درباره رمانی تلخ با پایانی قشنگ , دختر سیزده ساله ای که زندگی کرد , خندید و اشک ریخت تا …
دانلود رمان عروس سیزده ساله من
دانلود رمان عروس سیزده ساله من
- نام رمان : عروس سیزده ساله من
- نویسنده : نوول
- دسته : عاشقانه , اربابی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 353
- ناشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- خلاصه رمان
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- رمان آنلاین
دانلود رمان عروس سیزده ساله من
مقدمه: قلم به دست می گیرم و از سرنوشتی می نویسم که
دختر را در اوج کودکی و شادی به قعر مشکلات زندگی انداخت.
چه ناعادلانه او را از دنیای شاد کودکی بیرون کشید و او را در دنیای بزرگترها بی تجربه و گنگ گذاشت…
و عاشق شد…
خندید…
اشک ریخت…
و زندگی کرد
… ارباب
عشق عروس من سیزده ساله ✍
مهتاب بانو
ژانر: عاشقانه اجتماعی
عمارت همیشه آرام و ساکت بود!
آنقدر از مادرشان می ترسیدند که حتی اگر خانه آتش می گرفت. هیچ کس حق نداشت فریاد بزند!
اما در آن لحظه صدای جیغ یک کودک در ساختمان مجتمع بود که مرا متعجب کرد!
با تعجب روی صندلیم نشستم و گوش دادم!
حتما صدای یکی از نوکرها بوده!
با این حال کدام خدمتکار اجازه داشت کودکی را با خود بیاورد که اینطور فریاد بزند و فریاد بزند؟!
نه! صدا گریه بچه بنده نبود!
از جام بلند شدم و پشت پنجره ایستادم و
پرده رو کنار زدم. برادرزاده های مادرم یک دختر بچه را
با خود به عمارت آورده بودند و به سمت پله ها می آمدند.
مادرم با تمام شکوه و جسارت روی سکوی عمارت ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد!
این بار با تعجب از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن رفتم تا از عمارت بیرون بیایم.
بیرون رفتن من مصادف شد با انداختن اون دختر جلوی پای مادرم و دختر
با سرش روی پای مادرم فرود آمد!
یک لحظه عصبانیت تمام وجودم را فرا گرفت و نگاهی اشک آلود به آن دو بچه انداختم
که کمی عقب نشستند و سرشون رو پایین انداختند و
زمزمه کردند: سلام آقا!
همینطور که نگاهشون میکردم رفتم سمت مامان و کنارش ایستادم و به دختر کوچولویی
که زیر پای مادرم نشسته بود و گریه میکرد نگاه کردم!
روی پاهایم خم شدم و به دختر نگاه کردم و
بعد دستش را گرفتم و بلندش کردم!
دوازده و سیزده بیشتر نداشت!…
نگاهی به مادرم انداختم و بعد با تعجب گفتم:
این دختر اینجا چه کار می کند؟!
و مادرم لبخندی زد و در حالی که به کمال نگاه می کرد گفت: قرار است او را مثل یک مرد بیاوری!
دستانم را در جیبم کرده بودم گفتم: چه خبر است؟
و در حالی که کمال
دستانش را جلوی تنش تو قلاب کرده بود. یه قدم عقب رفت و زمزمه کرد: باور کن خانم نمیاد!
نه خودش اومده بود نه خانواده اش اجازه میدادن بیاد
!
و من با تعجب بهشون خیره شدم…..
چی گفتند
چرا به زور متوسل شدند این بچه رو به خونه ما بیارن؟!
اول به دختری نگاه کردم که خیلی گریه کرده بود
و انگار خودش را به در و دیوار کوبیده بود، صورتش
خاکی
شده بود
! !
بعد به مادرم نگاه کردم و در
نهایت به کمال نگاه کردم و گفتم: چی شده؟ چرا باید یک دختر بچه را به زور به عمارت بیاوری؟
کمال نگاهی کوتاه به من کرد و سرش را پایین انداخت. اما مادرم یک قدم به عقب رفت و در حالی که
به دختر نگاه کرد و صورتش را قیچی کرد، چند لحظه به آن دختر نگاه کرد و بعد به
من نگاه کرد و گفت: حدودا بعد. بیایید در مورد این صحبت کنیم!
