درباره دختری به نام ماهگل است که درگیر عشقی آتشین میشود . او که ۱۲ سال دارد به دست دامون سپرده میشود تا اینکه …
دانلود رمان عروسک ارباب
دانلود رمان عروسک ارباب
- نام رمان : عروسک ارباب
- نویسنده : رها فرهمند
- دسته : عاشقانه , اربابی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 196
- ناشر : دانلود رمان
- فصل 1 کامل قرار گرفت
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- خلاصه رمان
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- رمان آنلاین
دانلود رمان عروسک ارباب
پوزخند زدم :
– همسر , اما من در دست تو هستم !
لبخند ترسناکی زد و با موهای قرمزش یک قدم به طرف من برداشت .
و پیشانی مرا نوازش کرد و بوسید .
– فقط می خواهم از اعتمادم بیشتر مراقبت کنم .
– اما من هنوز بچه ام ..-. من شما را با روش تربیت خودم بزرگ می کنم .
من …
– من فقط دوازده سال دارم . نمی توانم شما را ببرم .
– آفتاب مناسب است
مادرت وقتی به سن تو رسید بچه دار شد .
تو دختر خوش شانسی هستی .
آیا اشتباه کردم , نگذاشتم اعتماد خاله ام به بردگی و آوارگی برود ?
احساس خار و رنج قلبم را بریده بود و هق هق می کردم .
ادامه دادم :
– پسرخاله ام , من زیر پر تو بزرگ شدم .
اما من می خواهم درس بخوانم . با خشم به من نگاه کرد , انگار می ترسیدم .
من شدم
انگشتش را جلوی صورتم تکان داد
و غرولند کنان گفت :
– وقتی آزادانه اینجا می خوابیدی.
تو قبلا می خوردی و می پوشیدی , خوب بودی .
من باید خانواده را ادامه دهم .
این مسئولیت من است .
من هم تو را می خواهم .
– من تو را نمی خواهم , پسر خاله .
فریاد زد و من از جا پریدم .
– این دست شماست؟
مرا خفه کن
با قاطعیت گفتم :
من هم یک خان زاده هستم . شما نمی توانید مرا مجبور کنید .
خاله جون , پسر عموی من , تو میمونی !
با صدای بلند خندید و به صورتم تکیه داد .
اشتباه اینجا است , من خان هستم ; من ارباب شما هستم !
مال من باش !
با عصبانیت فریاد زدم :
نمی دانستم که تو مرا به عنوان میوه نگه می داری
من فکر می کردم تو آن باغبان مهربانی هستی که ب .
منت درخت چنار را آبیاری می کند , لبخندی زد و با تمسخر گفت :
– باغبان مهربان باید کاری انجام دهد.
من می گویم این کار را بکنید .
نلدکه :
فریاد زد که بدنم می لرزد .
– چی گفتی؟
می ترسیدم , اما یک بار مرگ .
یک بار گریه کن !
تو برادر منی
به گوشم سیلی زد , دستش را به طرف کمربند برد و فریاد زد :
من وارث خود را از جسد شما خواهم گرفت .
از درد ناله می کردم , گوش هایم مثل دفعه اول سوت می زدند .
وقتی کمربند به شکمم خورد جیغ کشیدم .
و صورتم را با دستم پوشاندم , جیغ کشیدم .
آنقدر کتکم زد که مرا از درد نجات داد , اما التماس نکردم .
من این کار را نکردم .
وقتی بدن دردناکم به دست های بی رحمش افتاد , چشم هایم را بستم .
پیراهنم را بلند کرد و به بدنم دست زد و ناله کنان گفتم :
دست داغش را روی پهلوی من گذاشت و خم شد .
و تو در گوشم زمزمه کردی :
– من هم مثل تو با عشق به گل سرخم رسیدم
ای کاش بازوانم شکوفه می دادند , ای کاش عروسم با لباس عروسی می آمد !
اما تو نمی خواستی .
