دانلود رمان روزای بارونی

دانلود رمان روزای بارونی

درباره عاشقی و حال و هوای عشاق است که خدا اونهارو چطور امتحان میکنه و چطور از این امتحان بیرون میان …

دانلود رمان روزای بارونی

یک رمان درهم و برهم از کتاب ارقهوه‌ای و ترسازیما و تارلن هر دو زندگی را بر عهده نداشتند –
“آرشا”، “اروین” و “تانزین”
تاسکا دو نفر آراد و وی ولت که با یکدیگر جر و بحث و مشاجره دارند دو نفر شخصیت اصلی آن هستند
روزهای بارانی را روز مبادا ساختن، روزی که پناه بر خدا باشد،
با کمال میل
برای هر کسی که یه احساسی داره
میتونه پر از درد برای یه عده باشه … درد نداشتن کسی که
… فقط برای یک روز یا درد تنها بودن
که هیچ‌کس اونجا نباشه روزی که همه
در هر ادبیات به عنوان ناراحتی و تنهایی
همه می‌گویند ابرها می‌روند و آفتاب یک روز بالا می‌آید … شاید ما باید …
به همین ترتیب به این رمان نگاه کنید،

او عاشق و معشوق است و بعضی وقت‌ها …
نیت … این یه بازی پرخرج و چاقالیه … این یه آزمایش است برای اینکه به سلامتیه خدا
تصمیم می‌گیرد ببیند چند نفر مرده‌اند. وقتی قرار است عشاق را ترفیع دهد، به آن‌ها می‌گوید:
باید رد بشم
یه آزمون سخت
یعنی
باز هم عاشق می‌شوند و برای آنکه به تو … عزیز شوند به من خیانت می‌کنند! عشق و محبت را کنار می‌گذارند و …
و تنها انتخاب کنید: این کیفر نامه‌ای است که خداوند برای آنان تدارک دیده است.
رمان خواندن می‌خواهد
به همه بگویید: صرفا برای گوش دادن به این و آن،
این طوری از اون امتحان میای بیرون
در حالی که سرتونو بالا گرفته بودن وگرنه مجازات میشین! موسیقی رو کلا قطع کردن
و فقط صدای خودش میتونه شنیده بشه
روز تولد مبارک روز تولد مبارک
پسر بچه‌ای با چشم‌های گرد و سبز رنگ و عسلی رنگش با دقت به او زل زده است.
اون مادرش رو مسخره میکنه
چشمکی زد و با صدای بلند گفت:
مادر
..
جمعیت با صدای بلند می‌خواند:
بیا از زیر شمعش در بیا تا صد سال دیگه زنده بمونی
در این زمان کودک به پدر خود می‌نگریست …
… پر از علاقه من به
دست‌هایش را به هم کوفت و گفت:
نمیخوام
عمویش صدا بلند کرد و جلو آمد و گفت:
مثل مادرخوندت رفتار نکن بچه من نابود میشه
پسر خندید و رفت رو صحنه قتل پسر عموش
جلو دوید و چهار شمع را فوت کرد.
هر کسی می‌توانست او را از این کار باز دارد …
پنج سال از عمرش می‌گذشت و یک زمین باتلاقی وجود داشت و هر کس می‌توانست او را متوقف کند …
اون پنج سالش بود و اون پسر چشماش رو می‌چرخاند … اون یه آدم گریان نبود … اون میدونست که چقدر
که از همه بچه‌ها عقب بیفته
مادرش اومد جلو و چشماش رو جلو آورد …
صورت کوچکش را در دست‌هایش گرفت
می‌گفت:
چرا دلت میخواد مامان؟
بابا قول داد برام یه ماشین بخره
پدرش با اخم به او نزدیک شد.
توی فیس بوک کشیده می‌شد ولی
این فرمان را کم نکرد و گفت: بله … اگر …
من ماشین قدیمی تو رو به نگهبانی میدم
تو آن را سوزاندی تا دیگر هیچ کس نتواند دوباره از آن استفاده کند.
بچه به چشمان پدرش خیره شد و گفت:
! سنگ مین بود
پدرش شانه بالا انداخت و گفت:
خب، پس دیگه خبری از جنگ نیست قبل از اینکه پسره جیغ بزنه مادرش بغلش کرد و به پدرش خرناس کشید –
! خب، تو براش خریدی … چرا داری اذیتش می‌کنی، بچه‌داری
پدر در چشمان مادر خود خیره شده بود.
اونا تو فیلم‌های دیگه غرق شدن عشق
از چشمان آن‌ها ساطع می‌شد … یک قدم به جلو برداشت و پسر را از زیر بغل مادرش بیرون کشید …
گفت
به طوری که هیچ‌کس نمی‌توانست بشنود:
هزار بار بهت گفتم که بغلش نکن سنگین است و تو از پسش بر میای
همین الان میخواد بره کنار پنجره

