دانلود رمان سنجاب کوچولوی استاد

دانلود رمان سنجاب کوچولوی استاد

درباره دختری با هوش و استعداده که پیش استادش خیلی عزیز است و خودش اینو میدونه و خودشو به ندونستن میزنه تا اینکه یه روز …

دانلود رمان سنجاب کوچولوی استاد

از آن قوم و خویش‌هایی که از طبقه اشراف برخاسته بودند و می‌گفتند: صدف زنده و زنده
من پشت چراغ‌قرمز گیر کرده بودم و همین الان هم گیج شده بودم
از یه طرف کار “نیگل” روی … ویستورم اثر گذاشته بود
دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم و با عصبانیت ماتیک قرمز رنگ او را از دستش گرفتم و به او نزدیک شدم.
آن را روی کف اتومبیل انداخت
البته!
با لب‌های مصنوعی خود لبخند زد و گفت:
چی شده؟ -! سیری، تو به ویساو حسودی می‌کنی –
و با صدای نسبتا بلندی که توجه راننده اتومبیل را به سمت ما جلب می‌کرد گفت: کریس توف، گوش نکن.
: (آدرس رستوران)
شما از من میخواید که با سبک شما کار کنم؟
با دهانی که به او زدم حرفش را قطع کرد.
سپس آن را پاک کردم و زیر لب گفتم:
خیلی حیف شد که من تو رو دوست داشتم من اینجا می موندم
تو از من خوشت میاد، فارزیس! برو خودتو مسخره کن
“گفتم” با افتخار از نظر تو
دوست داشتن یعنی اینکه بذاری بری به جهنم و
برو به جهنم!
. که این طور!

همش بهم خیره شده بود
باعث شرمندگیه که اون چشم‌ها زیر اون همه قدرتی که
اگه تو رو دوست نداشتم، پس اینجا کنار من چه غلطی می‌کنی؟
اون هیچی نگفت
منظورم این است که اصلا چیزی برای گفتن نداشت.
اون عشق منو با کارش درست کرد
کدوم زندگی که با عشق شروع شد
که این طور!
نگاهش را دنبال کردم و به پسری که کنار او ایستاده بود رسیدم.
قرمز
نور
..
مجبور شدم بیماری رو عقب نگه دارم
از افکارم بیرون آمدم و صدای خرد شدن چند تکه شیشه به پنجره را شنیدم.
… من اون شمع رو خرد کردم
چهره دختر بیچاره و ستم‌دیده که داشت به من نگاه می‌کرد …
هم ون چشمه‌ای لعنتی خودم بودن!
با این تفاوت که اون
… نه به سردی و افسردگی
اون
به نقطه‌ای خیره می‌شوم.
با این همه با مهارت و استادی از او پرسید:

# کت شلوار ۳#
…و یه رز از اون
چقدری هست، رفیق
به جواهر اشاره کرد و گفت: وقتی یک خانم زیبا کنارت نشسته، به هیچ‌کس نگو، عزیزم!
من خیلی هیجان زده لبخند زدم
زیبایی با جراحی پلاستیک همون قدر خوبه که
من ده تا اسکناس از جیبم درآوردم و به او دادم.
! عجیبه، خیلی بزرگش کردی -! این گل همش دو براهه –
مال توست!
اون با خوشحالی تشکر کرد و گفت
وقتی او رفت، من گل را به نیانتو دادم و او لبخند زد و گفت:
این گلی که از بچه‌های سر کار می‌خری “به درد من نمیخوره،” فارزیدو
من پوف …
اون گل رو پرت کرد
دستم منقبض شده بود و من یک بار دیگر در قلبم تکرار کردم.
که این طور!
که این طور!
“جرقه‌های درخشان”
# لباس #
من خیلی خسته اومدم خونه
در یخچال را باز کردم و یک بطری آب برداشتم و نفس راحتی کشیدم …
این روشن نیست که شما درباره چه کسی صحبت می‌کنید …
وقتی یخچال را بستم، به کاغذی نگاه کردم که روش آن هیجان انگیز بود …
نوشته اون منو وادار به گفتن کرد من رفتم به خو نه پدرم
هر وقت موقعیت مرا پذیرفتید، بیایید و مرا دنبال کنید!
یک بطری آب را روی کف آشپزخانه انداختم
هزاران تکه شد
..
من که داشتم با اندروس می‌لرزیدم، گوشی‌ام را از جیبم در اوردم و شماره اقای ناگاتوها را از مجسمه هام پیدا کردم.
وای من یه اسم براش گذاشتم زندگی من بهتره بگم زندگی من
گوشی را کنار گوشم گذاشتم و بعد صدای سردش را شنیدم.
در گوشم زنگ زد.
چرا بیهوده خشمگین می‌شوی؟
تو کجایی؟
اگر سواد خواندن نداری روی تشک دعا بخوان!
مثل یه کثافت بیا خو نه نذار من جلوی پدرت به شم و راجع به کارهای کثیف و کت لت با تو حرف بزنم.
ترا با کتک به خانه بیاورد
..
من تا وقتی که استراحتم رو قبول نکنی نمیام؟
چه وضعی داریم؟ هزار بار گفتی و من گفتم این کار درستی نیست این بار با صدای بلند و عصبی گفت:
سیری من نمیخوام برم دانشگاه و به اون دخترا یاد بدم
.
تو که با من هم صدا شده‌ای، دیگر به پول احتیاج نداری!
.
چای کوچولو
# سال ۷#
و گفت: من منافع خودم را از دست نمی‌دهم … علاقه من به این است که دانشگاه وانمود کنم که تو می‌گویی، فهمیدی؟
دوست داری معلم باشی یا دختر توی کلاستون؟
برو لوس‌بازی در بیار
تلفن را قطع کردم و آن را روی میز ناهار خوری انداختم.
می‌خواستم قدمی بردارم که ناگهان چیز تیزی به کف اتاق خورد
من …
پای پیاده،
آشپزخانه کثیف بود، اما درد در مقایسه با سوزش معده چیزی نبود!
از این رو شل‌تر با صدای بلند گفت:
من از جایم بلند شدم، مثل کسی که با صندلی برقی اعدام شده باشد.
گوشم رو سوراخ کردم و دیدم
ساعت دیواری روی دیوار
اتاق ۶-۶-م- م برای مدت طولانی اجاره داده‌شده و گفته میشه ۸۳۰…
بدبخت تبدیل شدم به
دانشگاهم خیلی طول کشید تا
کفش‌های راحتیم را پوشیدم و از حیاط رفتم و به دست شویی قدیمی خودمان رسیدم.
من …
بعد از انجام یه کار دیگه برگشتم خونه و دیدم مادرم
… که توی یه شب زیبا
بدون این که متوجه باشد دست‌هایش به خاطر شست و شو چروک خورده است،
کمد لباس مردم، او را بوسیدم و به جای خود برگشتم.
اتاق
. من خودم رو دیدم
نمی‌دانستم که آیا زیبا هستم یا نه، چرا که کسی من را توصیف نکرده بود، بلکه در خیره موی خود، اگر آن طور که باید و شاید، زیبا می‌شدم.
کالج
دختر
..
من این کار را کرده بودم، اما …
مثل دختر بچه‌ها بود.
به صورتم توجهی نداشتم و به کیسه‌ی خالی ویسکی نگاه می‌کردم.
من نفسی ازسر رضایت کشیدم، باید دوباره راه می‌رفتم …
به دانشکده رسیدم و جلوی در کلاس ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.
و در زد
یک …
چند باری وقتی که صدای چریسم اومد و بهم گفت ”
من آرام شدم و با نگاه عصبی او که معمولا مثل یک نقطه نورانی بود، مواجه شدم.
هیچ وقت دوباره پیش نخواهد آمد دوشیزه آمینی، چند بار دیر کردی و همین نکته را گفتی؟
“سورایر”
که دوباره تکرار نشه در غیر این صورت باید برم به رئیس‌جمهور دانشگاه و زمان بعدی گزارش بدم
نمی‌دانم چقدر وقت گذشته که همه بچه‌ها شروع به خندیدن کردند و فقط معلم
لبخند می‌زد.
صدای یکی از بچه‌ها بلند شد:
اوه، بچه بیچاره، عشق و عشق چطور؟
و خنده‌های تمسخر آمیز همه
سرم را پایین انداختم و به انتهای کلاس رفتم و روی تنها صندلی خالی نشستم.
اون داره می‌گه چی دوست داری به بچه بدبخت!
مدت زیادی به این احساس احمقانه توجه نکردم،
اما گاهی اوقات
. من کنترلمو از دست دادم
مثل الان که نفهمیدم چند دقیقه بهش خیره شدم
…و من روی یه صندلی راحتی نشستم
متوجه صدای دو دختری که در کلاس ما بودند و اکنون اندکی بیش از حد بیدار بودند شدم …
مثل همیشه مشغول مسخره کردن من بودند.
چرا باید اسم من
از آن دختره زیباتر باش! شلتری! این اسم را به او دادند و به نظر نمی‌رسید که پسر خوبی باشد.
اصلا!
و صدای خنده اونا
متاسفم که می گم سآن ولی فکر می‌کنم اگه یه ذره غرور و تکبر بذاره خیلی خوشگل می شه.
نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، اصلا فکرش را نکن!
پروفسور “ردکانو” ما
چی! یه دختر شهری
با پول‌ترین و پولدارترین دانشگاهی که در آن بازی می‌کردند، عاشق شد.
و اون زن و شوهر داره
دختر بچه‌ای!
دوباره خندیدن آن‌ها …
من دی گه بیشتر از این ناراحت نبودم.
وقتی اقای رادئیدور را دیدم که ایستاده بود
در همان نزدیکی
و حرف زدن با تلفن
من شوکه شد
: این سوال مودبانه چای ” ” پیکلز
.
تو به من هم دلداری دادی
این را با لحنی حاکی از اعتماد به نفس می‌گویم.
فقط خفه شو
تلفن رو قطع کرد و تو جیبش‌ش‌ش گذاشت. وقتی نگاهش به من افتاد، سریع متوجه شدم
پایین آمد
من …
سرش
دهان‌های کودکان هرگز
پنهان کاری می‌کرد.
تو هم شنیدی که اونا چی گفتن؟
سرش را تکان داد و من تند گفتم:
برای چند لحظه با سردی به من نگاه کرد و گفت:
ولی در چشمان تو، این چشم‌ها،
من هم همین چیزها را می‌بینم!
من وحشت کردم و گفتم:
من … من … من فکر نمی‌کنم
بسیار خوب، نگران نباش، من اهمیتی نمی‌دهم که تو چه احساسی نسبت به من داری.
بله
هرچی که هست، هیچ اشکالی نداره
که این طور!
که این طور!
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابل‌اشتعال)
با این همه با مهارت از او پرسید:
پاتنو س -۱۱#
از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت و من در این فکر بودم که چگونه آخرین خبرهای حکیمانه او را تجزیه و تحلیل کنم.
واضح است که تمیز است!
من هیچ وقت …
… سعی کردن که حضور تو رو
.
سپس یک ربع جلوی خانه بابا نادر ایستادم و حالم بهتر شد.
به محض اینکه در رو باز کردم و داخل شدم
اون جلوی خونه وایساده بود و داشت از ترس زهره‌ترک می‌شد
به او رسیدم و او گفت:
برای چی اومدی اینجا؟
لبخند زنان سر تا پای او را برانداز کردم و گفتم:
که تو جرات نداری توی خونه پدرت لباس بپوشی و
یا اینکه هیچ بچه‌ای نیست که به شیوه لباس پوشیدن تو غبطه بخورد!
! “لوستیس”، “فارزس”
گوشی‌ام را از جیبم در اوردم و یکی از فنوین او را گرفتم.
خسته بود و تو یه مهمونی بود
..
این عکس را مستقیم گرفتم.
حرفش را قطع کردم و گفتم:
اگه الان گم نشی
این عکس را توی ماشین به پدرت نشان می‌دهم، آن وقت خودت می‌فهمی!
نگاهش هراسان بود و با همان وحشت می‌گفت:
من همین الان میام بزار لباس هام رو عوض کنم
من سرم رو تکون دادم و گفتم “اوکا” و بعدش
در پورشه سیاه خود نشستم و منتظر او شدم … به این زندگی پر از مین لبخند زدم …
که من نگهش داشتم
با یه عکس ازش می‌گیرم تهدیدش می‌کنم

(بنزین)(خطر)(شدیدا قابل‌اشتعال)
“سوالات از اون آقاهای کوچولو” “با شکوه،” پیکلز
# کت شلوار ۱۲ #
اون همچنین از پدر متوفی‌اش مثل یه سگ میترسه
چند دقیقه گذشت تا سوار اتومبیل شد و حرص و آز خود را از داخل در ابراز کرد.
* * *
من زیر دوش آب یخ ایستادم و چشم‌هایم را بستم …
با این آب احساس کردم جریان خون در رگ‌های من فریگاست اما من …
تنها چیزی که در این زندگی آرامش مرا به هم زد، سرمای آبی بود …
من خیلی خسته بودم
. از همه چیز از او خوشم می‌آمد.
یه مدت زیر دوش موندم و بعد حوله و
. حوله رو انداختم بیرون
چون دیدم که آن طفل روی تخت نشسته و با موبایل خود ور می‌رود، با حالتی عصبی دست و پای او را گرفتم
وقتی مرا دید از جا پرید.
نظرت راجع به من چیه؟
برادر، این طور نیست، من شاهزاده شما را نمی‌شناسم.
می خوای فتوکت رو پاک کنی؟
هر دفعه که سعی می‌کنی به هدفت برسی
من …

عکس
که این طور!
و صاحب این نمونه کوچک و بزرگ نیز چنین گفت:
# لباس زیر ۱۳ #
، تو منو خسته کردی! بذار منم خودم باشم، “فارزی”، از جون خودم چی میخوای، چرا داری منو عذاب میدی؟
من دوران ادراک رو گذروندم
… می‌خواستم تمام کارای سخت این چهار سال رو
اما دلم می‌خواهد؟
من فریاد زدم:
من خیلی خسته شدم تو داری منو عذاب میدی نه اینکه بگی
بسته سیگاری‌ام را از جیب کتم در آوردم و با قدم‌های محکم و جدی از او دور شدم.
وارد
چند نفس عمیق کشیدم، ولی از آن خوشم نیامد.
سیگار برگی از جعبه بیرون آوردم
دو سیگار برگ … سه تا سیگار …
در این دنیای لعنتی سیگار تنها همراه من بود… اشتباه فکر کردم
… من کل خانوادم رو به خاطر این رد کردم
… اونا گفتن که “نه‌گل” مناسب من نیست
… اما من خام بودم
بیشتر از ۲۳ سالم نبود
، فکر کردم چون پول دارم … میتونم خوشحال باشم
اما بعدش فهمیدم این همون پولیه که مثه سنگ تو زندگیم افتاد
ننسی سرش رو به هوا برگردوند … چون هر چیزی که می‌خواست در اختیار داشت
“اسپارکلز”
# ۱۴ ت #
وارد اطاق شدم و دیدم که خوابیده است.
بدون اینکه متوجه شود، کنار او نشستم و موهای او را از صورتش کنار زدم.
… ای کاش تو هم مثل روز اول بودی
ای کاش هیچ وقت اینطوری نبودی
کاش هیچ کاری نمی‌کردی که من احساس کمتری داشته باشم … ای کاش همیشه مثل حالا بود.
… تو با آرامش خوابیده بودی … ای کاش
… ای کاش
… ای کاش
شل‌تر
کلید را در قفل گذاشتم و در باز شد.
وقتی وارد حیاط شدم دیدم که صاحب خانه لباس می‌شوید
جاش بلند شد و با حالتی عصبی پیش من آمد …
سلام خانم
سلام کوفت! دختر یونیک سه ماه است که کرایه خانه شما دیر شده است
دلم به حال مادر مریضتان می‌سوزد، وسایل شما را بیرون نمی‌اندازیم!
اگر شما اجاره ندهید، نیازی به دلسوزی نیست!
باز هم … فقط یک بار دیگر …
ضرب العجل چیه؟ دارم بهت لطف می‌کنم که نصف اجاره
میدونم … ولی باور کن من نمیتونم پول جمع کنم
چند لحظه‌ای به دنبال آن گشت و سرانجام با لحنی نرم گفت:
خوب، آبجو نخورید، اشکالی ندارد اگر این ماه آن را نخورید، اما ماه آینده …
با خوشحالی گفتم:
من خرج این چهار ماه را در ماه آینده می‌دهم، خیلی متشکرم.
خوب، یادم رفت بگویم که تا چند روز دیگر مرد برمی‌گردد
منو خوشگل کن من میدونم و تو
“دونیز”
¶ بلوط ¶
¶ بلوط ¶
“اسپارکلز”
روز پانزدهم
لبخندم محو شد و اشک در چشمانم جوشید.
مامان وقتی منو دید نگران شد
تو خوبی؟
سرم را تکان دادم و با عصبانیت گفتم:
مادر اکران می‌گوید که پسرش تا چند روز دیگر برمی‌گردد … چه باید بکنم؟ .
اشک‌ها را پاک کرد و با مهربانی گفت:
گریه نکن دخترم … گریه نکن! خودم با او صحبت خواهم کرد. نگران نباش.
باشه؟
ممکن نیست … ما را از خانه بیرون می‌اندازد!
بعد با گام‌های سریع به اتاقم رفتم …
در را بستم و پشت در افتادم.
با گریه گفتم چقدر بدبختیم …
چون اونقدر ناراحتم که
باید قبول کنم که با یه پسر ۱۵ ساله ازدواج کنم

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

30 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان سنجاب کوچولوی استاد»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.