اما من تو را به اندازه ی کافی رنج می دهم
و من با تو رفتار خواهم کرد !
اشک از گوشه چشم هایم سرازیر شد .
سرش کنار سرم بود .
با آرامش و خونسردی لب هایم را بوسیدم .
اگر …
کاری انجام دهید .
به جان مادر مهربانم قسم می خورم !
تا وقتی شب نیستم بتوانم ماه را به نام تو ببینم .
او با شوک عقب رفت .
با تعجب به من نگاه کرد .
مصممانه به او نگاه کردم , او عقب کشید .
پشتش را به من کرد .
او دستش را گرفت و آن را در موهای سیاهش فرو برد .
کالاف رو به من کرد و گفت :
و می گوید :
– صبر می کنم . دوباره صبر می کنم . اما به زودی عروسک کوچک .
تو من خواهی بود !
از آن ها می خواهم برای عروسی آماده شوند .
فکر می کنم دخترم می خواهد به زودی ازدواج کند .
تمام بدنم بی حس شده بود .
نمی توانستم کمک بخواهم .
بابا , چرا پشت سرم رفتی ?
نگاه کن , دارند مرا روشن می کنند , بابا .
ببین , دخترت در دست مردی است !
مامان , چرا به من قرض دادی ?
مامان متولی خوبی نیست . در باز شد و بی بی گل نسا آمد تو .
گونه اش چنگ است
به زمین افتاد
به من نزدیک شد :
* چه بلایی بر سر شما آمد؟
صدای دامونی مرا ترساند :
– باید او را به اتاقم ببرم .
با ترس دست نسا را گرفتم و او برگشت .
او به دامون گفت :
چرا پسرم باید به اتاق شما بیاید ?
این دختر دارد پشت سرش حرف می زند . دستش را پشت سرم گذاشت و رفت .
قابلمه زیر زانویم است
مرا بلند کرد
و گفت : ” امشب تا عروسی صیغه خواهیم خواند .”
نفسم بند آمده بود ,
چشمانم را بستم تا آن دو توپ بی رحم را نبینم .
بی بی گل نسا بازوی دماوند را گرفت
– پسرم , چرا این قدر عجله داری ?
پشت سرش حرف می زنند .
می گویند تسلیم شد .
سپس می گویند که در تمام این سال ها خبری در خانه بوده است .
ه…………….
دامون حرکت کرد و آروم گفت :
* از کجا می دانید که باردار نیستید؟
همممممممم
اوه خدای من , این پسر بی شرم را بکش !
تواضع مرا خورد . حسادتم را تف کرد .
از خجالت داغ شده بودم , درد را فراموش کردم .
ب. صدای گل نسایی قلبم را شکست :
آیا ماهگل راست می گوید ?
با گریه و زاری گفتم :
– بی بی جون ! من کاری نکردم , به خدا .
به هیچ وجه به من نگاه نمی کرد .
آن را باز کرد , خم شد , صورتم را روی تختم گذاشت و وقتی پشتم را برگرداندم به من خیره شد .
با صدای بلندی نفسش را بیرون داد .
پتو را روی بدن برهنه ام کشید و رفت .
دکتر آمد و با دلسوزی به من دارو داد .
دامون تاکید کرد که جای زخم من مثال زدنی است .
مورفین را برداشتم و خیلی زود به خواب رفتم .
با احساس نوازش موهایم و بوسیدن شقیقه ام بیدار شدم .
من شدم .
جرات نکردم از ترس چشمانم را باز کنم .
من این بوی تلخ را خوب می شناسم لا یل از ترس گوشم را خیس کرد
من نفس نمی کشیدم .
گوشه پیراهنم را در دستم گرفتم .
قلبم مثل دیوانه ها می تپد .
لب هایم را ببوس
تو در گوشم زمزمه کردی :
– عروسک من بیدار است؟
عروسک زیبای من باید چشمانش را باز کند و ببیند
من از او می ترسیدم و این غیرقابل انکار بود .
به آرامی چشم هایم را باز کردم ,
با لبخندی به من خیره شده بود . گونه ام را نوازش کرد و گفت :
– حالت خوبه ? در سکوت به مرد بیست و یک ساله خیره شدم .
راستی , کاملا بی ربط پرسیدم :
– از من چه می خواهید؟
من هنوز بچه ام .
او به من اجازه حرف زدن نداد و دهان و لب هایم را با بوسه ای وحشیانه بست .
hit:
آن بدن کوچک تو .
سینه هایت رشد نکرد و بازی های شیطنت آمیزت مرا دیوانه کرد .
به نرمی گردنم را بوسید , از آن متنفر شدم و فریاد زدم :
– برو .
من از بالا نیشگون گرفتم , بنابراین جیغ کشیدم و گریه کردم , ” این کار را نکن , خاله جون !”
با یک حرکت لباس هایم را درآورد .
اکنون در مقابلش کاملا برهنه بودم .
سینما و تلویزیون ⁇ gt; چهره ها – گروه ادب و هنر :
– همس . من اول ارباب تو هستم , ثانیا شوهرت !
– من نمی خواهم …
سیلی محکمی به صورتم زد
باسنم را گرفت و آن ها را بین مشت هایش فشرد .
چانه ام را گاز گرفت و فریاد زد :
* نمی خواهید؟
او نزدیک تر رفت و شکمم را گاز گرفت . بلند شد و شلوارش را درآورد .
چادرم را با گریه و التماس ترک کردم .
– خوب , ارباب !
مرگ هر کسی را که دوست دارید متوقف کنید
– دوستت دارم .
اگر نمی خواهید من کاری انجام دهم , مرا ببوسید !
– نمی دانم .
گفتم مرا ببوس !
گردنم را باز کردم و با تمام مهارتم لب هایش را بوسیدم . چشم هایم را باز کردم , اتاق تاریک بود .
کتونی غرق شده بود .
من غذا خوردم .
سرم را از بازوی دماوند بلند کردم .
احساس خفگی می کردم ,
آهسته بلند شدم .
پیراهنم را از روی زمین برداشتم و پوشیدم .
بدنم می لرزید و درد می کرد .
بیرون رفتم , قلبم از گرسنگی می سوخت .
همه خوابیده اند
مقداری غذا گرم کردم .
قاشق اول را نخورد
من از ترس رو به دامون کردم و او پیش من آمد و مرا از پشت میز بلند کرد .
او به جای من نشست , دستم را کشید و مرا روی پاهایش نگذاشت .
آروم گفت :
– هرگز فراموش نکنید که کجا هستید
به طرفش برگشتم , قاشق را محکم تر دور کمرم نگه داشت .
دهانش را باز کرد و گفت :
– غذا بخورید
گیج به او نگاه کردم .
قاشق جلو رفت .
غذا را جویدم و پرسیدم : جای من کجاست ?
لبخند زد ,
مرا در آغوش گرفت و آهسته در گوشم گفت :
– درست همین جا .
تو نمی توانی بمانی .
با حریصی جواب دادم :
– فرض کنید مجبور هستید .
بله . باید به دامون تعلق داشته باشی . باید به من تعلق داشته باشی .
می خواهید
یک قاشق دیگر جلوی دهانم بود .
با ولع آن را خوردم , دستش را پشت سرم گذاشت و به طرف من دراز کرد .
دریفت
ادامه ...
- مشابه خارجی
…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
6 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان عروسک ارباب»
این رمان کامله؟
درود
بله کامل است
چرا هرچی روی pdfمیزنم نمیاره؟
بزودی قرار میدیم
سلام خسته نباشید من رمانهارادانلودمیکنم ولی بازنمیکنه﷼
درود
رمان ها همه تست شده و مشکلی ندارن
از قسمت تماس با ما پیام بدید ببینیم مشکلتون چی است