دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند

دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند

درباره مردی ۷۰ ساله به نام زرنگار است که ۴ فرزند دارد که دختر دومش به نام کیمیا عاشق پسری به نام طاها است ولی زرنگار می خواهد کیمیا با برادر شوهر دخترش ازدواج کند که کیمیا با طاها از کشور خارج می شوند و …

دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند

تمام شهر را آب شسته و تو مانده ای…
و شاید جنازه ای از من…
انگار شهر هم مثل من عاشق توست…
آری تو این بار سوار اسب رویا می شوی. من می خواهم در مورد
تک تک
عاشقانه های مورد علاقه خود بگویم . …
گوشت را به من می دهید؟؟؟؟
میخوام یه راز کوچولو از دلم بگم و بسه…
برای تو…
تو که تمام طلاهای شهر رو آب میکنی و برای
هیچ حسرتی ارزش قائل نیستی

تو که من هم دیوونه ام.. ای
سوار اسب من این روزها میخواهم خوب باشم
و

رمان طلای این شهر ارزان است را دانلود کنم صفحه 1
بس است…
کمی توجه…
شاید چیزی شبیه لبخند…
هرچند برای تو کافی نیست…
و تو تا آخر داستان می مانی…
این بار من می روم و احساس لیلی را حس می کنم…
تمام تنهایی های خانه.
حتی اگه تو هم باشی داستان پا برجاست…
حتی اگه من نباشم داستان یه کم حاشیه داره و بسه… پس این بار
با ارزش کم طلای شهرت
بمون …
و دلم شکستش تو بمون و
کثیفش نکن…
حوال حکیم
دست به کار شد و کمربند را باز کرد و من
فقط نگاهش کردم
به صفحه 2 برگشتم
….
چشمانش را بست. و از
پشت شیشه به جمعیت نگاه کردم
و دلم فرو رفت و این نفس
گاهی بازی آنها را می گیرد.
یک قدم از ماشین فاصله گرفتم و چشمانم پرت می شد و
ذهنم سرگردان می شد
و گاهی اوقات بین راهروهای طبقه بالا سرگردان می شدم
… من از آن بچه هایی بودم که همسرم
اجازه نداد خرج کنم.

می خوردم… دیدم جمعیت سیاه پوش می چرخد
​​و او اشک می ریزد
، جمعیت سیاه پوش را می دیدم و چشمانم گاهی
بین جمعیت می دوید
و دلم می خواست کمی شما را بشناسم.

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 3 به عقب نگاه کردم و به
ماشین لوکسش
تکیه داده بود و
در کت کوتاهش گرم بود و انگار فقط دلم
این روزها سردتر می شود افتادم
و با اینکه دور بودم
من زنهای چادری رو میدیدم که
چرا نگاه مردها به چادرم
آزارم میده؟؟؟ و چه چیزهایی گفتم و
یکی از آنها
مدام در ذهنم می چرخید و او را از لبخند منع کردم …
رقص برهنه
ای با حجاب و بی حجاب داری
و بس.
نگاهی آشنا دیدم و روسری اش کمی عقب کشیده شد،
برگشت و دوباره دستانش روی من باز شد
صفحه 4
و این همان دست هایی است که
اشک هایم را پاک کرد و می
دانستم که می خواهد گریه کند.
دستی روی شانه ام نشست و به بوی
حلوا و خرما

می‌دانست که خاله ام نسرین جانم اجازه نمی‌دهد
می خواستیم یک دقیقه از خواب بلند شویم و بشویم ما را مرتد می خواند.
هر کسی جز او حلوای ختم شوهرش را بپزد
.
هق هق می کرد که هوا رفت و غوغایی به پا شد و
دوباره دویدم تا نگاه کنم تا
نگاه آرام خمار تن که به
ماشین لوکس تکیه داده بود، از این آمدن دلم سوخت.
صدای قرآن آمد و یاد آقاجان افتادم که سحرگاه
دل ما
عزیز است برای دانلود رمان طلای این شهر. صفحه 5
می خواست بلندتر بخوابد، قرآن بلندتر بخوابد

و به قول طه ما را از خدا فراری دهد
و چقدر
آقاجان وقتی
دست در حوض می گذاریم
و وضو می گیریم ما را
مرتد می خواند.
صدای قرآن می آمد و یکی داشت
گلویش را صاف می کرد
و چیزی می گفت و من فقط می خواستم
ساکت باشد.
حوض آقاجان بود و من لب آن حوض بودم
و بدبختی های
کودکی من فقط یک حوض بود و بس

