دانلود رمان ماهرو

دانلود رمان ماهرو

درباره دختری به نام ماهرو است که مجبور میشه دنسر یه شیخ عرب بشه اما فرار میکنه و در این راه با کسی آشنا میشه که حامیش میشه و کمکش میکنه که …

دانلود رمان ماهرو

در تاریکی شب، او طعمه آرزوهای شیطانی شد و در این آتش سوخته، وقتی که هنوز امیدی هست،
او زندگی حقیر خود را روشن کرد، و گذشته تاریک او مصیبت شد،
می‌گویند عشق راه حلاوت است، اما برای او، همه چیز متضاد بود، شب تاریک هیچ پایانی برای سفید کردن و عشق ورزیدن نداشت.
هیچ راهی وجود نداشت که این خوشبختی را از دست بدهد که اکنون هر چه در توان دارد پیدا نکند؟ با همان لبخند تلخ و غم انگیز،
همیشه در این هوای گرم نوشته بود: من صبر می‌کنم، عزیزم، بیا، بیا، بیا، عشق من، و سوگواری کن.
این …
داستان عاشقانه این داستان کمی خنده دار و غم انگیز است و من امیدوارم که این اولین کار من باشد.
آری، آری!
احمد و صدای آن‌ها دوباره بلندتر شد.
از توی آینه نگاه کردم، موهایم مثل یک شیشه آب کشیده شده بود و آن را به صورتم پرت کردم.
ان چشم‌های من را می‌پوشاند همیشه یک ماسک ابریشمی با کلوری‌هایی که ترجیح می‌دادم صورتم را بپوشاند. وقتی که وارد اتاق نشیمن شدم،
اولین چیزی که توجه همه را جلب کرد، احمد، یاسومالیه بزرگ بود که معمولا روی زمین قرار داشت.
او لبخند گرمی بر لب داشت، یک آهنگ عربی نواخته می‌شد و نسیم خنکی با همان کت و شلواری که متعلق به خودم بود می‌وزید.
من می‌خواستم بروم و پنجره را ببندم، اما نمی‌خواستم با این سرزمین بروم.
با من حرف بزن
حوصله م سر رفت و شروع کردم به
در این مدت، من کاملا عرب نشین شده بودم و با هر تکان و پیچی که بر بدنم وارد می‌کردم، چشمان شهدای یوسف را به خود می‌سپردم.
این خیلی خوبه
بالاخره، یک روز من از این جهنم نجات پیدا می‌کنم.
چشمم به نفر دیگر، احمد، یسا، که مردی به سن ۰۳ بود و چشمان خاکستری داشت، افتاد.
او سیاه بود و در وسط سرش اخم کرده بود.
اگر احمدی یوسف معده‌ای از تحتانین باشد، این اخمی است که از جمعیت سلطانی حاصل می‌شود! ولی خدا او را دل پذیر می‌کرد.
با خودت قهوه بیار
احمد، ستاد فرمانده‌ی که با چشمان درشت خود مرا می‌خورد، به هیچ وجه احساساتی به نظر نمی‌رسید.
بالاخره آهنگ تمام شد و من با احمد یاژستاف به سوی آنان به راه افتادم و او به من اشاره کرد که در میکروفون بنشینم.
احمد، این پیام امروز مدت مدیدی است که دستش را روی بازوی برهنه‌ام بالا و پایین می‌برد و سپس به طور مرموزی به میهمانش چشمک زد و گفت: آیشا از همه بهتر است، ولی تو نمی‌توانی از این راه امشب را با او باشی.
تو پشیمون نمیشی
وقتی این کلمات را شنیدم به سرعت از جام بلند شدم و می‌خواستم فرار کنم.
من مایل به اینکار نیستم، بلکه خواهان آن هستم، مثل این که این آقای محترم سخنان مرا از چشمانم خواند و به سومدریف گفت که نیازی به تحسین نیست.
از مهمانی‌های شما خیلی لذت بردم، کلی کار برای انجام دادن دارم، پس من هم از حضور شما استعفا می‌دم.
این طور شد.
وقتی صدای چرخ دستیش را شنیدم که نشان می‌داد از یک خانواده است، نفسی به راحتی کشیدم.
نگاهی معنی دار به اقای شاهم انداختم و به طرف اتاق خودم دویدم.
به محض اینکه وارد شدم، با منظره‌ای روبرو شدم که قلبم را شکست. این اولین بار نبود که این اتفاق افتاد، بلکه هر بار که فرصتی پیش می‌آمد.
الهه در وسط اتاق نشسته بود و از ته دل می‌گریست! این دختر هنوز بعد از ۴ سال بی قرار است.
چشمان خاکستری، موهای قهوه ای و صورت سفیدش او را همیشه عجیب نشان می‌داد.
اما این بار بدتر از همیشه بود. الهه شیرین و دوست داشتنی بود، حتی در این مجسمه! چهره‌اش به کلی غربی بود.
هیچ‌کس مثل اون منو دوست نداره
رفتم و کنارش نشستم، اشک‌هایش را پاک کردم، دستش را در دستم نگه داشتم و با چشمانی پر از درد به او خیره شدم اما چیزی نیست.
من نگفتم، فقط گفتم
او سکوت را شکست و گفت: محمود، من خسته‌ام کی می تونیم برگردیم؟ چقدر باید تحمل کنیم؟