سرش را بیرون می‌آورد و از ته دل جیغ می‌کشد.
! خدا رو شکر
داشت واسه نسکافه قهوه درست می‌کرد که دوستش
به سویش آمد و گفت:
فروشندگی طلا زیبایی شهر داستان‌های کوتاه به این نتیجه نمی‌رسد که از این فراتر بیایید؟
برو گمشو، الان میام
تو فریاد زدی
شما در ضمن بچه‌هایی دارید که هنوز نمی‌دانید چگونه با من مثل …
شخص مورد نظر
!! !! !! !! که این طور!
تا الان گریه کردی
خب ما تو این مدت طولانی مهمونی نداشتیم
دختر کوچکی وارد آشپزخانه شد مادرش موهایش را پشت سرش بست

داد و فریاد راه انداخته بود:
مامانم میگه بیا اینجا اونا میخوان بریم بیرون کیکو
خیلی خب، تو برو و کاری کن که من بتونم این بچه رو قانع کنم که شمعشو خاموش کنه!
دوستش بر شانه او کوفت و فریاد زد:
این بچه تو هم مثل مادر بزرگش میشه
هه، به این کلمات گوش کن! به حرف بابات گوش نده!
. بابا، اعصاب دستش نیست – … دیگه جراتش رو ندارم که باه‌اش بهم بزنم –
تو خیلی دلت میخواد
سپس سینی نسریل را برداشت و گفت:
(برنامه “لیتو” (برنامه آشپزی
همه با هم بیرون رفتند و به اتفاق پسر بچه، پس از دیدن نمایش بزرگ
قرمز
با یک ماشین که مال پدرش بود و آن را برای مادرش خریده بود، فریاد شادی کشید و گفت:
همه شمع‌ها را فوت کرد تا بتواند به آن اسباب‌بازی برود … حتی نمی‌توانست صبر کند تا …
یه عکس با قدرت از پدرش بگیره
او را در آغوش گرفت تا یک گروه … ۱
اون پسر کوچولو که داد و بیداد راه انداخته بود
. بابایی، درست مثل ماشین قبلیت – … پدرش سرش رو پایین آورد و –
در گوش فرزند خود زمزمه کرد: تو او را دوست داری؟
آره، خیلی
دیگر نتوانست تحمل کند که در آغوش پدر بماند … به سرعت به اتومبیل خود پرید
پسر عموش و دختر بازشده‌اش هم
ویگولین، کسی که اخیرا
با او رفت …
وقتی که هیجان زده شد تا با دوستانش بازی کند، پدرش به استریو و وستوپ رفت
اون آهنگ مورد علاقه‌اش رو
و بی آنکه به جمعیت توجه کند به سوی همسرش که در آن هنگام در کنارش نشسته بود
و با عشق به او نگاه کرد و دستش را دراز کرد.
می‌گفت:
بیا اینجا تا
زنش گفت:
دوباره این آهنگ؟
دست زنش را کشید
او را در آغوش گرفت و گفت:
رقصیدن با تو نه فقط با این آهنگ زن و شوهر بلکه زوجه‌ای کوچیک دیگه به رقص و پای کوبی میان، هشت تا
جفت … دست در دست
با زمزمه‌های عاشقانه … رقص با موسیقی آرتان و ترسای
پدر و مادر
چهار تا گرگ نمایی لابوترین و شکار پا، دوستان نزدیک آرتان و ترسا …
چون از سفر برگشته و به گروه آن‌ها ملحق شده بود.
عنوان سرنامه ای آنیوگیت را داشت
با زن خود تارلن از سر محبت می‌رقصید،
اصلا نگران پسرش نی وشی نبود که در اتاق امن و امان بود …
تانزین، دختر آروتانس که با شوهرش ائسان آنجا بود و به او گفت
داستان عشقشون
همه از آن خانه بودند و از آن زوج‌های خوشبخت دیگر. شب آتوسا و …
… “منی”، “شافم” و “آردلان”
بنافو و مازیارینا از تمام بزرگ‌ترهایشان …
در میان جمعیت ایستاده بودند
با نگاهی پر از لذت به آن‌ها خیره شده بود و می‌گفت: زندگی ادامه دارد و سالخوردگان به کار مشغولند.
آن‌ها قادر به انجام هیچ کاری نبودند جز آن که برای شادی و نشاط بچه‌های خود دعا کنند صدای گرم و پر حرارت بهائی‌هاوس
هیچی نیست
چون عاشق و معشوق فرزندان خود بودند و با صدای گرم و نرم خود افتخار می‌کردند
بیچاره من می‌دانم که در دل تو جایی غیر از یک جا نیست.
چشمان تو آرامشی دارند که مرا از غم و غصه نجات می‌دهد.
به من می‌گوید که کم کم عاشقم.
با اون چشم‌های آرام تو منو خوشحال کردی
تو خوب هستی و …
من رو یادت میاد تو منو عاشق لبخند شیرینت کردی
وقتی داشتی برای من دست تکون می‌دادی تو خوابت بود
تو زن خوبی هستی و من می‌خواهم که تو در همه رویاهای من باشی
تا اینکه فهمیدم. تا فردا چشم اتو باز کن.
من نگاه می‌کنم
دوباره به چشمات نگاه می‌کنم. بمون
و زندگی من باشی و با آن نگاه که می‌کنی مثل بهشت به نظر برسی،
بمان و مرا دوست بدار. بمان و مهربان باش.
خدا رو شکر که همه چی به خوبی تموم شد
ارتان خم شد و آ ترن‌سان را که در جایگاهش خفته بود، بغل کرد.
می‌گفت:
لبخند شیرینی به لب داشت،
زنش شروع کرد به جمع کردن ظرف‌های کثیف روی میز
آره، خدا رو شکر که همه اینا بخاطر کار سختی که کردی
ترسا از آن می‌ترسید که بعد از ابراز احساسات،
آنچه همه به او اصرار می‌ورزیدند این بود که بماند و به او کمک کند، به زیر لوزه‌ها نرفت! او دوست نداشت که دیگران خانه‌اش را تمیز کنند
“آرتان”
وقتی از اتاق خارج شد گفت: من فردا زنگ می‌زنم نوکرم رو بفرستم
همه چیزو تمیز کنه
ما نمیتونیم اینجوری بخوابیم
آرتانو در حالیکه به وضع آشفته و آشفته پذیرایی‌ها نگاه می‌کرد بدون اینکه کلمه‌ای بگوید به تراس برگشت و گفت:
به اتاق خوابش دیدن
عکس‌های تراس روی دیوار اتاق لبخندی حاکی از بی‌هوشی بر لب داشت.
که توی فیس و برقش شکل می‌گرفت
هرمیون این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
مقداری بشقاب روی هم کپه کرده بودند
داشت به آشپزخانه می‌رفت که چشمش به پوست خیار شور افتاد.
زمانی که ارتان
به سرعت صفحات عقب افتاده را از روی زمین برداشت:
وای من دارم می‌میرم
آرتان به خنده افتاد، اما به شدت تحریک شد.
دوباره مسخره کردی؟
پس از آن، بشقاب‌ها را از ترسا گرفت و گفت:
برو تاج و تخت رو جمع کن، اما تکون نخور، بذار سر میز من
… اونارو به هوش میاره
ترسا سرش را به علامت نفی تکان داد و برای جمع کردن بقیه صندوق‌ها رفت.
ترسا داشت میوه‌های توی سطل رو می‌ریخت
روی نیمکت نشست
با لذت به کارش خیره شد تنها خدا می‌دانست
این دختر چقدر در قلب تو عزیز است! چه لباس سیاه بلندی!
که زیر نور می‌درخشید به خاطر بافت آن.
در دل اعتراف کرد که
خیلی سیاه دوست دارد. پوستش از همیشه سفیدتر بود. می‌ترسید که مبادا
… کمرش به طرز خستگی آوری
من عاشق این زندگی هستم
اندکی خود را بالا کشید و دستش را بر پیشانی او گذاشت.
از جا برخاست و به طرف اتاقک رفت.
به من گفت: تو برو و اسلحه کمری مرا بگیر.
سپس با یک حرکت تمام بشقاب‌ها را برداشت و به راه افتاد.
“به سمت آشپزخانه” تریسا
می‌خواست شیطان باشه
میتونه
شما مرا بلند کردید و به من گفت:
گوتی، احمق، باید این بشقاب‌ها رو جمع کنم
… به روحمون
زنده ما
آره، زندگی ما به معنی زندگی شخصی شماست
خودش را لوس کرد و گفت:
(ابولترین (یک نوع مشروب)در این نوشیدنی روح هیچ جایی ندارد
نگاه آ تانو خاص شد و گفت:
تو این زندگی که من دارم میگم نه
ترس شرارت آمیز خود را از کف پوش بیرون کشید
آرتان بنای جیغ و داد گذاشت
با عصبانیت داد زد:
در حالی که می‌کوشید بیدار نشود
* این چه مدل زندگییه؟ *
! من احساس گرما می‌کنم! من احساس گرما می‌کنم
آراد می‌خندید و به وی لتوس که به علت تند آب دریا خود را باد می‌زد نگاه می‌کرد.
می‌گفت:
خب، رفیق! پایان ماه اگوست، ماهی گیری – میخوای نباشه؟ –
حرف نزن
آرا روی کولر چرخید و دریچه رو به ویسلاد وصل کرد
ویولت “توی سر” جوشول “بی‌حرکت شد”
و آرامی به طرف آب سرد برگشت و دریچه رو کاملا از “ویکلو” تنظیم کرد
وی ولت بی حرکت شد
و گفت: هی! آرامی با لبخند دست او را گرفت و گفت:
. خوش گذشت، کفشهام
ویولت لرود “بعد از چند سال” # هنوز داره صحبت میکنه
دستش راست است.
روی صندلی و سر او، رو به آرامی کرد و گفت:
آره، من خیلی ترسو بودم
خوشحالم که اینجوری خوشبخت شدی، عزیزم
شما فکر می‌کنید به اعتقاد مذهبی من شک ندارید؟
آرامی نگاهی به آن گوشه انداخت و گفت:
نه برای چی؟
دیدی همشون چرت و پرت میگن؟ – فقط من –
شالم را با هر دو دست گرفته بود!
اراد که در بحر تفکر فرورفته بود دست زنش را محکم فشرد
می‌گفت:
نه عزیزم، تو جواهر فروشی هستی همه اونا به احترام
من!
اما من خیلی دوسش دارم! زدن برای هیچ کدوم از اینا مهم نیست
خب، هر کسی نظر خودش رو داره وقتی بمیره اونا
همه توی قبر خودشون که این طور!
من میخوام اونا رو مقصر جلوه بدم ولی من
اول از همه، اون افکارش نیست آروم باش، تو ذهن من نگران نباش بزار با هم راحت باشن، فقط اینجوری زجر میکشن
این جور زجر بکشی …
من از این می‌ترسم که اصلا فراموشش کنم دنیا به کجا رسیده؟
از این جشن لذت می‌بریم، باید به کسی که
من از این که یه آدم بشم متنفرم
آرامی با خنده گفت:
ما مجبوریم، عزیزم، ما باید
! چقدر اعصاب خورد کنن – نمیتونن از ما یه جای دیگه استفاده کنن؟ –
نمیتونه اندونزی باشه اونا پول آموزش مارو دادن حالا میخوان
در پیشرفت دانشگاه از ما استفاده می‌کنند

به خدا اگه به کسی نمره آزاد بدم
آرام خندید و گفت:
از الان
وی ولت پاشنه پایش را نوازش کرد و گفت:
از الان به بعد
پس میخوای منو اذیت کنی یادت نره که یه دانشجوی
یه بچه بی‌خیالی ولی حالا دیگه فرق می کنه بیست و پنج ساله
سال‌ها از عمر گذشته!
دست وی گام را رها کرد تا بتواند کمربندش را باز کند و بگوید:
در هر موردی هر وقت خواستی اینکارو بکنی یادت باشه که
یک روز به جای آن‌ها بودند
من اصلا نمیخوام
الان مشکل کجاست؟ میدونم که تو
آیا از اینکه کسی وانمود می‌کند ناراحت نیست؟
وی لفور که هنوز واقعه را میان خانواده‌ی رمزی و سارا ون از یاد نبرده بود، ابرو درهم کشیده گفت:
درد من تکرار بریده‌های سارا – ه
آراگون اخمی کرد و گفت: و شاید از زبان رمزی
اخم وی گام شدت یافت و گفت:
یادت باشه که قول دادی … در مقابل اون دختر
چقدر طول میکشه؟
وی ولت با خشم غرید
تا وقتی که حالم خوب بشه نمیخوام دوباره تو تخت بیمارستان ببینمت

آراگون که نمی‌خواست در هیچ شرایطی وی ولت را ناراحت و نگران کند
ماشین را نگه داشت
خیلی خوبه! شاید بهتر باشه در مورد روش معلم‌ها

پس از این گفتگو، ویکلتس که در تنظیم احساسات خود تحت تاثیر قرار گرفته بود، متوجه کمربند او نشد.
پایین رفت
من میخوام این حرف رو بزنم همه باید بدونن تو داری شوهر من میشی من دوست ندارم
دیگر دل شکستگی
که این طور!
دوباره عصبانی شدی؟
آرام خندید و گفت:
، “لگو”، “هات” – م – … تا بتونم “هارآی” رو بهت نشون بدم
وی ولت با شیطنت پلک زد و رفت بالای پله
تو در ماشین‌رو قفل کردی، آرروستم؟
ارویر کلید اتومبیل را در جیبش گذاشت و گفت:
آره، عزیزم
سپس به سوی خیابان شنی که بالای پله‌ها منتظر او بود، برگشت
دستش را دور شانه‌ی او گذاشت
می‌گفت:
قبول داری که تا حالا تو حیاط بشینی؟
توسکا نا به اطراف حیاط بزرگ خانه نگاه کرد و گفت:
این موقع شب
این فقط یکی از کوک هاست فردا روز فردیه
اوه، عزیزم، بذار روپوشم رو عوض کنم …
عشق من
توسکا در گوش او خم شد و زمزمه کنان گفت:
! دنیای من

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

    برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

    در سایت عضو شوید

    اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.