دانلود رمان برزخ ارباب

دانلود رمان برزخ ارباب

درباره پسری به نام اشکان است که بخاطر دختری که دوسش داره ، شغل خوب و کارو و زندگیش رو بیخیال میشه و با اون به شیراز فرار میکنه تا …

دانلود رمان برزخ ارباب

در را باز کردم و با احتیاط بیرون آمدم .
Btw
به اتاق مامان و بابا نگاه کردم و عصبانی شدم .
نور اتاق آن ها را دیدم .
و به طرف پله ها رفت .
آهسته از آن ها دور شدم .
به اتاق نشیمن بزرگ رفتم .
به اتاق کوچک سمت چپ باغ نگاه کردم .
وقتی دیدم چراغ خاموش شد ,
به طرف در دویدم و از خانه خارج شدم .
نفس عمیقی کشیدم و به آرامی گفتم :
خدا رحمتت کند .
برگشتم .
من یک بوسه از دوربین پیشرفته ام برداشتم .
با دست خداحافظی کردم و بعد به سرعت به سمت چپ رفتم .
در خیابان منتظر اشک بودم . فقیرم .
یک قدم دیگر در عشق خود برداشتم , یعنی
سعادت یک زن
وقتی مامان و بابا به ازدواج اعتراض کردند ,
و گفت که تو آن پسر را نداری .
من از هر طرف سعی کردم آن ها را راضی کنم , اما آن ها اصلا علاقه ای به حرف هایشان نداشتند .
داشتم به فرار فکر می کردم .
او را رها کردند
نو , کالپی .
با غیبت من مواجه خواهند شد
روزی هزار بار به درگاه خدا دعا می کردند که در اینجا برای همه ما گریه و التماس کنند .
آن را هل ندهید .
برگر شما !
بنابراین مجبور شدند .
تصمیم مرا بپذیرید
به طرفش دویدم و چنان او را در آغوش گرفتم که
از دیدن اشک و دست تکان دادن و بستنی خوشحال شدم .
لبخند زد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
⁇ شیراز ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
من خود را قربانی حفظ روح القدس می کنم .
شما می توانستید شکاف را بردارید .
آره . همه خوابند . نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید :
بسیار خوب – [ گراز ]
[ گازها ]
یک ماشین در کنار خیابان است که ما را به خیابان می برد .
[ تی تر یک روزنامه های ورزشی صبح ایران ]
– من یک دوست دارم . ما داریم ازدواج می کنیم و قرار نیست از خانه بیرون بیاییم .
– در منهتن
– [ بوق زدن ] – [ جیغ های هومر ]
دست مرا گرفت و گفت :
من نگران تو هستم – –
خوبه .
من به شما اجازه نمی دهم , می دانید ?
آب
– اگر ناراحت نمی شوید – اوه , پسر .
به چند قدم آن طرف تر اشاره کرد و گفت : بیا اینجا یک موستانگ هست .
نمی توانستم یک روز در مقابل هم بخندم .
او مرا متوقف کرد .
سروان با خنده ادامه داد :
بوه – بوه – بوه – بوه
دخترها این جوری می خندند , ما را نمی گیرند .
نترسید . ما دستگیر نمی شویم .
* * * * نمایی از خانه آیت الله کاشانی * * *
مهم این است که ما را دور هم جمع نکنید .
و تو را به پدر و مادرت تحویل می دهم .
– پس ما می دویم . این یک ماشین سواری سیاه بود .
دقیقا شبیه ماشین پدرم بودم , اما ماشینم …
رنگش سفید بود .
در پشتی را باز کرد و به من گفت
بگذارید خانم ها وارد شوند .
متشکرم دوشیزه هانی .
نشستم و او پشت سر من وارد شد .
به دو نفری که جلو نشسته بودند گفت :
هی , بچه ها , خیلی جدی و سرد .
– [ گاس ] – [ گاس ] آره !
بی آن که آن را پس بگیرد .
بوه – بوه – بوه
نمی دانم . احساس خوبی نسبت به آن ها ندارم .
این دو پسر , پسرهای ساده ای هستند که مسئول ما هستند .
* * * * سنگ * * *
آن ها باید سالم شوند , این تمام راز است .
باید جدی بود .
خیلی ترسناکه .
این چیزی است که آن ها از آن می سازند .
