درباره دختری به نام اقلیما که در یک تالار عروسی مشغول به کار است . یک روز یکی از مهمانان تالار به او پیشنهاد میدهد که …
دانلود رمان از جنس اقلیما
دانلود رمان از جنس اقلیما
- نام رمان : از جنس اقلیما
- نویسنده : شقایق علیزاده
- دسته : اجباری , اربابی , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 763
- ناشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- خلاصه رمان
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- رمان آنلاین
دانلود رمان از جنس اقلیما
آشنایی
… فکر کنم گمشون کردم
اما کسی جرات نمیکند به من دست بزند و مرا از پنجره بیرون بیندازد!
شوخی نیست، من پادشاه شطرنج هستم …
من چیزی رو که نمیتونم دوباره بسازم نابود میکنم
من نمیخواهم، من آرزو میکنم …
لازم نیست من آن کسی باشم که تو فکر میکنی!
من لبخند میزنم و او فکر میکند که بازی را برده است و من میفهمم که من با هر کسی رقابت میکنم.
… من
من زانو نمیزنم
حتی اگر سقف آسمان از قد من کوتاهتر باشد …
من زانو نمیزنم
… حتی اگه همه مردم زانو بزنن
من زانو نمیزنم
به نام خداوند
تمام بدنم به خاطر کتکی که دیشب خورده بود کبود و کوفته شده بود. چون قادر نبودم پول بدهم
، اگه بیشتر بهش بدم. می تونه منو بزنه از مردی که نام پدر را دارد
ازش متنفرم صدای زنش بلند شد تو دیگه چه جور دختری هستی؟ .
برو کارتت رو بردار
لباسام رو عوض کردم و در رو باز کردم همیشه در رو قفل میکردم چون یه آدم بودم
او معتاد خوش باوری نبود و بعید بود که از روی کینه به دختر خودش تجاوز کند
مامان، کاش اونجا بودی و میتونستی زخمات رو ببینی … من اتاق رو ترک کردم سرم شلوغ بود
کار اون بود به یخچال نگاه کردم چیزی برای خوردن نبود. دلم سخت میزد.
و تمام پولم دیشب ازم گرفته شد می تونم یه چیزی بخرم و با شکم
در این فکر بودم که نخستین روز عمرم را روی پای خود به سر خواهم برد
. اومدم بیرون ای کاش جایی بود که میتوانستم به آنجا بروم و از این خرابه فرار کنم. * دست پادشاه *
موهای فرفریام را کشیدم و آن را در یک ماسک گذاشتم و در خیابان باز کردم.
دیدن مردمی که جلوی در بودند مرا خشک کرد. لرزشی احساس کردم. افتادم
که چند تن از دوستان پیشوا برای لذت بردن و نوشیدن به خانه ما آمدند. یکیشون
مست بود و به دست شویی آمد. داشتم ظرفهای کنار سینک را میشستم که او دستش را از پشت دور من حلقه کرد.
این باعث شد حس بدی داشته باشم از طرف دیگر بدنم از ترس میلرزید. لبهایتان را بشوئید
او مرا به پشت گردنم انداخت و محکم به گلویم کوبید و من جیغ زدم.
ظرف از دستم افتاد و شکست. شروع به لرزیدن و سعی در فرار کردم.
این کار به او کمکی نمیکرد و پیوسته در گوش من میخواند و بدن مرا لمس میکرد.
تنها امید من آن بود که مانبیرون بتواند صدای خنده مستیش را بشنود
دستم داشت گریه میکرد. هنگامی که او سینه مرا در دست میفشرد قطرات اشک من بیش از پیش جاری میشد
آنقدر نگاه کردم تا چشمانم به پنجرههای روز افتاد. تو خودت رو با یه بدبختی از دست دادی
من خاک رویش را درآوردم و یک تکه شیشه در دستش گذاشتم و با تمام قدرت دویدم.
من در اتاقم زندانی بودم و تا صبح بیرون نیامدم …
دیدن آن جوان قدرتمند پیش رویم، همهی صحنههای آن شب، مثل فیلمی از جلو است.
اما این مرد کجاست و کجاست؟
یه کت و شلوار به رنگ شکلات پوشیده بود و یه بلوز کرم رنگ زیرش بود
عینک آفتابیاش را در دست داشت و بوی عطر تلخ و مردانه او را گیج میکرد.
با تعجب یک لحظه ابروهایم را بالا بردم. افرادی هستند که
آیا ممکن است؟ دو نفر دیگر هم در طرف راست و چپ پیرمرد هستند
قد بلند بودن مثل خود او. یه کت و شلوار مشکی
همه عصبی بودند و عینکی روی چشم داشتند. به نظر میاد یه محافظ باشه
یه چیزی باش تا اینکه یکی از آنان به زوبان آمد و صورتم را گرفت
با افکارم بیرون رفتم و به سرعت به آنها جواب دادم و خانه را ترک کردم.
کمربند پاهام خیلی درد میکرد و منم لنگ میزدم
کوله پشتیام را در کوچه جا گذاشتم، وسایلم را جا گذاشتم و با عجله به خانه برگشتم.
وقتی از کوچه رد میشدم، هیچ کس جلوی در نبود، بلکه آن ماشین مدل بلند بود.
به نظر میرسد که ماشین هنوز جلوی در پارک بود. نگران نباش سیری
سرم را تکان دادم و به خانه برگشتم. در را با کلید باز کردم
صورت تو به طرف گوش من برگشت.
آقا، من اشتباه کردم، به یک قطع چوب برخوردم، به پای شما خواهم افتاد
به من دست نزنید آقا، من پولتان را مرتب میکنم، به من دست نزنید، به من دست نزنید … و این صدای مشت بود که به چیزی میزد. برای یه لحظه ناراحت بودم
اما وقتی شب قبل را به یاد آوردم، وقتی از او خواستم مرا نزند، با کمربندش روی زمین افتاد.
نزدیک بود بیفتم، برگشتم که بیخیال باشم
بزار درک بمیره، من از شرش خلاص میشم
در را بستم و داخل شدم. همون آقایی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود
ایوان با دست چپ در جیب شلوارش ایستاده بود
او رفته بود و آهسته دود سیگارش را فوت میکرد. برگشت
به هم نگاه کردیم. برای لحظهای شوکه شد. ممکنه به پدرم ضربه زده باشن؟
و من بیتفاوتم؟
اگه من جای اون بودم شوکه میشدم
سیگارش را روی نرده خاموش کرد و یک قدم پایین رفت.
بقیه راه را تا پلهها پیاده طی کردم. با نگاهی پرسشگرانه به من خیره شد.
گفتم: چی شده؟ به چی زل زدی؟ کیفم یادم رفت واسه همین با یه چاقو اومدم اینجا
و بعد با چمدانی که باعث شد کمی جلوتر و جلوتر از چشمهای گردش حرکت کند به او زدم.
من به خاطر تعجب او وارد اتاق شدم. تمام اتاق پر از دود بود و آن دو نفر صورت نداشتند
کشتار. با هر ضربه به شکم یکی از زخمها روی بدنم خوب میشه
با لذت لحظهای به او خیره شدم.
نگاه کسی که داشت مشت میزد و لگد میزد، پشت سرم افتاد و از کار افتاد.
بابا من فقط داشتم خوش می گذروندم
نگاهش را گرفتم و برگشتم. مردی که در حیاط بود پشت سر من ایستاده بود.
صدای آه و ناله طولانی پیشوا اعصاب مرا به هم میزد.
پسر به خاطر دود تریاک و بوی الکل که مرا به خنده انداخت، چین را در بینیاش گذاشت.
… قبلا
انگشتش را زیر لب گذاشت و متفکرانه پرسید:
رابطه تو با “منشوگر” چیه؟ در حالی که روی میز، که از چشمانش چندان دور نبود، لبخند میزدم گفتم: دخترم.
ابروهایش را بالا برد. انگار تا آن لحظه نمیدانست که دختر من است.
مانشوک تا آن لحظه متوجه حضور من نشده بود، سرش را به طرف من برگرداند و گفت:
التماس کنان گفت:
دخترم، کمکم کن بابا
بیا، باباجان. من به آقای “فارروخ” بدهکارم بیایید و آنها را پیدا کنید.
با بیاعتنایی به او نگاه کردم و به طرف همان آقا برگشتم. لبخندی کج زدم و گفتم:
:
مگر شما طلبکار نیستید؟ ! برو بیارش
چشمانش به اندازهی توپ تنیس شدند. با یک کوله پشتی پر از ترقه به گوشهی اتاق رفتم
کفشهایم را درآوردم.
دلم میخواست از در بیرون بروم و آن را میخکوب کنم.
قربان، من چیزی مثل اون موقعیتی که شما تو زندگی من میبینید ندارم این تنها دختر دنیاست
. پیش منه. این شما رو برده میکنه، قربان. به جای اینکه بدیش، شما بریدینش
سکوت و خاموشی حک مفرما بود.
همه مثل من احمق بودن سرم را چرخاندم.
حتی از پشت شیشههای محافظها میتوانستم صورت متعجب آنها را ببینم.
. از گلوم عصبانی شدم یه حرومزاده چقدر به این افتخار می فروشه چشمهایم …
لبهایم سرازیر شد!
دستم شروع به لرزیدن کرد. چی دارم میبینم؟
به صورت خونآلود و کثیفش نگاه کردم: منظورت حیوانی است.
مردی که شاهد سخنان پیشوا بود، برگشت و به من نگاه کرد
او نگاهی به من انداخت. لبخند کمرنگ جین روی لبهایش نشست و گفت:
هر چند شما آن اندازه که به پدرتان مدیون هستید ارزشمند نیستید، اما از هیچ چیز بهتر هستید! ناگهان بدن ضعیف من شل شد و دستم را به دیوار گرفتم.
صدای اندوه بار حیایش دوباره به گوش رسید:
بله آقا. به حقارت میز نگاه نکنید. دستهایش حیرت انگیزند. خدمتکار خوبی است.
آقا،
اشک چشمانم را پر کرد. خدایا، چیکار باید بکنم؟ حالا منو به
این آقا
با پشت دستم اشکهایم را پاک کردم و به آرامی گفتم:
بابت پولی که داری چقدر بدهکاری داری؟
من کار میکنم و دینشان را ادا میکنم. تو برای بالا بردن وام چیکار کردی؟
مرد خندید و گفت:
قمار میکرد، دختر. قمار میکرد
اون از من پول قرض گرفت تا قمار کنه من هم پولم را میخواستم، اما حالا پول را ندارد.
یقین دارم!
چشمانم را به خاطر دردی که در قلبم بود بستم و اشکهایم روی صورتم ریخت.
دوباره خندید. چشمانم را باز کردم و با تمام قوا به صورتش تف انداختم.
او به من خیره شد، اما چشمانش سرخ و چهرهاش برافروخته بود.
وقتی داشتم سعی میکردم صدام رو از روی عصبانیت تکون ندم، خشمش وحشتناک بود
گفتم:
. از آدمایی مثل تو متنفرم میتونم مرد صدات کنم؟
با یه دختر معامله میکنی؟
من از اون پسر لاغر بیشتر از این انتظار نداشتم
اما تو که مرد محترمی هستی که بهت گفت آدم با فرهنگ هستی، چرا؟
چرا تو؟
فاصله بینمان را پر کرد و وقتی به هوش آمدم روی زمین افتاد.
گرمای خون را در دهانم حس کردم. حس میکردم که گوشهایم دیگر نمیتوانند بشنوند.
ادامه ...
- مشابه خارجی
…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک