پرند در کنار پدرش زندگی خوبی داره تا اینکه پدرش رو از دست میده و مجبور میشه با پسری ازدواج کنه که ازش خوشش نمیاد و …
دانلود رمان قفس
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- خلاصه رمان
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- رمان آنلاین
دانلود رمان قفس
یاهو!!!
این
داستان
برای افراد زیر 21 سال توصیه نمی شود.
داستان دارای محتوای نامناسب و صحنه های خشونت آمیز و برهنه است
.
از نظر روانشناسی، داستان
به سندرم استکهلم و سادومازوخیسم می پردازد.
***
خلاصه:
پرند زندگی خوبی دارد، او در کنار پدرش بسیار خوش زندگی می کند،
تا اینکه پدر عزیزش فوت می کند، پس از مرگ پدرش
مجبور می شود برای تامین سرپناهی برای خانواده اش با پسر پدرش ازدواج کند.
***
نمی دانم چه زمانی این طوفان به جان من آمد. وقتی بابا فوت کرد، یا وقتی
سیزده ساله بودم و برای اولین بار او را دیدم، یا شاید حتی
زودتر وقتی سه ساله بودم و مادر جوان و مطلقه ام
همسر ایرج سروری شد. همان شخصی که همه در این شهر او را می شناختند
و به او احترام می گذاشتند تا او را قسم بخورند.
***
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، اروتیک، درام، روانشناسی، تراژدی…
هیچ یک از افراد و اتفاقات این داستان واقعی نیستند و همگی
برگرفته از تخیلات نویسنده هستند و
قصد توهین به شخص یا جامعه ای را ندارند.
***
دانلود رمان قفس صفحه 1
فصل اول
: – فرقی نداره. هنوز هم همینطور… دکتر می گوید ممکن است هرگز بیدار نشود.
صدای بلند همه افرادی که انگار فرصت دیگری برای حرف زدن ندارند
در گوشم می پیچد. گوشی سفید را به گوشم فشار می دهم.
به چشمانش خیره می شوم که خیلی شبیه چشم هایش است.
وی ادامه می دهد: امیدوارم به زودی به خود بیاید تا شما از اینجا بروید. دکتر میگه
اگه این هفته بیدار نشه امیدی نیست.
لبخند تلخی زدم: خودت دیدی؟
صورتش را از پشت شیشه کج می کند: نه.چرا برم ببینمش؟
لبم را گاز می گیرم و نمی دانم چطور قانعش کنم. بالاخره به اصل مطلب می رسم: درست است که من
خواهر شما هستم، اما او برادر شماست. برو ببینش
او لبخند می زند: کدام برادر را تا دو سال پیش ندیده بودم.
:- تقصیر اون نبود.
گوشی را با بی حوصلگی در دستش حرکت می دهد: باید بروم. زمان جلسه
به پایان رسیده است. هفته آینده برمی گردم. هر چند می خواهم دفعه بعد خبر فوتش را بیاورم
، امیدوارم او به خود بیاید و شما به زودی از شر این آشفتگی خلاص شوید.
همه در این شهر او را می شناختند و به او احترام می گذاشتند تا او را قسم بخورند
بی زبان نگاهش می کنم. خداحافظی می کند. گوشی را می گذارد
و بلند می شود. بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه
منو این طرف لیوان تنها میذاره.
در میان افرادی که به نظر می رسد از اینجا نیستند، نارضایتی زیادی وجود ندارد .
نمی دانم. چه زمانی این طوفان به زندگی من آمد؟ وقتی پدرم فوت کرد یا سیزده
ساله بود که من یک ساله بودم و برای اولین بار او را دیدم یا شاید خیلی زودتر وقتی
سه ساله بودم و مادر جوان و مطلقه ام همسر ایرج سروری شد. همان شخصی که
. اولین باری که دیدمش سیزده سالم بود. داشتم از مدرسه برمی گشتم
که دیدمش… جلوی عمارت سروری بزرگ منتظر بود. هوای سرد زمستان، با
، جرات نکرد از ماشین پیاده شوم و انگار
سرما را حس نمی کرد
. حالا که فکر می کنم می بینم سرمای درونش
خیلی شدیدتر از سرمای آن روزها بود.
آن روز وقتی از بابا درباره او پرسیدم، فهمیدم پسر بابا است. اما برای
اینکه برای بار دوم او را ببینم باید ده سال می گذشت و پدرم مریض شد.
مجبور شدیم بابا را روی تخت بگذاریم و بابا التماس کرد که او را ببیند و علیرغم
تلاش های مکرر احمد وزیری، مدام به سینه همه می زد تا
مرا مجبور کند به ملاقاتش بروم.
آن روز برای بار دوم او را دیدم و متوجه شدم که سردی اولین باری که او را دیدم
کمی صبر می کرد شاید او را می دید. یا اگر کمی زودتر آمده بود بابا
نه از زمستان برفی بلکه از وجودش بود که دستش را روی سینه ام نگه داشت و
حاضر به آمدن نشد
بابا که از دیدنش غیبت کرده بود چشماشو بست و همونجا رفت خونه
. این بار من بودم که نتوانستم او را پشت پرده اشک ببینم.
تا روزی که لیلی در گوشم گفت: اون کیه؟
سرم را برگرداندم و او را دیدم.
بی تفاوت به صدای گریه و نواختن قرآن به صفحه گوشی سفیدش لبخند می زد. آن روز فهمیدم که
ده سال نباید بگذرد تا دوباره او را ببینم. آن روز با خودم گفتم کاش بابا
از دیدنش غافل نمی شد. آن روز به این باور رسیدم که گاهی
چقدر می تواند مهم باشد.