… صفحه 6
صدای قرآن می آمد و برای هفتمین یا
هشتمین بار خانم در
ایوان بین بازوهای باز
از
چربی های چسبناک
تنش آب قند غش کرد.
.
داشتم سنگین می‌شدم، گاهی از هرمم نگاه می‌کردم، روزهایی که می‌خوابیدم،
دانیال را شگفت زده کرد و صدای خنده اش
اشک را
در چشمان همسرم جمع کرد
.
دویدم تا به کسی که
به تعارف عمو شیخی روی کاناپه آن طرف حیاط
نشسته بود و بین حورات
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است. صفحه 7
از نقاشی های جماعت، گاهی یک فنجان چای
با دستش بالا می رفت و من
همچنان مخالف آمدن ما بودم.
خاله نسرین را دوست داشتم و
آقاجان چه بد گاهی او را سرزنش می کرد و اشک را
در چشمانش
می دیدم . صدای قرآن می آمد و آقاجان
مرتد می خواند و من
باز هم خانم کولی سرچشمه اخم های خوش مردانه
است
گاهی در بین مرتاضش قرآن می خواندم و
او هم آن را دوست داشت

و چقدر شده بود… سه سال گذشت… اینطور نیست؟ به من زد
و چقدر نگاه های خصمانه
ما را حسادت کرد و فریادهایش گوش فلک را کر کرد
و گویی این همان زنی نبود که روزی

رمان «طلاهای این شهر ارزان است» را دانلود کرد. صفحه 8
درهای بسته ی کمد خانه چارقدی را
باز کرد و
چند ماه برایم سرگرمی فراهم کرد.
خاله نسرین داشت سبدهای کوچک سبزی به دخترها
می داد
و می دیدم چه طلسم هایی
به سمت خاله ام می آید و او همچنان نگاه می کند.
خاله ام که فقط او را دیدم با روسری اشک ریخت و
لبخند دردناکی به من زد
و رفت و رفت و
تکان نخوردم.
انگار همین دیروز بود که خاله نسرین گریه اش را خفه می کرد
روی شانه ام
خفه ام می کرد و موهایم را می بافت و هنوز هم

رمان «طلاهای این شهر ارزان هستند» را دانلود می کند.
صفحه 9 را هم یادم هست که زیر لب قرآن می خواندم.
و انگار همین دیروز بود… دیروز به اندازه یک
قرن…
پرده ها را کنار می زدم و از لابه لای پنجره ها
مردی پرمشغله را می دیدم
که تمرکز زیادی روی
پروژه برش بوته اش داشت.

چشمانت
روشن
است
.
_
_
_ تموم شد… فهمیدم
دانلود رمان طلای این شهر ارزانه. صفحه 10
خستگی

نه…اما اونقدر خوشحال بود…اینقدر که
************** داشتم عمه نسرین رو دنبال میکردم
منم مشتاقم ببینمش.
یک قاشق دیگر پر کردم و نگاهش همچنان در جستجوی نگاه دزدیده
ام بود
و نمیدانم
آن روز که بدنم لرزید و نگاهم دو چندان شد نگاهش چه بود.
– بعلاوه … رتبه پریا در فوق لیسانس دوم بود

خوشحال است … من هم خیلی دوستش داشتم …
و پریا چند روزی بود وسط همه چیزهایی که نداشت
.
سوزش قلب
– میرم کمک خاله سوسن… پریا که رفته
خوابگاه دوستش.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 11
و فضای خفقان اتاق را پشت سر گذاشتم و
سیلی آقاجان که
با زخم صورتم متوجه شدم که ماندن همیشه دردناک است
.
بوجود آمد، کافی نیست یا نه.
او هم بود…

نگاهی که بین پذیرایی و هیاهو روی چهارچوب در گذاشته بود،
به اندازه وزن
شانه هایم سنگین بود.
طاها نبود و چه عذابی بود.
آقاجان که من او را مرتد خطاب کردم، لبخندش را دیدم و به قول خودش
چقدر از
ریاکاری این خانواده متنفر بود .
دخترا همچنان سعی می کردند جذاب باشند و خاله
رمان “طلاهای این شهر ارزان است” را دانلود کرد. صفحه 12
نسرین هنوز هم
در تمام نگرانی هایش جای من بود.
و آن مرد خوش لباس هنوز بود…
نفر
جایی نزدیک حضور من بود…
و نگاهش همچنان آرام بود…
مثل دفعه اول…
شانه هایم هنوز سنگین بود و
می دیدم که
دارد نگاه می کند، خانم را دیدم که به
چهارچوب در تکیه داده بود
و با روسری

گوشه هایش
به من نگاه می کرد. چشم و انگار از کولی بودن خسته شده بود
.
خاله نسرین هنوز در حرکت بود و هنوز

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 13
این دخترانی بودند که می خواستند
از خاله جان جدا شوند و من گاهی
شاخه های گل را در کمد می انداختم و می شمردم. و دقیقاً پنجاه
و شش نفر بودند
و هوز کسی بود که به چهارچوب در و
شانه های من تکیه داده بود.
سنگین می شدند
*************
خاله سوزان دیگر نبود… پاهایش که
از درد پاره می شد، نمی توانست از
وسواس در مورد او دست بردارد
.
من دستم با سارافون های رنگی بسته نیست و
دست هایم
بین فر است
صفحه 14 را گرفتم
که به خاطر این همه گره های شیطنت آمیز که
بیشتر بود
– من آب میوه می خواهم.
عمه سوسن را دیدم که با بچه معصوم
مهمان بود و
از ادب نسل های این خانه
هم شنیده بودم … خاله سوزان بود.
فرهای زیبای موهایش
و او بود که
کیارش دوباره فریاد زد و من برای آنها رحم کردم
در روز دوم اقامتم دستش را روی موهایم گذاشت و من
برایش آبمیوه ریختم.
خاله سوزان دوباره داشت ظرفها رو میکشید
و من
دستشو کشیدم و چشماش برق میزد
. صفحه 15
این
روزها
از نگاه چشمانش خوشم آمد
.
در میان هق هق پریان،
اسمی مثل شیر را شنیده بودم.
کیارش – من آبمیوه می خوام.
بد گویی می کرد و سینه اش را برای من و او سپر می کرد
. چشمان خاله سوزان دوباره اشک آلود بود و
اهمیتی نمی داد
و انگشت شستش
به خاطر نخوردن آن همه روی گونه ام همچنان می سوخت.
************** من

بین بارهای شانه ام حضوری را در کنارم احساس کردم
کار تمام نمی شد… گفتم تو خواهر معتمد من هستی.
و عمه من

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است | صفحه 16
او دستی روی دستم گذاشت.
-چرا غذاتو نمیخوری؟…
-من گرسنه نیستم.
و من نگفتم غذای مرگ را آن آقا نمی خورد.
میدیدم که چیزی به لبش رسید و
بین تارهای صوتیش
گیر کرد .
-چی میخوای بگی خاله؟
با آن دستمال مچاله شده اشکی در دستش
بود و طاها
هنوز آنجا نبود.
خشخاش نگذاشتم… کاش
– هی با خودم میگم کاش این همه دریل داشتم
تو خوشحال تر بودی…کی از قسمت خبر داره؟

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 17
و ای کاش مصیبت های من نامی جز بخشی داشت.
دوباره اشک ریخت و چشمانم
به تکه های
دستمال خیس نگاه می کرد و بس.
– اذیتت میکند؟
**************
دستم را در آب سینک فرو بردم و دست خاله به
شانه ام زد.
– برو…خسته شدی.
و انگار پشت دستش داغ بود که داشتم
داغش می کردم.
با سارافون رنگی ندارم دستم را خشک کردم و
گونه نرمش را بوسیدم
و
از پشت در آشپزخانه رفتم داخل باغ.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 18
هوا را نفس کشیدم و روزها گذشت

حتی هوا هم
مرا ترساند.
صدای خش خش اومد و به بدن لاغر
ولی اربابش نگاه کردم
لبخندی روی صورتم پخش شد و دستام رو روی
سینه ام قایم کردم
.
– هوا داره سرد میشه
سرم را به طرف تاد تکان دادم و بارون را حس کردم و
نگاهم
بین شانه های محکمش که
کمی بین نگاه هایم خم شد رد نشد. تو یه پارتی ….
و شروع کرد به حرف زدن و خودش هم میدونست که
گاهی حرفاش بی نهایت

بی ارزشه. صفحه 19
آنها احمق می شوند.
– برو… مزاحمت نمیشم….
و بین فریادهایم به یاد می آورم که صورتش
غرق خون بود و
آرام نمی گرفت.
– شب خوبی داشته باشی.
– توهم.
چگونه می توان شادی من را در این میان آماده کرد
؟
?
دست هایم از سینه ام رها شده بود و قدم هایم
روی فرش های باغ راه می رفت.
**************
دستامو بردم سمت لیوان سینک و دستای خاله
روی دستام بود.

دانلود رمان طلاها در این شهر ارزان هستند. صفحه 20
نشست.
– تو برو بشین… از راه خسته شدی.
– من نیستم.
و او نمی دانست که رویاهای من گاهی
فقط
چهار ساعت طول می کشد.
و من شستم و آقاجان گاهی
برایم گل سر می خرید
از راه مسجد تا خانه که دوست داشت و طه چنین بود.
باور نداشتم که
عاشق گل
سرم
. برای متعادل کردن فشارش، چای شیرین غلیظی را
در دهان خاله ام گرفت و
من سرم را پایین انداختم

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است به صفحه 21 رفتم
و این من بودم که می چرخیدم و
می چرخیدم و می چرخیدم. اتاق نشیمن زیر
لبخندهای واقعی همسرم
.
خاله جان بسه دیگه خسته شدی.
**************
صدای ترانه را می شنیدم و
داشتم به اتمام هدیه جادویی پریا نزدیک می شدم
پر از حرف از قلب…
.
دیوارهای کلبه پر از حرف بود…
دستی به در زد و در را باز کردم و او با آن ظرف غذا
با
کراوات کج و موهاش هنوز سرکش
جلوی من ایستاده بود .
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 22
روی دو پایم نشستم و چشمانش
در خواب غرق شده بود و بس.
– چرا زحمت کشیدی؟
– خاله سوزان گفت…
و این بچه هنوز معنی تعارف را نمی دانست.
و وسط رختخوابم با آن نغمه های غزلی که خوابم
برد،
دعای عظیمی برای تمام شدن این مهمانی داشتم و دلم
برای این شب های تنهایی آرامش
می خواست .
**************

یک قاشق به دهانش بردم و سالن طبقه پایین بود
همچنان منتظر بود
تا مثل کوزت خم و راست شوم.
– دیشب بهت خوش گذشت؟
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 23
…. –
– شعری نوشتم و با خودم حرف زدم و
یاد گذشته ها افتادم
.
…. –
– دلم برای پری تنگ شده…
…. – – این موقع
از سال
با طاها دور خونه می دویدم ، طاها همیشه
دوستم داشت.
….. –
– راستی طناز داره موفق میشه…
…. –
– کاش همه عاشقا همدیگه رو ببینن.
…. –
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزان هستند صفحه 24

قاشق رو توی سینی کنار بشقاب گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و
و مرد
همچنان به من خیره شده بود.
روی پاشنه پا چرخوندم تو در اتاق و گفتم: منم میخواستم
بهش برسم.
**************
دستم را در میان انبوه کتاب های غبارآلود داخل کمد بردم
و
از میان آنها آلبومی پیدا کردم، هرچند کوچک، اما پر از
خاطره.
– دنبال چی میگردی؟… شونه اش روی چاچوب گذاشته بود و من
با دست روی سینه ام
ضربان قلبم را
مهار می کردم و شوک
حضورش هنوز بعد از این همه سال لرزه بر من می اندازد.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 25
– هی با خودم میگم بسه پسر همینه
… ولی … میشه بگی ؟

و نگاه من میخ عسلی نگاه او بود.
جعبه ای پر از گل رز سفید زیر تخت ساب مرده
– چرا نباید می دانستم؟ اگه غریبه بودم چرا
هست
؟ هان؟
– من …
– ساکت … خفه شو … من دو ساله با تو هستم … بگذار
این بار حرف بزنم
… فقط دو روز نبودم ، معلوم شد دو سال است. … چرا؟
– من …
– گفتم خفه شو … چرا باید قیمت اون داداش
نسناستو رو پس بدم؟
هان؟ و قلب می تپد، دو سال است که بوده و نیست
. دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 26
می زند و برادرم
دوست داشت عاشق بود…و کی
بیشتر از من پول داد؟
– اینجا چه خبر؟ امیر اینجا چیکار میکنی؟
– دو سال تو شکمت نگهت داشتم مادرم برو پیش خدا

خداروشکر که
پشیمون نشدی از اینکه منو به دنیا آوردی وگرنه خوبه
من بلدم سگم رو بزرگ کنم فکر نکن
این بار عقب نشینی کنم.
– دیوونه شدی امیر؟
و چشمانم چشمان فندقی مردی بود که
در
رگهای سرخ فرو رفته بود .
************** برای
دانلود رمان طلاهای این شهر
ظروف برقی را بین کابینت ها قرار دهید صفحه 27
عمه سوزان داشت نماز می
خواند و دعا می کرد و هیچکس
به زیبایی عمه در من نماز نخوانده بود. زندگی
– میمیرم مادر خستهت کردم.
– آقا این چیه؟
خاله سر تکان داد و دوباره سلام کرد.
– دیشب غذاتو خوردی؟…
– با بچه چطوری؟
– تو از صد بچه بدتر.
شاه مقصود
تسبیحش را بین انگشتانش لغزید.

– دستت درد نکنه. باز هم صلوات و دانه فرستاد
ترکی که به در خورد به مردی نگاه کردم که به
چهارچوب در
تکیه داده بود و بر اساس عکس هایش
رمان طلاهای این شهر ارزان هستند را دانلود کردم. صفحه 28
من او را می شناختم.
ناخودآگاه دستم را به سمت روسری ام بردم و خاله لبخندی زد
و
مرد به من نگاه کرد.
– سلام صبح بخیر.
و خم شد و گونه نرم خاله را بوسید.
خاله سوزان – سلام مادر،
لبخندی زد و سرش را تکان داد و من شروع کردم به
چای ریختن و خاله
عادت کرده بود.

خوب خوابیدی؟
همه به رنگ دلنشین چای .
– چطوری خاله؟
و من هم لبخند زدم و چین های گوشه
چشمش
کمی بیشتر از این سه سال بود.
یک فنجان چای گذاشتم جلویش و او یک فنجان گذاشت

دانلود رمان طلاهای این شهر صفحه 29
پروفایلم را واژگون کرد
و چشمانش سنگین شد.
– تو…
خاله سوزان چشم و ابرویش را به طرفم بالا انداخت و بین
حرفش چیزی گفت.
خاله سوزان – سخت نبود
مادر؟
خاله سوزان – فدای زنت بشم.
– خدا نکند.
خاله سوزان – بچه من هنوز خوابه؟
– اینطوری که میگی بچه داره بهش فکر میکنه
ماشین او
و حلال تولد فرزند روزهای سخت
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است
صفحه
30
زندگی
من
.
کیارش که تو کاسه همه غذای خوب می ریخت با
اخم به عمویش نگاه کرد
– خوب خوردی؟
همین الان رسید و به من اشاره کرد
و گفت: شیر کاکائو من کجاست؟
خاله سوزان – اولا بچه باید به بزرگترش احترام بگذارد،
سلام
صبح بخیر، دوما خبری از شیر کاکائو نیست،
بیا شیر سر سفره را بخور.
کیارش اخم کرد و بدنش رو روی صندلی کشید و من