– [ صدای جیغ تایرها ] – [ صدای جیغ هومر ]
– [ صدای جیغ تایرها ] – [ صدای جیغ هومر ]
– نه. چرا از من می ترسید؟
همیشه احساس آرامش می کنم و دستم را می گیرم .
سرم را روی شانه اش گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردن .
هوا گرم شد .
اوه , اوه ,
خمیازه کشیدم و به آرامی چشم هایم را باز کردم .
سرم روی شانه ام بود و او فقط …
سرش را روی سرم گذاشت , اما با کمی تکان دادن خوابش برد .
او نگران است .
تا یک بلیط سریع به او بدهد .
من بیدار شدم و به آرامی گفتم – – اوه , متاسفم , بیدارت کردم .
Btw
برای چهار “دنده آفتاب”
لبخند زدم و گفتم :
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
این اولین باری بود که با هم تنها می شد .
وقتی بلند می شویم
بوسه کوتاهی به من زد و گفت :
اولین بار بود , اما آخرین بار نه . ما تازه شروع کردیم . همه چیز در مورد حفظ کنترل است .
ما داریم وقتمان را از دست می دهیم .
لبخند زدم , اما وقتی به خانواده ام فکر کردم , به چهره ام …
غم انگیز است که بگویم
چیه عزیزم ?
پدر و مادرم غیبت مرا درک خواهند کرد و من حتما آن را خواهم شنید .
اما آن را کنار هم نگذاشت .
می دونی …
* * * * مردی که در تلویزیون آواز می خواند * * *
– نه . [ گراز ]
من الان از این که با تو هستم پشیمان نیستم .
موهایم را از پیشانی ام کنار زد و گفت :
واقعا ?
بله , دوباره این کار را می کنم . لبخند می زنم .
و گفت :
بنابراین نگران آن نباشید .
بالاخره به آن بر می گردیم .
آن ها ما را می پذیرند .
بله , البته .
نمی دانم .
او سرم را نگه داشت .
می دانم که شما با ما موافق نیستید .
حتی به خاطر ما .
بوه – بوه – بوه
خجالتی خندیدم و بعد خندیدم .
به دو نفری که جلو نشسته بودند اشاره کردم و گفتم :
خیلی وقته .
ای کاش می توانستم سه پوند شکر بنوشم که این را شنیدم .
و هر چه بیشتر مطمئن می شدم که از دست دادن
من اشک می ریزم . خوشحالم .
صبح خیلی زود ,
نخود شیرین !
خسته نباشید
– نه بابا . فقط کی همه اعتبارت را می گیری ?
رو به او کرد و گفت :
آیا فکر می کنید زمان کافی است ?
نه , بانک …
برای رفتن به دفتر اسناد رسمی
بدون رضایت پدر و مادرش برای ازدواج با او
بنابراین لازم نیست نگران پدرتان باشید .
– نه بابا , تو را می شناسد .
کار خوبی در تهران انجام شد و آن …
حاضر بود کار را ترک کند و …
فرار کردن با من واقعا برایم مهم بود .
آیا کسی که برای شما کاری انجام دهد شایسته آن نیست ?
بهترین ها .
شوخی می کنی .
آره , آره .
من اشک را دوست دارم و او مرا دوست دارد . او باید زندگی زیبایی داشته باشد و ما را دوست داشته باشد .
او هیچ گاه مانند پدر و مادر نبوده است .
او پیر نمی شود .
و در مقابل خانه ای ایستاد
عالیجناب !
* * * * ناله * * *
بیوتی اسمیت
دوستان
تو اینجا زندگی می کنی .
چنان سریع به او نگاه کردم که استخوان های ترقوه ام
صدا زد
گردنم را گرفتم و گفتم :
به من نگو اینجا زندگی می کنی , می دانی .
چرا آن را دوست نداری ?
سمت چپ پر از درخت و سمت راست پر از درخت بود .
– اینجا وحشتناک است . باورم نمی شود .
– [ صدای جیغ تایرها ] – [ صدای جیغ مارج ] ]
شوخی می کنم . مرد پشت فرمان لبخند زد .
و گفت :
در این باره فکر کنید .
می خندید
به – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
این آخرین بار بود که
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
این اصل کار من است .
با تعجب به آن دو نگاه کردم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هیچ کدام جواب ندادند .
راننده در را باز کرد
ساختمان محیط زیست
به اندازه ی بنده ات .
Btw
وقتی او پارک کرد از ماشین پیاده شدم .
با دقت به اطراف نگاه کردم , و داخل آن زیباتر از بیرون بود .
خیلی خوشحالم که شما را می بینم .
* * * * خانه ی سگ ها * * *
که در درونش پارس می کرد
آنجا محل زندگی مردم و ماشین ها بود .
مرد پشت درختان ادامه داد :
و درست جلوی آن اتاقی بود .
در کل عمارت خیلی بزرگ و زیبا بود و من هنوز چیز زیادی ندارم .
باورم نمی شود که اینجا زندگی کنیم .
بی آنکه چیزی بگوید به طرف در رفت
و در راه , بدون وسلیان ,
گفتند :
صلاح الدین
درستش می کنی .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
می خواستم دنبالش بروم چون می خواستم .
از پشت سر وزیرش
سعی کردم .
تا شانه ام را از مردی که ماشین را می راند دور کنم .
خفه شو , تو چی کار می کنی ?
وقتی دیدم توجهی به من ندارد جوابی ندادم و به دنبالش برگشتم .
و صدای جیغ و دادش
اشک ها کجا هستند ?
در یک زمان و در یک زمان .
روش وحشیانه ای که باعث درد شانه ام شد .
هنوز می ترسیدم او را ناامید کنم .
اما هر چه بیشتر تلاش می کنم , بیشتر به اتاق کوچکی می رسم که در آن پیدایم می کند .
در رستورانی در نیمه های شب .
با صدای بلند گفت :
نگاه کن , دختر کوچولو ,
حرفش را قطع کردم .
در مورد آن ,
اگر درست حرف نزنی ,
وقتی می خندید می گفت : اشک های پدرت …
صدایش را بلند کرد
[ چوکلز ] بسیار خردمند , بانوی کوچک .
صبر کردم و به او نگاه کردم و گفتم :
این چیزی است که می گفت .
نیچه .
یک قدم از من دور شد و گفت :
چراغی روشن با روبان قرمز
منشی من .
لبخندی زد و گفت :
* پس شما کوچک ترین آدمی نیستید.
به من بگو چه اتفاقی افتاد .
مکثی کرد و در پایان سخنانش گفت :
اوه , خدای من , دخترهای احمقی مثل تو .
و تو را به اینجا می آورد .
شما را به شیوخ عرب می فروشم .
برو دنبالش .
به تو نگاه کردم .
نمی خواستم حرفش را باور کنم .
احتمالا شکایت می کرد .
شوخی می کرد , یا چیزی شبیه به آن .
او در افکارم پرید و لبخند زد .
اگر باکره باشی , سرنوشت بدتری خواهی داشت .
Btw
و پیش از آنکه بتوانم چیزی بگویم ,
به دیوار خیس تکیه دادم و زیر لب گفتم :
در اتاق کوچک و ترسناک را هنگام بازی قفل می کرد .
با صدای بلند آواز می خواند .
آیا آن ها با من شوخی می کنند؟ بله، می دانید.
این یک شوخی است . من شما را اذیت می کنم , ب ام و .
به دنبال مرد خشنی می گشت تا بگوید :
به خاطرم رسید که دوست دارم ,
من اولین نفر نیستم .
دخترهای احمقی مثل من .
به قول خودشان ما را به شیوخ عرب می فروشند .
می فروشند یعنی می فروشند .
بسیار خوب .
این سه ماه را با اشک به یاد آوردم
هر لحظه .
آنجا پر از حوادث زیبا و رمانتیک بود .
آن ها خیلی عاشق من بودند و من این را می دانستم .
با آن رفتار زیبایش که می گفت من تو را دوست دارم و او …
خیلی چیزهای دیگر .
نه , نه می توانست مرا گول بزند و نه آزارم دهد .
حتی نمی توانستم سنجاقی به دستم بزنم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
از جام بیرون آمدم , به طرف در رفتم , لگدی به آن زدم و با صدای بلند گفتم :
می دانم که همه اینها یک شوخی عملی است .
به خاطر شوخی ای که هفته پیش کردم بهت پول می دم .
گوشم را به در چسباندم , اما صدای گنجشک نبود .
بوه – بوه – بوه – بوه
دوباره در زدم و گفتم :
اوه خدای من , این شوخی خوبی نیست , چون من خیلی می ترسم – [ گرونز ]
درد .
مشت محکمی به بعضی ها زدم .
اما من از جا بلند نشدم و این بار ,
با صدای بلندتری گفت :
– اینجا یک نفر هست . اوه , اگه می خوای بیا .
شوخی می کنی . صبر کن .
اما هیچ صدایی از طرف دیگر به گوش نمی رسد و آن ها این کار را می کنند .
مرا می ترساند . برگشتم و با وحشت با اتاق کوچک روبرو شدم .
گفتم :
ما هم آن قدرها داغ نیستیم .
این اتاق گرم و بلند
کم کم داشتم باور می کردم که تو واقعا فریب خورده ای .
یک صندلی زنگ زده در سمت چپ اتاق
و هیچ چیز دیگر
دیوارها نمناک بودند , پنجره ها باز بودند تا نور را وارد کنند .
این طور نبود .
تنها چیزی که اتاق را روشن می کرد در بود
نور از اطراف به داخل می تابد .
هنوز کافی نبود و اتاق را می ساخت .
با چشمانی مات
بوه – بوه – بوه
کنار در نشستم و گذاشتم اشک هایم جای ترس را بگیرد .
از وقتی بچه بودم , از تنهایی و تاریکی می ترسیدم .
او قبلا هرگز در چنین زمینه ای نبوده است .
گریه کردم , اشک هایم تبدیل به اشک شد و زیر لب گفتم :
اشک هایی که می گفت دلم آب نمی شود
بوه – بوه – بوه – بوه
پس چرا من در این اتاق تاریک تنها نشسته ام
حالا من دچار دردسر شده ام , اما …
باورش برایم سخت بود که همه چیز
وعده و وعیدهای عاطفی السمر
مرا فریب داده است
تشخیص اینکه چه کسی واقعا مسئول است , دشوار است .
تو او را این طور دوست داشتی .
در چنین شرایطی
که او را به آن بسته بودند
وقتی صدای غرشی شنیدم , به سرعت بلند شدم و به اطراف نگاه کردم , می ترسیدم حرف بزنم .
هیچ کس در این اتاق نیست جز تو جادو می کنی .
نترسیدش , نترسیدش .
اما پیش از آنکه بتوانم باور کنم که این یک توهم است ,
سگ سیاه یقه اش را پوشیده بود .
او از انتهای تاریک اتاق به طرف من آمد و
خاله جان ,
[ تی تر یک روزنامه های ورزشی صبح ایران ]
در را محکم گرفتم و سگ را ترساندم .
به سیاهی بزرگ خیره شدم و فکر کردم چند تا
یک دقیقه دی گه تکه تکه میشم و تو هیچی نمیشی .
چند ثانیه غرید و بعد به من نگاه کرد .
بدون پاره شدن .
همان طور که کنار در ایستاده بودم ,
من این را از کجا فهمیدم ?
او به گریه افتاد و فریاد زد :
– خواهش می کنم این در را باز کنید!
آیا کسی نیست که مرا نجات دهد ?
بوه – بوه – بوه – بوه
چند بار دیگر در را زدم .
سگ را عصبی می کرد و بعد دوباره .
صد در صد !
قالب های چوبی از چوب ساخته می شوند .
من می آیم .
با نگرانی به او نگاه کردم و دیدم که آب دهانش را گرفته است .
با آن چشم های زرد وحشتناک به من خیره شده بود .
یک لحظه در باز شد و به او گفت :
به عقب خم شدم و به عقب افتادم .
مردی که نمی شناختم شانه ام را گرفت و بلندم کرد .
و گفت :
راجع به چی داری حرف می زنی ?
شانه ام را برداشتم و گفتم :
– درست حرف بزنید . من پارس نمی کنم .
سگ عظیم الجثه و وحشی
یلپپینگ
Btw
نام او هر چه باشد – [ گرونز ]
در را بست و دستم را گرفت .
– زیاد حرف می زنی. من جلوی حرف زدنت را می گیرم.
آب دهانم را قورت دادم و چیزی نگفتم .
بدون گفتن کلمه ای مرا کنار کشید و شروع به صحبت کرد .
جابه جایی
سعی کردم بدون هیچ هشداری دستم را از او بگیرم .
رو به من کرد و گفت مشغولم .
عصبانی نشو وگرنه به حالت اول برمی گردی .
این جمله مرا به آرامشی بی حد و حصر رساند .
دنبالش رفتم .
هر کاری از دستم بر بیاد برایت می کنم .
از پشت درختان اشک می دیدم .
توی ماشینت .
دستم را از دست آن مرد بیرون کشیدم .
به طرفش دویدم و همین که کنار او بود ,
دستش را گرفتم و گفتم :
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بدون اینکه چیزی بگوید به من خیره شد و من شروع به گریه کردم .
می گویند تو مرا فریب دادی به خدا بگو !
در مورد کل قضیه استفان به من بگو .
تو مرا دوست داری جز اینکه ما فرار می کنیم تا با هم زندگی خوبی داشته باشیم .
– [ خنده شاخ ] – [ خنده ]
و باز سکوت کردم , اما نمی ایستم .
و ادامه داد :
– من نمی خواهم اینجا بمانم. [ جیغ ]
که پنجاه یارد را در خانه با تو بگذرانم .
لبخندی زد و گفت که دستش را گرفته است .
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
فقط مدتی طول کشید تا او رفت .
به تمام چیزهایی که پسر به من گفته بود ,
آیا واقعا مرا فریب داد , استپانیدا ? چرا باور نمی کنم ? شاید باور نمی کردم .
عشق کجاست و آن عشق از کجا سرچشمه می گیرد ?”
آن ها هستند .
برای لحظه ای ,
هق هق کنان گفتم :
خدایا , چرا باید این کار را بکنم ?
همان مرد دوباره دستم را گرفت و گفت :
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
صحنه های معمول فقط , اه ,
نو ,
بهمن است .
می خواهم .
از نگاه آن ها ,
بفرمایید .
برای آرامش است و …
بنابراین به سالن رفت و من هم دنبالش رفتم .
هنگامی که وارد اتاق پذیرایی بزرگ شد , در پس اشک ها
بیش از حد تلاش نکنید
بوه – بوه – بوه
چشمانم به اطرافم خیره شد .
من دختر دیگری مثل خودم را دیدم .
مرا به طرف دخترهای دیگر هل داد .
به طرف دو مرد که آنجا ایستاده بودند رفت .
گفتند :
این آخرین چیزی است که ما به پیمان کار خود می گوییم .
که روی صندلی نشسته بود
سیگار می کشید , لبخند می زد و می گفت :
– [ هو کردن جمعیت ] – [ هوبره فریاد می زند ]
بله , در این کار خوب است .
من از او خوشم می آید .
از طرز حرف زدنش پیداست که …
ایفلگنسیو
اشک می ریزد !
لقب او فریب دادن من بود و نام واقعی او ” سلطان ” بود .
خدای من ! بعضی از افراد خانواده ام این پسر را به من گفتند
او آدم خوبی نیست .
بوه – بوه – بوه – بوه
از حماقت تو ,
چشم هایم را بستم و گوش دادم .
این ها همان هایی هستند که هستند .
و به خاطر آن ها ,
این طور است .
در را محکم گرفتم و سگ را ترساندم .
به سیاهی بزرگ خیره شدم و به این فکر کردم که چقدر دور است .
تا یک دقیقه دیگر تکه تکه خواهم شد و دیگر هیچ اتفاقی نخواهد افتاد .
سگ غرولند کنان گفت : از من نترس !
زنجیری که با آن بسته شده بود
اما از کجا می دانید که وقتی پای من به میان می آید
بدون پاره شدن .
در حالی که به در چسبیده بودم ,
با صدای بلند گریه کردم .
– لطفا در را باز کنید .
یک سگ ! آیا کسی اینجا هست که مرا نجات دهد ?
سگ را عصبی می کرد
بارها و بارها در زدم .
صد در صد !
قالب های چوبی از چوب ساخته می شوند .
همین طور است .
با وحشت آب دهانش را نگاه کردم .
این چشم های زرد وحشتناک را دارد .
به او خیره شدم و لحظه ای بعد در باز شد و چانه ام پایین آمد .
به عقب خم شدم و به عقب افتادم .
مردی که نمی شناختم شانه ام را گرفت و بلندم کرد .
و گفت :
چه می خواهی بکنی ?”
شانه ام را برداشتم و گفتم :
– درست حرف بزنید . من پارس نمی کنم .
سگ عظیم الجثه و وحشی
یلپپینگ
Btw
نام او هر چه باشد – [ گرونز ]
در را بست و دستم را گرفت .
اگر زیاد حرف بزنی جلویت را می گیرم .
دخترهای زیبا گرمند .
آب دهانم را قورت دادم و چیزی نگفتم و او بدون هیچ حرفی مرا گرفت و شروع به صحبت کرد .
جابه جایی
سعی کردم دستم را از چنگ او بیرون بکشم
این جمله مرا به آرامشی بی حد و حصر رساند .
بی آنکه رو به من کند گفت :
دیوانه نشوید , وگرنه به سگ بودن بازخواهید گشت .
تو منو دنبالش کشیدی .
وقتی پیاده شدیم آن ها را از میان درختان دیدم .
سوار ماشینش شد .
دستم را از دست آن مرد بیرون کشیدم .
به طرفش دویدم و همین که کنار او بود ,
دستش را گرفتم و گفتم :
اشک از کجا آمد ?
بدون اینکه چیزی بگوید به من خیره شد و من به گریه افتادم .
گفت : می گویند تو مرا فریب دادی , فقط به نام خدا .
در مورد کل قضیه استفان به من بگو .
تو مرا دوست داری جز اینکه ما فرار می کنیم تا با هم زندگی خوبی داشته باشیم .
– [ خنده شاخ ] – [ خنده ]
و دوباره سکوت کرد , اما نه سکوت .
و ادامه داد :
– من نمی خواهم اینجا بمانم. [ جیغ ]
تا پنجاه یارد در خانه با شما زندگی کند .
هر کاری از دستم بر بیاد برایت می کنم .
لبخندی زد و بی آن که کلمه ای بر زبان راند دور شد .
او دستم را گرفت و وارد ماشین شد .
وقتی می رود ساده است ,
تنها چیزی که پسر به من گفته بود این بود که سه نفر بعدی را دعوت کنم .
استپانیدا , آیا واقعا مرا فریب داد ?
به طرف چند نفری که آنجا ایستاده بودند رفت .
نمی توانم باور کنم . شاید نمی دانم عشق کجاست و این عشق کجاست .
آن ها هستند .
برای لحظه ای ,
هق هق کنان گفتم :
خدایا , چرا باید این کار را بکنم ?
همان مرد دوباره دستم را گرفت و گفت :
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
صحنه های معمول فقط , اه ,
من با همه مشکلی ندارم .
میو
قدرتمندترین آن ها .
از نگاه آن ها ,
این طور نیست .
او این را گفت و وارد راهرو شد , و من رفته بودم .
سرم شلوغ است .
آخرین چیزی که می خواهم بگویم این است که خفه شو و تو یک سیاه پوست هستی .
بوه – بوه – بوه – بوه
من او را تا اتاق دنبال کردم , جایی که صدای بلندی داشتیم .
از میان اشک هایی که چشم هایم را کور می کرد به اطراف نگاه کردم .
من دخترهای زیادی مثل خودم دیده ام .
مرا به طرف دخترهای دیگر هل داد .
گفتند :
* * * * ازدحام جمعیت * * *
که روی صندلی نشسته بود
سیگار می کشید , لبخند می زد و می گفت :
هر روز یک حرفه ای است .
بله , در این کار خوب است .
خوشحالم که این را می شنوم .
می بینم . احتمالا لقب او .
ایفلگنسیو
اشک می ریزد !
که مرا با اسم واقعی فریب دهد
یک پیمان کار
همه چیز را بستم .
او مادر من است .
گوش ندادم و …
از میان اشک ها بگذریم
خود را به مرگ می سپارم
در این میان ,
گریه کنان به دخترهای کنارم نگاه می کرد .
Btw
همه در سکوت می گریستند یا می گریستند
او کینه ای داشت .
آیا این به آن معنی است که آن ها مزاحم من هستند ?
چگونه می توان چنین بازی ای را تجربه کرد ?
بوه – بوه – بوه
پیرمرد و زشتی میز
دست هایش را به هم زد
بسیار خوب , گوش کن .
چشم های همه به سوی آن ها برگشت و وقتی دید
همه منتظر زائران بودند و همه ساکت بودند .
آن ها خواهند آمد . هر که باکره باشد دبی را به رختخواب خواهد فرستاد .
و به شیوخ عرب می فروخت
روش های انجام این کار
وقتی این حرف را زد , چند نفر گریه کردند .
و میز را محکم به هم کوبید .
خفه شو ! من تمام نشده ام !
و منتظر ماندیم تا سکوت کنیم .
تا صفحه 40

ادامه ...

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک

46 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان برزخ ارباب»

  1. سلام .ببخشید داستان رمان در مورد دختری به اسم سپیده است که با اشکان فرار میکنه. اشکان عضو باندی بوده که دختر قاچاق میکردن و اینجا سپیده رو بهراد میخره
    درسته اره .؟؟
    آخه شما تو خلاصه چیز دیگر نوشتین چرا

  2. سلام من این رمان رو خیلی دوست دارم
    واقعا سپیده در حق میلاد کا این همه دوسش داشته بدی کره
    بهراد هم واقعا زندگیش داغون شده بوده که زندگی بقیه رو داغون کرده

  3. آره بهراد میمیره و وقتی که میخواد بمیره هم به سپیده میگه که خیلی دوستش داره وقتی که بهراد مرد سپیده لوش میده به پلیسا و بر میگرده بیش خانوادش ولی دلم برای بهراد خیلی سوخت بهراد خیلی زجر کشیده بود من بهرادو درکش میکردم که چرا داره همچین کارای داره میکنه اما هیچکس درکش نکرد شما الان فقط دارین میگین بیچاره سپیده با اینکه تا آخرش خوندین هیچی ازش نفهمیدین جز من هیچ کی بهرادو درکش نمیکنه بهراد داداشی من درکت میکنم ❤

    1. اره بخدا منم بهات موافقم اگه سپیده لجبازی نمیکرده واینقد بهرادو توهین ویا سرزنش نمیکرد ب اینروز نمیفتاد بهرا اولش خیلی باهش اروم رفتار میکرد تا اینکه فرار کرد
      از نویسنده رمانم درخاست داشتم لطفا دیه از این رمانهای غمگین ننویسید
      این رمان شخصیت اصلیش بهراد وسپیده بود نباید بهراد اخر میمرد
      قبول دارم اخلاقش یکمی بد بود با سپیده اونم بخاطره خودش بود ک لجبازی میکرد
      ولی در اخر باید شخصیت بهرا رو عوض میکرد مثلا یکمی مهربون تر بود وسپیدم کاش درکش میکرد

    1. بچش میمیره یعنی بهراد پلیسا روز عروسی شون دستگیر میکنه فک میکنه سپیده لوش داده بالگد میزنتش بچه اش میمیره ولی فرهاد داداش بهراد لوش داده بود

  4. بهراد میمیره و سپیده برمیگرده پیش خوانوادش و اصلا باردار نیست و برای همیشه بهراد و فراموش میکنه با پسر خاله اش میلاد ازدواج میکنه و زندگی خوبی داره همش همین فقط تنها کسی که این وسط حیف و نابود شد و از اول بدبخت و زجر کشیده بود بهراد بود که حتی یه روی خوش توی زندگیش ندید و همشه ناراحت و غمگین بود و درست وقتی که عاشق سپیده شد مرد ولی سپیده حتی یبارم دلش برای بهراد نسوخت

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.