برای همراهی با یکی از مهمانان به سمت خروجی رفتم و با دیدن ساسان پارسیان
جلوی در ورودی که مهمان ها را راهنمایی می کرد، احساس انزجار می کردم
. پسر بابا بود باید جای ساسان پارسیان می ایستاد. به او فکر کردم
. شاید به این دلیل که هنوز او را در حالی می دیدم که پسرک در سرما از جلوی عمارت بیرون رفته بود
یا شاید می خواستم این کینه ای که در گلویم گیر کرده بود را رها کنم.
قدم های بلندم را به سمت ساختمان برداشتم . با پسر نوجوانی که از جلوی در بیرون می آمد برخورد کردم
و شانه ام از درد تیر خورد. من تلو تلو خوردن.
وقت فکر کردن نداشتم به خاطر او حواسم پرت شده بود. به او رسیدم. بالای سرش ایستادم
و به صفحه بازی گوشیش خیره شدم. در تمام این مدت
او بازی می کرد؟
دانلود رمان قفس صفحه 3
صدایش را صاف کرد و همزمان دست هایش را به هم زد.
وقتی مرا دید سرش را بلند کرد و سوالی به من نگاه کرد.
دستانم می لرزید. نزدیک بود قلبم از دردی که
سینه ام را گرفته بود منفجر شود… آب دهانم را به سختی قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم
و از لابه لای دندونام به هم فشردنم گفتم: میتونی کمکم کنی؟ مراسم بابا است
و شما بازی می کنید! اونی که الان باید جای آقای پارسیان بایستی تو هستی
نه اون…
مردمک چشماش تکون خورد. نگاه سرد چشمانش باعث شد
با سر اصرار کنم.
قبل از اینکه لحظه ای از سوالی که من مطرح کرده بودم بگذرد، ایستاد.
با ترس عقب کشیدم و با احتیاط گوشیشو گذاشت تو جیبش و
توجه همه رو به خودش جلب کرد و با صدای بلند گفت: مهمون عزیز از حضورت متاسفم.
متشکرم. مراسم شب هفتم تمام شد. خداوند رفتگان شما را بیامرزد.
سالن بزرگ عمارت به سرعت خالی شد. همه با ناباوری نگاهش می کردند
، تمام توانم را جمع کردم و بازویش را گرفتم تا جلویش را بگیرم، اما ب
با توجه به تلاشم برای ساکت کردنش، ادامه داد: ممنون از گریه هایت.
حالا می توانید به سمت خوشبختی خود بروید.
غوغایی جمعیت را فرا گرفت. همه با هم حرف می زدند و به او اشاره می کردند
. نگاهها سنگین بود، تنها چیزی که در آن لحظات فکر میکردم
این بود که به او نشان دهند و بپرسند: او کیست؟
نگاهم بین مهمانهایی که به سمت در خروجی حرکت کرده بودند ثابت ماند، مجبور شدم
جلوی رفتنشان را بگیرم. دهانم را باز کردم و کلمه “صبر کن” را با صدای بلند و کامل به زبان نیاوردم
وقتی برگشت و کف دستش را گذاشت روی دهانم و
با حرکت دادن سرش از این طرف به آن طرف مجبورم کرد سکوت کنم.
از خانه بیرون می رفتند. سرش را تکان داد و گفت: لطفا کمکم کنید…
ولش کردم. به صندلیش برگشت و دوباره گوشی را برداشت.
لبم را گاز گرفتم و طعم خون را چشیدم. چرا اینقدر بی ملاحظه و بی احساس بود
؟ اشک از چشمانم سرازیر شد و او حتی به بالا نگاه نکرد.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و یه قدم عقب رفتم.
بابا از تابلوی بزرگ بالا لبخند می زد
قفس خندان بود دانلود رمان صفحه 4 . در آن لحظه متوجه شدم که همیشه از او سوال می کنم
قیمت سنگینی دارد. مثل اون لحظه و بهای شکستن مراسم شب هفت بابا… مثل
روزهای بعد و اسیر شدن…
اشتباه کردم که ازش درخواست کردم. بعد از آن فکر کردم
دیگر جرات انجام آن را ندارم. من جرات نمی کنم از او چیزی بخواهم
. اما…
در آن لحظه آنقدر به صورتش خیره شدم که چشمانش را از صفحه گوشیش برداشت.
شانه اش را جلوی خیره ام بلند کرد و
به احمد وزیری که با المیرا صحبت می کرد گفت: کی می خواهی وصیت نامه را بخوانی؟
رو به احمد وزیری کرد که با او صحبت می کرد. با تعجب نگاهم کرد و سری تکون داد
. جوابی نداد و من به خود لرزیدم که هیچکس در این خانه
او را شایسته جواب نمی دانست. ساعتی بعد همه دور او جمع شدند تا
وصیت نامه پدرش را بخواند دلم برای پدرم تنگ شده بود که زیر خاک افتاده بود
. در سینه ام احساس گرفتگی کردم و احمد وزیری گفت: این آخرین سرفه است که
وصیت نامه ای است که آقای سروری ثبت کردند و
الان برای شما می خوانم.
یک بار سرفه کرد و ادامه داد: بسم الله الرحمن الرحیم پیامبر اسلام صلی الله
علیه و آله
فرمود: مسلمان نمی کند. سزاوار شب مانی . قراره همه رو بخونی اصل را بخوانید…
احمد وزیری به ما نگاه کرد. وی با تایید سر المیرا ادامه داد: خوب اگر این کار را انجام دهیم از
این قسمت ها بگذریم. طبق این وصیت این عمارت متعلق به خانم المیرا است.
لبخندی بر لبان المیرا می آورد. وزیری ادامه داد: به هر کدام از شما
بچه ها از سه هتل یک هتل تعلق می گیرد.
متنفر بودم بابا میدونست چقدر هتل دوست دارم. پریوش ادامه داد:
کارخانه چیست؟
وزیری گفت: کارخانه مال شما و خانم پرند است. شالیزار مال…
نگاهش کرد و با مکث ادامه داد: مال توست.
