دانلود رمان بوی وانیل

دانلود رمان بوی وانیل

درباره دختری به نام دیاره که با دختر خالش زندگی میکنه و در یک شیرینی پزی مشغول به کاره که با ورود خونواده پدریش همه چی تغییر میکنه و …

دانلود رمان بوی وانیل

دو ساعت به چی
خیره شدی؟
به قطراتی که به آرامی روی شیشه می لغزیدند خیره شده بودم
و انگار
با هم بازی می کردند … انگشتم را کشیدم تا قطرات
باران
روی شیشه را لمس کنم

به مردمی که
از باران فرار می کردند. با قدم های بلند نگاهی به زیر چشمانم انداختم و
به سمتش برگشتم و
دستانم را زیر بغلم پنهان کردم. موهایش را
با روسری سه گوش بالای سرش بسته بود
و پیشبند سبزش با آن خرس زبان دراز
جلوی
سینه اش او را بی نهایت دوست داشتنی کرده بود

_من عاشق بارون هستم. ..جمله من لبخند کمرنگی روی لبش آورد
…: روزت چطور بود؟
شنل قهوه ای تیره ام را از روی صندلی برداشتم
و گذاشتمش
احساس خنکی دوست داشتنی هیجان خاصی دارم
میداد: بد نبود… رفتم دانشگاه..
بحث براش جدی شده بود،
با پشت دست موهایش را عقب کشید
و به من نگاه کرد: و نتیجه؟؟ سرمو کمی به چپ کج کردم:
تارا؟؟
هنوز با نگاه نافذش
به من خیره شده بود …
از نگاهش خوشم نیومد …:
اینجوری به من نگاه نکن …
چطوری نگاهت کنم؟؟؟!! چجوری
خوشت میاد؟؟
به سمت کیف بزرگ نیروی دریایی رفتم و دستی به
داخل آن بردم … آنقدر شلوغ بود که نمی توان
چیزی در آن …
بالاخره دفتر زرد رنگم را پیدا کردم.
تقریباً بود
غیر ممکن است
… روی جلد دفترچه یادداشت دختر کوچک. بارانی زرد قایق کاغذی اش را در
حوض کوچکی
پرت می کرد …
لبخند بزن
وقتی دفترم را در دستم دید لبخندی روی لبش نقش بست، صندلی را کشید
و پشت سرم نشست و من
ایستاده بودم
: نوشتم قیمت ها… اما
برای ما سخت است
؟
_تارا کوتاه بیا…_
بازی نکن…خودت
خوب میدونی که این کار درسته…
مثل اینکه نمیفهمی چی میگم; موهایم را پشت گوشم گذاشتم و
یک
صندلی چوبی سبز رنگ از پشت میز
بیرون آوردم
و
گذاشتم
آن را در مقابل من پوشیدن
یکی از حرام ترین ها بود که بهش خیره شدم.
. اخم نکردم… آرنجش را
روی خون گذاشت: حتما
استعدادی؟ من؟؟
_آره دقیقا…
دستم رو تکون دادم و
پامو گذاشتم روی پام…
ده سال دیگه میبینی که لازم بود… برای آدمی مثل تو با…
نگاهش کمی غمگین شد و آروم بلند شد
و رفت سمت سینی که روی میز پشت خون بود
… اون آلبالوهای دوست داشتنی رو گذاشت
تو یخچال کوچیک … من مراقب
رفتارش
بودم . رفتم
سمتش… با
لباس پوشیدن پشت خون رفتم
: از این آلبالوها بخورم؟؟
می دونستم با جمله اول کافی نیست، می خواستم ادامه بدم که
با دست صورتی که گل های قرمز دوست داشتنی در دست داشت
به سمتم اومد…
پای گیلاس
دوست داشتنی من داخلش بود…
به
دستی که بود نگاه کردم. با تعجب به سمت من دراز شد. گفتم
:؟ تارا یه لحظه نفسم بند اومد
؟؟؟!!
_عزیزم… اذیتم میکنی؟
به
پشتم نگاه کردم
:
نمیتونم
. دستکش های آشپزی اش
را در آورد
و به سمت من آمد …
چوب را روی پیشخوان گذاشت کنار و
دستم را دور کمرشهمان پیش بند سبزی
که بو می داد
محکم بغلم کرد … نفسی که در آن حبس شده بود را بیرون دادم.
سینه ام و آرد و آلبالو
سفت شده
نفس عمیق تری کشیدم …. به پنجره بلند تکیه دادم.
از آرد و آلبالو… هر آدمی بو و طعم خودش را دارد… من به این ضرب المثل اعتقاد دارم

رفتم کنار پنجره و بازش کردم
… هوای خنک با بوی تند باران استشمام کردم
.. باد بین تارهای موهایم وزید
… دستم را روی لبه پنجره محکم کردم
و آرام سرم را به سمت
… هوا سرد بود… سفید و سیاه و
کمی قرمز آسمان.. خیلی دور بود،
در تاریکی کوچه پس کوچه ها
نورهای نقطه ای را دیدم

لرزیدم. … کمی بیشتر خودم را در حوله خرگوش و
اتاق جمع کردم … امروز هم
مثل روزهای دیگر بود … و دیروز و شاید پس فردا. ..و
لذت بردم
مثل این همه سال به معجزه زندگیم فکر میکردم…این خونه
بوی کاج میداد…گاهی بوی قهوه داغ و تلخ میداد
و بیشتر روزها…
روی کاغذهای روی میز نظر میدادم
.. . به تک تکشون…به استعدادی
که تارا گفت و محمد تایید کرد
…خیلی باور نمیکردم…
این فقط یه جور تنهایی پر کننده بود…عمیق
بود…و با وجود همه زحماتی که این همه سال کشیده بود
انگار روش پر شده بود و اون سوراخ
عمیق
تر از این حرفا بود
…. لبام
به کابینت تکیه داد و به آشپزخونه آجری کوچیک نگاه کرد
… تارا
داشت کل را پر کرد
…. برق را روشن کردم . کتری و
آشپزخونه با وسایل رنگارنگ …دو لیوان
یه سرامیک قرمز و آبی برداشتم و شروع کردم
به شمردن..به عدد ده که رسیدم
…شنیدم صبح بخیر گفت…
چایی رو ریختم تو لیوان…
پاهامو روی صندلی زیر ژاکت طوسی بلندی که تو خونه می پوشیدم جمع کردم … موهای بلندم رو با مداد روی
سرم
پیچیدم … تارا با چشمای پف کرده
موهامو بلند کردم. یه مداد نگاه کردم…:نخوابیدی؟؟
لیوان را در دستش گذاشت روی میز
نون نان تست را گرفت و
دستش را به سمت عسل دراز کرد: چرا
من میرم پایین تا تو
بیای…
خوابیدم… اما من بیشتر بخوابم…
_میخواهی بخوابی؟؟ کار تموم شد،
لبخند گشاد و آرومی زد: نه
خانم خوشگل، با هم میریم… تو
اول کارتو تموم میکنی… عصر با محمد میریم خرید

خوش اومدی وایسا.” اسم محمد لبخندم رو پهن تر کرد: به آخرش نزدیکه…
تستشو گاز گرفت و
به پشتی صندلی تکیه داد: اگه ممکنه یه ماه دیگه
… استرس وحشتناکی دارم… نمیدونم
…واقعا…یعنی…
پاهامو در آوردم و
روی میز به سمتش خم شدم:”محمد آدم درستیه…
شک ندارم ولی خیلی وقته زمان.”
که من تنهام…من
بیشتر در یقه ژاکت سرخابی ماست
من تمام این مدت تنها بودم… مستقل…
به اخم لوسم نگاه کرد: تو یه
موش کوچولوی فضول بودی…
گوشه چشمم بالا رفت… میدونستم اون هم
همینطوره… به هم نگاه کردیم… این نگاه
برای هر دو معنی عمیقی داشت. ما … پر از استرس … پر از شادی
… پر از عشق … و پر از یک احساس بعید … شاید از دور این احساس خیلی خیالی
به نظر می رسید
اما بود …
بلند شد و سریع
رفت تو اتاقش: تو آخری… پس
داری میز رو جمع میکنی…
اعتراض من… اعتراضی نبود…
یه غرغر بی ربط و کمی نرم بود. .. برای ایجاد فضایی که
جریان بود
در این خانه برای بیش از ده سال … من حفر کردم
کیفم را محکم تر در دستم فشار دادم.
گذاشتمش… امروز هوا نمناک و سرد بود… کیفم رو محکمتر پیچیدم…
دستمو زیاد گرم نمیکرد
فقط قشنگ بود… راه رفتن روی سنگفرش های
این شهر زیبا یه جورایی
شبیه راه رفتن بین داستان هایی بود… کمی نزدیکتر
به دیوار آجری قرمز کنارم رفتم
… هر روز از کنار نوازنده خیابانی رد می شدم
… انگشتانش
روی گیتارش می رقصیدند و صدایی که می توانست شنیده شدن
در خیابان از کل شهر
بیشتر شبیه یک معجزه بود. بود…
روبروی راه ایستادم.. هر دو عادت کرده بود
و من هم همینطور.. موهای قرمز هویجی اش
به دلیل نبود آفتاب کدر به نظر می رسید.. چشمان سبز ریزش.
با یادداشت های سازش باز و بسته شد
… سکه دستم را در
جعبه سازش گذاشتم و آرام آرام رفتم بالا…
حرکت کردم…
پاییز طلایی دوست داشتنی بود… با
باران..رنگ های طلایی و قرمز و البته
بوی قهوه… از پله های سنگی بالا رفتم
… صدای موزیک
در راهرو پخش می شد… آدرس را دوباره چک کردم درست بود.. آخرین باری که آدری را
دیدم
هشت ماه پیش بود… حالا موهایش
مثل پسرها کوتاه بود… با پیراهن کش آبی یقه قایق و
دامن زرد زیباتر به نظر می رسد.
… با دیدن من از پشت میز بلند شد و صدای آهنگ رو کم کرد …
خندید و گفت: نه کرم…
… صورتش
به خصوص سرد بود ..که بیشتر به خاطر
چشمان آبی روشنش بود…
کیفم را روی میز گذاشتم و دکمه
های کاپشنم را باز کردم و
دستی به موهایم کشیدم و شالم را باز کردم
_به موقع اومدی…
میدونستم به زمان حساسه. …
لبخند خجالتی که زدمش: تارا برات
توضیح بده؟؟ من خیلی تازه واردم…
لبخندی زد و بلند شد و قاشق پر از
قهوه
را داخل لیوان های کاغذی پشت سرش ریخت و کتری برقی را روشن کرد
: شیرینی تارا میخوری؟
زنجبیل؟
خنده بلندش باعث شد همکار قدیمی اش که
در این مدت حتی سرش را بلند نکرده بود.
پس می خورم… زنجبیل ها کار خودمه

لیوانش را روی میز گذاشت:
… با دقت به ما نگاه کن..
سر هر دومون رو پایین انداختم…
یا لیوان های با عطر قهوه
روبه رویم نشستند: میدونم تازه کار هستی اما
میدونم که تو کار خوبی داری..
لیوان را در دستم چرخاندم و به
بخارش خیره شدم: تحصیلات دانشگاهی
هم در این است. زمینه رو ندارم…_بحثت با تارا رو میدونم….حالا
میخوام کاراتو ببینم…این کار جدید
الان سفارش راحت داره…
اون آدم سختگیری نیست.. .اشکال نداره اگه اشتباهی بشه

دستم دور شیشه شل شد…اشتباه…؟؟!!
عزیزم…؟؟!! چرا رنگ پریدی..من
هم هستم..همه کنارت هستیم..و این که
همه اشتباه میکنن.._
آهان..من فقط میتونم نقشه ها رو انجام بدم…
دستش رو برای نشان دادن سکوت بلند کرد:
اینکارو نکن تو به بهترین شکل انجامش میدی
…مطمئنم…حالا بذار
اول کارتو ببینم شاید اصلا از کارت خوشم بیاد؟؟
چشمکش باعث شد لبخند
بزرگی بزنم…صدای خنده هاشون شنیده شد…حتی تا
پشت در…در چوبی رو با فشار باز کردم…مترسکی
که پشت در آویزون بود
تکون خورد و زنگ زد. زنگ … عطر من
از دستان تو
دارچین و دستان یخ زده ام را استشمام کردم .
آن را
گرفتم و
جلوی صورتم گرفتم و گفتم…
کاغذم را روی صندلی گذاشتم و
_اومدی عزیزم؟؟
برگشت سمتش… با لبخند و دستای آردی به من نگاه میکرد… محمد بود…
_ببخشید دیر اومدم..
_ نه بابا تارا داره
کیک تولد همسایه رو تزیین میکنه… چیزی میخوری؟؟
سرم را به نشانه “نه” تکان دادم و
روی صندلی نشستم…
دستانش را با دستمال مرطوب پاک کرد
و آرام به سمتم آمد و صندلی را کشید
… قدش متوسط ​​بود… قهوه ای کامل مو
… و یک لبخند جذاب.
جلسه شما چطور بود؟ ممکن نیست
از کار شما خوشش نیامده ….
به اعتمادی که به من داشت لبخند زدم:
آوردم … پیراهن زردم با گل
محمد را خوشحال کرد..
اوم… باید ویترین یک مغازه شکلات فروشی را تزیین کنم.
…. چه خوشمزه …
او ساخت…
هدیه
تولدم بود
که
پارسال برایم خریده بود
. _جدیا…
با غذا رابطه
عمیقی داریم…_
بذار برم کمک تارا…_نه
…کار تموم شد…من کمکش کردم…_
کاری بهش نکردم. …_
چرا امروز رفتی؟ و تو این کار رو گرفتی… پس نشون میده
بهترین کار رو براش کردی…
_چقدر قشنگه…
اشک تو چشمام حلقه زد… واقعا به
نظرم فوق العاده زیباست…
محمد هم تحسین نگاه کرد در او… در
تارای تپل و رومی خندان که
پیراهن توری سفیدش شبیه فرشته است. و
تارا به محمد نگاه کرد … اون
نگاهش … یه چیزی توش بود … که
به من اطمینان داد … همه چیز زندگیم الان داره از ته دلم لبخند میزنه …
_محمد اصرار کرد که
اینجوری باشه…شبیه لباس عروسه.. محمد
بلند شد و
دستشو انداخت دور شونه های تارا محبوبش:
خب عروسی دیگه…
رفتم تو اتاق
تا جلوی اشک هایی که میریخت. : میرم
دوربین بگیرم… عکس بگیرم…
تو اتاق بسته بود..
دستمو چسبوندم به لبه میز و ایستادم.. چشمم به کلاغ دوست داشتنی افتاد که
داشت .
در تمام این سالها در گوشه تختم مرا همراهی کرد
بین همه کابوس هایم .. رویاها.. و رویاها. توی دستم گرفتم:
سیاه …. تارا خوشحال خواهد شد، نه
؟
_
محمد بود…
_یه چیزی..این داره عکس میگیره…_
تارا داره تو سالن گریه میکنه اینجا
؟؟؟
لبه تخت نشست و با دستش ضربه ای به تخت زد:
بیا بشین ببین…
_گریه نمیکنم…
_میدونم…اصلا…
با یه جورایی کنارش نشستم. فاصله کمی…
_هیچی عوض نمیشه..
گوشه دامنمو گذاشتم تو دستم..میدونستم..هیچی
عوض نمیشه..با حضور محمد همه چی قشنگ تر میشه..اون
بود سه سال و در کل
این سه سال حضور،
زیبایی، نشاط و حمایت بود، چیزی که هم من و هم تارا به شدت آن را به همراه داشت
استقبال مینماید . بهش نیاز داشتیم…
دستاشو به هم بست و روی زانوهاش گذاشت: اون روزی که
بعد از سه سال
جرأت کردم خواستگاری کنم چی گفتم

با یاد اون روز لبخند زدم: گفتی سالها
من پیشش اومدم. تا حلقه را به شما نشان دهم
اومدم تو بین خودت بذاری…
_دقیقا… کمکم کردی
تارا رو قانع کنم… ترس هاشو بذاره کنار و
با من ازدواج کنه… _ میدونم محمد باور کن میدونم.. تارا
خیلی باید سالها پیش ازدواج میکرد…
_این چه حرفیه که میزنی… خوب شد که ازدواج نکرد…
اونوقت
من چطور انقدر خوشحال بودم ؟؟ حالا بلند شو
بگذار
برو عکس بگیر تا
عروسم پشیمون نشه…
محمد میدونست… فهمیده بود من و تارا چی
میگیم
. اتفاق افتاده بود… نه فقط
زندگی تارا… زندگی هر دوی ما… من که فقط
شش سال داشتم تصمیم گرفته بودم با مردی که
چهار سال از او کوچکتر بود ازدواج کنم…
تمام زندگیم تارا بود. و تارا که الان سی ساله است
چهار سال رنگهای جالب انتخاب کردند …
پیرمرد شور بود … کمی چاق … با
سر کچل … شلوار با بند و
دستمال … و چشمان آبی . عینک و
دماغ بزرگ … کلیشه ی همه ی مردای اطرافش …
_فکر کنم این رنگ ها
بیاد تو مغازه ..
جمله ام خیلی کند بود و زیر لب
… کمی خودم را جمع و جور کردم
خوشحال بودم که روز اول آدری
با من آمده بود… یک هفته تمام سعی کرده بودم
خودم سر کار باشم… دست و پایم
می لرزید و استرس عجیبی داشتم..
چند کلمه ای که در این دو ساعت اخیر به زور
انتخاب کرده بودم و
کنار هم گذاشته بودم…
داشت ویترین های یک مغازه شکلات فروشی را مرتب می کرد
. فوق العاده بود…
آدری عاشق رنگ هایی بود که من انتخاب کرده بودم
و صاحب مغازه با لبخند دوست داشتنی خودش از او
استقبال کرد
… شادی در چشمان پیرمرد
نشان می داد که چقدر
کارش را دوست دارد… و حالا می خواست. عوض شدن
دکوراسیون… هزینه ها را آورد، پذیرفت. آن را و دست داد
… اولین کار رسمی من شروع شد … که
خیلی از کاری
که این سال ها با تارا انجام داده بودم و
دوستش داشتم دور نبود… اما اینجا فرق داشت. _دیدی
گفتم خوشش میاد
…_…
_چرا اینجوری میشی دختر به جای اینکه
خوشت بیاد…
با دست روی کمرم به سمت آدری برگشتم:
خوشحالم باور کن. … اما خب …
می دونی … می ترسم …
متاسفم تو هم جلوتر رفتی : فداکار …
من همه چیز را دوست دارم و فقط تو قرار است آنها
بالاتر از کارگران بایستند تا کارشان را انجام دهند. درست کار کن…
قدمی به سمتش برداشتم و التماس کردم
: نمیشه برگردم پیش تارا؟
ما
این روزها
اینها
خیلی سفارش دارند تکرار میکنی.. نتیجه ای گرفتی
؟؟
_نه..
دستش را در هوا تکان داد و
کیفش را گرفت: پس وقتم را نگیر…
می خواستم
سرم را به ویترین مغازه پر از خرس های شکلاتی بزنم… انگار
نه انگار. بفهم چی میگم…_ میگن زور…
محمد لبخندی زد و ماشین حساب رو
کمی بیشتر به سمت خودش کشید: حالا
اومدی قانعم کنی کدومو بزنم
…_
تارا…_
چقدر راحت شدی. اعتراف کن…_
مرد موفق اونیه که یه زن متواضع رو قبول کنه و
امکان نداره..نمیتونم مجبورش کنم… بذار
برهمین اساس زندگی کنه…
_آدری… _من
رو با اون کماندو نینداز.
… من اصلا
حوصله اون نامزد بد اخلاق رو ندارم .. دوتا دوست لنگ هستن…
_محمد؟؟ ؟!_آره…عزیزم.._
من نمیرم…_
بشینیم ناهار بخوریم..میخوام
کمکم کنی برا تارا کادو بخرم…._
چرا هیچکس نمیفهمه من…_چون
تموم نمیشه میتونی بشینی تو
اتاقت نقاشی بکشی…یا
تو شیرینی فروشی کار کنی..چرا
نه؟؟!!
دستی به صورتش کشید: گوش کن
موش فضول… نمیتونی فکر کنی تارا
نمیخواد استخدامت کنه…
آهی کشیدم و
با دست روی سینه ام به صندلی تکیه دادم: نمی خوام. دوست ندارم…
لبخند سکسی زدم: برای ما فرقی نمیکنه خوشت بیاد یا نه… تو داری میری و
این کار رو هم میکنی..
سفره بنفش را روی میز انداختم و
بشقاب های سفید را روی میز
گذاشتم … اسپاگتی سبزیجات سریع ترین چیزی بود که
در این مدت کوتاه می شد
تهیه کرد … تارا
با دیدن میز دستانش را خشک کرد و لبخند زد:
دان دست دختر درد نکنه.. .چون سفره
اشتها آوره…
لبخندی زدم و نشستم:خسته نیستی؟
_امروز حدود صد تا شیرینی عروسکی
درست کردم
-/چرا نمیذاری کمکت کنم… پاستا رو جوید تو دهنش و قورت داد
:
بحث همیشگی رو تکرار نکنیم،
لیوان

گفت: امروز به خانه زنگ زد…
… م.
لیوان رو به دهنش نزدیک کرد: باهاش ​​حرف زدی
چنگالشو گذاشت تو بشقاب و
ابروهامو بالا انداختم:پیام گذاشته بود
…تو حموم بودم…
بهش زنگ زدی؟
_نه…
_نه…
_نه…این یکی واقعا تارا نیست…پفی گیج شد:نه که
حق نداری…نه..تو حق داری..هیچکس
به عنوان خیلی درسته مثل خودت.. ولی خب…
درست نیست عزیزم…
_بهش زنگ زدی تارا؟؟
_نه..نه باور کن…
_حتی تولدم نیست…
انقدر نگاهش دردناک شد که
پشیمون شدم از موضوع: تارا…
_همه چیز مسخره به نظر میرسه
عزیزم..خیلی مسخره…
از جام بلند بلند شدم و محکم بغلش کردم
: نه …از دوازده سال پیش نگذشته است

موهایم را محکم بوسید …: موهای زیبای تو … سفید برفی …
شاید
یک روز دیگر تمام می شد … یک روز دیگر
از بیست سالگی من -زندگی یک ساله…پاییز
برای من شروع شده بود…آغاز خیلی از
بزرگترین اتفاقات زندگیم
در پاییز بود…تارا، یک
روز سرد پاییز آمده بود با رنگ پریده و
چشمانی عصبی. .. و عصر یکی دیگر از روزهای پاییزی
مرا با یک چمدان قرمز سوار قطار
کرد …
پاییزهای پس از آن روز پاییز شد
آغاز من … آغاز من تازه است …
زندگی ترسناک و تنهایی که حالا داشت کنده می شد

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.