من اشتباه می‌کنم؟ قلبم خیلی وقته که میخوام به جای گریه کردن بمیرم
باز اشک از چشمانش سرازیر شد، دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: پدرخوانده تو فقط داری به خودت صدمه می‌زنی مثل این … گریه و زاری
زو را، تو آرام نمی‌نشینی، راه نجاتی نخواهد بود، فقط باید قدم پیش بگذاری، از اینجا می‌رویم، به تو قول می‌دهم، این یک پیمانه‌ای است،
چشمان زیبای تو، گل وش نیست! پاشوان، بیا ببین به این اتاق چه آورده‌ای!
خوب، تو این جور کارها را با خود جور نمی‌کنی، خانم؛
لبخند ضعیفی زد و از کنار دریایی‌اش بلند شد و گفت: هوم! من خیلی سکسی‌تر از او بودم، اما به صورت سنگی صبور او در آمدم! این از آن نوع است.
اشتباه کرده، اگر از خانه فرار نکرده و به یک آدم غریب اعتماد نداشته باشد، الان پیش خانواده‌اش است! ها، اما م …
چی؟ من واسه چی اومدم اینجا؟ من زندگی راحتی در ایران نداشتم و هیچ وقت معنی خانواده رو نفهمیدم
سرم را تکان دادم تا دردی را فراموش کنم و آنگاه که خود را از دست این کار رها کردم زندگی تازه‌ای خواهم ساخت.
من دستم را روی سرم گذاشته بودم و سخت تلاش می‌کردم که راهی برای فرار پیدا کنم!
او موهایم را عقب زد
هی رفقا شما در مورد چی این قدر با دقت فکر می‌کنید که چشمان خود را تنگ می‌کنید؟ همیشه در فکر و خیال.
چشمانم متورم شده بودند.
به من بگویید، می‌فهمم، به آن مرد زیبایی که با او رقصیده‌اید فکر می‌کنید!
اولی وین در را ببند.
نه، نه، من یه بی ادبی کردم، حالا به هم بگو چه مرگت شده.
الیوت
بنالس
تنها راه فرار اینه که یه اتفاق بد بیفته
با این عبارت:
آشکار است که ما باید به بیمارستان برویم و از آنجا فرار کنیم.
چطور میتونیم قبل از اینکه این یارو
من پاسکوی‌های خودمون رو گرفتم، برات یه بلیط به ترانه میدم، نگران نباش، ما فقط باید از اینجا بریم
برو کنار
چرا نیامدید؟ شما گفتید که من شما را جریمه می‌کنم، مگر نه؟
واضح است که من به اینجا نخواهم آمد، هیچ‌کس را ندارم، فقط خانواده‌ام دهاتی من هستند که مرا به این روز آورده!
من در دوبو زندگی می‌کنم
اما محمرو احد دوباره شما را خواهد یافت.
من میلی به این کار ندارم، او نمی‌تواند هیچ کاری بکند، چون من مثل او نبودم.
بسیار خوب،
حالا چه طوری بریم بیمارستان؟
با اندوه و سردرد الکیج که نمی‌تواند به من برسد، نقشه‌ای دارم که عملی نخواهد بود، با این حال شما می‌توانید خود را از پله‌ها بالا ببرید.
می خوای لباس بپوشی؟
به هر حال هر چی که هست، گوش هام کر هستن، داد نزن، اگه ممکنه، باید بزنی
مطمئنم چیزی که میخوای بگی
سرم را در بالش فرو بردم و همه افکارم درهم و برهم بود.
ای کاش من در پله‌ها بودم و خود را به دریا می‌انداختم و نه خدا می‌دانستم چه بلایی به سرم بیاید من خود کوه غم و اندوه بودم بلکه برج قلبم بود.
این دختر کوچک ناگهان اظهار تاسف کرد:
هی الیسو
من داشتم او را تکان می‌دادم اما او خوابش برده بود و بالاخره صدایی بیرون آمد و او ناله می‌کرد.
چرا نمیذاری وسط شب بخوابیم
منو ببین، دارم خودمو از پله‌ها پرت می‌کنم پایین وانمود می‌کنم که تو یه “گیانتیس” هستی
چه می‌گویی؟ پس پدر بچه برای آزمایش چه کسی است؟
اول از همه، صدایتان را به پایین بیاورید، بعد شخصی به نام دوییشش ماخاکریشا هست که یکی از دخترهای اینجا به یاد دارم.
بله، بله، بله، بله، قطعا تاکنون درست به صورتش نخورده و آن را فراموش نکرده است، اگر هم اکنون بگوییم …
دورو، ما فرار کردیم و دی گه مهم نیست.
این مشکل رو حل میکنه
نگران نباش، فقط به من اعتماد کن
می دونی که حتی قبل از این هم نمی تونم هم چین کاری بکنم صدام می‌لرزد و هم لب هام به لرزه در میاد …
اکیرا، محض رضای خدا کاری نداشته باش
اوکی، حالا کیف مرگمون رو ترک می‌کنیم
من آن شب تا موقعی که مادر و دختر به خواب نرفته بودند، نخوابیدم، در این ۴ سال، همه جور استرس و با آن تجربه کرده بودم.
خیلی به این وضع عادت کرده بودم
اما خوب، کار ما عالی بود، امیدوارم به هم نخورد،
ساعت نه شب بود و وقت آن رسیده بود که موز را اعدام کنند!

الهه بیدار شده بود و موهایش را شانه می‌زد. نزدیک بود به من چشمک بزند، روی زمین افتاد و از اتاق نشیمن بیرون رفت. شیطان باید به من چند برابر … خنده را یاد بدهد، ولی به حماقت و به طور تصادفی فکر می‌کرد.
می دونم … ای کاش این زمان واقعا پایان می‌داد … خدا می گه تو مثل خدمتکارای خودت بودی تا الان حالت مین رو نداشتی.
من رو ببین
با صدای فریادی که از پایین آمد، متوجه شدم که نمایش تاثیر خود را کرده است. به سرعت به بیرون دویدم و ربه النوع را که روی زمین پهن شده‌بود، دیدم.
نمی‌دانم باید بخندم یا گریه کنم؛ من به سرعت نزد رولیم رفتم. احمد یوسف آنجا بود و با اجرای آن به الهه نگاه می‌کرد.
اوه، خدای من، آنچه اتفاق افتاد، خدای من، تو داری می‌گویی که من مطمئنم که او در این مدت صدمه ندیده است.
اشک‌هایی که ریخته بودم او را به وحشت انداخت و گفت: علی آلی نا، به سرعت این دختر را به طرف کارگاه می‌برد.
برویم به بیمارستان.
شاید بعد از عزیمت، من فقط دلم برای بیگانه‌ها تنگ می شه.
از آنجا که قرار بود نقشه من اجرا شود، حس کردم مثل این است که در دام افتاده‌ام.
نقشه دوم از محدر، دستم را روی شکم ام گذاشتم و شروع به ناله کردم و سپس واقعا بزدل شدم.
صدای احمد را می‌شنیدم که بچه‌ها را صدا می‌زد.
نشون بده که ما چقدر اشک ریخته بودیم … اون پرستار بیچاره دل نازک داشت، اما اگه پیداش کنن، خیلی ناراحت میشن
ای وای، دختر جون، چه خبر شده؟
محرا، من از در خارج شدم و از اینکه فردا با تو خداحافظی نکردم بسیار متاسفم.
دلم برای شما، محمود، تنگ خواهد شد.
یا لا دی گه باید قطع کنم.
احمد ظاهر شد و حالتی به من دست داد که معلوم نبود خشمگین است یا اتفاق بدی افتاده است.
من بهش ظاهر غم انگیزی می‌دادم، شبیه کارتون‌های راش بودم، ناراحت می‌شدم، دلم شور می‌زد، مثل اینکه یک جانی می‌شدم، هالیوود بودم تا خودم را جمع و جور کنم.
احتیاج داره
همان طور که در تخیلات خود پرسه می‌زدم، سکوت آشپزخانه،
چند ماه
من فکر می‌کنم که او می‌خواست همان سوال را از من بپرسد. فکر می‌کنم حدود دو ماه پیش بود که آن مرد داشت به یکی از دخترها پز می‌داد.
در خواب فرو می‌رفت
دو ماهوت،
از طرف کی

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

    برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

    در سایت عضو شوید

    اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.