او حتی حرفی نزد و وزیری افزود: زمین های خارج از شهر متعلق
به دختران و حساب هاست و مابقی به عنوان جهیزیه در اختیار خانم المیرا قرار می گیرد.
دانلود رمان قفس صفحه 5
و ویلای کنار دریا هم متعلق به خانم پرند است.
همچنین خمس و زکات مال پرداخت شده فقط باید
از لحظه بیماری او پرداخت شود.
فقط از لحظه بیماری از او متنفر بوده اند. بابای نازنینم!
المیرا دستگیره صندلی را گرفت تا بلند شود و در همان حال لبخندی زد و
به او گفت: حتما خیلی دوستش داشت…
با دلسوزی به او نگاه کردم. او حق ندارد. المیرا حق ندارد با او اینطور صحبت کند
. او پسر پدر است. وزیری قبل از اینکه صحبت کنم ادامه داد: البته این
بلند شد و در مقابل نگاه متعجب همه ما را رها کرد.
وصیت نامه دو سال اعتبار دارد و تا این لحظه اتفاقات زیادی افتاده است و باید بگویم
از تمام املاک ذکر شده در این وصیت نامه فقط زمین های خارج از شهر
متعلق به خانم پرند است. و پریوش مانده است.
چشمان المیرا گشاد شد، خودش را به سمت وزیری کشید: خب
الان کارخانه و این خونه مال کیه؟
نگاه وزیری از صورت المیرا به سمت او کشیده شد.
دست های بسته اش را روی سینه اش باز کرد و با لحنی تند گفت: نمی خوام
تو این خونه بمونی. یک هفته فرصت دارید که از ملک من بیرون بیایید…
به دیدار احمد وزیری رفتم. تا لحظه ای که در مقابل احمد وزیری و او نشستم
آن شب به او اجازه دادم که ما را از ملکش بیرون کند. من به او حق دادم
او نمی خواهد ما را ببیند. عمارت سروری قبلاً محل سکونت او و مادرش بود که
مادرم آن را تصاحب کرده بود. تمام آن شب بی توجه به فریادهای المیرا در
خانه، برای پدرم که دیگر آنجا نبود گریه کردم تا دستی روی من بگذارد
و نمی دانم چرا برای او هم گریه کردم. برای اونی که بابا اینجوری ردش کرد
.
اما صبح که پریوش را با هدفون روی تخت دیدم، متوجه شدم که
برای ترک این عمارت باید به تنهایی کار کنم. بدترین لحظات زمانی بود که المیرا
با گریم بی تفاوت به اوضاع برای خودش آواز خواند. مثل اینکه
باور نداشت قرار است این عمارت را ترک کند. شاید باور نمی کردم که
دانلود رمان قفس صفحه 6
امید داشتم همه چیز شوخی باشد. او
دهن بازم رو بستم و با خوشحالی پرسیدم: ما رو بیرون نمیندازه؟
هیچ کاری نمی کند. او نمی تواند ما را از آن عمارت بیرون کند.
وزیری با تأسف شروع به توضیح داد: متاسفم. واقعا بهتر است آنجا را خالی کنید.
:- چطور ممکنه یه دفعه همه مال بابا به اسمش باشه؟
لبخند تلخی زد: دو سال پیش کم کم اوضاع کارخانه خراب شد. بعد
وضعیت هتل ها آقای سروری برای از دست ندادن آنها، اول عمارت و بعد
تمام اموالشان را در بانک بگذارند و وام بگیرند. اما همه چیز اشتباه شد
و علاوه بر کارخانه و هتل ها، املاکی را که با آنها وام گرفته بودم از دست دادم
.
پرسیدم: پس دستش چطور است؟
: – همه خریدند. همه چیز مال اوست…
نفس عمیقی کشید و گفت: بهتر است به فکر جای دیگری برای زندگی باشید.
تا جایی که بتوانم به شما کمک خواهم کرد.
سعی کردم به خاطر مهربانی اش لبخند بزنم. بدون اینکه منتظر جواب من باشه ادامه داد
: بهتره زمینی که باقی مونده بفروشی یا اگه خودت مال داری…
لبخند زدم. بلند شدم: ممنون آقای وزیری.
او لبخند نمی زد. با نگاهی که میتونستم درد دلشو حس کنم گفت:
هر وقت به کمکم نیاز داشتی بیا پیشم…
رو به او کردم: آدرس یا شماره تلفنش را به من میدهی؟
با چشمای گشاد شده نگاهم کرد. من روحیه ام را از دست نداده بودم، باید
آن عمارت را ترک کرده اند، اما به این راحتی امکان پذیر نبود.
باید المیرا را متقاعد می کردم که دارایی هایش را بفروشد. باید از پریوش کمک می خواستم شاید راضی می شد
راضی به ماندن در ایران شد. باید برای زمین بیرون شهر مشتری پیدا می کردم.
لبخند زدم: خواهش میکنم…میخوام یه کم بیشتر ازش وقت بگیرم.
با اکراه کشوی میزش را عقب کشید. او یک برگه با کارت بیرون آورد و
ملاقاتی را روی میز فشار داد. برای برداشتن کارت جلو رفتم و
با دیدن اسم بزرگ چای ایرانی روی کارت پلک زدم. دستم را برای گرفتن کارت حرکت دادم
و دست وزیری روی دستم نشست: برای زمین مشتری پیدا می کنم. من
جایی برای ماندن تو پیدا خواهم کرد.
دانلود رمان قفس صفحه 7
دستم را به همراه کارت و کاغذ بیرون کشیدم: دستم به آن می رسد آقای وزیری.
تا حالا زحمت کشیدی. من می دانم حق الوکاله شما چقدر است و
مطمئنم با شرایط فعلی نمی توانم آن را پرداخت کنم.
با عجله گفت: نیازی به وکیل نیست.
به کارت ویزیت خیره شدم. از لوگوی سبز چای پارسی پایین آمدم
و به نام فراز سروری خیره شدم.
از روی صندلی چرمی بلند شد: زبورجاد خانم…
کاغذ و کارتی که در دستم بود را بالا آوردم: شاید من و او با هم رابطه ای نداریم
اما با وجود پریوش یک خانواده هستیم. مطمئنم
به خاطر خواهرش به ما فرصت می دهد.
نفس راحتی کشید و با تاسف گفت: خانم هرکاری میکردی بگو.
از آن دوری کنید.
چرا وقتی وزیر به من تذکر داد باور نکردم؟ آن باید
لبخند زدم: ببخشید مزاحمتون شدم. بعدا می بینمت. خداحافظ.
به سمت در اتاق رفتم و گفت: اون یه هیولاست…
دو سال طول کشید تا بفهمم اون روز چی گفت؟ باور کنم که او
یک هیولا است.
من برای اولین بار در زندگیم ترسیدم. از صحبت های وزیر وحشت کردم
و شاید به همین دلیل با شنیدن ارزش زمین ها مخالفت کرد
و متوجه شدم کاری از دستم برنمی آید. از پریوش خواستم در ایران بماند.
تاکید کردم که نمی شود هزینه تحصیل او را پرداخت کنیم و با یک جمله که هنوز بعد از دو سال هنوز از ذهنم خارج نشده
است لبخندی زد
و جانم را به آتش کشید . پریوش با تمسخر گفت: منو بیرون نکرد با یک جمله که هنوز
تو را بیرون نکردهاینجا خانه برادر من است. او برادر من است، نمی گذارد من از اینجا بروم.
سعی کردم جای پریوش باشم و به او حق بدهم. من سعی کردم
تا از دید پاریو به این موضوع نگاه کنیم. سعی کردم به این موضوع رسیدگی کنم که حق با پریوش است و او
برادرش است.
یک روز از یک هفته مونده بود که با عصبانیت تو سینه جلوی المیرا زانو زدم
: خواهش میکنم. مامان… بیا از این خانه برویم.
دانلود رمان قفس صفحه 8
دستامو محکم گرفت. از صندلی طلایش پایین
کشید و کنارم نشست و به نگاه بی پناهم خیره شد و گفت: این خانه مال ماست. با
ورود پریوش روی پلهها نشست و همان هدفون را روی گوشش انداخت
. ما از اینجا تکان نخواهیم خورد. اون عوضی هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه
جدی ادامه داد: او فقط می تواند جسد مرا از این خانه بیرون بیاورد.
من از اینجا تکان نخواهم خورد.
آن شب برای المیرا گریه کردم شاید احساسات مادرانه اش به جوش بیاید و
او با فروش ماشین و طلاهایش از آن خانه بیرون می رفت، اما…
آخر شب مرا ترک کرد و به اتاقش رفت.
فردای آن روز که با همان موضع قاطع وارد عمارت شد و
خادمان خانه را وادار به اطاعت کرد، متوجه شدم که می تواند اشتباهات زیادی انجام دهد. نه
زمینی که پریوش تمایلی به فروشش نداشت و
حتی به نام من نبود، نه داشتن مادری که مالش را برای خودش میخواست و نه
بچههایش.
برای پرت کردنت
المیرا فریاد زد: من و تو نمی توانیم از این خانه بیرون برویم.
نگاهش کرد که با لبخند گفت: مثل اینکه خودت میخوای انجامش بدی.
دست هایش را در جیب شلوار جین مشکی اش فرو کرد و سینه اش را جلو برد.
نتوانند او را از عمارت بیرون کنند. المیرا هنوز لبخند بر لب دارد
روبروی المیرا ایستاد و با نگاه کردن به چشمانش دستور داد
مردانی که با کت و شلوار سیاه پشت سر او ایستاده بودند تا ما را از خانه اش بیرون کنند.
تا مردها به المیرا رسیدند منتظر بودم که بگوید می رود، اما وقتی
مردها رسیدند خودش را روی زمین انداخت و فرش زیر پایش را گرفت، قلبم
در سینه ام فرو رفت.
در آن لحظه پاهایم توانایی ایستادن را از دست دادند. هنوز
آن لحظه را به خوبی به یاد دارم. هنوز خوب به یاد دارم که المیرا چگونه
جلوی او خود را روی زمین انداخت و با تمام قدرت فرش زیر پایش را گرفت تا آن مردانی که
با چنگ و دندان و فریادهایش سعی داشت آخرین تلاش خود را نشان دهد، اما
در جلوی چشمم
دانلود رمان قفس صفحه 9
آن لحظه دیگر نمی توانستم ویرانی مادرم را ببینم. حتی اگر مادری بود که به آرامش فرزندانش اهمیت نمی داد، نمی توانستم نسبت
به او
بی تفاوت باشم . جلو رفتم و دستم را روی بازوش گذاشتم و
برای اولین بار اسمش را زمزمه کردم: فراز…
المیرا سرش را بلند کرد. با لبخند دستش را روی پایش گذاشت و قبل از اینکه یکی
از مردها جلوی او را بگیرد او را به عقب هل داد و غرغر کرد: نمی توانی مرا
از این خانه بیرون کنی.
بی توجه به دست من که روی بازویش بود سرش را خم کرد. هرگز آرزو نکرده ام که
هیچ وقت در کودکی به اندازه آن لحظه
در آن لحظه صحبت نمی کرد تا شاید آرام شود. اما با نگاه بی تفاوتش احساس کردم امید
در آن لحظه حرفی برای گفتن ندارد. فقط تونستم اتاقی پیدا کنم که به تنهایی زندگی کنم. شاید
با فروش ماشین می توانستم یک زندگی ساده در این شهر داشته باشم.
زندگی ای که هیچ امیدی به شغل آینده نداشتم.
با مکثی طولانی عقب کشید. انگار داشت از سطل آشغال دور می شد
با حالتی منزجر از المیرا دور شد و دستش را از دستم بیرون کشید.
به سمت دفتر پدر رفت. لب پایینم را به سمت دهانم کشیدم تا
عصبانیتی را که گریبانم را گرفته بود پنهان کنم.
المیرا بازوی خود را از دست یکی از مردانی که می خواست او را از روی زمین بکشد بیرون آورد. طاقت نداشتم. من رفتم به
دفتر بابا با کوبیدن در، در چوبی دوطاقی بزرگ را باز کردم و وارد
اتاق شدم.
نفس عمیق و مردانه ای کشید و با صدای نفس های سنگینش در را بستم. پشتم را برنگرداندم
به سمت من و رو به کتابخانه بزرگ. دستامو از تنه چوبی جدا کن
. تردید داشتم که جلوتر قدم بردارم. یه کلمه برای شروع چیزی که
تو ذهنم بود…،
برگشت سمتم و منتظر نگاهم کرد. دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
با این حرکت تمام ترسم از بین رفت. بابا هم همین کار را می کرد.
پسر بابا بود
با لحن معمولی و به دور از ترس زمزمه کردم: میشه به ما فرصت بدی؟
او به من نگاه کرد. چشمانش بسته و باریک شده بود، با نگاه تیزش
تمام وجودم را به لرزه در آورد
. بدون تکان دادن لب هایش فهمیدم که آماده نیست
تا حتی یک لحظه بیشتر ما را در این خانه تحمل کند. همانطور که دستم
هنوز روی در بود، آن را روی صندوق چوبی حرکت دادم… آرام آن را به سمت در کشیدم.
دستگیره و وقتی دستم به دستگیره رسید دهان خشکم را خیس کردم
و از نگاه تیز و عصبانی او دور شدم.
نفسم را رها کردم. ناامیدانه به چشمانش خیره شدم و دستم را از روی دسته،
دسته خمیده را بین انگشتانم فشار دادم و پایین کشیدم که گفت: تو
با من رابطه ای نداری که می توانم بگذارم تو اینجا بمانی.
جدا شد دستگیره در با صدای ناخوشایندی به جای خود برگشت و
قدمی به جلو برداشت: حالا اگر بتوانیم با هم رابطه داشته باشیم، شاید بتوانی
اینجا بمانی.
امید در من جرقه زد. چشمانم را گشاد کردم و با سکوت طولانی او
پرسیدم: چه نسبتی؟
:- زن من شو… اینطوری مادرت می شود مادر زن من و خواهرت خواهر زن من.
لحن صدا و نحوه صحبت کردن؛ باعث شد آخرین قطره خون در رگهایم
خشک شود. آیا می توانم همسر او باشم؟ یعنی باید باهاش ازدواج کنم؟ ناباورانه نگاهش کردم. یعنی
از من خواستگاری کرده بود؟
چشمانم به صورت دراز و الماسی شکل او جلب شد. وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد عاشق من بود؟ او برادر من بود. همین را گفتم
: اما تو برادر منی…
سریع صورتش افتاد. آن را از من گرفت و به سمت کتابخانه رفت.
و با صدایی گرفته گفت: من هیچ فامیلی ندارم.
لبام مثل چسب به هم چسبیده بود. سکوت بین ما ادامه داشت تا اینکه
روی پاشنه اش چرخید و گفت: اگر نمی خواهی زود از اینجا برو.
با ترس دوباره به صورتش نگاه کردم و یکی از ابروهایش را موذیانه بالا انداخت
.
چشمامو روی صورتش بستم و گفتم: باشه.
دانلود رمان قفس صفحه 11
فصل دوم
. چهل
روز از بیهوشی او گذشته بود. چهل روز از حضور من می گذرد. چهل
روز گذشت و چهل روز نقش مهمی در زندگی من داشت.
اولین باری که متوجه شدت حماقت خودم و نفرتش از بابا شدم،
اولین شرط خود را برای ازدواج بیان کرد.
گریه کردم شاید رحم کند و تاریخ ازدواج را به روز دیگری موکول کند
. حتی فردای آن روز…
اما مرغش یک پا داشت. مثل پدر دست هایش را پشت سرش جمع کرد و گفت:
یا همان روز یا خانه را خالی کن.
من احمق بودم همه چیز آن را فریاد زد. قرار نبود کسی
از این موضوع باخبر شود. نه المیرا نه پریوش…
استرس… تا اون روز یه چوب خشک از من درست کرد که
به زور و اجبار پرسنل خونه روزی یه وعده میخورم. من احمقانه
تمام پیشنهادات ازدواجش را پذیرفته بودم. ازدواجی که به خاطر المیرا و پریوشی بود که
خوشبختی ماندن در عمارت را مقید نبودند و
روال زندگی گذشته خود را در پیش گرفته بودند. من تنها کسی بودم که جای خالی بابا را در آن خانه حس کردم
.
آن روز که صدای قرآن در خانه پیچید و هیاهوی آمد و شد بلند شد،
لباس مشکی پوشیدم. گفتم به خاطر بابام و اون با لبخندی که دقیقا
دلیل آن روز را انتخاب کرد.
با صورت پف کرده و چشمای قرمزه وقتی از پله ها پایین میرفتم گفت المیرا
با نگاه کوتاهی پرسید:چرا چشمات اینطوری شده؟ کجا میری؟ حالا مردم اینجا می ریزند،
می روی بیرون؟
از درد به خود پیچیدم و اصرار کرد: زود برگرد.
وقتی از در بیرون می رفتم صدای غرش او را می شنیدم که می گفت: کارش را انجام داده و
برای امروز نگه داشته است.