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است. صفحه 31
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 32
برای اخم هایش
احساس ضعف می کند .
دستش روی سینه اش بود و من
پاکت شیر ​​کاکائو را
از قفسه های یخچال بیرون آوردم و خاله آن قیافه مشت هایش را به من نشان داد و من
خوشحالی
فرزندم را دوست دارم
.
-دوباره میخوای خرابش کنی؟
صدای سیاوش بود و من فقط لبخند مهمانش را
روی شانه ام دیدم و یک فنجان برای خودش
و چایی را بالا انداخت
و کنار گوشم گفت: او را بدتر از آنچه هست
،
نکن. او مثل ما شود
و کنار عمویش که تازه آمده بود نشست و
خاله سوزان
پاهایش را در یک کفش گذاشت و نگذاشت.

بچه معصوم من شیر کاکائوشو میخوره
زمزمه دایی ام را که تازه رسیده بود در
گوش عمه جان شنیدم
.
– این زرپری است؟
و خاله سرش را تکان داد و قلبم شروع به خونریزی کرد.
*************
دستش را روی شانه هایم گذاشت و من به
ته ریشش لبخند زدم
و او خم شد و پیشانی ام را بوسید و من
دوباره لبخند زدم و به امیر حسن نگاه کردم
.

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 33 قدمی به سمتش برداشتم و امیرحسین خواست
دوباره
مشتش را بلند کند
امیرحسین در ناباوری بود و روزهایی بود که
از دور بوسه می فرستاد و دلم می خواست. ضرب و شتم مشتش را بلند کند
اما سپر شدم و مشتش روی گونه ام نشست و
مثل یه دختر
…. دنبالش
رفتم تو اتاق و
مثل هر روز سینی رو روی عسلی گذاشتم و اون
دوباره نگاهم کرد.
– ببخشید دیر اومدم… داشتم میز رو تمیز میکردم
… پریا
امشب برمیگرده… خیلی خوشحالم… دلم براش تنگ شده
… تو هم دلتنگ کتاب نخوانده اش هستی
؟… کاش من

هم تونستم دانلودش کنم رمان طلای این شهر ارزانه صفحه 34
هیچ آدمی مثل من تو دنیا نبود.
و یه قاشق توی دهنش ریختم و یه دستمال دورش
مثل پری بودم… همه عاشقم بودن… همه عاشقم بودن
به من احترام می گذاشتند… ای کاش من
یادم رفت نفس بکشم…خونه میلرزه…گاهی فکر میکردم
دهنش رو کشیدم.
– می دانی آقا؟… همیشه می خواستم
گیتار بزنم… دیشب از باغ شنیدم
… نمی دانم. میدونی کی بازی میکرد…ولی
قشنگ بود… ارباب میگفت این گناهه
ولی من میگم
تو دل کسی گناهه. بسوزش…مگه
آقا؟…واقعا کیان خانو دیدم…تو حق داری
نور چشمات باشی…
طاها من هم قد بلنده
…همیشه فکر میکنم طاها چقدر خوش شانس است

. | تو صفحه 35 بود
که رفت دنبال
آرزوهاش… به هرچی میخواست رسید و من
موندم و آرزوهایی که پر شد… یادت هست
آقا…اول
باری که دیدمت… خیلی ترسیدم…
تو ترس بود… من آرزو کردن
هیچ آینده ای نداشت…ولی درعوض پریا دارم الان
کاش فقط
**************
دارم…کیارشو دارم…
دارم خاله ام…سیوش هم خیلی به من خوبه…طناز
به من لطف داشته….اما…دلم به
زردای خاله
نسرین میسوزه ….دلم اینه که زنم میخواد خونه باشه ترشی
… میدونی آقا؟… بچه بودم

. صفحه 36
نتونستم…تمام
آزادی من فقط درس خوندن بود ولی
قشنگ هم بود.
و من آخرین قاشق را در دهانش گذاشتم و
یک دستمال دور دهانش انداختم و
او هنوز گاهی اسید سالیسیلیک استخوان سوز را به یاد می آورد
.
سینی رو جمع کردم و یه قدمی برداشتم و به
قدش نگاه کردم و
گفتم: دیگه دلم براش تنگ نمیشه…
با خودم اعتراف کردم که ما جزو اون نبودیم.
اشک هایم سرازیر شده بود و او لبخند می زد.
– میمیرم خدایا گفتم نیایم.
– خیلی بهت فحش میدم

. – دلم برای عمه ام تنگ شده صفحه 37
سوسنه…
– امروز صبور باش، برمی گردیم.
و چه عشقی
پشت دلتنگی خاله نهفته بود.
کیسه یخ را دوباره روی گونه کبودش فشار دادم
و به آرامی گفت
و قلبم بیشتر گرم شد.
-اینو بزار تو صورتت، نیگا، با صورتت
چیکار کردی ؟
خاله نسرین – شرمنده این پسره
امروز افسار را شکست
…او به مرد جوانش بسیار علاقه داشت.
و به نقطه ای که به آن خیره شده بودم لبخند زدم
.
همه نمی دانستند که من آن
طاها را می شناسم.
خاله نسرین- اتاقی برای استراحتت آماده کردم.

دانلود رمان طلاهای این شهر ارزان هستند صفحه 38
امیرحسن هم مثل
خودش فقط به تعارف خاله نسرین لبخند زد
و وقتی رفت
عمه اشک بین تیله های رنگی چشمانش ریخت
و من را محکم در آغوشش گرفت. ، و همیشه می
گفت
که …. اصلاً اهمیتی ندارد.
**************
پریا دست هایش را برنمی داشت و من
داشتم می خندیدم.
– چطوری عزیزم؟
-من خوبم تو خوبی؟ سرگرم کننده بود؟
-خیلی خندیدیم. و من عاشق پریا بودم.

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است. صفحه 39
که هیچ وقت برای من دلسوزی نکرد، که
مرا در این خانه زندانی خطاب کرد.
-خب خداروشکر خاله گفت برات شیرینی بپزم
نگو
.
و پریا به خاطر حرف مادرانه خاله لبخند زد و من لبخند زدم
از زخم قلبش خبر داشتم
.
– چه چیز دیگری؟
-کامرانو دیدم.
و خنده تلخم اثر کرد که باعث شد اخم کنم.
– تو چطور؟ پری خدا را دوست دارد.
-چیزی گفتم؟
– سکوتت از صد لعنت بدتره …
– من خدا نیستم که آینده رو ببینم ولی دلم هم همینطوره

. صفحه 40
مشخص نیست.
– چون خسته ای، چون در این خانه می گندی
و حتی نمی
شنوی، چون گاهی تمام سکوتت
حالم را بد می کند.
– دعوا نکنیم، باشه؟
تا وقتی لباساتو عوض کنی کوکی ها رو از فر در
میارم .
ناراضی بود اما خم شد و گونه ام را بوسید و رفت.
پریا این روزها برای من دوست داشتنی ترین پری دنیا بود
.
– آیا می توانید یک فنجان چای در اتاق خود پیدا کنید؟ – آره
بفرست
با سیاوش هم فرق داشت، لمسش
برای جبرانش
آرامش بخش بود.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 41

فنجان را جلویش گذاشتم و شیرینی های داغ را گذاشتم
وسط بشقاب و
چشمانش که برق می زد و
خاله سوزان بین تنهایی من و او گفته بود که چقدر
ذائقه دو عزیزش شبیه هم
است و جرقه اشتیاق هر چند
کمرنگ بود به سمتش آمد. زندگی در چشمان او بود.
-چرا قبول کردی؟
ناباورانه به قهوه داغ نگاه کردم و همچنان به
کابینت
تکیه داده بودم .
– سوال من خیلی سخته؟
– نه…
و من هم مکث هایم را داشتم تا
تلخی های زندگی را بگویم.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 42
– هر چیزی بهایی دارد من برای چیزی پرداختم و آن
– پس قربانی اصلی این داستان شما هستید.

سخت است.
و آمدن پریا صحبت را متوقف کرد و دیدم
نگاهش نوازشگر است
روی آن شاه پری که جلوی او راه می رفت.
پریا دستش را دراز کرد و دست مردی بین
ظرافت دستش
بسته شد
و دیدم نگاه مرد
مقابل
پریا
برق گرفته است. دهن زد
– تو بزرگ شدی ….
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 43
– قرار نبود من همان دختر سیزده ساله بمانم.
– چرا مهمونی…
– حوصله نداشتم پری، بریم کلبه؟
و نگاه مرد به سمت من چرخید، و می دانم که ناامیدی
در نگاهش وجود
داشت، از همان جنس تهامان بود.
**************

دست هایم را مثل قلاب به عقب و جلو می بردم و گاهی آنها را بین زانوهایم که
از هم جدا شده بودند
می گرفتم و
کی باور می کرد بعد از سه سال و اندی
در حیاط خانه
نشسته باشم . خانه آقاجان.
– وقتی رفتی …
و حضورش کنارم نشست و بوی ادکلن مخصوص
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزان هستند صفحه 44 هیچ وقت چیزی
نداشت
… هر چه می توانست
روی
تنش خالی می کرد. .
– میدونی وقتی از مسافرت برمیگردی و میبینی همه چی
رفته
یعنی چی؟
و من حرکات دستم رو دنبال میکردم یعنی چی؟ –
این پسر با شما کیست؟
و چقدر گوشه انگشتان دراز شده ام
چروک شده بود.
– من سه سالم بود با قاب عکس… چطوری موفق شدی
؟

آن روزها طاها هر دقیقه مرا
مسخره
می کرد
و می گفت فقط برای درد مغز خوب است و بس
،
تمام
نگاهش به من بود
.
– مامان میگه به ​​مال مردم توجه نکن،
من با مال مردم چیکار کنم
؟
و من تمام این سه سال را صرف کردم و
کتک نزدم.
– من آدم های زیادی تو اون خونه دارم، خاله سوزان چشم به راهه
به اینجا و قلبم رسیدم
به سفرم به
کیان گفتم نگران نباش مرده یا زنده ام
برای این جماعت فرقی نمی کند… من
آنجا عزا می گیرم

. صفحه 46
انجامش می دهم، اما چه کنم، فکر می کند دوستش دارم
،
وابستگی های زیادی دارم، نمی داند که
عشق من به این
خانواده زنجیر را پاره کرده است، گاهی دلم
برای خاله نسرین تنگ می شود. برای آشپزی اش،
برای طاها
که دلم را پر می کند
. و
حس خیره هایش را در پروفایلم فراموش خواهم کرد.
من کجای زندگیم هستم ؟
– تو آدم گذشته ای، شب بخیر.
و قرار شد روی تشک قدیمی تختم بخوابم.
**************
پریا قفسه کتاب و مردم این را زیر و رو می کرد
خانه از کتاب

دانلود رمان طلاهای این شهر ارزان هستند. صفحه 47
به جز آقا فراری بودند…
من لبخند آقا را روی پریا می دیدم و می دانستم که پریا
برای او چیز دیگری است
.
-دلم برات تنگ شده بود خوش تیپ.
و میدونم که اولین نگاه آقا رو دیده بود و میگفت
خوش تیپه
و راست میگفت…
یه بار خیلی خوش تیپ بود.
دستش را روی دستم گذاشت و این روزها
رنگ چشمانش عوض شده است ،
مولای من.
-سوگلیتو دیدم…اینقدر نامردیه که غول شده.
و بعد از این روزها لبخند مهمان لبانش بود.
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزان هستند صفحه 48 دنبال من بود و
هنوز عزیزترین را
و خط نگاهش
ندیده بودم .
– فکر می کنم آنجا به جای درس خواندن
، کود روی پای خودش می افتد
و همه ما پری را می شناسیم که
در سطح جام ملت ها اغراق می کند
.
و خدای من، همه آنها زیبا بودند.
جام ملت های اروپا.
– ولی خدایی زشتتر از این انسان تو فک و فامیل تو هست
براش…
– دلم براش تنگ شده بود، ناخودآگاه مدام میپرسه
کجا
بودی که اومدم…
و تو هر بار و برای کیان خندیدی. ،
طلاهای این شهر خیلی ارزان هستند. صفحه 49
او آن را دوست نداشت و

بیچاره کیان.
پریا با خوشحالی رفت و من موندم و
شوهرم…
از چیزهای خوب و بزرگش گفتم…
از سینی برگشتم و از سرامیک ها گفتم و
از نادر خانی هم گفتم
که سرم داد زد و سگک کمربندش
اولین نقطه دیدم بود. ……
از کیانی گفتم که آروم و اخم کرده بود و
با چشم و ابرو منو به خلوتم
فرستاد ….
از پریا و کامرانش گفتم و از نگرانیم
از طناز و ذوقش گفتم مهمانی
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزان است صفحه 50
خواستگاری آخر آن
هفته ….
از لباسی که خاله سوسن برایم دوخته بود و به قول
پریا سه

بیشتر من در آن جا می شد گفتم و به جای
با ناله از سلیقه خاله ام در پوشیدن آن لباس
شکایت کردم
.
از امید به بهتر شدنش، امید به بلند شدن،
امید همیشه بودنش…
و انگار
این روزها وابستگی هایم بیشتر شده بود،
گفتم .
*************
در می زند و من وسط تخت قدیمی ام هستم.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 51
می نشینم و کیان
به اتاق خم می شود.
– چراغ اتاقت روشن بود، گفتم اگه بیدار شدی بیا حرف بزنیم نگاه کرد
– بیا بشین.
یه کم حرف بزنیم .
و آن طرف تخت روبرویمان نشست و به
دفترچه ای که

چرخ دستم بود نگاه کرد.
– اون چیه تو دستت؟
– یک سری خاطرات دردناک
– چرا اینقدر ناامید؟
– ببینید چه کسی به چه کسی ناامید می گوید.
– امیدم پر شد وقتی خبری ازش نشد پری
کجای دنیا
دنبالش بگردم؟

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 52
– چرا همه عزیزانم گم شده اند؟ می روند چرا؟
– پری، بیا در مورد چیزهای خوب صحبت کنیم.
– می دانی؟ – تمام تلاشم را می کنم.
– بگذار
از زمانی بگویم که تمام دنیای من
در یک شاخه گل خلاصه می شد که
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزان
هستند
|
. من فقط
وقتی احساس خوشحالی داشتم که امیر بود طاهاصفحه 54
– بگم از زمانی که کیمیا من بود…
طاها رفت کیمیا رفت منو بردند…
فقط امیر مونده… میفهمم بیچاره
چوب دو سره. طلا
دل نبسته فکرش دلبسته غرور مردانش

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است | صفحه 53
کلیپ که گذاشتمش و رفتم کلیپش کردم
.
– من این چیزایی که میگی رو تو چشم اون مردی که امشب به من شست و شو
داد
ندیدم ،
فقط ناامیدی بود، ناامیدی از نبودنت، نداشتن.
فرشته او
– گفتم نیایم.
– چه مدت؟
– برای همیشه.
– بوده؟
– سخت بود، اما شدنی بود.
– احساس بلندی می کنی؟
سرم را به نشانه انکار تکان دادم و او بود که
سرم را به سینه اش چسباند و
اولین بار که او را دیدم سینه محکم و مردانه اش
به چشمم آمد.
– داریم از این خانه می رویم، برایم مهم نیست که غمگین آن را ترک کنم،

بنشین
و از مردانگی او خوشم آمد.
*************
عمه کافری کفر بود و از
ناله های نادرخان در مورد غذا و پاهایش دریغ
نمی کرد
.
پریا که این همه ساعت از دست او ناراحت بود
، در اتاقش می ماند
و کمی گوشی بیچاره را فشار می داد
.
سینی دستم گرفتم و خاله لبخند می زند.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 55
و
صدای گیتار را شنیدم و از پشت به آنها نگاه کردم.
پریا راست می گفت…
چه غول بزرگی بود آن مرد پشتش به من بود.
و انگار همان چیزی بود که آقا می خواست.
صدای غمگینش بلند شد، من همانجا بودم با احترام

به حمایت خانواده.
سخنان آقا نمی توانست
بدون سند بماند
.
نمیتونستم تصور کنم داره چی میخونه ولی صداش
قشنگ بود…
غمگین بود…مثل قلب من. وقتی سکوت شد و دیدم
کیان داره شاتشو پر میکنه
یه قدم جلو رفتم و انگار صدای پاهام با خودشون حرف میزنه

. صفحه 56
آنها را آورد.
کیان پرسشگرانه نگاهم می کرد و من
دست و پایم را گم کرده بودم .
کیان-چیزی داشتی؟
-من…من…غذا…خب…شام برات آوردم.
و سنگینی نگاه نافذی روی من بود.
نگاهش کردم…
پریا راست می گفت…
خوشگل نبود…
مثل کیان و همه آدمای اون خونه نبود…
اما…
کیان یه قدم جلو رفت و سینی را از دستم گرفت و
همچنان
به من نگاه می کرد.
کیان – خودت شام خوردی؟ زیرپوستی میدهد
.
– ممنون من پیش خاله ام هستم…

دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 57
و نمیدانم چرا این مرد اینقدر به من
مهر زیرپوستی میدهد
و من به غول نگاه میکردم که کیان دوباره گفت:
بیا اینجا…
ده سال است که هر شب با هم شام میخوریم،
خیلی شبیه هم هستیم. همدیگر، بیایید و با ما شام بخورید.
بدون اینکه انتظار مخالفتی داشته باشه
دستم رو کشید و گرمای
دستش متعادل شد.
من به عنوان یک پری غول پیکر روبروی آن مرد نشستم و او به تنهایی
و بدون هیچ احساسی
به من نگاه می کرد.
کیان – چند سالته؟
دافعه
– من بیست ساله هستم.
دانلود رمان طلای این شهر ارزان است صفحه 58

درخشش نگاه غول مانند درخشش نگاه آقا بود و همینطور صحبت
من
به زبان پری غول پیکر. آروم باش کیان
و صدام آروم بود و انگار آروم بودم….
کیان – نادر خیلی اذیتت میکنه؟
-خب نادرخان درست میگه من خیلی اشتباه میکنم.
و در دلم زبان دروغگو لعنتی آبدار به من داد.
صدای پوزخند غول را شنیدم و کیان دستش را
روی دستم گذاشت و آن مدل های شاهزاده
این لطافت روح را
دوست نداشتند .
کیان – شامت را بخور.
من با غذام بازی میکردم و دو سال پیش بود
که میخواستم
رمان طلای این شهر ارزونه رو دانلود کنم. صفحه 59
چیزی ترسیم نمی کند.
نگاهش کردم، به غذایی که نخوردم اشاره کرد و
این بار
به آن وابسته نشو.

کیان – زرپری؟
لبخندی روی لبان کیان نقش بست و
پیوند ناگسستنی بین آنها را
احساس کردم.
و من این بار هدف سخنان او قرار گرفتم.
-اینقدر ساکت نباش به خودت بگو
آروم باش.
به زور لبخندم را خوردم و مشتش
شبیه آقا
بود
تا صفحه 60

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.