اما من محکم روی جام ایستادم!
این سرکشی را از او به ارث برده بودم
و گفتم: همین الان و اینجا می خواهم حرف بزنم!…
(و دوباره به صورتش خیره شدم:) چه خبر است؟
مادر نگاه کوتاهی به کمال کرد و به دختری اشاره کرد و به عمارت رفت.
من هم همینطور. دنبالش رفتم تا عمارت!
من صبور بودن را یاد گرفته بودم!
اما وقتی وارد سالن شدم به سمت کمال برگشتم
و به او نگاه کرد. به سمت دختر خم شده بود
تا دستش را بگیرد اما دختر به دستان او تکیه داده بود. داشت عقب می کشید
!
که کمال عصبانی شد و بازوی دختر را گرفت و من با انگشت اشاره ام را به سمت
کمال گرفتم و گفتم: -بهش دست
نزن! چشمان آقا
” خودش جمعش کرد
و کنار دختر ایستاد!
مادرم وارد سالن شد و من هم دنبالش رفتم و در حالی که روبه رویش نشسته بودم گفتم:
چه خبره؟!
مامانم به من نگاه کرد!…
مکث کرد. یه لحظه و بعد یه دفعه گفت : میخوام اون دختره عروس من بشه !
مات و مبهوت نگاهش کردم … عروس من میشه ؟!
آیا مادرم دختر ده دوازده ساله ای می خواهد که در ذهنم ادامه دادم، آن زمان پسری به
سن این دختر
عروسش بشه
؟ داشتم نگاهش میکردم
ندارد !
در حالی که این افکار در ذهنم
رژه می رفت و مانور می داد، گفتم: ما در این خانه یکی داریم که
در این خانه کسی نیست که در سن آن بچه غذا بخورد!
لبخندی به مادر زد و گفت: من می خواهم آن دختر
زن تو شود! به مادر نگاه کردم. هضم سخنان او برای اینکه
آیا من سنگین بودم یا درک خود را از دست داده بودم
؟
مادرم می خواست من
یک دختر 10-12 ساله را به همسری انتخاب کنم؟ حتی با
بیماری که داشتم؟!
آیا مادرم چنین چیزی را می دانست و هنوز هم
می خواست چنین کاری انجام دهد؟
نگاهش کردم و گفتم: حالت چطوره مادر؟
بگو که من توانایی این ازدواج را ندارم!
و در حالی که با عینک به من خیره شده بود گفت: چطور؟
ابروهایم را در هم انداختم و گفتم: میفهمی
چی میگی؟ دختر ده دوازده ساله ای آوردی
که باهام ازدواج کنم؟!…
توقع داری همچین کاری کنم؟
مادر با عصبانیت برخاست و گفت: برای گفتن این حرف ها دیر شده است، این دختر را انتخاب کردم
و آوردمش!
و با خانواده اش صحبت کردم.»
بلند شدم و در حالی که پشت جام ایستاده بودم به او نگاه کردم و گفتم: مهم نیست!…
هنوز چیزی نشده است! من آن دختر را به خانواده اش برمی گردانم و از آنها عذرخواهی می کنم. و
اما قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، مادرم رو به من کرد و صدایش را بلند کرد: تو هستی
مجاز به انجام چنین کاری نیست! علاوه بر این، حتی اگر آن دختر را برگردانید، خانواده آن دختر دختر را به اینجا میآورند
!… چون تمام روستا این خبر را دادهاند که این دختر مال ماست و نام او به نام شما در روستا پخش شده است.
هیچ کس دیگر دخالت نخواهد کرد که خانواده اش او را بفروشند!… ببین پسر مریض چه می کند
به آن دختر مریضی که داری نگاه کردی؟ آنقدر زیبا و شیرین که آنقدر چشم هر بدحجاب و ناپاکی را به خود جلب می کند
!… من خودم در باغ بودم دیدم یکی از کارگران پنجاه ساله قصد تعرض به او را دارد!…
که این بچه زیبا و لطیف و دلپذیر است!… می تواند شما و مشکل شما را حل کند. فقط یه نگاه بهش بنداز
!…
چشمام گرد شده بود! برای خودش چی می
بافت؟
رفتم سمتش و روبه رویش ایستادم و گفتم: مادر میفهمی چی میگی؟ من مریضم!…
دوازده سالش نیست، سی ساله است!… وقتی کسی نمی تواند مرا اغوا کند!…
نیازی به این چیزها نیست!…
__ نه عزیزم! گوش کن!…
یک روز در باغ بودم و به کارگران سر می زدم
! ناگهان صدای جیغی شنیدم و
کمال را به ته باغ فرستادم و خودم دنبالشان رفتم.
مهماندار در همان روز او را در باغ گرفت
و قصد داشت به او تعرض کند تا او را مجبور کند که دختر را از آن خود کند!
مهماندار پنجاه ساله آمون این دختر را در محل کار دیده بود و از او خوشش آمد و پس از خواستگاری از او،
به خواستگاری این دختر رفت . بود اما پدر دختر به او نداده بود و هر کاری کرد نتوانست
از دست پدر دختر خلاص شود!
شما نمی توانید زیبایی و زیبایی این دختر را نادیده بگیرید! چرا همچین چیزی میگی؟ این دختر خیلی زیباست!
وقتی رسیدم کمال با مهماندار درگیر شد و دختر را از چنگال او نجات داد!
اما وقتی آن دختر را در دلم دیدم آفرین به انتخاب مبشر، از او تعریف کردم و به او حق دادم که
نگذارد این دختر از او بگذرد!
این دختر واقعا زیباست! واقعا زرق و برق دار! جذاب و فریبنده است!… کافی است کمی از پس آن برآیید!
آن وقت است که در روستا و در کل خانواده به عنوان عروس حرف اول و آخر را می زند!
این زن نمی خواست حرف من را بفهمد!
البته بهش حق میدم! او یک مادر بود و حق داشت اینقدر برای من دل کند و نخواست بیماری مرا قبول کند
!
اما نکته اینجا بود که من خودم میدونستم با این چیزا حالم خوب نمیشه!
همینطور که نگاهش می کردم روی جام نشستم و گفتم: مادر چرا نمی خواهی قبول کنی پسرت مریض است؟ من
مریضی هستم که توانایی ارتباط با یک زن را ندارم! چرا می خواهید به خود یا دیگران ثابت کنید
که اینطور نیست؟
مادر ابروهایش را در هم کشید! صدایش عصبانی شد و به من نگاه کرد و گفت: من
برای امپراطوری خود وارث می خواهم! این وارث باید به هر شکل ممکن به دنیا بیاید! من این سرمایه را دوست ندارم که
همه زحمت و تلخی هایم را در این سال ها گذاشتم و جمع کردم به دست دایی و پسر عمویت بیفتد!
برای شما وارثی به دنیا بیاورد که بتوانید از این همه امکانات استفاده کنید!
دوست دارم جلوی زن عمو و عمه تو قد بلند بایستم! من نمی خواهم کمتر به آنها بدهم! تو جای من نیستی و حرف ها و تکه هایشان را نمی شنوی
و نمی بینی چه به روز من آوردند.
من و زن دایی ام نمی گذاریم این اتفاق برای تو بیفتد پسرم!
به هر حال من برای تو وارث به دنیا می آورم!…
به او چه بگویم؟ مادر بود!… هزار آرزو داشت، اما فکرش اصلا درست نبود!…
کوتاه نیامد! در این مورد مجبور شدم تمام راه را با او طی کنم.
ابروهایم را روی هم انداختم و گفتم: همونطور که گفتم! من این دختر را قبول ندارم!… لااقل این بچه را قبول ندارم
!…
اما این بچه بهتر از این می تواند… قطع کردم: مادر! او مقصر است!… نیمی از سن من را ندارد!…
مادر بلند شد و به سمت در سالن رفت.