او حتی خودش را به زحمت نینداخت ب.
آدرس را شب قبل
برای دانلود رمان قفس صفحه 12 اس ام اس فرستاده بود .
من عروسی بودم که با لباس مشکی سر سفره عقد نشستم، پدرشوهرم و پدر عزیزم
.
خودم نشستم رو صندلی عقب و تا رسیدم به آدرس راننده آژانس
داده بودم از درد شکم چشمامو بستم و مانتو مشکیمو چنگ زدم.
با دیدن من بلند شد. سلام کردم و اون فقط سری تکون داد و به لباسم اخم کرد.
یادم نیست اشک هایم از درد بود یا 40 روز نبود پدرم اما…
با رسیدن به مقصد گوشه چشمم را با نوک انگشتم گرفتم.
وقتی آژانس جلوی منشی ایستاد، گوشیم را بیرون آوردم. باید خبر
آمدنم را به او می دادم اما تمام ترسی که در من نهفته بود باعث شد
دست های لرزانم را روی صفحه گوشی تکان دهم و بنویسم: من اینجا هستم.
با لرزش گوشی توی دستم پریدم و گوشی روی کیفم افتاد و
سنگینی نگاه راننده آژانس رو به وضوح حس کردم. با همان صدای رسا،
.
دنبالم اومد و به یکی از صندلی های بالای سفره عقد اشاره کرد
گفت: چرا اینقدر دیر جواب میدی؟ بیا من وقت زیادی ندارم
این تمام چیزی بود که قبل از ازدواجم از او شنیدم، پس از دو هفته دیدن او،
به طرف مرد برگشت و ما وارد اتاقی شدیم که آن مرد را راهنمایی می کرد.
برای نشستن هرگز فکر نمی کردم لباس عروس مشکی بپوشم. با سفره عقد که
از زیبایی برق می زد، اما صدای زنگ در گوشم به همراه حالت چرخش سرم
مانع از آن شد که درک زیادی از آن سفره عقد داشته باشم.
حتی بعد از دو سال، تنها تصویری که از آن سفره عقد به یاد دارم
، گل های سفید و زردی بود که دور آن را گرفته بودند. حتی یادم نیست چطور توانستم خودم را به صندلی برسانم و با پاهای لرزان
روی آن بنشینم
. اما خوب به یاد دارم که وقتی او
کنارم نشست روی صندلی که به صندلیم چسبیده بود، از گرمایش می ترسیدم.
جهیزیه ام در ویلایی که پدرم به من داده بود.
آن روز که به تک تک کلمات قرآن خیره شدم، قطره اشکی از چشمم سرازیر شد.
او حتی متوجه خیس بودن صفحات قرآن نشد. شاید من تنها عروسی بودم که
صفحات آن قرآن از اشک هایش خیس شده بود.
دانلود رمان قفس صفحه 13
دستم را نگرفت که آره بگویم. زیرنویس نگذاشت که بله رو از زبونم بگیره
.
در حالی که برای سومین بار نامم را صدا زد قبل از اینکه
برای بار سوم مهریه ام را تکرار کند، بی صدا با تاکید شدید بله را گفتم.
گویا او هم می دانست که تنها دلیل من برای این ازدواج پناهگاهی است که
پدرم به خاطر عشق من به دریا خریده بود. همون ویلایی که برای اولین بار با بابا رفتیم.
عقد دفترچه بزرگش را روی پاهایم گذاشت و خودکار را بین کاغذهایش گذاشت.
آن روز هیچکس برای ما آرزوی خوشبختی نکرد.
هیچکس برای ازدواج ما دست نزد. هیچکس ازدواجمون رو به ما تبریک نگفت.
خودش را نزدیکتر کرد و نفسم در سینه ام حبس شد.
هرگز آن لحظات را فراموش نمی کنم. انگار مثل پانسی دو طرف نعیم را حرکت دادم
آیا کسی شاهد ازدواج ما بود.
و از رسیدن هوا به ریه هایم جلوگیری می کند.
دستم را روی میز گذاشتم تا نفس بکشم و او کمی فاصله گرفت
تا دستم را بلند کند. هوای اطراف را به ریه هایم فرستادم و روی
صفحاتی که عاقد آن را امضا کردم
پشت سر هم ردیف کرده بودند با انگشتانی که به سختی قلم را در دست داشتند امضا کردم.
، انگار واقعاً فرصتی نداشت. بابا واقعا برای شرکت در مراسم اربعین آنقدر عجله داشت
که در کمتر از چند ثانیه برگه ها را امضا کرد و سرش را تکان داد و
گفت: ممنون.
بلند شد. به سفره عقد توجهی نکرد و از اتاق خارج شد.
توی چارچوب در رو به من کرد: نمیایی؟
او همسر من بود. ما ازدواج کرده بودیم و او…
آن روز نه عاقد از پدرم اجازه گرفت و نه کسی شاهد ازدواج ما بود،
با او رفتم بیرون و او به سمت جلیقه مشکی اش رفت.
همانجا ایستادم و او بی تفاوت به من درب سمت راننده را باز کرد. قبل از
سوار شدن به ماشین نگاهی به من کرد و به صندوق عقب آهنی ماشین تکیه داد و گفت:
ماشین نداری؟
دانلود رمان قفس صفحه 14
از پشت پرده چشمم پلک زدم و گفتم: چطوری اومدی؟
تصویرش جلوی چشمم محو شد. پلک زدم تا شاید بتوانم تصویرش را ببینم
واضح تر جلوی چشمانم بود، اما احساس کردم زمین مرا به سمت خود می کشد.
بر خلاف همه چیزهایی که می دانستم، دستی
به سمت من نیامد که مانع افتادنم شود و آغوشی که آن روز با زمین داشتم، زخمی را زیر چانه ام بر جای گذاشت که
هنوز برآمدگی را با نوک انگشتانم حس می کنم.
بالای سرم ایستاد به سرم که بالای سرم آویزان بود نگاه کرد و گفت: تو ضعیفی.
من به عنوان عروسی با لباس مشکی، در 40 سالگی بابا. در بیمارستان چشم
باز کردم در اورژانس شلوغ و پر سر و صدا بیمارستان، پرستار
برایم باقی مانده است. آنجا بود که فهمیدم، برخلاف همه دوستانم که
ادعا می کردند اگر خاری به پایشان بخورد;
چیزی می خورد. تو زندگی نداری… گرسنه نیستی. حالا با این زخم…
با زخم روی صورتم آنجا بود که فهمیدم این زخم زیر چانه ام
شوهرانشان زندگی بعد از زندگی را رها می کنند، شوهرم حتی صبر نکرد تا بداند حالم خوب می شود
یا نه؟!
با یکی از مردان گردن کلفتش که آنجا منتظرم بود به خانه برگشتم
. بعد از تموم شدن مراسم بابا…
المیرا حتی منتظرم نشد و رفت تو اتاقش تا استراحت کنه. طوبی
به استقبالم آمد. با دیدن من دستی به سرش زد و سر و صدایش به سوجان رسید و اکرم را
هم به سالن آورد. مهمان نبود. انگار مراسم چهلم را همان
شب گرفتم، نه خدمه خانه مرا پیدا کردند، نه پریوش و نه المیرا…
انگار مراسم چهلم تمام شد.
من از سوالات آنها فرار کردم و به جای اتاقم به سمت دفتر پدرم رفتم و
شات و گریه کردم چون پدرم نبود.
دریافت کردم. سوجان تاکید کرد که من رنگ ندارم و باید چیزی بخورم. اما من از خوردن غذا امتناع کردم
و وارد اتاق شدم. دوتا در چوبی رو به روی همه آدمای بیرون از
اتاق بستم و اونجا زانوان لرزونم رو بغل کردم و
این چهل روز که بابا نبود بغلم کنه گریه کردم.
بابا آنجا نبود که دستی روی من بگذارد. بابا اونجا نبود که موهایم را ببافد.
بابا، نه فقط چهل روز… او بیش از دو سال بود که رفته بود.
بابا مرا در میان افرادی که به نظر میرسیدند حاضرند من را از هم جدا کنند تنها گذاشته بود. شکم من
دانلود رمان قفس صفحه 15
دستانم را به جایی که با دستان بسته از پشت سرش گفت نگاه کردم. شادی من
از باران
کنار همون در سرامیک های سفید رو سرم زدم و با پاهای جمع شده
رابطه داشتم. رابطه ای که هیچ نشانی نداشت. به جز شناسنامه
که صفحه دومش سفید نبود. دیگر جای خالی برای پر کردن شناسنامه ام وجود نداشت. نام پسر بابا
روی آن حک شده بود.
پدر به من در مورد ازدواج یاد داد.
بابا در میان شعرهای فروغ زمزمه عشق را به من آموخته بود.
به تقویم روی دیوار نگاه می کنم زمزمه می کنم:
ای شب خوابت رنگی است
سینه ات از عطرت سنگین است
چشمانم گشاد
خوشبختی من بیشتر
تو پاکی
پدرم از عشق پر از عشق. و من… هر آنچه را که از عشق می دانستم پنهان کرده بودم
پشت پرده ازدواج با پسر پدرم.
آن شب خواب دیدم در آغوش بابا، در ویلایی کنار دریا هستیم. صبح روز بعد،
من صرف
لیلی آمد و غرغر کرد. از روز چهلم پرسید و شروع به پانسمان کردن چانه ام کرد
. سرم را عقب کشیدم و از روی تخت بلند شدم. لیلی خودش را روی
تخت من انداخت و یکی از بالش های بنفش را زیر سرش گذاشت:
از آن برادر ناتنی ترسیدی؟
با تعجب به سمتش برگشتم و او دستانش را روی سینه اش گذاشت:
همه مهمان ها منتظرند که بیاید و همه را بیرون کند.
درگیر بود به گفته خودش آنقدر کار داشت که حتی نتوانست
در بیمارستان با من بماند.
لیلی دستش را زیر سرش گرفت و رو به من کرد: میگم پرنده
اون روز
دانلود رمان قفس صفحه 16 چی بود؟
از آینه بزرگی که جلویش ایستاده بودم به او نگاه کردم و ادامه داد: البته من درست می گویم که
نود درصدشان اشک تمساح ریختند. نیامدند گریه و عزاداری کنند
. یه جورایی خندم گرفت که گفت گریه های الکیتون و کردین سالم بود
خیلی سعی کردم نخندم.
پانسمان را از چانه ام برداشتم و به لیلی گفتم: فکر می کنی
اگر به جای آن گچ بزنم عفونی می شود؟
از روی تخت پرید و اومد سمتم. با چهره ای درهم رفته
به زخم چانه ام نگاه کرد: خودکشی می کردی؟ فکر کنم تو هنوز
باید آن را بانداژ کرد دکتر چیزی نگفت؟
من نگفتم که بیهوشم و چیزی نفهمیدم. به لیلی هم از حماقتم نگفتم. جرات نکردم به کسی بگم
. نمیتونستم بگم با این همه حماقت با پسر بابا ازدواج کردم
. ازدواجی که منجر به این زخم روی چانه من شد.
کشوی کشوی کنسول را باز کردم و جعبه پانسمان را بیرون کشیدم،
با اخم ادامه دادم، زخم را از دستم گرفتم و روی زخم چانه ام چسباندم: اصلا این پریوش
یادت می آید، تو خواهری هستی که می خواهی بروی پیشش. فرودگاه تا او را بدرقه کنم؟
: پریوش امروز می رود. من می خواهم به فرودگاه بروم تا او را ببینم.
با صدای فحشاش بلند خندیدم: نگو… خواهرم
چندین سال است که در میان آن غریبه ها تنها زندگی می کند. انتظار نداشته باش که بیاد
در اینجا با دستانش دور گردنش و به دنبال موچ و موچ باشد.
شانه هایش را بالا انداخت و دوباره روی تخت نشست: خدایا کی قراره
یه ذره عقل بهت بده؟
دستم را روی آینه ای که در کمد لباسم گذاشته بود کشیدم و در حالی که
آن را هل می دادم گفتم: نمی آیی؟
:- فقط نمیتونم ولت کنم. میخوای بری تهران و برگردی؟ من نمیتونم برگردم
چطوری میخوای تنها برگردی؟
برگشتم. براش بوسه فرستادم: دوست عزیزم.
آن روزها می خندیدم. سعی می کردم فکر نکنم بابا نیست و
مهمتر از آن صفحه دوم شناسنامه من سیاه است.
دانلود رمان قفس صفحه 17
بلندتر می خندیدم که فکر نکنم سه روزه با این زخم تو رختخوابم.
و حتی زنگ نزد که حالم را بپرسد. شاید… شاید سرش
شلوغ بود. بله درست گفتم او مشغول بود. خودش هم گفت سرم
شلوغه. پسر بابا بود غیرممکن بود که از یک بیمار مطلع نشویم.
المیرا به سمت جلوی عمارت پریوش رفت. او گفت که تمام شب بی خواب بوده
و ترجیح می دهد به جای پیمودن مسافت اینجا تا تهران، راحت بخوابد
.
پریوش عینک زد و ترجیح داد تا رسیدن به فرودگاه بخوابد. روسری مشکی ام را روی موهایم کشیدم
و کنار لیلی روی صندلی کمک راننده نشستم.
گفت من نمی توانم رانندگی کنم…
شاید باید از من تشکر می کرد. هر چه بود، در این لحظات،
عجیبه که همیشه از لیلی خجالت میکشیدم. شرم از دل بزرگی که
او داشت و احساسی که بعدا فدا کرد.
دلم برای بودنش تنگ شده بود کاش دوباره برای ساده لوحی من غرغر می کرد.
کاش هنوز آنجا بود تا به محبت من گوش می داد. کاش لیلی بود…
پریوش… همون روز رفت. در فرودگاه به من لبخند زد و گفت:
خودت و اسیر المیرا پرواز نکن.
اگر پریوش می دانست آن روز چه کار کردم، هرگز از من نمی خواست که
اسیر مادرم باشم. اگر پریوش می توانست آن روز کشور را ترک کند،
فقط به خاطر نام صفحه دوم شناسنامه من بود
.
قرار بود هزینه های اقامت او در آنجا به خاطر همین نام در شناسنامه تامین شود.
تا دیروقت تهران ماندیم. تا اینکه پرواز پریوش بلند شد و
رفتیم تهران تا ناهار بخوریم و بعد با لیلی در بازار قدم بزنیم و
بعد از نیمه شب بود که با لیلی وارد عمارت شدیم.
سوجان به در رسید و گفت: دیر اومدی جان… اومد دم در و گفت:
تو نگاهش به صورتم رفت و به دستاش
هم بسته بود. خیره شدم: چی شده؟ :- آقای پارسیان و آقای وزیری اومده بودن می خواستن
ببینمت
، گفت بهت زنگ بزنم
جواب ندادی
لیلی خندید: نگران نباش سوجان. حالا که رفتن باید حل شده باشه.یا فردا دوباره همدیگرو میبینیم.چرا
اینقدر استرس داری
سرمو تکون دادم و سوژان به لیلی خیره شد وگفت:آخه خانوم جان اومدن
درموردش حرف بزنن.
با نگاه خیره من سرش را تکان داد و گفت: اون یکی.
پرسشگرانه به او نگاه کردم. من هیچ درکی از “او” نداشتم. لیلی به جای من پرسید: از کی
حرف میزنی؟
سوجان لب هایش را خیس کرد و با آرام ترین صدای ممکن گفت: پسر آقا…
به چشمان سیاهش خیره شدم. نگاهش می لرزید. آهسته پرسیدم: چه می گفتند؟
شانه هایش را بالا انداخت: نمی دانم که تو پرنده ای. با المیرا خانم صحبت کن عصبانی شد
و آنها را بیرون کرد.
ابروهایم را رد کردم: چرا؟
با استرس با حلقه انگشت دوم دست چپش بازی کرد. تنها یادگار
شوهر خدا رحمت کند. نگاهی دزدید و گفت: راستش خانم پرند داشتم
وسایل پذیرایی را می بردم که شنیدم آقای وزیری گفته با او صحبت کن.
میخواست باهاش حرف بزنی
لیلی هم گیج شده بود ولی از رانندگی انقدر خسته بود که
تا رسیدن به اتاقم روی تخت افتاد و خوابش برد. با دیدن تماس های بی جواب و پیغام
برای تماس فوری با وزیری. با تردید به رختخواب رفتم آیا وزیری و پارسیان می توانستند
از ازدواج ما باخبر باشند؟
به کسی نگفته بودم.آن روز هم شاهدی نبود که
به او گفتم به کسی نگو و او قبول کرد.یعنی ممکن
بود به وزیری و پارسی ها چیزی گفت،
با این فکر سرگردان شدم تا صبح و خواب از چشمم فرار کرد.
به محض اینکه ساعت به هشت رسید، وزیر را صدا زدم،
خواب آلود سلام کرد و تاکید کرد که بهتر است حضوری صحبت کنیم
.
بدون بیدار شدن لیلی از خانه زدم بیرون و بعد از چند روز پشت فرمان
ادامه ...
- مشابه خارجی
…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک