیگر، هیچکس منشی با دیپلم نمی خواهد.
وارد حمام کوچک خانه می شود که نمی تواند بنشیند و فقط زیر دوش راه می رود. می
رود خانه را تمیز کند، اما چیزی به دستش نمی رسد،
می خواهد عصر پنجشنبه بعد از تمیز کردن خانه پیرزنی، حقوقش، به خانه برود.
بد نیست نیم کیلو گوشت و مقداری نان می خرد و در نهایت
یک بسته پاستا از بقالی ممد آقا می خرد. مواظب خودش است، چه باید بکند؟
کلید را پرت می کند، در باز می شود و وارد خانه می شود. با خودش معامله کرده که اگر ماکارانی اش با دیگ برود خانه نوا، گوشی نداشته باشد
، حتی اگر جایی هم نداشته باشد، حتما در خانه باشد.
ماکارونی بپزد، بوی خوش غذا اشتهایش را قلقلک می دهد،
با احتیاط و ذوق می پزد.
یک دمنده می گذارد.
ارضاء
می کند مواظب خودش است و
از حمام بیرون می آید، موهای بلند و مجعدش که حالا خیس و حالت داده است،
کمرش را می خورد، بدنش را خشک می کند، بوی ماکارونی بلند می شود، راحت می چرخد ​​و
گاز را خاموش می کند. حمام در آشپزخانه است
از آشپزخانه خارج می شود و به سمت کمد لباسش می رود، تی شرت و شلوار مشکی می پوشد، می شویید
موهایش را با حوله میکالاند، مانتو می‌اندازد روی تی‌شرت، شال می‌پوشد و
با قابلمه در دست از خانه بیرون می‌رود.
دو در بالای خانه اش که به کوچه ای باریک می رود، خانه نوا است.
در را می زند و طولی نمی کشد که نوا در را باز می کند، با لبخند دور می شود و آوین وارد می شود…
بعد از شام معطرش که نوا را مجذوب خود کرد، شب را با دوستش می گذراند و
دلقک بازی هایش را می گذراند، پدر فلجش او را به صبح می رساند.
صبح زود ساعت هفت از خواب بیدار شد تا دوباره سر کار برود.
کتش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. وقتی در را باز کرد نوا متوجه او شد و با
کار کی بود؟ لبشو گاز گرفت
با چشمای نیمه باز گفت: میری؟
آوین آروم میگه:
– آره شب میبینمت.
و او را در خواب مطلق رها می کند.
کلید را پرت می کند و به خانه برمی گردد.
مقداری نان می خورد و موهایش را شانه می کند
.
صدای کوبیدن در مکثش می کند…
جز نوا و مهدوی هیچکس با او کاری ندارد
.
با اخم و ابروهای به هم چسبیده به سمت در می رود، هنوز آفتاب کامل بیرون نیامده است.
در را باز می کند و می رود…
در پر از کیسه های خرید بود، به انتهای کوچه نگاه می کند اما کسی آنجا نیست.
از ترس آبرویش سریع همه را به حیاط می برد و در را می بندد…
با دیدن همه غذا می خورد! به هر حال کار کی بود؟
او همه چیز را به خانه می برد و گوشت ها را باید در فریزر گذاشت وگرنه خراب می شود … او در تعجب است که
پول از کجا آمده است؟ اصلا مال اوست…؟
چادر سر می کند، امروز جایی نمی تواند، گوشت را خرد می کند، بسته بندی می کند،
پنیر، کره، قارچ، شیر، آب میوه و آب لیمو. ..تمام نیازهای آشپزخانه در این خرید بود.
کیسه برنج را داخل کابینت می گذارد.
دستش به سمت دستمال کاغذی ها و مواد شوینده میره، بوی ادکلن هاش
از سرش میاد، یه ادکلن آشنا…
پوزخند میزنه، این کار نیک، کار اندر.
حرام است یا حلال؟
آیا قانونی است یا غیرقانونی؟ با سوغات برادرش چه کند؟
مردد است اما حس عجیبی تشویقش می کند که بپذیرد، دلش
اینقدر غذا می خواهد… نمی تواند سهمش را بگیرد؟ حلال تر از حلال خداست…
برای ناهار آش سبزی درست می کند که عطر و بویش تازه در خانه اش پیچیده است… فقط
چقدر دلش برای خورش و برنج تنگ شده است به لطف نوا
هر از چند گاهی برنج می خورد اما ناوا حالش بدتر است. از آوین…
تا ظهر تو حیاط میشوره و جارو میکشه و گردگیری میکنه و جلوی تلویزیون کوچیکش میشینه تا
ناهار آماده بشه صدای در میاد و میدونه نوا اومده ببینه کار پیدا کرده یا
نه .
در را باز می کند، نق می زند:
– باید برات گوشی ترتیب بدیم، امکان نداره من بیام و برم.
آوین لبخند میزنه:- یکبار هم که نق نق نق نقو وارد این خونه نشدی…
لبهایش را دراز می کند و گشادگی دهانش را نشان می دهد
– کلاس هست، تو دستت نیست…
. :
– قرمه سبزی است؟
– خیلی مشکوک هستی، چه خبر؟
لبخند آوین پهن می شود و آرام آرام پلک می زند و نوا در حالی که
به سمت خونه میره میگه:
آوین به آرامی پلک می زند و دهانش را باز می کند:
اونا به آشپزخونه میرن و آوین تک تک چیزایی که صبح تو خونه اش بود رو به نوا نشون میده
هر لحظه که بیشتر از آخرین لحظه توی خلسه فرو میره زمزمه می کنه:
– یعنی چی؟
آوین شانه اش را بالا می اندازد و لب هایش را باز می کند:
– اصلا مهم نیست منظورش چیست، مهم من هستم که
همه چیز را برایم حلال می بینم بی هدف.
نوا با ترس به چشمان آوین نگاه می کند و می گوید:
-قبلا از بغض تو نمی ترسیدم، چون تو حتی داستان هایش را در گوشی من می خواندی.
– فقط خدا از آینده ما خبر داره نوا فقط خدا. ..
حتی به داستان های او در گوشی من نگاه نکردم.
میز را برمی دارد تا برود در اتاق پهن کند، اما نوا جلوی او را می گیرد و با عصبانیت می گوید: – آوین من بعد از پدرم و محمد فقط تو را دارم… خودت را از من نگیر دوست.
آوین با عصبانیت بغلش می کند،
نمی داند چه انتظاری دارد…
با نوا ناهار می خورند، آوین سفره می چیند و در دلش اعتراف می کند که چقدر غذا
برایش خوشمزه بوده، برای پدر معلولش غذا می گیرد، آوین دم می کند. چای و ناوا وقتی برمی گردد
آرایش غلیظی دارد و به آرامش رسیده است. به آوین می گوید که می خواهد
پیش محمدرضا برود.
سریع چایش را می نوشد و با آوین خداحافظی می کند.
دو روز دیگه همه چیز به حالت عادی برمیگرده…
ظهر نوا می رود آوین را می بیند و طبق معمول به خانه برمی گردد و آوین خواب آلود است.
.
مقنعه و مقنعه گلدارش را می کند و فرش پهن می کند، وقتی یکی در می زند می
افتد، استرسش را نمی فهمد، اما استرس دارد، با ترس به سمت در می رود، می خواهد در را باز کند،
وقتی صدای فریاد پسری او را می کشد:
– بیا بیرون ای زن کثیف ….
چشمان آوین از ترس و وحشت گشاد می شود و با چادر به در تکیه می دهد. در می زند
، لیز می خورد و روی موزاییک های شکسته حیاط می نشیند، صدای گوم گوم است،
صدای طبل رسوایی است، در محله ای کوچک با مردمانی با مغز کوچکتر…
چرا رامین برگشت؟ چرا زهر مفتضحانه اش را می ریزد
در می زند و رامین فریاد می زند، مردم جمع شده اند و همه دارند چت می کنند…
فریادهای رامین آسمان را کر می کند:- چیه؟ آیا شما عاشق یک SUV سفید شده اید؟ چرا؟ تو از ماشین من خوشت نیومد!
باب میلت دختر کثیفی نبود. با او چه کردی که همه چیز را برایت می خرد و
دم در می گذارد؟
حرف هایی زد که آوین از درد حرفش به خودش گریه کرد، آبرویش درد گرفت، چادر
نمازش را گرفت، قسم خورد و اشک ریخت، از خدا نجاتش داد… رامین به
گریه ادامه داد که یک صدای زن به گوش رسید، نواباد دوستش که همیشه حامی او بود و
با رامین دعوا داشت فریاد زد:
– چت سگ رابید چون نتونستی از نجابتش استفاده کنی محله رو سرت گذاشتی
آوین یخ زده با رنگ صورتی که سفید به نظر می رسد، فقط لب هایش را باز می کند، درست مثل ماهی،
؟
صدای فریاد نوا و رامین محله را فرا می گیرد، آوین از فردا در این مکان جایی ندارد…
همین برایش کافی بود.
صدای یکی دوتا از خانم های محل را می شنود که می گویند:
– این دختر از اول لنگ می زند سر کار، چه معنایی دارد که دختری در این سن تنها زندگی کند!
کم کم صداها خاموش شد و نوا از پشت در زمزمه کرد:
بی آب، آب می خواهد، اما… حتی یک قطره آب هم نیست.. .
– میدونم نشستی، بازش کن.
با بغض به نوا می گوید:
– نحسی، اون SUV سفید تو را برد، نحسی همه چیز را برد، آبروی تو. آوین دستش را دراز می کند و در را باز می کند و نوا سریع وارد می شود و
کنارش روی زمین می نشیند، دستش را دور گردن آوین می اندازد و سرش را عمیق می بوسد و زمزمه می کند
:
– او از تو کینه دارد، فکر کنم اندر را دیدی…
لبخند آوین زهرآگین است، زمزمه می کند:
– اندر.. اندر… اندر…
نوا لبش را باز می کند:
– آروم باش.
آرام بودن برایش بی معنی ترین است و بس…
دلش عزادار است، این همه تنهایی را تنها در دلش غصه می زند، باورش سخت است
که نیامده، فقط بی آبرویی آورده است…
نوا نگاه می کند . تیله های دوست عزیزتر از خواهرش، چگونه می تواند این همه غم را تحمل کند؟
این دختر چگونه تنهایی را تحمل می کند؟
بازویش را می گیرد و بلند می کند، طبیعت شکننده و خمیری آن دلش را گرم می کند…
عصبانی می شود و اشک می ریزد، آوین با کمر خمیده به اتاق می رود و چشمش
به فرش می افتد و از درد خودش را روی فرش می اندازد و از ته جیغ می کشد. :
– خدایا…
نوا که به دیوار تکیه داده گوشیش را از جیبش در می آورد و شماره محمدرضا را می گیرد،
فراموش نکرده که او و رامین دوستان قدیمی هستند. محمدرضا پاسخ می دهد:
– بله؟
نوا منزجر می شود و دهان باز می کند:
– لعنت به دوستت، این چه آبرویی بود؟
محمدرضا جا نمی گیره چون یه ساعت پیش سعی کرد رامین رو از رفتنش منصرف کنه ولی
نتونست جلوش رو بگیره…
زمزمه می کند:
– خیلی سعی کردم نیام ولی هوا خیلی گرم بود.
نوا به آوین نگاه می کند و با حرص می گوید:
– محمدرضا بهت گفته که آوین تا حالا به پسرا سلام نکرده، اون پسره یه نگاه خیره،
کمکش کرد به آوین، اون که هیچی نمیدونه آبروی یه دختر رو میبره. داره حراج می کنه…
محمدرضا آهی می کشه و ناراحت، دهن باز می کنه:
– نوا آروم…
انگار منتظره این کلمه همه دنیا رو خراب کنه، داد می زنه:
– آروم باش، آروم. پايين… يكي بهش بگو دفعه بعد كه ميبينمش دم در فقط زنگ ميزنم پليس و
يه كاري ميكنم كه شرافتش كنم، به آوين ميگم كه ميخواست دستش رو دراز كنه و
كتكش زد، اگر گلایه داشتم به خاطر آبروی آوین ولی بگو این بار منتظرم باش
.
حرفش را قطع می کند، حتی منتظر حرفی از جانت محمدرضا نمی ماند. به آشپزخانه می رود و برای آوین چای می ریزد و اشک هایش جاری می شود، چای را بیرون می آورد و
آوین بلند می شود و به دیوار تکیه می دهد و به تنها عکس مادرش روی دیوار خیره می شود و
قبل از اینکه بنشیند نوا زمزمه می کند:
– عکس را از روی دیوار بگیرید.
می نشیند اما چیزی نمی گوید و عکس را می گیرد و گوشه ای می گذارد و می نشیند و می خواهد
چایی به آوین بدهد که آوین با عصبانیت می گوید:
– من حتی از عکسم خجالت می کشم، وقتی او زنده بود. ، همه محله باهاش ​​رفت و آمد داشتند
به محض رفتنش با او رفت و آمد می کردند. رفتم به همه، همسایه ها، حتی آنهایی که می گویند من دارم بگویم
کار بدی چون من تنها زندگی می کنم، این مردم با مادر من خوب نیستند؟ نکن این مردم
بدان که من هیچکس را ندارم وگرنه نمیخواهم تنها زندگی کنم از تنهایی متنفرم
از تنهایی خسته شده ام…
نوا شاکی می شود و چانه اش می لرزد و آوین را مجبور می کند تا
خوابی که دیده را بخورد و ترس از آمدن دوباره رامین…
آوین نمازش را می خواند و نوا می خواهد به دیدن پدرش برود و برگردد، اما آوین
قبول نمی کند و می گوید صبح بیا. ..
میره و آوین کنار فرش دراز میکشه و به فرش سبز و تسبیح مشکی نگاه میکنه
دمش گرمه اما حتی توانایی بلند شدن و روشن کردن پنکه رو هم نداره اشکش
میریزه و چشماش از خستگی بسته شده اند و مهم نیست که او شام بخورد
فقط میخوابه. بدون غذا… «
نور عجیبی از کوچه دیده می شود، نور سفیدی که آوین را می سازد
سجاده اش را جلوی پیشانی اش بگیر، کی از آن نور می آید؟
پیرمرد خمیده ای که صورتش مشخص نیست اما آوین انگار می فهمد که درد دارد…
از خواب می پرم، آهی می کشد و به در نگاه می کند و می نشیند. با همان نقاب بلند می شود و چادر با ترس
به آرامی در را باز می کند و مهدوی با دیدن آب یخ مهدوی که از سرش می ریزد
فریاد می زند:
بلند می شود و با پاهای خمیده حتی دمپایی هم نپوشیده به سمت در می رود.
– خدایا مرا ببخش که به زن کثیف پناه و خانه دادم، خدا از گناهانم بگذرد.
دستش را می گیرد و از حیاط بیرون می آورد، مهدوی شروع می کند و
آوین رو می ترسونه و میره خونه، مردم تو خیابون جمع شدن و همه پشت به او،
آوین با چشمه خشک اشک به در نگاه می کند و نوا را می بیند.
از جلوی پای آوین می گذرد اما آوین فقط پایگاه حراج شده اش را می بیند.
فرش و پایه های آوین را به خیابان می آورد، چه کرد که مستحق چنین بی آبرویی بود؟ ناله می کند
و زمزمه می کند:
– لعنت به بانی…
نوا بازویش را می گیرد تا نیفتد،
مهدوی می دود و مردم فقط نگاه می کنند، هیچکس نمی گوید نکن، این
دختر بی گناه است…
آوین به آن خیره می شود. درب چشم آمانووا به مردی می افتد که از ماشین پیاده می شود و
فراموش می کند حتی در ماشین را ببندد، با عجله وارد کوچه می شود و سریع قدم می گذارد، اخم هایش
او را جذاب تر می کند، نوا باور نمی کند.
اندر با تمام قدرت یقه مهدوی را می گیرد و فریاد می زند: – چه کار می کنی حیوان؟
آوین تازه داره به خودش میاد مسبب این همه سیرک بود اون که الان
می خواست فرشته نجات باشد.
آوین با آن ناخن های بلند زیبا به پاهای سیاه شده اش نگاه می کند، علاقه ای به دیدن منظره مقابلش
ندارد ، فقط می فهمد که اندر به قصد کشتن مهدوی را می زند.
دهان نوا بسته نمی شود و اولین حالت صورتش تعجب است، آندر قطعا دیوانه است…
مهدوی را از دستان آندر نجات می دهند، اندر نفس عمیقی می کشد و
او برمی گردد و چشمانش را از درد می بندد. دلش می سوزد. مظلومتر از این دختره مگه هست؟ او
که خدا خلق کرده است
دمپایی هایش را در می آورد و جلو می رود. مردم به آنها نگاه می کنند. اندر می داند که اینطور است
به دنبال آوین می گردد که گوشه ای ایستاده است، آندر رد می گیرد. نگاهش و با پاهایش راه می رود. بدون کفشش
به آبروی تجارت خود و پسر حاج آقا شمس بد شد. هست اما حتی شک دارد که این
کوچولوها مغزش را در فضای مجازی دیده اند…
خم می شود و دمپایی را جلوی پای آوین می گذارد.
نوا شوکه شده و بازوی آوین را گرفته است.
آوین سرش را بلند نمی کند و اندر گوشی اش را از جیبش در می آورد و زنگ می زند:
– سلام هاشم خان محمد جواد هنوز تو باغه؟
ناوا نگاهش می کند و آوین از پایین نگاه نمی
کند، مظلوم، مظلوم و تنها با آن مقنعه و نقاب گلدار…
صدای اندر بلند می شود:
– بگو با ماشین بیاد، باید پایگاه رو اینجا بار کنه، لوکیشن رو براش میفرستم. حرفش را قطع می کند و نگاهی به مهدوی می اندازد که با ترس گوشه ای نشسته و مردم به سمت او هجوم می آورند،
– می برمش… می برمش تا لباسش را عوض کند.
..
جلو می رود و لب به مهدوی می گشاید:
– بنیادت را از این شهر جمع کن و بی غیرت برو، به دختر تنها رسیده ای؟
برمی گردد و کنار آوین می ایستد و به نوا که هنوز باورش نمی شود
یکی از میلیاردرهای اینستاگرام را از نزدیک دیده است می گوید:
– کمکش می کنی سوار ماشین شود؟
نوا اول متوجه نمیشه اندر چی میگه، اندر با گیج دهانش رو باز میکنه:
– کمکش کن سوار بشه.
این بار دستور سوار شدن داد اما نگفت کمک می کنی یا اصلاً آوین حاضر است بیاید؟
مبهوت است و سرفه می کند و چشمانش را تنگ می کند:
اندر سرش را تکان داد، به آوین نگاه کرد، با آن چادر نماز ترحم کرد… اما
دل مظلومش درد می کند.
اندر دید که آن دو دختر که به هم تکیه داده بودند به طرف دو در بالای خانه مهراویین رفتند.
آوین نمی داند چه کار کند، چقدر از این وضعیت بدش می آید، نمی تواند چشمانش را ببندد و با
کسی باشد که این همه سال از او فرار کرده است. برو اما با یک حساب سرانگشتی متوجه می شود که
جایی نیست و ناراحت است چون مجبور است. اندر محل را فرستاد و مردم متفرق شدند. مهدوی از ترس سرش را بلند نکرد. طولی نکشید
نوا با دست آوین در دستش برگردد…
آوین ایستاد و به نوا نگاه کرد. بر او گذاشته شد:
– به او اعتماد کن آوین، امیدوارم زودتر بتوانیم برایت خانه اجاره کنیم، خیلی دلم می خواست
پیش من و بابا بیایی، اما محمد از خوزستان می آید، می دانم. که
مثل همیشه عذاب میکشی
آوین سرش را تکان می دهد، محمد نامحرم بود اما آندره نبود، او محرم او بود. اندر نمی داند
که آوین می داند.
با آندر سوار می شوند و قبل از رفتن نوا رو به آندر می کند که از قاب شیشه ماشین به او نگاه می کند
به اندر که از پنجره ماشین به او نگاه می کند می گوید:
– می توانم شماره شما را داشته باشم اما آوین گوشی نداره
اندر اخم می کند و می گوید:
– آوین؟
وسط این همه غم و درد، آوین لبخند کمرنگی می زند و زمزمه می کند:
. …
– مهر آوین، همون آوین، من هم.
نوا زمزمه می کند:
– خیلی وقته نمیذاری بهت بگم مهراویین.
اندر تعجب می کند و ابروهایش را بالا می اندازد که چرا او را مهر آوین صدا کرده است؟ میتونست
آوین رو معرفی کنه نگاهش میکنه…
آوین اخم میکنه و سرش رو برمیگردونه و از وقت درد به دوستش میگه: – فقط مامان بهم میگفت مهرآوین.
نوا به خوبی می دانست که مادرش اولویت اوست، لبخند می زند و شماره آندر را می گیرد و
اندر شروع می کند و راه می رود.
(آوین)
نمیدونستم کجا میریم فقط خودم رو به دست زمان سپردم خسته از دعوا شاید بدم میومد
اما کاری که کرد فکر میکرد داره به یه دختر تنها کمک میکنه
با دقت نگاهش میکنم ، حتی یک بار هم به من اشتباه نگاه نمی کند، شاید فکر می کند
من خیلی بچه ام یا شاید او واقعاً بد نیست … اما همه اینها باعث نمی شود
یک لحظه با او برخورد کنم.
از این جنگ اعصاب مغزم سردرد گرفتم.
با ذهنم درگیر بودم که ماشین ایستاد.
سرم را بالا گرفتم و دیدم که در یک کافی شاپ ایستاده است. بهش نگاه کردم دیدم داره
منو نگاه میکنه
.
– گفتم لابد هیچی نخوردی، غذای آشغالی دوست نداشته باشی، باید مثل این بچه هایت باشی
– چاق دوست داری؟
همسن و سال های شما که عاشق کیک و قهوه و اینها هستید حتماً چیزی بخورید چون
خسته از درگیری در ذهنم به او خیره شدم:
رنگ پریده اید.
گوشه لبم کمی تکان خورد، دهانم را با صدایی درهم باز کردم و
– حتما من را نمی شناسی، قطعا از علایق من خبر نداری، من قطعا بچه نیستم و
نوزده ساله هستم. ساله، و این واقعیت که … من عاشق لب به لب هستم. گوشه چشمش چین خورد و دستش را از روی فرمان برداشت و روی شیشه ماشین گذاشت، به در تکیه داد
و بیشتر به من نگاه کرد، خدا می داند که هیچ قصدی در نگاهش نبود…
چشمانش شبیه یک تکه یخ بود که حالا با حرف های من آب می شود و می شکند.
دهنش رو باز کرد: سرم رو
تکون دادم، دستش رو دراز کرد و شروع کرد، گذاشت تو دنده عقب، ماشین رو از پارک بیرون آورد.
شتاب گرفت، هر دو داشتیم همدیگر را نگاه می کردیم، طولی نکشید که ترمز کرد، این بار جلوی
آشپزخانه
لبخند زد. آخرین بار را یادم نیست
به من سخت گذشت. من پیاده شدم و او سوار شد، ریموت کنترل را زد و جلو رفت و من
پشت سرش شروع به راه رفتن کردم.
وارد شد، در را باز نگه داشت و من وارد شدم. بیشتر میزها خالی بود. با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم،
میزها، صندلی های چوبی، دیوارهای مشکی و سالنی که از چهار طرف پنجره داشت
و نور وسط سالن آشپزی عریض بود
. خودش را عقب کشید و منتظر ماند تا من بنشینم. او برای خودش یک جنتلمن بود، اما
برای عشق این کار را نمی کرد
، شاید فقط احترام بود و بس…
که عکس سیب گاز گرفته روی
آن بود.
آن را روی میز برداشتم و در دستم گرفتم، گارسون آمد و دستور داد.
تمام دست با یک چشم اضافی بابا فقط به نمک توی دستم خیره شده بودم و منتظر حرف زدنش بودم اما انگار گوشیش زنگ خورد
– نه.
. بابا:
– سلام جواد؟
…-
– چی شد بار کردی؟
…-
– برش بزن نیم ساعت دیگه بهت میگم کجا خالیش کنی.
منتظر نگاهش کردم، داشت از زیربنای خانه ای که در آن زندگی می کردم صحبت می کرد…
که یکدفعه بر باد رفت، دلم برای خودم سوخت.
دهانش را باز کرد:
– شنیدی که… جایی داری؟
لبخندی زدم و چانه ام خود به خود می لرزید. من از ضعیف بودن متنفر بودم و نمی خواستم
کسی بفهمد که من ضعیف هستم … مخصوصاً کسی که از او کینه شتر دارم. دهنم رو باز کردم:
سری تکون داد و گفت:
– به من اعتماد داری؟
این مرد با آن پیراهن سرمه ای که اینقدر به او می آید در مورد چیست؟
چشمامو ریز کردم و گفتم:
تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.