من نمیخوام باهات بحث کنم عزیزم!
و از سالن بیرون رفت و من هم دنبالش رفتم.
خطاب به کمال گفت: برایت بیار!…
کمال به سمت دختری رفت که جیغ کشید و عقب رفت اما کمال مچ پایش را گرفت.
او را گرفت و سعی کرد او را به سمت خود بکشد که فریاد زدم: بهش دست نزن!…
کمال روی سرش ایستاد و اول من و بعد مادرم را سرزنش کرد. اما مادرم با لبخند شیطنت آمیزی به من نگاه کرد
و سپس به کمال گفت: کاری را که گفتم انجام بده!
اما کمال بیچاره رو به من کرد و ناامیدانه نگاهم کرد.
به سمت دختر رفتم و او خم شد.
خودش را جمع کرد، اما وقتی دستم را به سمتش دراز کردم، کمی به من خیره شد: دستت را بده!
دلم از این همه حرفش می سوخت!
نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه!…
با چشمای گریانش بهم خیره شد و من دستمو دراز کردم!
معلوم بود که مردد و می ترسه اما لبخند مهربونی بهش زدم و دست لرزونش رو گرفتم و بلندش کردم
و بردمش تو سالن.
وارد سالن که شدیم او را روی مبل ننشستم و کنارش نشستم.
من نباید اجازه می دادم او را بترسانند.
مادر جلوی ما نشست و لبخند پیروزمندانه ای به من زد! اما ابروهایم را روی هم انداختم و صورتم را برگرداندم و
به دختری نگاه کردم که روسری سرش بود و کم کم اشک می ریخت!
مادر رو به او کرد و گفت: خوب اسمت چیست دختر جوان؟
دختر بچه ای سرش را بلند کرد و اول به من و بعد به مادرم نگاه کرد و بعد زیر لب زمزمه کرد: رویزا!
چه مفهومی داره؟
زندگی!
وین!
اسم پسرم الف است،
سرش را بالا آورد و زیر چشمانش به من نگاه کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
شما چند سال دارید؟
این بار سرش را بلند نکرد و آرام زمزمه کرد: سیزده! با شنیدن صدای لرزانش گفت: سیزده سال!
کم کم داشتم می جوشیدم!
چرا متوجه رفتار مادرم نشدم؟! نگاهی به مادرم انداختم که با تمام بدخواهی و چون به دختر خیره شده بود
و
سرش را برای نشان دادن رضایت تکان دادم.
چی باید بگم؟! من نمی توانم. !.. اصلا هضم این موضوع غیر ممکن بود!… چرا این دختر کوچولو؟!!!
من خودم میخوردم! این نقص روم بود. این مشکل منو آزار میداد!
چرا نمی توانم تنها خواسته مادرم را به طور کامل انجام دهم؟!
نگاهی به دختری انداختم که هنوز اشک روی صورتش بود!
صورت سفیدش با چشمان اشک آلودش که از معصومیت تراوش می کرد، آزارم می داد!
از خاطره ترس و استرسش آنقدر سفید شده بود که انگار رنگش پریده بود!
چشمم به دستش افتاد که ظاهراً در جریان آوردنش مجروح شده بود و خون سرخ
روی دستش مشخص بود!
تماس بگیرید
!
بله جناب
یکی از خدمتکاران و به آنها بگویید برای من یک حوله تمیز بیاورند تا زخم دستش را بشویم! سریع!
به سمت دختر برگشتم و به او نزدیک شدم. سرش را بلند نکرد، اما خودش را عقب کشید.
ببین تو میتونی به من اعتماد کنی هیچ کس حق ندارد اینجا شما را اذیت کند! مطمئن باش! فقط به من گوش کن
!
دستشو تو دستام گرفتم و آروم گفتم: برو نرو
سرش را بالا گرفت. وقتی چشمم توی چشماش افتاد اون
چشمای شیشه ای با مژه های بلندش بدجوری بهم خیره شد.
با ظلمی که دلش را کباب کرده بود به من گفت: آقا قول دادی اذیتم نکنی، می خواهم برگردم خانه!
هیچکس حق نداره اذیتت کنه!…قول میدم
، اما مادرم بعد از شنیدن حرفه من و دختر، عصبانی شد و با قاطعیت گفت: اینو بذار تو گوشت، تو
مال این عمارت هستی! از این به بعد، خانه شما اینجاست!
دوباره به مادرم نگاه کردم! متوجه عصبانیت من شد اما ابروهایش را در هم کشید و برگرد!
صدای گریه دختر بلندتر شد. بهش گفتم: آروم باش برو دستت رو پانسمان کنن!
میشه تو هم بیای؟!
عاجزانه از من التماس کرد! به زور به خودم گفتم: تو برو من میام!
لطفا بیا! من از آنها می ترسم!
لبخندی به او زدم که باعث شد به من اعتماد کند! برو من میام!…
و بعد به کمال گفتم: به کمال بگو مراقبش باشه!
چشمان مادر
به نشانه رضایت لبخندی بر لبانش نقش بسته بود و با نگاهی سرشار از خوشحالی به سمتم آمد و
گفت: می بینی پسرم هر دختر سرکشی را می توانی رام کنی فقط باید بپرسی! … همین!…
” به سمتش رفتم: “مامان همه حرفاتو قبول دارم!”
تو هم درست می گویی!” اما آیا واقعاً انتظار داری که من با دختر کوچکی باشم که
وقتی به او نگاه می کنم من را مجبور می کند برایش عروسک بخرم؟! نمی توانم بفهمم چرا سیزده ساله شده است؟!
ببین، او فقط وارث سی ساله!…همین!…به این سیزده ساله نگاه نکن!به سرکشی او توجه نکن.
می تواند صدای خفه این عمارت را به گوش جهانیان و مردم برساند!….
سرم را پایین انداختم! احساس شرمندگی کردم!
با اجازه
پسرم چی شد؟!
__ بهشون بگو باهاش نرم رفتار کنن!
پس از شنیدن سخنان مادرم که سرشار از حسرت بود. من خودم رفتم!
یاد اتفاقات و خاطرات تلخ گذشته افتادم! خاطرات تلخی که تنهام نگذاشت!
علت این حادثه اکنون با لذت روزافزون به جانش می آید و من
بار بیماری را بر دوش خود حمل می کردم!
چقدر سنگین بود!…..
نمیدانم خفه ام میکرد یا پشیمان!
هر کدامشان نفسم را تنگ می کردند
!
من اکسیژن می خواستم! هوای تازه!…
داشتم با حال و هوای خودم راه می رفتم که دیدم یه دستبند جلوم افتاد. افتاد !
خم شدم و چاقویم از دستم بیرون رفت!… این بار نشستم و آن را از روی سنگ برداشتم و با دقت نگاه کردم
!…
آنقدر ظریف بود که یاد دختر مظلومی داخل عمارت افتادم!
اصلا یادم رفته بود بهش قول داده بودم برم پیشش! بلافاصله راهم را به سمت عمارت پیچیدم و به راه خود ادامه دادم. در بین راه کمال را دیدم و با عصبانیت از او پرسیدم: دختر را کجا بردی
؟!
__ آقا به دستور شما بردیمش تا دستشو پانسمان کنه و لباسش رو عوض کنه!
دستم را روی شانه اش گذاشتم.
به من حمله می کنی و من تو را به بدترین شکل ممکن مجازات می کنم!… پس مواظب رفتارت باش!…
__ آقا…
__ نمیخوای چیزی بگی!
ازش فاصله گرفتم و به راهم ادامه دادم! وارد راهرویی شدم که در انتها به سالن اصلی منتهی می شود.
می خواستم درباره امروز با مادرم صحبت کنم اما وقتی وارد سالن شدم مادرم آنجا نبود.
رفتم تو اتاقی که رویسا رو بردن!
یکی از خدمتکارها را دیدم: کی مواظب این دختر بچه می شود؟!
__ آقایان کار خودشان را می کنند، ملیحه خانم.
وقتی اسم ملیحه را شنیدم قلبم فرو رفت! او یکی از دوست داشتنی ترین افراد ساختمان ما بود که
سال ها پیش ما را اذیت می کرد!
کدام اتاق؟
__ اونا اتاق خودشونو دارن!
به اتاق ملیحه رسیدم و وقتی به او زنگ زدم بلافاصله به سمتم آمد: بله آقا
نگو آقا!… دختر را آوردی پیش خودت؟!
__ چه دختر زیبایی هستند!
با شنیدن این حرف لبخند زدم!
__ آره! خیلی ترسیده بود!
__ باهاش خوب رفتار کن، بذار اون اتفاقات تلخ چند ساعت پیش تو ذهنش مثال بزنه، نمیخوام
از اینجا یه ذهنیت بد تو ذهنش نقش بنده!
یه لیست خرید درست کردم و تحویل کمال دادم و برگشتم! می خواستم کمال را از عمارت دور کنم!
من به او دستور کلی قد و نیم قد دادم و فرستادمش دنبال نخود سیاه.
تصمیم گرفته بودم دختر را به خانواده اش برگردانم!
رسیدم و در اتاق رو زدم و ملیحه خانم اومد بیرون.
دختری با دیدن من اشک هایش را پاک کرد و گفت:
من اصلا اینجا رو دوست ندارم! من از اینجا می ترسم!…
با نوک انگشتم اشک هایش را پاک کردم و گفتم: ببین
اگر به حرفم گوش کنی من
به شما هم گوش می دهم! اولین چیز اینه که جلوی من گریه نکنی!
سریع دستش را روی چشمانش گذاشت و اشک هایش را پاک کرد: چشم!…قول می دهم!…__ آفرین!…حالا دختر خوبی شدی! حالا خوب گوش کن ببین چی بهت میگم! تا خودت را آماده کنی، من
اما به کسی نگو!…
نگاهی به چهره معصومش انداختم و لبخند رضایتی به او زدم و از اتاق بیرون رفتم.
می دانستم که بعد از اینکه این دختر را به خانواده اش بازگرداندم، به نوعی به مادرم بی احترامی کردم. اما
چاره ای نداشتم!…
با هیچ زنی نمی توانستم بخوابم! او یک دختر کوچک بود! ماندن او در اینجا
هیچ سودی جز ایجاد اختلاف بین من و مادرم نداشت!…
من ماشین را گفتم. آنها را از پارکینگ به جلوی ساختمان بیاورید!
در آینه نگاهی به خودم انداختم و با وجود اینکه می دانستم یکی از بحث برانگیزترین اتفاقات زندگی ام را رقم می زنم
و باید منتظر ناراحتی ها و خواسته های مادرم باشم، اما با اراده ای محکم، وضعیتم را درست کردم. یقه کت و
رفت تو اتاق ملیحه!
در زدم و وارد اتاق شدم! روی تخت نشسته بود!
او واقعاً یک دختر برازنده بود و مانند یک ستاره می درخشید!
چه قدر چهره اش زیباتر بود وقتی شاد و خندان بود
!
اماده ای؟
__بله آقا من آماده ام!
بهش نزدیک شدم و دستشو گرفتم تا
زخمش رو چک کنم!
نمی خواستم خانواده اش بدانند وقتی به خانه برگشت چه بلایی سرش آمد. خدا رو شکر
فقط یه خراش بود!
__ خب میتونیم بریم!
دستمو گذاشتم پشتش تا راهنماییش کنم!
وقتی وارد راهرو شدم احساس کردم همه نگاه ها به ما دوخته شده است!
مليحه به سمت ما دراز كرد و به من نگاه كرد
و رو به رويسا كرد: لعنت به چشم بد!!!
سرم را پایین انداختم: ممنون!
رفتیم تو حیاط و به ماشین رسیدیم و اون هم پشت ماشین نشست!
سوار ماشین شدم و خم شدم و نگاهی به پنجره اتاق مادرم انداختم و شروع کردم!
بیرون که بودیم گفتم: خب از خودت بگو!… درس میخونی یا نه؟!
ادامه ...
- مشابه خارجی
…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک